این داستان تقدیم به شما

سلام
اسم من عباسه…
***
من هیچ وقت فکر نمی کردم که این اتفاق برای من بیافته چه برسه به جایی که بخوام برای کسی تعریف کنم حتی به فکرشم نبودم که یه روزی بخوام با زنداییم سکس داشته باشم ماجرای ما از اون جایی شروع شد که داییم با زنداییم اختلاف پیدا کردن زنداییم قهر کرد به همراه بچه هاش رفت خونه باباش از اونجایی هم که من خودم بچه طلاق بودم دوست نداشتم این اتفاق برای کسی دیگه بیافته حالا بدترش هم اینه که پدر مادرت دوباره ازدواج بکنن و زن بابا و شوهر مادر هم به زندگیت بیاد چون هیچ وقت طعم زندگی کردن رو متوجه نمیشی بخاطر همین خواستم برنامه ای بچینم داییم رو با زنداییم آشتی بدم برای همین رفتم به دیدن داییم کمی با هم صحبت کردیم بیشتر من از شرایط زندگی خودم که بچه طلاق بودم و سخت بودن زندگی براش می گفتم تا جایی که داییم قبول کرد با زنداییم آشتی کنن و من تونسته بودم نصف برنامم رو به خوبی پیش ببرم ….

 
سخت ترین مرحله یعنی راضی کردن زنداییم بود که طی چند سری زنگ زدن راضی شد من رو ببینه قرار شد که من برم خونه بابای زنداییم من رفتم اونجا زنداییم علت اختلافشون که مالی بود رو برای من این طوری عنوان من هنوز سی سال بیشتر سن ندارم ولی به لطف دایی شما دارم طوری زندگی میکنم که انگار پنجاه سالمه الان نزدیک به دوازده ساله باهاش ازدواج کردم و دوتا بچه ازش دارم روزی هزار بار خودم رو لعنت می فرستم که از چی اون مرد من خوشم اومد و حاضر شدم باهاش ازدواج کنم عمرم رو تو خونه اون مرد که براش مهم نیست زن و بچه هاش چیزی برای خوردن و پوشیدن دارن یا نه انقدر بیخیال هستش که تو اومدی ما رو آشتی بدی که بغض کرد و گریه امونش رو برید من دلداریش دادم بعد کلی صحبت راضیش کردم برگرده سر خونه زندگیش که زنگ زدم داییم بیاد دنبالش اونم با یه دسته گل اومد دنبالش باهم رفتن تا یه مدت زندگیشون خوب بود که دوباره اختلافاشون شروع شد و زنداییم دوباره رفت خونه باباش قبل از اینکه با داییم صحبت کنم زنگ زدم به زنداییم شروع به درد دل کرد که خسته شدم از این بیخیالی و بی توجهی آخه تا کی مگه آدم چند سری به دنیا میاد چند سری زندگی میکنه تا کی باید تحمل کنم این سری خودم رو خلاص میکنم ازش طلاق میگیرم…

 
دیدم که خیلی شاکیه خواستم همدیگرو ببینیم و صحبت کنیم تو یه پارک نزدیک خونه پدرش با هم قرار گذاشتیم اومد با هم کمی صحبت کردیم دوباره گریش گرفت هرکاری کردم آروم نشد مجبورا بغلش کردمو چند دقیقه بهش امیدواری دادم دوباره بخاطر بچه هاش راضیش کردم برگرده سر خونه زندگیش و بهش گفتم که هر وقت دلت پر شد زنگ بزن بهم بیام با هم درد و دل کنیم تا آروم شی چند روز بعد بهم زنگ زد که بیا خونمون همین که رفتم خونشون منو دید شروع کرد به گریه کردن و درد دل کردن منم دوباره بغلشم کردم که ناخودآگاه پیشونیش رو بوسیدم هم خودم هم زنداییم هر جفتمون تعجب کردیم ولی به روی خودمون نیاوردیم دگذشت تایه مدت دیگه دوباره ماجرا تکرار شد و زنداییم گفت ای کاش داییتم مثل تو بود زد زیر گریه منم بغلشم کردم که بهم گفت خیلی دوسم داره منم گیج شده بودم نمی دونستم که چه عکس العملی نشون بدم کمی با هاش صحبت کردم آروم شد بعد چند روز یه اس عاشقانه از طرف زنداییم اومد که گفتم شاید رو حساب تشکر ازم فرستاده منم در جواب یه پیام فرستادم دوباره بعد از چند روز زنگ زد بهم و گفت نیاز داره باهام درد و دل بکنه منم رفتم خونشون که مثل همیشه داییم نبود تا رسیدم شروع به گریه کردن کرد و منم طبق عادت بغلش کردم و شروع کردن به بوسیدنش…
 
اینبار بوسیدنم طولانی شد و زنداییم هم خودش رو تسلیم کرد و منم تا به خودم اومدم دیدم دارم ازش لب می گرفتم هیچ وقت فکر نمی کردم که انقدر حرفه ای بتونه لب بده در حین لب بازی باهم بدن هم رو لمس می کردیم که شروع به مالیدن پستوناش کردم چقدر سفت و ناز بودن مثل یه انار داشتم گردنش رو میخوردم که پیرهنش رو در آوردم وای چی بود اون بدن یه پوست گندمی با موهای بور اصلا تو رویاهام نمی تونستم همچنین هیکل سکسی رو تصور کنم وقتش بود که اون سوتین رو باز کنم اون سینه هارو از نزدیک بدون هیچ مزاحمی لمس کنم فوق العاده بودن واقعا تراشیده شده بودن بدون هیچ کم و کاستی شهوت همه جا رو پر کرده بود عقلم رو دیگه از دست داده بودم و نمی دونستم که براچی اونجا بودم سینه هاش تو دهنم بود وقتش رسیده بود شلوارش رو در بیارم که با همراهی خودش این کار رو کردم الان فقط با یه شرت جلوم بود چی میدیدم این هیکل خاص واقعا قابل ستایش بود نمی دونم چرا داییم برای هیچ تلاشی برای حفظ زندگیش نمی کرد دستم رو بردم داخل شرتش نبضم رو هزار بود نمی دونستم چیکار کنم

 
تو یه لحظه شرتش رو از پاش درآوردم کیرم داشت منفجر می شد ولی دوست داشتم کسش رو بخورم چقدر ناز بود خوابوندمش رو مبل و شروع کردم به لیسیدن سوراخ کس و کونش اینقدر این کار رو کردم که احساس کردم یه لایه از کس و کونش کم سده بود دیگه وقتش رسیده بود کیرم رو تو کس زنداییم دوماد میکردم همین که کله کیرم رو فشار دادم تو کسش چنان داغ بود که احساس کردم کیرم رو فرستادم داخل کوره با دمای هزار درجه شروع کردم به تلنبه زدن که فقط تنها چیزی که میشنیدم این بود که میگفت تند تند بکن بعد از چند دقیقه هر جفتمون ارضا شدیم حدود نیم ساعت تو بغل همدیگه بودیم بوسش کردم و رفتم… این اولین و آخرین سکس رویایی من با زنداییم بود…
 
نوشته: عباس کار چاق کن

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *