این داستان تقدیم به شما
تو 25 سالگی با هانیه ازدواج کردم. از قبلش یکسال با هم دوستی داشتیم و یه خورده شیطونی همون دوران، خانواده هانیه سنتی و سختگیر نیستند ولی ولنگاری و آزادی محض هم نیستند، هانیه که زمان ازدواج با من، 22 سالش بود، برای اینکه بتونه تو اون مدت دوستی قبل از ازدواج باهام رابطه برقرار کنه، بعضی وقتها دختر خواهرش که 12 سال داشت و اسمش بهار بود رو با خودش بیاره…. بهار یه دختر کمرو ولی تیز تیز بود و میدونست برای چی با خالش میاد و خلاصه چیکار باید بکنه و نکنه!!! سر جمع یه سه چهار بار بهار با هانیه اومد که دو بارش توی خونه خودمون که خالی بود همراه شد. بهار رو پای کامپیوتر میذاشتم و من و هانیه تو اتاق خودم شروع به کار میکردیم!!! البته در حد لب و سینه و لاپایی…. هانیه که وقتی تو اوج میرسید چنان صداش رو بلند میکرد که مطمئن بودم بهار متوجه همه چی میشه. تمام وقایعی که میگم تاریخ اول ازدواج من و هانیه هستند…
***
بعد از ازدواج با خانواده بهار، یعنی باجناق بزرگم بیشتر آشنا شدم. من داماد دوم بودم و البته آخر، چون دو تا خواهر بیشتر نیستند و سه تا برادر که بگذریم. باجناق بزرگم یعنی محمدرضا، 45 سال داشت و از خواهرزنم نه سال بزرگتر است. سه بچه دارند که اولی پسر و دومی بهار و سومی هم یه پسر نوزاد بود. ارتباط هانیه و بهار خیلی خیلی خوب و عالی بود و هست و همهی افرادی که شناخت نداشتند، فکر میکردند بهار، خواهر هانیه است. شروع زندگی ما توی یک آپارتمان نقلی بود و چند روز بعد از ازدواج هم پای بهار به خونه خالش یعنی ما باز شد. محمدرضا باجناقم، یه آدم عشق پسر و مال دوست و فقط و فقط به فکر کار و پول بود و هست و تمام توجهش به پسراش هست. نه اینکه به بهار نمیرسه یا محل نمیذاره، ولی از اونایی هست که اگه 20 بچه داشته باشه، دوست داره همشون پسر باشن!! برعکس من که بی نهایت حساسیتی به جنسیت بچه ندارم و با هانیه شرط کردم که یه بچه چه پسر چه دختر کافیه!
بهار وقتی محیط عاطفی و احساسی منزل ما رو میدید، بیشتر وابسته به زندگی و خونه ما میشد و البته در شرایط خاص سنی که داشت، احساس محبت و دوستی و امنیت خاطری که از من و خالش میدید، موجب شده بود تا کاملاً جذب ما بشه و تقریباً عضو ثابت خونه ما! بعضی شبها هم خونه ما میموند و چون آپارتمان ما فقط یه اتاق داشت، جاش رو توی هال پذیرایی کوچیک خونه میذاشتیم و چون من و هانیه دوتایی گرم و داغ تو سکس بودیم، مطمئن هستم که شبها، بهار صدای سکس ما را میشنید ولی نمیدونم چرا برامون مهم نبود!! گذشت و با این وضع، هفت سال از ازدواج ما سپری شد. حالا بهار یه دختر 20 ساله شده که حسابی اندام جاافتاده و تپلی پیدا کرده و من و هانیه هم صاحب یک دختر ناز شدیم که اسمش رو بهاره گذاشتیم. خونه رو هم عوض کردیم و حالا توی خونه بزرگتری ساکن شدیم. بهار اوائل ازدواج، پوشیده جلوی من ظاهر میشد ولی کم کم پوشش رو به سمت لباسهای تو خونه مثل تاپ نیم آستین و دامن زیر زانو و شال یا روسری نصف و نیمه رسید. البته با ورود هر کسی به جز هانیه، سریع خودشو جمع و جور میکرد. بهار تو دانشگاه آزاد شهر خودمون دانشجو شده بود و درس میخوند. دیگه یه امر خیلی خیلی عادی بود که من خونه برم و ببینم بهار هم هست و اگه نبود، جای تعجب داشت!! ماجرای سکس من و بهار به دو سال پیش که اواخر حاملگی هانیه بود و یا تازه دخترمون بدنیا اومده بود و بهار هم مشغول خوندن کنکور بود، برمیگرده. یادمه بهار تقریباً کل کتابها و جزوات آموزشی کنکور رو خونه ما آورده بود و هانیه هم که حامله بود، بخاطر وضعیتش بیشتر در حال استراحت بود. منم بیشتر وقتها از بیرون غذا میگرفتم و یا بهار سردستی درست میکرد.
اواخر حاملگی هانیه، دکتر بخاطر وضعیتش که گفتم از اول هم جالب نبود، استراحت مطلق و سکس ممنوع اعلام کرده بود!! منم اصلاً و ابداً خودارضایی نمیکردم و حسابی بخاطر دوری از سکس، اوضاعم بهم ریخته بود، البته هانیه سعی میکرد با مالش و نوازش یه حالی بهم بده که بدرد نمیخورد!!! دقیقاً یادمه دو هفته مونده به زایمان هانیه، غذا به دست وارد خونه شدم. بهار به استقبالم اومد و غذا رو گرفت که به آشپزخونه ببره. فکر کردم هانیه خوابیده برای همین یواش حرف میزدم و راه میرفتم!! رفتم تو اتاق خواب که دیدم خبری از هانیه نیست! گفتم بهار، خالت کجاست؟ با حالت خاصی گفت که عمو جان، یه بار نترسی یا فکر کنی چیزی شده!! بلند گفتم بهار حاشیه نرو و بگو هانیه کجاست؟ هول کرد و گفت صبح حالش بهم خورد که زنگ زدم به مامانم و اونم همراه مامان بزرگ یعنی مادر هانیه، اومدن بردنش! خاله گفت که بهت چیزی نگم تا نگران نشی!! آخه میگفت این طبیعی است!! اعصابم خراب شد و زود به منزل پدری هانیه زنگ زدم، مادرش گوشی رو برداشت و برام توضیح داد که هانیه دچار دردهای زنجیرهای قبل از زایمان شده که بردیمش بیمارستان و اونجا گفتن که باید پیادهروی کنه تا طبیعی زایمان کنه وگرنه مجبور به سزارین میشن!! الآن هم بعد از کلی پیادهروی اومده خونه و خوابیده، نگران نباش، مشکلی نداره و خواستی بیا اینجا…. بهش گفتم که من یه دوشی بگیرم و وسایل رو جمع کنم و بعدش میام که گفت عجله نکن فعلاً که خوابیده و مشکلی نداره. بعد از تلفن نگاهم به بهار افتاد که دلهره و اضطراب داشت که گفتم اصلاً نگران نباش همه چی حله و خالت صحیح و سالم است. کلی ذوق زد و رفت سراغ ناهار. منم دوشی گرفتم و سر سفره ناهار شروع به صحبت کردم. از مشکلات حاملگی و بچهداری و… و خلاصه مصایب متاهلی!!!! یه دفعه بهار گفت، البته از خوشیهاش هم بگین که باهم دارید!!
با تعجب زدم زیر خنده و گفتم ای کلک تو از چی خبر داری؟! که صاف و ساده گفت من از همه چی خبر دارم!! گفتم چطور؟ گفت هم خودم دیدم و شنیدم و هم خاله برام تعریف کرده!! هیچوقت هانیه بهم نگفته بود که با بهار در این زمینه صحبت میکنه! یه دفعه ازش پرسیدم، بهار جان، دوران قبل از ازدواج من و خالت یادته؟؟؟ گفت آره کاملاً یادمه!! زدم به تابلو بازی و گفتم تو هم مثل خالت یه نفر تو دست و بالت داری؟؟ گفت که اصلاً عمو!! من اصرار کردم که راستش رو بگو و اونم کلی قسم و آیه که ندارم!! البته گفت که یه دوستی داره به اسم مهسا که خیلی شیطونه و قرار شده با یه نفر آشناش کنه!! یه دفعه فاز جدی و نصیحت برداشتم و گفتم بهار جان، عزیز دلم، خیلی خیلی مواظب باش، آخه همه مثل من و هانیه نمیشن که با هم ازدواج کنند!! خیلی از پسرها وقتی به خواستشون رسیدن ولت میکنن و تو میمونی و شکست عشقی و عدم اعتماد به دیگران و…. و کلی بهش توضیح دادم که مواظب باشه! همینطور که تو فکر بود، یه دفعه پرسید، میشه بهتون اعتماد کنم و یه چیزی بگم؟؟ گفتم بفرمایید، مطمئن باش که تحت هیچ شرایطی، اگه رازی داری، به کسی حتی پدر و مادرت نمیگم… گفت من رابطه دوستی پسر و دختر قبل از ازدواج رو دوست ندارم ولی…. مکث طولانی کرد که گفتم ولی چی؟! من و من کنان گفت، خجالت میکشم… گفتم به خدا قسم من رازدار هستم و فکر کن داری با یه دوست دخترت حرف میزنی! گفت بخدا من حتی با دوست صمیمیم هم از این حرفها نزدم…. حتی خاله هانیه که صمیمیترین فرد باهام هست. گفتم من تحت فشار قرارت نمیدم ولی به نظرم اگه موضوعی است که میتونم کمکت کنم، حتماً بهم بگو. با شک و تردید بالاخره گفت، راستش عمو جان، میدونی افراد از لحاظ احساسی باهم فرق دارند و منم احساسات خودم رو دارم! ته حرفش رو گرفتم ولی خودم رو به خنگی زدم! ازش بیشتر توضیح خواستم که گفت شما درباره روابط زناشویی خودتون حرف بزنید تا من بتونم ادامه بدم! گفتم بهار جان، هر کسی تو روابط زناشویی یه جوره! یکی معمولی یکی سرد و یکی هم گرم و بالاخره یکی داغه! گفت شما و خاله چی؟ گفتم من داغم ولی خالت گرمه که هر طور شده با هم کنار میآییم… در حالیکه سرخ شده بود گفت، ببخشید فقط یه بار این حرف رو میزنم و دیگه هرگز نمیگم و شما هم نشنیده بگیرید، منم مثل شما تو روابط داغ هستم!!
بلند خندیدم و گفتم عزیز دلم، چطور میگی تو روابط داغی؟؟!! تو که هنوز روابطی نداشتی!!؟؟ در حالیکه عرق کرده بود و سرخ سرخ شده بود گفت، منظورم احساسات داغی دارم!! با خنده بهش گفتم متوجه منظورت شدم. این که اشکالی نداره، میتونی به خالت بگی تا به مادرت بگه، اجازه ورود خواستگار به خونتون بدن…. با حالت استیصال گفت که پدرم حرفی نداره ولی مادرم بخاطر لجبازی با بابام گفته که اول دانشگاه بعد ازدواج!!! به شوخی گفتم که حتماً مادرت از نوع سرد سرده! که دیدم کلی خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت…. راستش از اواسط حرف زدن با بهار، کیرم شق شق شده بود و وحشتناک به فکر سکس بودم. البته قسم میخورم که تا اون روز و حتی یک ساعت قبل هم هیچوقت به فکر سکس با بهار یا کسی دیگر نبودم، آخه هانیه همه جوره عالی بود و هست و نیازی به سکس خارج از خانواده نداشتم. حتی هانیه اجازه سکس از عقب بهم میداد هرچند براش سخت بود ولی میگفت دوست داره منو خوشحال و راضی ببینه!! اما نبود چندین روزه سکس و شرایط هانیه که فعلاً هم تا بعد از زایمان نمیشد سکس کرد، مجبورم کرد تا به چشم خریداری و سکس به بهار نگاه کنم!! از طرفی واقعاً دوست نداشتم از صداقت و سادگی بهار، سوءاستفاده کنم و کاری کنم که برای همیشه به افراد بدبین بشه…
تو همین افکار بودم که دیدم بهار داره دستش رو تکون میده جلوی چشام و میگه آهای…. عمو جان…. کجایی؟!! یه دفعه به خودم اومدم و گفتم بهار جان، ممکنه از حرفام ناراحت بشی یا بد برداشت کنی و…. با کلی جون کندن بهش گفتم که به جای دوست پسر گرفتن که دردسر داره و ممکنه دختری رو ازت بگیره و ولت کنه، به یه رابطهی مطمئن رو بیار و… تهش گفتم که اگه خواستی من همه جوره در خدمتم و…. هاج و واج نگاه میکرد و هیچی نمیگفت، وسایل رو داخل آشپزخونه برد و مشغول ظرف شستن شد. منم رفتم تو اتاق خواب و روی تخت دراز کشیدم. مغزم هنگ کرده بود و هیچی به ذهنم نمیرسید. تو خلأ بودم و داشت خوابم میگرفت که دیدم بهار با سینی چای وارد اتاق شد و جالب بود که روسری سرش نداشت! معمولاً وقتی روسری از سرش میفتاد، یه کم بالا میکشید و یا دور گردنش مینداخت ولی این بار خودش روسری رو کامل درآورده بود و یه برق خاصی تو چشاش بود… اومد کنارم نشست و گفت بفرمایید چایی… تشکر کردم و به هیکلش خوب خیره شدم. بلند قد، لاغر ولی گوشتی، بدن صاف و کشیده، کونش صاف کمرش بود و سینههای کوچیکی داشت که اگر دقت نمیکردی، به چشم نمیخورد!! گفت عمو جان، شرمنده به چی زل زدی؟؟ با خجالت گفتم، هیچی هیچی! گفت نه تو رو خدا بگو!! گفتم راستش خوش بحال دوست پسر یا شوهر آیندت!! گفت برای چی؟ گفتم آخه بدن جالب و جذابی داری!! سرخ شد، سرش رو پایین انداخت و منم طبق تجربه و سنم میدونستم که بهار تمایل به سکس داره وگرنه الآن اینجا نبود… ولی چون من بزرگتر بودم باید ابتکار عمل رو دست میگرفتم. دستم رو زیر چونش بردم و سرش رو بالا آوردم و گفتم عزیز دلم خجالت نکش…. واقعیت رو گفتم…. بعد با دستم شروع به نوازش صورتش کردم. به پهلو غلت زدم و با دست دیگم، دستش رو گرفتم و گفتم چایی رو بخوریم تا سرد نشده که خیلی کار داریم!! زیر چشمی نگام میکرد و آروم گفت چیکار داریم… گفتم حالا چایی بخور تا بعد…. چایی رو خوردیم و من سریع سینی رو به آشپزخونه بردم. میدونستم که بهار طالب سکس شده ولی تجربه و حسی ازش نداره، برای همین میخواستم اگه اتفاقی افتاد، تا آخرش برم!! از تو یخچال، اسپری بی حسی لیدوکایین که برای درد دندون هست رو به تخمام و رگ زیر کیرم خالی کردم… در حالت عادی کمرم نزدیک به نیم ساعت دووم میاره اما حالا مدتی بی سکس بودم و در ضمن بهار برام جدید بود و برای همین بی تاخیری نمیشد دست به کار شد. تنها بدی بی حسی دندون، اینه که حداقل باید یک ساعت صبر کنید تا به بهترین نحو ممکن تاثیر بذاره. برگشتم تو اتاق که دیدم بهار روی تخت خوابیده و چشاش بسته است. تو دلم گفتم بهترین کار همین است که خودش رو به خواب زده. اینطوری برای دوتاییمون بهتره. آروم کنارش دراز کشیدم. میدونستم که بهار تا حالا سکسی نداشته برای همین حد و اندازه سکسی که میخواست رو نمیدونستم! گفتم دل به دریا میزنم هر چه بادا باد! یه تاپ آستین کوتاه تنش بود و یه دامن تا مچ پا، کنارش دراز کشیدم، واقعاً نمیدونم بهار سکس میخواست یا نه؟ دو دل بودم ولی گفتم تا یه جایی میرم، اگر هم همکاری نکرد و نخواست، یه جوری درستش میکنم!
آروم دستم رو زیر گردنش بردم و خیلی آروم صورتش رو بوسیدم… چند بوسه ریز و یواش… حالا مطمئن شدم که بهار میخاد و اگه نمیخواست، تا اینجا پیش نمیرفتیم. از تنفس بهار متوجه شدم که خانم زود زود به اوج میرسه و کار من راحته! پیش خودم گفتم که اصلاً از روش زور یا ناخواسته وارد نشم و هرجا نخواست تمومش کنم. کیرم رو به پاهاش چسبوندم و در حالیکه لبهام رو به طرف لبهای خوشرنگ و جذابش میبردم، آروم با دستم، دامنش رو به طرف بالا کشیدم. حالا لبام به لباش چسبیده بود و داشتم براش میخوردم… دامن رو تا رونش بالا آوردم که پشیمون شدم و موندم! از حالت چهرهاش معلوم بود تعجب کرده ولی منم برعکس انجام دادم و دستم رو زیر کش دامنش گذاشتم و به سمت پایین کشیدم! غافلگیر شده بود ولی کاری نکرد! کاملاً خودش رو به من سپرده بود و نمیدونم تو ذهنش چی میگذشت؟! پیش خودم میگفتم کاشکی بیشتر باهاش حرف میزدم و از روحیات و حساسیتهاش میفهمیدم! ولی دیگه روم نمیشد حالا بپرسم!! خودش رو بالا کشید تا دامنش بیرون بیاد… یه شورت سبز کمرنگ ساده پاش بود. شروع به مالش رونش کردم. همزمان لباش تو دهنم بود… دم گوشش گفتم عزیز دلم، عشقم… تو هم لبای منو بخور.. مثل اینکه منتظر رسیدن دستور بود!! شروع به خوردن لبام کرد. کاملاً معلوم بود که برای اولین بار داره اینکار رو انجام میده ولی همیشه اولین بار درسته، که برای طرف تجربه دار زحمت بیشتری داره، اما بکرتر و لذیذتر هست… بالاخره دست به کوسش از روی شورت کشیدم که خیس خیس خیس بود و آهی کشید… گفتمش بهار جان، عزیزم چشمات رو باز کن تا با دیدنت بیشتر سرحال بیام… در حالیکه داشتم کوسش رو مالش میدادم، چشاش رو باز کرد…. چشمای شهلا و خماری داشت…. آروم چشماش رو بوسیدم… بهش گفتم من امروز اصلاً به فکر خودم نیستم، فقط تو برام مهمی…. هر جا اذیت شدی یا راحت نبودی، بهم بگو تا تمومش کنم یا حالت عوض کنیم… با سر تایید کرد. شروع به درآوردن تاپش کردم. هیچ نمیگفت. تاپش رو بیرون کشیدم و دیدم زیرش سوتین نیست!! خیلی خیلی تعجب کردم که البته سریع متوجه جریان شدم. سینههاش مثل دوتا لیموی کوچیک بودن که بدون سوتین، همینطور محکم و استوار و سفت قرار داشتند!! شاید سایز سینههاش نهایت 45 میشد!
گرفتم تو دهنم و براش خوردم. مثل یه لقمه کوچولو بودن که همش تو دهنم جا میشدن! داشتم سینههاش رو میخوردم و به کوسش دست میزدم که یه دفعه گفت بسه بسه عمو!! سریع کشیدم عقب و گفتم دیگه نگو عمو!! من رو به اسمم یعنی امید صدا بزن، بعدش هم چی شد؟ گفت سینههام رو که میخوری، خیلی خیلی حس قلقلک بهم دست میده! حالم هم خراب میشه… گفتم باشه. رفتم سمت شکم و نافش… کلی لیس زدم و رفتم سراغ شورتش… خواستم دربیارم که گفت امید جان، ببخشید یه سوال بپرسم، گفتم بپرس عزیزم… گفت من برای اولین بار موقع خوردن سینههام و مالشم، کلی آب ازم خارج شد و لرزیدم. این مشکلی نیست؟ یعنی میگم طبیعی است؟؟ با لبخند گفتم که عزیزم تو ارضاء شدی! ولی چون قبلاً در این حد و توسط کسی ارضاء نشده بودی، بدنت واکنش زیادی نشون داد. هیچ اشکالی نداره و اگه دوست داری، ادامه بدیم تا هم من ارضاء بشم و هم ایندفعه تو با اطلاع قبلی ارضاء بشی… با شرم و حیای خاصی گفت باشه هر جور شما بگین! قبل از ادامه، براش درباره مسائل جنسی حرف زدم و بهش آگاهی دادم. دوست داشتم با اطلاع از مسائل جنسی و آگاهی از بدن خودش و بدن مرد، به ارگاسم برسه. خودم هنوز لباس تنم بود، بازهم با خجالت گفت میشه شما هم لباست رو دربیاری! خندیدم و گفتم چرا نمیشه! سریع لخت شدم ولی شورتم رو بیرون نیاوردم. یه هدف از طول دادنش هم داشتم که اسپری بی حسی دندون اثر کنه!! حدود چهل پنجاه دقیقه گذشته بود. رفتم توالت و نگاهی به تخمام کردم، از حالت اونا فهمیدم که اسپری اثر کرده. به بهار گفتم که تو هم توالت برو و خوب خودت رو بشور! یه کم هم براش توضیح دادم که چطوری خودش رو تمیز کنه!! حالا بهار لخت لخت بود و کوس خوشکل و جمع و جورش با یه کم مو داشت بهم لبخند میزد! ولی من کاری به کوسش نداشتم…
کونش که صاف کمر و بدنش بود و نمیدونستم میشه کاری باهاش کرد یا نه؟ شروع به لب و زبون و لیس زدن کردم که تلفن زنگ زد!!! مثل یه فنر پریدم! دوتایی دلهره گرفته بودیم. هانیه بود که گفت بیدار شده و سراغی گرفت و خلاصه ردش کردم و گفتم منم بعد از یه کم خوابیدن میام… یاد خانواده بهار افتادم. بهش گفتم خانوادت میدونن کجایی و هانیه رفته و… گفت که به مادرش پیام داده که امید که اومده خونه و دیده هانیه نیست، دوباره رفته بیرون و منم تنها خونه خاله موندم دارم درس میخونم! گفتم عالیه… و پریدم روی تخت کنارش… شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن و مک زدن و… مرتب بهش میگفتم که اگه از کاری ناراضی بودی یا خوشت نیومد، بهم بگو تا ادامه ندم! یه دفعه گفت که امید بسه!!! از همین حرفت ناراحت میشم!!! فقط کارت رو بکن و دیگه چیزی نگو! کلی با بدنش ور رفتم…. اونهم با کیرم بازی میکرد و خیلی به کیرم دقیق میشد!! معلوم بود براش تازگی و جالبی داره!! گفتم برام ساک بزن! گفت بلد نیستم و اذیت میشی!! گفتم بالاخره باید از جایی شروع کنی!! همین خالت که اینقدر حرفهای شده اولش از تو بدتر بود و… با هم شوخی میکردیم و سرخوش بودیم. یه کم کم ساک زد گفت آخ آخ آخ حالم بهم خورد!! گفتم چرا؟ دیدم پیش آب کیرم وارد دهنش شده و اونم اذیت شده. بهش توضیح دادم که این چیه و… البته گفته بود که فیلم و کلیپ سکسی و پورن دیده ولی هیچوقت انجام نداده…. رفتم بین پاهاش و کوسش رو لیس زدم… کلی تو این حالت جیغ و داد زد که منم ول کن نبودم… دوباره ارضاء شد که با آب خودش، تمام بین رونها و کونش رو خیس و لیز کردم. از روی میز توالت وازلین برداشتم و شروع به مالوندن وازلین به رون و کونش کردم. بی حس و حال افتاده بود و فقط نگام میکرد! دوبار ارضاء شدن برای بهار در عرض یکی دو ساعت زیاد و خسته کننده بود. اما من مونده بودم و همهی این زحمت رو بخاطر آخرش کشیده بودم. گفت امید عزیزم چیکار میکنی؟ گفتم عشقم، تو دو بار ارضاء شدی ولی من هنوز ارضاء نشدم!! توی سکس، هر دو طرف باید همدیگر رو ارضاء کنند. حالا نوبت تو شده که منو ارضاء کنی!! گفت چطوری؟ گفتم صبر کن تا بهت بگم… خوب و به حد کافی چربش کردم و دوباره شروع به تحریکش نمودم، دوباره بوسه و لب و زبون و لیس و مک زدن و سینههای خوشکلش… و همزمان تحریک کوسش…
اولش مقاومت میکرد چون خسته شده بود ولی بهش گفتم که باید همکاری کنه تا منم ارضاء بشم و اون گفت که مگه مثل فیلمها از آلتت آب بیرون نمیزنه؟! گفتم چرا آبم باید بیاد ولی نه مثل فیلمها… خلاصه تو گوشش کلی خوندم تا رام شد…. وقتی دوباره به اوج رسید، حواسم بود که ارضاء نشه… هی بلند بلند میگفت ادامه بده…. خیلی خوبه ولی من ولش کردم و گفتم برگرد… حالا به حالت سجده جلوم بود…. منظره کوس و کونش واقعاً دیدنی بود. یه کم دیگه وازلین به کونش زدم و کیرم رو که به نهایت شق شدن رسیده بود به خط کوس و کونش کشیدم…. داشت لذت میبرد و تو اوج بود…. بهش گفتم بهار جان، خانمم…. میخای عشقت رو به اوج برسونی…. میخای امیدت رو ارضاء کنی؟!؟! با سر و صدا گفت آره آره عشقم… گفتم پس باید تحمل کنی نفسم!!! سر کیرم رو میزون سوراخ کونش کردم و خیلی یواش و آروم سرش رو فشار به سوراخ کونش دادم!!! یکدفعه مثل برق گرفتهها حدود یک متر جلو پرید!!! گفت عمو جان چیکار میکنی؟ چشاش از حدقه بیرون زده بود!! خودم رو عصبانی و ناراحت و دلخور نشون دادم و گفتم پس فقط به فکر خودت هستی!!! باشه، باشه، بفرمایید تشریف ببرید…. منم دیگه کاری بهت ندارم! بلند شدم که بیام بیرون، سریع اومد جلوم و دستاش رو باز کرد و گفت کجا؟؟ من فقط گفتم چیکار میکنی؟ گفتم اولاً گفتی عمو؟!! یعنی دیگه سکس تموم!! دوماً نذاشتی ادامه بدم و از زیرم فرار کردی!!! اشک توی چشماش حلقه زده بود و با بغض گفت، امید جان، بخدا ترسیدم، آخه تو هیچی نگفتی!!! باشه هر چی بگی قبوله!!! نشستم لبه تخت و گفتم بشین رو پاهام! نشست…
براش توضیح دادم که تو الآن دختری و پرده داری!! تنها راه دخول به تو، از کونت هست. ممکنه فکر کنی من نمیدونم که سکس از کون درد داره یا سخته! ولی هانیه از تو هم سوراخش تنگتر و کوچیکتر بود که با تحمل کردن حالا راحت از کون سکس میکنیم!! فکر میکنی اون یک سال قبل از ازدواج، چطوری من و هانیه با هم سکس داشتیم؟! و خلاصه کلی مخش رو زدم که تنها راه لذت بردن و ارضاء شدن بهتر، دادن کون هست!!! با هزاران شک و تردید قبول کرد. دوباره به حالت سجده گذاشتمش و خوب با وازلین چربش کردم. کیر حدود هیجده نوزده سانتی و تا حدودی کلفتم رو چند بار به کوس و کونش کشیدم. چون ایندفعه میدونست قراره چی بشه، سکوت مطلق کرده بود و هیچی نمیگفت… با خودم فکر میکردم که یا باید همین بار اول کارشو تا ته بسازم یا دیگه هیچوقت نمیذاره!! و حسرت به دل میمونم!! برای همین اصلاً به فکر درد و رنج و عذاب بهار نبودم!! مطمئن بودم که وقتی راه بیفته، این سکسهایی که با درد همراه بوده رو فراموش میکنه! بهار با مالش کیرم به کوس و کونش دوباره راه افتاده بود و کوسش آب انداخته بود حسابی. از خیسی کوسش هم استفاده کردم و تا حد ممکن کیرم و کونش رو لیز کردم. بالاخره با یه دستم از زیر شکمش همهی بدنش رو به طرف خودم کشیدم و با دست دیگم دو لپ کونش رو باز باز کردم و کیرم که به شقترین حد ممکن رسیده بود رو به سوراخش فشار دادم…. فقط و فقط نوک هرمی شکل بالای کیرم وارد شد که بهار شروع به جیغ زدن کرد!! خوشبختانه خونه جدید، ویلایی بود و خبری از همسایه و… نبود که مشکل ساز بشه. گفتم عزیزم تحمل کن تموم شد!!!! هی قربون صدقم میرفت و میگفت امیدم عشقم عزیزم نفسم بذار هر طور شده آبت رو میارم ولی پشتم نکن!! گفتم عزیز دلم تموم تموم شد. آروم بگیر تا فقط آبم بیاد!!! امید پاره شدم! جر خوردم! غلط کردم!! در حالیکه جیغ و تکون و… داشت منم بیکار ننشستم و با تکون دادن خودم و کشوندن بهار به سمت خودم، کیرم رو وارد کونش کردم…
حالا کیرم تا پایین سر داخل بود!! بهار مثل ابر بهاری گریه میکرد و التماس که ولش کنم. ولی باید تمومش میکردم!! بدون اینکه یک کلمه هشداری بهش بدم، تا نصف کیرم رو وارد کردم…. باور کنید مثل اینکه یک تکه چوب خشک در حال شکستن بود!!! احساس میکردم که بهار توسط کیرم به دو نیم شده و دارد شکسته میشود!!! نگهش داشتم… نوبت به آرام کردن بهار بود. گفتم عزیز امید، تمام تمام تمام شد!!!! حالا دیگر یک خانم به تمام معنا شدی!! یه دختر بچه رو هم از کوس میشه کرد ولی مهم اینه که بتونی از کون بدی!! خلاصه شاید پنج یا ده دقیقه و یا بیشتر همینطور که کیرم توی کونش بود، در گوشش صحبت عاشقانه میکردم و همزمان تمام بدنش رو نوازش میکردم. مقدار زیادی وازلین هم روی سوراخ کونش و باقی مانده کیرم خالی کردم و گفتم حالا تمام کیرم داخل کونت هست و به خودت افتخار کن!!! ولی باید تلمبه بزنم تا ارضاء بشم. اجازه میدی عشقم؟ در حال گریه و زاری با سر تایید کرد و منم خیلی آرام شروع به تلمبه زدن کردم. البته تلمبه که نه، بلکه با بدبختی یک سانت بیرون میکشیدم و یک و نیم سانت تو میبردم!!! دوستانی که از اسپری بی حسی دندون استفاده کردند میدونن که بیش از حد کیر آدم، بی حس میشه یعنی اصلاً احساس نمیکنی که کیری داری!! در ضمن کوس و کون طرف مقابل هم بی حس کامل میشه! شاید اگر وجود بهار که بار اول سکسمون بود و همچنین بدن بی نهایت تنگش نبود، کیرم از حالت بیحسی به انزال میرسید ولی این موارد موجب شقی کاملش شده بودن. یه کم تلمبه زدن رو تندتر کردم. بهار همش گریه و التماس میکرد و ازم میخواست درش بیارم و حتی میگفت میذارم توی کوسم بذاری!! من پرده ندارم!!! مادر به کمک دخترت برس!!! خاله هانیه گوه خوردم!! و خلاصه هر چی از دهنش در میومد میگفت!!
بعد از ده دقیقهی طاقت فرسا و زجر آور بالاخره چسبیدن رانهای پایم به لپهای کونش خبر از فتح کامل کونش رو میداد!!! خیلی خیلی خسته شدم و برای همین دو تا بالشت خودم و هانیه رو زیر شکمش گذاشتم و آروم روش خوابیدم. آخیش… واقعاً من که رو بودم سرویس شدم چه برسه به بهار که زیر بود!! وقتی خوابیدم روش، و بالاخره فهمید کیرم تا ته تهش رفته، شروع به بداخلاقی کرد، به بابام میگم تا کونت بذاره!!! نامرد عوضی!!! کثافت!!! به خاله میگم شوهرش چقدر کثیفه!! بلند شو نمیخام ادامه بدی و….!!!! منم با این وضعیت مجبور شدم از تاکتیک حمله استفاده کنم، هرچند واقعاً دوستش داشتم اما موقع ناز کشیدن نبود. یه دفعه سرش داد زدم که خفه شو کثافت!!! خفه نشی بیرحمانه میکنمت تا خونت از کونت بزنه بیرون و بمیری!!! تو شروع کردی یا من جنده؟!؟! حالا تهدیدم کردی منم بعد از پاره کردن کونت، پردت رو هم میزنم!!! و خلاصه وقتی تهدیدها و توپ و تشر منو دید، با هق هق گریه دیگه حرف نزد و ساکت شد. البته مدادم گریه میکرد…. با اینکه خسته و کوفته بودم و حوصلهام سررفته بود ولی بازهم دلم نمیومد که تند تند کارش رو بسازم و خیلی اذیتش کنم…. برای همین بعد از چند دقیقه که من ساکت بودم و بهار هم فقط گریه میکرد، آروم شروع کردم تلمبه زدن. با هر تلمبه، فضای کونش بازتر میشد و منم راحتتر تلمبه میزدم.
یه کم که تلمبه زدنم ریتم منظم و یکنواختی گرفت، شروع به بوسیدن گردن و نوازش بدنش کردم، دستم رو از زیر به کوسش رسوندم و با انگشتم شروع به ور رفتن با کوسش کردم…. با یه دستم هم سینههاش رو مالوندم و خلاصه بعد از چند دقیقه اون جو و فضای پر تنش اولیه از بین رفت، هر چند بهار هنوز گریه میکرد ولی نه به شدت اولش و بعد از دقایقی دیدم کوسش آب افتاد که این نشانه خوبی بود و یعنی یه کم بدنش به سکس جواب داده است. دیگه آخرای کار بود که بهار گریه نمیکرد ولی هنوز هق هق داشت و یه کم باهام همکاری میکرد. مثلاً وقتی بهش گفتم میخام تغییر پوزیشن بدم تا راحتتر باشی، چیزی نگفت و فقط نگام کرد که چی ازش میخام. کیرم رو درآوردم و نگاهی به سوراخ کونش کردم که حالا کلی آب سفید و لزجی دورش جمع شده بود و خبری از خون نبود و البته تا کشیدم بیرون، زود جمع شد و مثل این فیلمهای پورن گشاد و باز نموند!! گذاشتمش لبه تخت طوری که پاهاش از تخت آویزون شد و بدنش به شکم روی تخت دراز کشیده بود و خودم رفتم پشت سرش و یه بالشت زیر زانوهام گذاشتم و دوباره کیرم رو میزون کونش کردم و ایندفعه با زحمت کمتری کونش رو گاییدم!!! البته اولش بازهم کلی التماس و فحاشی کرد که محل نذاشتم و ادامه دادم. تا وقتی آبم اومد هیچ اثری به جز خیسی کوسش از لذت و حشری شدن ندیدم. وقتی آبم خواست بیاد، بهش گفتم که گفت بذار میخام خروج آب از کیر رو ببینم!!!! گفتم نه این دفعه نه! اینهمه زحمت کشیدیم تا کونت آماده سکس بشه، آبم رو داخل نریزم، همش هدر میره!! بهش چسبیدم و با تمام قدرت کشوندمش طرف خودم و آبم رو ته ته کونش خالی کردم. بعد از چند دقیقه که روش موندم، کیرم خودش شل شده از کونش دراومد و بهار هم بیحال کرده از جاش تکون نخورد. بلند شدم و رفتم توالت و خودمو تمیز کردم و گفتم بهار دیر میشه عزیزم، بلند شو برو توالت خودتو تمیز کن. وقتی بلند شد، کاملاً معلوم بود ازم خجالت میکشه و نگام نمیکرد. موقع خارج شدن از اتاق گرفتمش بغلم و کلی بوسیدمش و ازش عذرخواهی کردم که اینقدر درد کشیده و گفتم ولی از حالا به بعد دیگه آماده آماده هستی!
یه لبخندی زد و رفت خودشو تمیز کرد و لباس پوشید. منم لباس پوشیدم و گفتم بیا ببرمت بازار. با ترس گفت نه، ممکنه کسی ببینه، در ضمن راه نمیتونم برم و ممکنه خانواده بیان دنبالم. گفتم پس من میرم بازار و سری به هانیه میزنم و تو هم تونستی خانواده رو بپیچون تا بیام. یه کم استراحت کن و بهش کرم دادم و گفتم به خودت بزن تا برگردم. اون روز براش یه پلاک طلا که طرح دو دل چسبیده بهم و خیلی جذاب و قشنگ بودن خریدم البته با زنجیر جداگانه، عصر دیر وقت به خونه برگشتم که دیدم بهار تو حموم هست، بهش گفتم من اومدم و بابا و مامانت سراغی نگرفتند؟! گفت چرا، مادرم چند بار زنگ زده که گفتم هیچکس خونه خاله نیست و منم از فرصت برای درس خواندن استفاده میکنم! قرار شده شب بابام بعد از تعطیل شدن مغازه بیاد سراغم و بریم خونه خودمون. گفتم نمیخاد بری، میرم هانیه رو میارم و به بهونه اون، شب پیشش بمون! حالا هم در حموم رو باز کن تا ببینمت! در رو باز کرد و نگاهش کردم دیدم خدا رو شکر اوضاعش بهتر شده، گفتم دوست داری خروج آبم رو ببینی؟! شک داشت که امونش ندادم و وارد حموم شدم. لباسهامو خارج کردم و گفتم بیا فقط ساک بزن!! نشست زیر کیرم و شروع به ساک زدن کرد!! ایندفعه طولی نکشید که آبم داشت میومد، بهش گفتم که سریع کشید بیرون و خودم چند ضربه زدم و آبم با شدت شروع به خالی شدن کرد!! با تعجب و کنجکاوی نگاه میکرد که گفتم بسه، زود دوشی گرفتم و زدم بیرون. رفتم هانیه رو آوردم که مادر زنم آویزون شد و باهامون اومد. خلاصه آخر شب به بهار، پلاک و زنجیر طلا رو نشون دادم و گفتم این هدیه عروس شدن عشقم هست!
کلی ذوق کرد و هی میگفت حالا بگم اینو از کی گرفتم؟! گفتم فعلاً بذار تو خونه ما پیشم بمونه، بعد از تولد دخترم با یه نقشه بهت میدم! تو چند روز مونده به زایمان هانیه، چند بار دیگه با بهار تنها شدیم و منم باهاش سکس کردم. بعد از تولد دخترم، اسمش رو بهاره گذاشتیم و طبق یه رسم که تو شهرمون داریم، هر وقت اسم یه نوزاد را از اسم اطرافیان نزدیک بذارن، به طرف یه هدیه میدن که بهش هدیه اسم میگن!!! البته سالهاست کسی این رسم رو انجام نمیده ولی به بهار گفتم تو بهونه بگیر و منم پلاک و زنجیر طلا رو بهش دادم که باجناقم مثل خر کیف میکرد و نمیدونست این هدیه پاره شدن دخترش است. با گذشت دو سال از ماجرا، من و بهار مرتب رابطه داریم و حالا کون دادن براش راحت شده هرچند هنوز هم تنگ تنگه! بهار یه هیکل جاافتاده و گوشتی پیدا کرده که خوش بحال شوهر آیندش!! البته یه مواقعی هم هست که هانیه بهمون شک میکنه که من و بهار با فیلم بازی کردن و دعوا و قهر و… نذاشتیم متوجه بشه. بهار خیلی اصرار داره پردش رو بزنم ولی من قبول نمیکنم و گفتم بذار بعد از ازدواج راحت و بی دردسر در خدمت هستم….
نوشته: امید
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید