این داستان تقدیم به شما
اسمم سکینه است ۳۶ ساله که چند سالیست اسممو برادر شوهرم عوض کرد پدرمو نمی بخشم که اسم ایرانی برام نگذاشت؟!
بچه بودم مقنعه سرم بود پشت سر مامان و بابام ادای نماز خواندن را در میاوردم تا یادم دادند از شش سالگی روزه کلهگنجشکی بگیرم تو نه سالگی که جشن تکلیف تو مدرسه برامون گرفتند مجبورم کردن روزه هم بگیرم فقط میدونستم که اگه نماز و روز را ترک کنم و موهای سرمو نا محرم ببینه منو اون دنیا از گیسام آویزان میکنند و سرب داغ تو گلویم میریزند و از این حرفا در سالهای کلاس دهم به بعد در من تحولی ایجاد شد دیدم هر چه دختر مثل منه بیچاره و بدبختن و حسود ولی اونهایی که حجابشون زوری بود و وقت رفتن از دبیرستان چادرشان را میذارن تو کیفشون و یا حتی مانتوشون را دوره میکنن و عوض میکنند خوشحال و شادترن اسماشون همه زیبا و اهنگین بود پسرا خیلی باهاشون با احترام حرف میزنند اگه متلگی هم میگفتن با کلاس بود
پسرا تا چادمو باز میکردمو میبستم تیپمو میدیدند کف میکردن تا اسممو میفهمیدن رم میکردند و به من میگفتن حیف املی حاج خانوم، سکینه بگم و پسوندهای زشت گوناکون چاشنی هر روز مسیر دبیرستانم تو برگشتن به خونه بود
تقصیر خودمم بود آخه من تو سرما و گرما چادر را هم از رو مانتو ور نمیداشتم تا اینکه دو سال آخر دبیرستان کاملا با همهی آنچه تو ذهنم دیکته و تحمیل کرده بودند خداحافظی کردم طوریکه نه نماز نه روزه هیچکدامو انجام ندادم چادرمو پرت کردم دور و مانتوهای کوتاه و چسب پوشیدم تا باسن و سینه هام دل هر پسری را ببره ولی اسمم همون سکینه بود مثل پای طاووس خجالتم میداد
خیلی پدر مادرم دعوام کردن کتکم زدن تو گوشم نرفت و قبول نکردم و خستشون کردم تا کمی آتششون فروکش کرد وعادت کردن با من کنار بیان هر چند همواره وا مسیبتا برام میگفتند . وعده داغ و درفش در جهنم را یادم مینداختن
رشته علوم تجربی خوندم کنکور پزشکی در ارومیه زیر رتبهی ۵۰ قبول شدم بابام نذاشت برم گفت دور از قم امکان نداره بذارم بری تو دیگه وقت ازدواجته باید متاهل شی درس بدرد دختر جماعت سم است
اینطور شد که بابای سنتی و متعصب مذهبیام نذاشت وارد دانشگاه بشم یکی از دوستای همسفر مکهایاش که اون هم با زنش با باباو مامانم هم کاروان بودند اونموقع من دو ساله بودم بابا مامان اولین سفر حج را رفتن بیش از ده دوازده سال بود دوست خانوادگی شده به خانهی هم رفت و آمد داشتیم ما قم بودیم اونا تو یک قصبهای بزرگ که بارها منو خواهر بزرگم تاجماه را هم برده بودند اون موقع من خیلی کوچک بودم تاج ماه دم بخت بود و تنها داداشمون تو کارخونه ای در قم کارمند بود بزرگتر از منو تاجماه بود آخرین باری که دهشان رفته بودم دوم راهنمایی بودم رقیه خانم برام اسفند دود کرد که ماشالا عروسم چه خوشگل و بزرگ شده آخه از همون بچگی الکی الکی به من میگفت عروس خودم ، به مامان میگفت حق نداری جز من به کسی بدی منم متاسفانه خوشم می اومد نمیدونم چرا!؟؟ تا میگفت خودمو توی تور سفید عروس میدیدم که احمد دستمو گرفته حتی اون آخرین سفرم که ۱۲ساله بودم تا بزرگتر شدم و نگو حاجیه رقیه مادر محمود چندین بار منو برای پسرش محمود از مامانم حاجیه بتول خواستگاری کرده مامانم بدون نظر خواهی از من قول بهش داده بود و بابام هم هر روز از ثروت و فعالیت و دیانت پسر حاج تقی دوستش، محمود داستانها میگفت و مادرمم تایید میکرد ،
وقتی حاج تقی و حاجیه رقیه میاومدن خونمون کلی شیر و سرشیر و ماست و پنیر و نون داهات که من فقط نون لواششون را دوس داشتم و خالی خالی هم حتی میخوردم لبنیاتشون و روغن و کره همه بوی گوسفند میداد متنفر بودم
وقتی مامان و بابام هم میرفتند سوغات قم سوهان و گز و انجیر نخکرده میبردند و چند روزی از سال تو دهشان (قصبه میگفتند) مهمان میشدیم بارها گفتم که منو خواهرمو تا ازدواج نکرده بود هم میبردن من از سرسبزی دهشون خوشم می اومد اونا خانواده پر جمعیتی بودند سه پسر و چهار دختر داشتند که دخترا همه خونه بختشون بودند جز آخری که ته تاقاری بود از من چهار سال کوچکتر که اسمشو بخاطر اسم من سکینه گذاشته بودند و پسر بزرگشون حاج محمد حتی نوه هم داشت! فقط محمود و احمد و سکینه مجرد بودندمن از احمد خیلی خوشم میاومد و از بچگی با اون میپریدم ولی دو بار آخری که رفته بودیم دهشون احمد نبود میگفتند شبانه روزی اراک درس میخونه نتونسته بیاد و محمود رفوزه شده دوم راهنمایی را تو دوسالشم قبول نشده! حالا دامداری پدرشو اداره میکرد
یادم نمیاد اونا اومدنی خونه ما جز خودشون یکی را آورده باشن ولی محمود میگه اونو نخستین بار من چهار ساله بودم آورده بودن هر بار کلی نون و ماست و پنیر و کره و روغن حیوانی گوسفندی تعارفی میآوردند سر سفرهی صبحانه و ناهار و شام همش این اواخر تعریف از محمود بود و دامداریش و ادب و پاکی و کلی وجناتش، منم با خوردن بوی روغن حیوانی و کرهی گوسفندی حالم خراب میشد باهام دعوا میکردن دختر چیپس و پفکی از اینا بخور تا سالم بمانی و …
انگار جادوم کردن تا بدونم چی داره سرم میاد تا چشامو وا کردم منو دادند به اون حرص پول بی سواد اول راهنمایی، محمود که همش نماز میخواند و کلی روزه های اضافی میگرفت دهنش بوی تعفن میداد و تنش بوی گوسفند ، تا حد خفقان نفسم بند میاومد مخصوصا وقتی مجبورم میکرد قبل سحری سکس کنیم تا بچمون مسلمان متعهد دنیا بیاد،
پدرم در میاومد تا گاییدنش تمام بشه و بره حمام غسل کنه و بره سحریشو با بابا مامان و خواهرش کوفت کنه.
باید بگم که همهی اسمها واقعی هستند بجز اسم پدرم و پدر محمود که صد البته اسماشون خیلی غلیظتر از اینهاست و زشت تر از اینا
این اولین باری است دارم مینویسم مدتها بود بعد عروسیم دنبال فیلم و مطلب سکسی میگشتم تا با این سایت آشنا شدم
ضمنا پدر مادرم همانطور که گفتم مذهبی متعصب تندی هستند
دو بار با هم مکه رفتند و چندین بار کربلا و مشهد به همین خاطر بوده که منو به یک خانوادهی سنتی خر مذهب دادن بگم براتون از عروسیم،
حاضر نبودن برم آرایشگاه زن حاج محمد و خواهرشون اقدس اومده بودن منو مثلا آرایش کنند!
بابای دختر عمه ی فهمیده ام شهناز را خدا بیامرزه روشان وایساد قبلا وقت آرایشگاه گرفته بود برام رفتیم میخواستن لباس عروس تور نپوشم میگفتن بدنش و برجستگی سینه هاش معلوم میشه تو ده ما رسم نیست شهناز کوتاه نیومد تو عروسیم مجبور کردن همه مهمون ها نماز بخوانن تا شام بدهند به جای رقص و آواز اذان میگفتند و صلوات خبری از ارکستر نبود موقع اومدن به خونهچارقد قرمز بزرگی انداختن رو سرم همه را قرمز میدیدم ساز و دهل میزدند که گوشمو کر میکرد تو دلم میگفتم خدایا کی تمام میشه ؟! جمعیت هم هی شاباش میدادند و بچه های کم سن و سال هی رو اسکناسها میپریدن مثل توله سگها با هم دعوا میکردن یکی دو نفرم بزرگترا شاباشهای زمین ریخته را جمع میکردندو تو کیسه پلاستیکی میچپوندن تعدادی هم چوپی میرقصیدن
شب اول بین زن و دخترای فامیل نزدیک داماد مثل زن عمو زن دایی و از این قبیل، تا صبح سلام و صلوات و دعا خوانی بود و قیل و قال به حجله نرفتیم
شب بعد باز مهمان زیاد بود، دیر وقت منو تو اتاقی بردن که مال جاری بزرگم زن حاج محمد بود حیاطشون چسب حیاط پدرش بود
پیر زنی اومد منو بوسید گفت من ینگهی تو هستم اومدم آموزش بدم شروع کرد که اول دو رکعت نماز شکر با محمود میخوانی بعد که شلوارتو در آورد پاهاتو باز میکنی به محمود گفتم چکارت کنه نترس اولش کمی درد داره بعد خوب میشه اگه دیدی خیلی درد داره این وازلیئگ (وازلین) را ببین گذاشتم ور دستت بزن جلوت کمی هم بده محمود بماله به مال خودش دردت کم میشه تشکی انداختند و پتویی پلنگ نشانی از نایلون جاریم در آورد کشید رو تشک دو تا متکا گذاشت و درو بستن با ینگه رفتن بیرون صدای محمود با یاالله پشت در آمد، دیدم مثل وحشی ها با آستین های بالا زده که از ساعدهایش آب میچکید،بعد فهمیدم وضو گرفته زمستانم بود آخ آخ گویان اومد اتاق و بمن گفت سکینه وضو داری؟! با سرم و زبان گفتم نه گفت برو زود بگیر بیا تو هم با من نماز شکر بخوان گفتم بلد نیستم سرشو تکان داد و گفت هی ههی هیییی حمد و سوره را بلد نیستی؟! گفتم نه! خواستم گربه را دم حجله من بکشم دیگه بمن نگه نماز بخوان غرغر کنان رفت جانمازی باز کردو ایستاد نمازی خواندو بسم اله بسم اله گویان انگار سراغ جن داره میره اومد سمتم خزید زیر پتویی که من زیرش بودم دستی زد به صورتمو گفت سکینه جان تو چقد خوشگلی!! نمیدانستم اینقده قشنگی!!
باز یه بسماله گفت و بعد ذکری زیر لبش خواندو گفت خدایا به امید تو
انگار میخوا از بالای دایو ۱۰۰ متری بپره تو آب
با تن من کمی ناشیوار ور رفت و دستشو برد شلوارمو کشید پایین ، نق و نق کنان شلوار جین چسب بدنمو از تنم در آورد پاها و رونهای لطیف و صاف و زیبایم مثل مهتابی زیر نور ضعیف لامپی که از سقف اویزان بود درخشید چشاش داشت از حدقه در میاومد هی الله اکبر گفت و صلوات فرستاد و از خدا شاکر بود بدون بوسه و عشقمو نوازشو بساط کشید کنار و
منتظر بودم ببینم پیراهن و سوتین و بقیه را کی و چطوری در میاره میدونستم باید زیرش بخوابم تسلیمش بودم الحق تیپش بدک نبود ، چش ابروی سیاه، پیشانی کوتاه شکل انسانهای نئاندرتال! ولی چهره اش از دور زیبا بود یه جورایی قابل تحمل میشد فقط شلوارمو در آورد شورتمم گفت خودت درار !!!
ناز کردم انگار روم نمیاد گفت زود باش کار داریم!
گفتم محمود خوب خودت درار!
گفت من دارم مال خودمو در میارم زود باش درار
که خودم زیر پتو شورتمو در آوردم محمودم شلوارشو در آورد شورتش تنش بود تا اومد سمتم که زیر پتو بودم نشست شورتشو در آورد از وازلین زد به کیرش گفت تو هم بزن پاهاتو باز کن! انگار میخا سرمو ببره!!
منم پاهامو کامل باز کردم بسمالله ای گفت و اومد روم نیم خیز شد کیرشو راست کسم تقریبا وسط چاکم فشار داد هی کمر زد مثل میله آهنی میخواست بالای کسمو سوراخ کنه که گفتم یووواش اونجا نیست پایینتره
نیمخیز شد بدون اینکه دست به کیرش بزنه کمی پایینترو هدف گرفت گذاشت منم تجربه نداشتم ولی فیلم سوپر زیاد دیده بودم نمیدونم چرا خیلی خوشمم می اومد
اینبار خودمم باسنمو میزون کردم کیرش که بزرگم بود و مثل خودش سیاه ، سُر خورد رفت دم سوراخم تو حرکت اول سرش رفت تو کسم
چشاتون روز بد نبینه انگار میلهی گداخته کردن تو کسم چنان با ضرب کمر زد کمتر از چند ثانیه مثل پریدن گاو به جفتش تکان داد و همزمان آبشو پر کرد تو کسم جیغی زدم باورتون بشه همسایه ها هم شنیدن
نامرد اصلن توجهی نکرد باز آخرش فشاری دادو کیرشو تا خایه های سیاه زنگیاش تو کسم غرق کرد بقیهی آبشو ریخت اخ و اوخی کردو در آورد رفت کنار دراز کشید شنیدم گفت ماشالا چه خونی پردت داشت! و دیگه نفهمیدم چی شد لامپی که بالای سرمون از سقف آویزان بود دیدم مثل دایره دور زد و دیگه چشام چیزی ندید
تا حس کردم از اطرافم سر و صدا میاد و آب به صورتم میپاشن چشام باز شد دیدم کلی زن چارقد به سر و جوان و پیر دورم حلقه زدن تا دیدن چشام باز شد همه یکصدا صلوات فرستادند و صلوات پشت صلوات دست زدم پاهام دیدم شلوارم پامه ولی کسم انگار چیزی توشه
دورمون خلوت شد محمود مثل اینکه سر شمرو بریده راضی از خود با قیافهی حق به جانب و غالب فتوحات نفسگیر دو دستشو با انگشتای کلفت تو هم کرده زیر سرشه پتو را تا خرخره روش کشیده چند متر دور از من رو تشکی که معلوم شد خودش بعد از ساقط کردن من انداخته گرفته خوابیده و داره سقفو نگاه میکنه که سکینه خواهر کوچک همسرم (با من هم اسم است) با سینی غذا وارد اتاق شد چندتا تخم مرغ محلی با کره و روغن محلی و گوسفندی تا اومد سمت من بوی روغن حیوانی حالمو بهم زد آخه دوس ندارم سینی را گذاشت بین محمود و من
محمود گفت سکینه پاشو غذا بخور جاریمم گفت پاشو بخور گفتم دوس ندارم گرسنه هم نیستم دیگه تعارفی هم نکردو همهی چندتا تخم مرغ نیمرو را خورد چندتا آروغ هم زد و ابشم از روش بالا کشید و باز آخر سر یه آروغ جونداری زد و الهی شکر گفت و پا شد رفت
جاریم زن مهربانی بود خدا رحمتش کنه یکسال پیش مرد
گفت سکینه خیلی درد داری؟ گفتم داشتم الان جلوم انگار چیزی توشه
گفت مال محمود خیلی گنده است عادت میکنی زخمت کرده پنبه و بتادین زدیم خونت بند اومده کلی پنبه گذاشتم خیالت راحت
گفتم محمود کو ؟
گفت مگه ندیدی رفت
رفت به گوسفنداش سر بزنه صبح میاد تو اون یکی حیاطه دوره
جاریم که اسمش نرگس بود رفت جای محمود دارز کشید و با هم خوابیدیم کلی درد دل کرد صبح شد مادر شوهرم درو زد گفت نرگس پاشو بیا نمازت قضا نشه سکینه بعدن قضاشو جا میاره باید غسل کنه نمیشه!!
اینجا بود که تا فحش و بد و بیراه بود تو دلم به بابام دادم
سرتان را درد نیارم این خانواده انگار در این شهر کوچک و قصبهی نسبتا بزرگ دور افتاده دهها قرن از تمدن دور بودند
دو روز گذشت فامیلهایمان از قم اومدن مبارکی و عروس دیدنی و پاتختی تو دلم گفتم با اونا میرم و دیگه بر نمیگردم
اما پدر مادرم انگار منو فروخته بودند مامانم تا گفتم اینجا نمیمانم گفت دخترم با لباس سفید اومدی این دودمان آباد دور از تو با کفن میری بیرون اونا رفتن و من ماندم و گریه تا محمود اومد دلش سوخت رفت میوه و تنقلات اورد دلمو بدست بیاره خوش قلب بود ولی نفهم،
جاریم به محمود گفته بود تا ده روز نباید زنتو بکنی و اونم ده روز اصلن پیشم نخوابید با نرگس خوابیدم خوب شدم خیلی دپرس بودم برف زیادی اومده بود راه قصبه تقریبا بسته شده بود دو تا دختر پسر عموهای محمود با من دوست شده بودند خوشگل بودند هم سن بودیم با اونا خودمو سرگرم میکردم سکینه هم گاهی وقتا میاومد ولی خیلی گوشت تلخ بود
نزدیک یک ماه گذشت داداش محمود از سربازی اومد مرخصی،
خانواده عجیبی بودند تو عروسی داداشش مرخصی نگرفته بود بیاد البته نداده بودند چون تو آموزشی در عجبشیر بوده
اسم داداشش احمد بود قد بلند تیپش کاملا شهری جنتلمن و با ادب
طفلی برایم از تبریز کلی سوغاتی آورده بود یک پلاک زیبا با حرف S هم با زنجیر طلا گرفته بود
احمد فوق دیپلم نقشه کشی داشت تو سربازی قصد داشت ادامه تحصیل بده که داد
تا احمدو دیدم انگار گم شده ام را پیدا کردم قبلا دیده بودم اما خیلی زیباتر شده بود با آنکه موی زیبای سرشو خیلی کوتاه زده بود
اموزشی احمد تمام شده بود ۱۵ روز مرخصی داشت همون روز اول فهمیدم اسیر چشمای من شد و منم براش میمردم
هر روز به بهانه ای کاری میکردم منو لمس کنه لباسهای تنگ میپوشیدم بدون مانتو جلوش مانور میدادم اونم تو هیکلم قفل میشد
سومین روز بود از من پرسید چطور محمودو پسندیدی زنش شدی؟
گفتم اول فکر کردم با تو دارم ازدواج میکنم تا خبردار بشم تو نیستی دیر شده بود
چهارم یا پنجمین روز مرخصیش بود خونه داییشون دعوت شام بودیم اون روز از صبح دل درد داشتم و هی نیشم میزد سر سفرهی شام یهویی دلدردم زیاد شد و نتونستم پنهان کنم جیغ زدم که آخخ دلم! زنا پچ پچ کردن که ویار داره!! هی دل دردم شدید شد احمد گفت باید ببریم شهر دکتر ممکنه آپاندیس باشه ، پرسید کجای دلت درد داره دستمو گذاشتم سمت راست زیر شکمم گفتم اینجا گفت آپاندیسه دایی قربان پاشو با محمود ببرین شهر محمود گفت خودت برو وارد تری تو همه فامیل فقط دایی قربان یک پیکان داشت منو دایی قربان و احمد با چندتا پتو شبانه راهی بیمارستان در نزدیکترین شهر به قصبه شدیم محمود بخاطر گوسفنداش گفت نمیام
تو راه ماشین خراب شد کولاک بود البته چندتا پتو یک پیکنیک روشن هم تو ماشین بود شانس آوردیم یک پیکان وانت از روبرو می اومد وایساد مش قربان را میشناخت باهاش حرف زد ما را برسونه دکتر مش قربانم دو تا پتو به خودش پیچید نشست عقب وانت منم یه پتو پیچیدم خودمو سمت در بغل احمد نشستم تو دلم میگفتم کاش پتو نبود چون درست بغلش بودم ، رفتیم که مکانیک ببره ماشینشو شبانه درست کنه بیاد ما را برگردونه که بیمارستان تشخیص دادن ممکنه آپاندیسیت باشه باید سونوگرافی بشم کلی آب دادن خوردم احمدو بغل کرده بودم هی قدم میزدیم آب میخوردم تا مثانه ام پر شد دردمم امان نمیداد حالا کاملا احمدو بغل کرده بودم پستانهایم نوبت به به نوبت به تنش می مالید ولی احمد اونقدر نگرانم بود فقط تو فکر سلامتیم بود
سونو شدم و عکس گرفتن بعدشم ازمایش ادار و خون که رفتیم با احمد گفتم کمکم کن نمیتونم دولا شم لیوانو بگیر تا ادار کنم اونقدر با حیا بود نگاه به کسم نکرد ادارم تو لیوان نمی اومد تا مجبور شد نگاه کنه دستش میخورد کشاله های رونم دردم فراموش میشد
بستری شدم عمل شدم صبح تلفن زد داداش بیا سکینه را عمل کردیم دو یا سه شب باید بیمارستان باشه
گفت من بخاطر مال هام نمیتونم بیام خودت بمان از منم وارد تری پول تو کارتت میزنم خرجش کن
بخدا محمد انگار تو قرن دقیانوس زندگی میکرد همه چیزش پول بود و اون گوسفنداش و چند تا گاوش حدود هزار تا میش داشت همیشه بوی پهن میداد و دهتایی گاو هلندی و چندتا هم گوساله
تو بیمارستان به احمد گفتم طوری وانمود کن که شوهرمی تا بذارن پیشم شبا مراقبم باشی اونم رو سادگی قبول کرد دیگه همه به چشم شوهرم به احمد نگاه میکردن اگه غیر این بود مطمئن بودم دکتر معالجم که یک مرد چشم هیز بود بلا بسرم می اورد همش دستمالیم میکرد حتی دست به کسم چند باری زد تا احمد اومد کنارم اشک ریخت بهش گفتم عشقم نترس طوریم نیست عزیزم همسر فدا کارم خوب میشم دکتره دیدم جا زد
چون احمد یک سرو گردن از او بلند تر بود و زیباییشم حد و حساب نداشت
بیمارستان اون شهر کوچک خیلی خلوت بود تو اتاق دو تخته من بودم تخت بغلدستم احمد خوابید شب اول اتفاقی نیفتاد حالم زیاد خوب نبود چون شام نخورده بودم شکمم خالی بود فقط چند بار ادار داشتم که پرستار به احمد آموزش داد تا با اون ظرف استیل خاص ادرارمو بگیره
قند تو دلم آب میشد برای اینکه شاشم بیاد گفتم احمد بیمارستان بوفه اش ببین بازه چندتایی ابمیوه و رانی بگیر تشنمه
طفلی رفت بیش از نیم ساعت طول کشید نیومد تلفن زدم گفت دارم میام بوفه باز نبود رفتم از لب جاده خریدم جای بخیه هام گزگز میکرد و میسوخت
با دو ساکدستی پر از انواع رانی و آلوورا و چندتا هم جنسین اومد
گفتم احمد انگار از زخمم خون میاد نگاه کن ببین چیه گن تنم بود گره های پشتم پرستار باز کرد گفت پیش شوهرتی راحت باش احمد نمیدونست
گفت اخه لباس نمیذاره که خودم گن را کشیدم نصف تنم باز شد پا رون باسن تا نزدیک نافم بام کسم معلوم شد
احمد یواش زخممو دست زد گفت خوبه هیچ خونی نیست چسب روشه
طولی نکشید گفتم شاش دارم
گفت الان میرم پرستارو میگم میاد
گفتم نمیخاد خودت زحمتمو بکش!
احمد داشت شاخ در میآورد ظرفو آورد کمکم کرد لنگمو باز کردم کسم جلو چشم احمد بود به زور یه ذره شاشیدم وایسادم تا پاکم کنه پاکم کرد ولی سعی میکرد دستش به کسم نخوره صبح شد اینبار واقعا شاش داشتم دیگه راحت ظرف گرفتو پاکم کرد اینبار نوک انگشتاش کسمو چند بار لمس کرد تا دکتر بیاد احمدو گفتن بیاد بیرون دکتر باز به بهانه تست زخمم رفت کوسمو ببینه پاهامو کیپ کرده بودم چون پرستار پیشش بود زیاد باهام ور نرفت
شب دوم دیر وقت بود به احمد گفتم میخام برم دستشویی کمکم کن
تو اتاق دستشویی بود
گفتم گنو در بیار کمکم کن بشینم رو توالت فرنگی دیکه لخت بودم جز سوتین لباسی تنم نبود وقتی منو نشوند رو توالت کیر احمد مثل دسته هاون سفت میخورد به باسنم
وقتی سفتی کیرشو نواز تنمو ازش دیدم فهمیدم میتونم اسیرش کنم هی منو پشتمالم داد منم راحت رو توالت نشسته بودم به چشاش نگاه کردم فهمید میگم بوسم کن لبشو چسبوند لبم اولین لبو از هم گرفتیم خیلی ناشی بود کارم تمام شد با دسمال پاکم کرد خجالت نمیکشید خیلی هم کنجکاو بود همه جامو ببینه نگو تا اون زمان هیچ زنی را حتی بدون چادر و مانتو ندیده تا برسه به لخت
کونمو با دستمال پاک کرد گفتم جلومم پاک کن کسم را هم پاک کرد گفتم احمد چندشم میاد میشه با آب ولرم هر دو را بشوری ؟! ببخشا جبران میکنم
اونم بدون معطلی خیلی آرام و با دقت هم کونمو هم کصمو با آب ولرم شست
هی میخواست تمام کنه می.گفتم محکم دستتو فشارربده تا تمیز بشم احمد کسمو حسابی مالید و اخ و اوخم در اومد فکر کرد بخاطر زخمه دست کشید با دستمال کس و کونمو پاک کرد گفتم باز با دستت پاک کن پرز دستمال جلوم نچسبه
دستشو کشید با تعجب دید پر ابه کصم خواست دستمال بیاره گفتم نه با دستت بکشی بقیهی ابم میاد راحت میشم میدونستم نمیدونه زنا هم ابشون میاد فکر میکرد شاش میکنم اونقدر مالید دیگه کامل ارضا شدم آبم پاشید بیرون گفتم مرسی باز آب گرفت شست دستمال را چند لا کرد آب کسمو گرفت گنمو پوشوند نذاشتم گره بزنه سوتینم تنم بود گفت میخای شورتتو بیارم بپوشی
گفتم نا راحتم
رفتیم رو تخت خوابیدیم ارام چرخیدم سمت سالمم میدونستم باسنم لخت میشه به سمت احمد حسابی باسنم جیک شد احمد در چند سانتی تختم رو تخت بغل بود بعد چند دقیقه حس کردم احمد از تخت اومد پایین دیدم داره باسنمو نگاه میکنه بعد بوسید بیشتر جیک کردم دستشو گذاشت رو کسم و مالید انگشتشو کرد توش خیس شدم هی انگشتشو چرخوند بیشتر خیسم کرد داشت نفسام به شماره میفتاد که حس کردم سر گرم و نرم کیرش خورد رو چاک کسم حرکت کرد خودمو خواب زده بودم ولی میدونست بیدارم بیشتر پاهامو جمع کردم تکانی خوردم تا باسنم از تخت بیرون شد خیلی آهسته و نرم نرم کیرشو کرد تو کسم زیاد طول نکشید تو حرکت اول کیرش تا ته کسم بود پر ابش کرد
کیرش دست کمی از مال محمود نداشت دراز تر بود و زیبا کلفتیش کمی نازکتر از مال محمود بود خواست بیرون بکشه بزبان اومدم احمد بذار کیرت کسمو سیراب کنه منم دلم میخا دیگه ترسش ریخته بود کمرمو ماساژ میداد باز کیرش سفت تر شد گفتم ممه هامم مال توست بمال بخور سوتینمو باز کرد سینه هامو مالید شروع کرد گاییدنم تا هر دو ارضا شدیم آبشو باز تو کسم پر کرد بدنم راحت شد
تا کشید بیرون تاقبازم کرد سینه هامو خیلی با لذت خورد باز دلم خواست کیرشو بکنه تو کسم
گفتم احمد منو بکووون
گفت چشم عشقم مثل قبل قمبل کردم اینبار کسمو خورد گفت تو فیلم دیدم خوشت میاد؟ گفتم زیاد تا حالا محمود دستم نزده به کسم تا برسه که بخوره
اسم محمود که میاومد دیدم کرخت میشه دیگه نگفتم تا آبم میخواست بیاد گفتم کیر میخام کییییر
که شروع کرد گاییدنم تا آبمو آورد خودشم چند ضربه دیگه باز یک عالمه اب ریخت تو کسم تو کمتر از دو ساعت چند بار ارضا شدیم
گفتم مرسی عزیزم میخواست بکشه بیرون نذاشتم گفتم همونجور بمون تا حالم جا بیاد انگار خودشم دلش نمیاومد بیرون بکشه هی حس کردم کیرش تو کسم داره دلدل میزنه سفت سفت بود گفتم حالا آرام آرام کمر بزن گفت چکار کنم گفتم کیرتو جلو عقب کن تو کسم انگار تا اسم کیر و کس آوردم یهویی بهش برق وصل کنن حجم کیرش باز کلی زیاد شد شروع کرد کمر زدن حدود بیست دقیقه شد یا بیشتر من که تو چهار پنج دقیقه ابم اومد و شری ریخت گفت سکینه چه لیز شده و داغ گفتم دارم لذت میبرم ابم داره میاد بزن
بریده بریده حرف میزدم تا بازم آبش اومد و باز تو ته کسم نگهداشت
نفسهاش بالا نمی اومد مرد به اون هیکلو تخلیه کرده بودم با لرزش صدا گفت چکار کنم پاهام میلرزه؟!
گفتم بکش بیرون کسمو سیراب کردی عشقم
خوشت اومد؟ گفت عاشقتم چرا من شورهرت نشدم
گفتم بعد این دیگه شوهر واقعی من تویی
احمد سربازیشو تمام کرد فوقشم گرفت ولی منو رها نکرد قم یک اپارتمان چهار واحده ساخت نقل مکان کردیم که گاییدنش راحت تر شد چون محمد اغلب خونه نبود روز با مامان و باباش تو قصبه بودن
۲۵ سال از اون ماجرا میگذره احمد با هزار التماس مامانش تازه زن گرفته موی زیبایش جوگندمی شده ما در قم زندگی میکنیم هنوز محمود بو پهن میده ماهی یکی دو روز قم هست بقیه در قصبه پرواربندی میکنه من صاحب سه بچه شدم نمیدونم کدامش از کدامشه شاید هر سه پدرشون احمد است با گروه خون قابل تشخیص نیست چون احمد و محمود هر دو AB هستن من O بچه ها همه Aهستن یا B بعد زن گرفتنشم احمد منو میکنه
اسممو تو خونه و فامیل عوض کردم یه اسم زیبای فارسی دارم
مرسی از همه سکینه از قم
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید