داستان سکسی تقدیم به شما
پسرک نچسب همچنان با نگاه هرزه اش به من زل زده بود. کلافه شده بودم. اشکان و پریسا هم در آن تاریکی و دود میرقصیدند. انقدر نوشیده بودند که حالا حالاها انرژی داشتند. تنهایی کلافه ام کرده بود. کاش اصلا نمی آمدم. نگاهم دوباره به چهره ی منفور پسرک هیز روبرو افتاد. نگاهش بر روی خط سینه ام که از یقه ی پیراهنم بیرون زده بود میچرخید و آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود. مطمئنم اگر نگاهم را پایین ببرم برجستگی آلتش را در آن تاریکی بوضوح خواهم دید. پوزخندی زدم و رو از او گرفتم. حوصله ام سر رفته بود. در میان جمعیت با چشم به دنبال پریسا میگشتم تا بروم و با آنها برقصم.
اجازه هست کنارتون بشینم؟
سرم را بالا بردم و به چهره ی مرد نگاه کردم. بیشتر از 30 سال نداشت. موهایی پر که در تاریکی آنجا مشکی به نظر میرسید. قدی معمولی و هیکلی معمولی تر. البته در آن پیراهن و شلوار کتان چیزی از عضلاتش معلوم نبود. صورت دلنشینی داشت و جذاب ترین قسمت صورتش برای من در نگاه اول، چال روی لپ هایش بود.
تموم شد؟
سوالی نگاهش کردم!
آنالیز من.
تک خنده ای کرد و با ابرو به صندلی بغل من اشاره کرد و گفت:
بشینم؟
حرفش راست بود. در حال آنالیز تیپ و قیافه ی او بودم اما اینکه به رویم آورد به مذاقم خوش نیامد. اخم کردم و باز در بین جمعیت بدنبال پریسا گشتم. حضورش را در صندلی کناری ام احساس کردم اما توجهی به او نکردم. مردک پرروی از خود راضی. امشب چه شب گندیست.
پوریا هستم
خوب باش، به من چه؟ وقتی جوابی از من نگرفت ادامه داد
تا حالا تو مهمومی های امیر ندیده بودمتون.
ندیدی که ندیدی. انگار مسئول حضور و غیاب است مردک فضول. به سمت من خم شد و آرام در حالیکه خنده در صدایش موج میزد گفت:
من به زبون کر و لال ها هم میتونم صحبت کنما.
میخواست حرص مرا در بیاورد که موفق شد. چپ چپ به او نگاه کردم که با دیدن موفقیتش خنده ای نسبتا بلند کرد. با دیدن دندان های سفید و یک دستش محو خنده اش شدم. با صدای اشکان چشم از او برداشتم.
به ببین کی اینجاس. کی رسیدی؟
سلام آقا لک لکه. عصر رسیدم.
خنده ام گرفت. اشکان گردن کشیده و بلندی داشت و بحق این صفت برازنده اش بود. اشکان در جواب تیکه ای که شنیده بود حرفی دم گوش پوریا زد که شلیک خنده یشان به هوا رفت. اشکان یکی از پسرها را صدا زد تا برای پوریا مشروب بیاورد. اشکان و پریسا دو صندلی کشیدند و جلوی ما نشستند. خودم را به سمت پریسا جلو کشیدم و گفتم:
کی میریم؟
چشمانش همچون توپ پینگ پنگ بیرون زد و با جیغ گفت:
بریم؟ کجا بریم؟
مخش همینطوری تاب داشت، چه برسد که مست شود.
خونه سر خوش جان.
تابی به گردنش داد و با تحویل دادن لبخندی دندان نما گفت:
هستیم تا صبح
پوف کلافه ای کشیدم. نخیر، باید امشب با آژانس برگردم. خود امیر با یک سینی به سمت ما آمد. سینی را بر روی صندلی کنار پوریا گذاشت، یک صندلی دیگر آورد و کنار اشکان نشست. در صورتش دقیق شدم. این دو برادر هیچ شباهتی به هم ندارند. امیر با اینکه کوچیکتر است اما در همه چیز از اشکان سر تر است. امیر لبخندی به من زد و گفت:
بهتری؟
میدانم که حال روحی ام را میپرسد نه حال جسمی. بعد از شش ماه هنوز حالم را میپرسد اما این اشکان مغز نخودی یک بار آن اوایل فقط گفت ” دیوونه ای اگه غصه بخوری” . لبخندی به امیر زدم.
آره. دیگه داره فراموش میشه.
خیلی کار خوبی کردی اومدی. دوست دارم از این به بعد همیشه تو جمعا ببینمت.
حالا همیشه هم که نه ولی سعی میکنم بیام.
پس یه دور بنوشیم به سلامتی گل دخترمون
بطری عرق را برداشت و در لیوان های یکبار مصرف برای همه ریخت. لیوانی را که به سمت پوریا گرفت او نپذیرفت.
مرسی امیر جون. میدونی که عرق بهم نمیسازه
بخور حاجی از کفت میره. عرق مویزه، خودم گرفتم. الکل سفید که نمیدم بهت.
با اصرارهای امیر بالاخره پوریا هم با ما همراه شد. دو پیک که نوشیدیم پریسا و پوریا عقب کشیدند. بعد از چهار پیک امیر نیز انصراف داد و به سراغ باقی مهمان هایش رفت. اما من و اشکان سر کل کلی بیهوده با هم به رقابت نشستیم. هفت پیک که خوردم واقعا حالم بد شده بود. با اینکه عموما ظرفیتم بالا بود اما پیک ها سنگین و رقابت با اشکان دائم الخمر سخت بود. سرم گرم شده بود و قصد کوتاه آمدن نداشتم. پیک هشتم که خورده شد میخواستم بالا بیاورم. پوریا دائما مرا زیر نظر داشت. اشکان در دنیای دیگری سیر میکرد و اگر رهایش میکردی همانجا از هوش میرفت. پریسا همچون دیوانه ها یا بلند میخندید و یا خود را بر روی صندلی میجنباند و با آهنگ هم خوانی میکرد. پیک نهم را که به دستم داد دستم حتی نای بالا آمدن نداشت. پوریا خودش را به سمت من کشید و در گوشم گفت:
بسه دیگه. حالت خوب نیست.
سرم را به سمتش چرخاندم و در چشمانش نگاه کردم. با نگاه به او گفتم که میدانم حالم خوش نیست اما با این نره غول کل انداخته ام و باید ببرم. میخواهم رویش را کم کنم. امیدوارم چشم خوانی بلد باشی. از او رو گرفتم. چشمم به لیزرهای رقص نور افتاد. همه ی دود توی سالن انگار داشت به سمت من می آمد. صدای آهنگ در سرم مثل طبل ضربه میزد. بوی تیز الکل در بینی ام پیچید. چند بار در ذهنم تکرار کردم من میتوانم و لیوان را بالا آوردم و یک ضرب بالا رفتم. سرم به دوران افتاده بود. پوریا حالم را میفهمید. دست به دور شانه ام انداخت و مرا به خود تکیه داد. هیچ مخالفتی نکردم چون اگر نگهم نمیداشت ب
ی شک سقوط میکردم. باز در گوشم گفت:
حالت بده دختر. بیخیال این بازی مسخره شو
اینبار دیگر حتی حال سر چرخاندن هم نداشتم. لطفا ذهن خوانی هم بلد باش و بفهم که نمیتوانم. حال اشکان به مراتب بدتر از من بود. چشمان خمارش به باریکی نخ شده بود. وقتی پیکی به سمتم نگرفت سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. داشت از حال میرفت. پوریا هم حال بد او را فهمید و گفت:
اشکان پاشو برو بخواب. خیلی گیجی
و اشکان بدون هیچ حرفی بلند شد و تلوتلو خوران به سمت یکی از اتاق خواب ها رفت. چند لحظه بعد پریسا در حالی که تازه متوجه غیبت اشکان شده بود رو به ما گفت:
پس اشکی کو؟
رفت تو اتاق بخوابه
یه آهان زیر لب کرد و بعد با صدای کر کننده ای گفت:
پس منم میرم پیشش. بای پوری بای نیلو
و به سمت اتاق ها رفت تا اشکان را پیدا کند. هنوز در آغوش پوریا بودم و بدنم قادر به حرکت نبود. حتی نای خندیدن برای پیروزی ام را نداشتم. فقط گفتم:
من میخوام برم خونه
باشه خودم میرسونمت.
دستش را از روی شانه ام برداشت و مرا به صندلی تکیه داد.
لباسات کجاست برات بیارم؟
بدون هیچ حرفی زل زدم به او. چرا نمیتوانی ذهنم را بخوانی؟ وقتی از گرفتن جوابی از جانب من ناامید شد گفت:
از جات تکون نخور تا از امیر یا پری لباسات رو بگیرم
چه خوش خیالی پسر جان. من نای تکان دادن فکم را هم ندارم چه برسد به بدنم. به رقص نور زل زدم و سرم دنگ دنگ میکرد. نور لیزر از مردمکم وارد یشد و در امتداد ذهنم حرکت کرد و در اعماق خیالم گم شد. مسیر حرکتش در مغزم را دنبال کردم که با تکان هایی به دست انداز وسط جاده خورد و نور لیزر چپ کرد.از دور دست ها صدای مرد پلیس راه را شنیدم که میگفت:
پوری اصلا خوب نیست. تو که عقل داری چرا گذاشتی اشکی همچین خر بازی ای در بیاره؟
حالا که شده. خودم مراقبشم. نگران نباش
اگه حالش بد شد خبرم کن خودمو میرسونم
نترس هیچی نمیشه
نور لیزر دوباره وارد مردمکم شد. اینبار نور دیگری هم وارد شد و باهم تصادف کردن و انفجاری در مغزم رخ داد. کسی از میان شعله های آتش داد میزد:
بلند شو مانتوت رو تنت کنم.
وقتی حرکتی از من ندید زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. مانتوام را تنم کرد و شالم را بر روی سرم انداخت. کیفم را در یک دست گرفت و دست دیگرش را دور شانه ام انداخت و مرا به سمت حیاط هول میداد. هوای تازه که به بینی ام خورد حالم کمی جا آمد. اما همچنان بدنم لخت و کرخت بود. به ماشین که رسیدیم در را برایم باز کرد و مرا نشاند. پاهایم در آن کفش پاشنه ده سانتی درد گرفته بود. کفش هایم را درآوردم و پاهایم را در سینه جمع کردم و بر روی صندلی نشستم. کمی که رفتیم برگشت و رو به من گفت:
حالت خوب نیست نمیشه اینجوری بری خونتون. زنگ بزن بگو میری پیش دوستت
به سمت صورتش نگاه کردم. یادم آمد قبلا چالی بر روی لپش دیده بودم. پس چرا الان نیست؟ دستم را به سمت صورتش دراز کردم و انگشت اشاره ام را در لپش فرو کردم.
چیکار میکنی؟
چالت نیست. دنبالش میگردم.
با این حرفم زد زیر خنده.
بیا اینم چال. پیداش کردی؟
اوهوم.
حالا بیا زنگ بزن خونتون بگو امشب پیش پریسایی
وقتی باز واکنشی از من ندید دست در داخل کیفم کرد و گوشی ام را درآورد. گرفت جلوی من و گفت:
زنگ بزن ولی خواهشاً چرت و پرت نگو.
کمی تمرکز کردم. گوشی را گرفتم و پترن آن را باز کردم. به مادرم که نمیتوانستم این موقع زنگ بزنم. بهترین گزینه خواهرم بود. اسمش را لمس کردم. بعد از چند بوق جواب داد
کجایی ولو چل؟
نسی من امشب پیش پری میمونم
باز گند کاریات شروع شد؟ فکرکردم آدم شدی
بیخیال.مامانو اوکی کن
باشه. فردا زود بیا
باشه. بای
بمیری. بای
بعد از قطع تماس احساس تهوع کردم. در ذهنم در حال پردازش بودم که آیا بالا خواهم آورد یا نه. اما زمانیکه به جواب مثبت رسیده بودم دیر شده بود و با یک عق، در ماشین و بر روی خودم استفراغ کردم. پوریا به سرعت ماشین را به کناری برد و من پیاده شدم. استفراغ تمامی نداشت و من با هر عقی که میزدم دنیا جلوی چشمانم سیاه و سیاهتر میشد. چند لحظه ای چیزی نفهمیدم تا با احساس خنکی صورتم چشم باز کردم. در آغوش پوریا بودم و او داشت صورتم را میشست. چشمانم دو دو میزد و توان نگه داشتن سرم را نداشتم.
بهتری؟
سرم را کمی به نشانه ی مثبت تکان دادم. از او خجالت کشیدم. به معنای واقعی گند زدم. ماشینش را هم به گند کشیدم. خاک بر سر بی ظرفیتم. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. در عقب ماشین را باز کرد و گفت:
بهتره تا میرسیم بخوابی
حتماً صندلی جلو پر از دست گل من است که گفت پشت بخوابم. سرم را پایین انداختم و بی حرف سوار شدم. در سکوت به سمت مقصدی که من از آن بیخبر بودم میراند. با تکان های آرام ماشین در خلصه ی شیرینی فرو رفته بودم و متوجه گذر زمان نبودم. با صدای آرامش چشم باز کردم:
بیداری؟ پاشو رسیدیم
بمحض نشستنم بوی بد استفراغ در بینی ام پیچید و دوباره حالت تهوع به سراغم آمد. اما اینبار به سرعت پیاده شدم و در کنار باغچه ی حیاط بالا آوردم. پوریا کنارم نشست و بر پشتم دست میکشید. پوفی کرد و گفت:
عقل هم خوب چیزیه. آدم میخوره که لذت ببره نه اینکه خودشو به این حالو روز بندازه
آخر آدم عاقل الان وقت نصیحت کردن است؟ کمکم کرد تا بلند شوم و به سمت آسانسور رفتیم. در آسانسور تازه چشمم به پاهایم افتاد که کفشی ندارم . سرم را بالا آوردم و دیدم در یک دست پوریا کفش هایم قرار دارد و در دیگری کیفم. صدای خنده ی بلندم در آسانسور پیچید. پوریا با ابروهای بالا رفته سوالی رفته نگاهم کرد.
هیچوقت فکر نمیکردم یه غریبه کفشامو برام حمل کنه.
در حالیکه در آسانسور را برای خارج شدن هل میداد، پوزخندی به منه دیوانه زد و سر تکان داد. داخل آپارتمانش شدیم. حال خوشی برای کنکاش آنجا نداشتم. دلم فقط میخواست از آن لباس های کثیف خلاص شوم. در حال برانداز خودم و لباس هایم بودم که گفت:
اگه میخوای یه دوش بگیر. میتونم بهت از تیشرتای خودم بدم. لباساتم میندازم تو ماشین تا صبح خشک میشن.
علاوه بر چال لپت، اخلاقت هم مرا بدجور جذب کرده است پسر. دلم میخواهد فراوان ببوسمت. لبخند پت و پهنی بر لبانم نشست. با ابرو به راهروی سمت راست اشاره کرد و گفت:
در اول سمت راست. لباساتو بنداز بیرون برمیدارم.
مانتو، شال، پیراهن و جوراب شلواری ام را بیرون انداختم اما لباس زیرهایم را باید دوباره میپوشیدم. بعد از یک دوش 10 دقیقه ای که بوی گند استفراغ را از تنم زدود پوریا را صدا زدم تا حوله ای به من بدهد. یک حوله ی تنپوش از لای در به من داد. حوله را پوشیدم شرت و سوتینم را برداشتم و خارج شدم. صدایش را شنیدم که گفت:
برو اتاق آخر. برات لباس رو تخت گذاشتم
به اتاق که رفتم با چشم نگاهی سرسری به اطراف انداختم.تخت یک و نیم نفره ای گوشه ی دیوار وجود داشت. یک دراور و آینه. یک میز کامپیوتر که لپ تاپی بر رویش بود و یک کتابخانه ی کوچک. تیشرت و شلوارک را پوشیدم و به حال برگشتم.درحالیکه محتویات لیوان در دستش را هم میزد از آشپزخانه خارج شد.
بیا اینو بخور حالت جا بیاد
یه قرص میدی؟ سرم درد میکنه
قرص نمیخواد. بخوابی خوب میشی
حالا یک شب به من کمک کرده چه امر و نهی میکند! پسرک ازخود متشکر. نگاهی به دورو برم انداختم. وسایل خانه بقدری کامل بود که شباهتی با خانه مجردی نداشت. فکرم را به زبان آوردم:
اینجا به خونه مجردی نمیخوره. با مامان بابات اینجا زندگی میکنی؟
مامان و بابام تبریزن. من کارم اینجاست. اوناهم خیلی میان میمونن پیشم برای همین خونم خانوادگیه نه مجردی.
یه آهان گفتمو باز مشغول بررسی خانه شدم. موبایلش زنگ خورد. نگاه به گوشی کردو گفت :
امیره… سلام چطوری؟… آره خونه ایم. نه بهتره خدارو شکر… خیالت راحت مراقبشم… چی؟؟؟
اخمی کرد و غضبناک نگاهم کرد.
باشه داداش. قربونت. خداحافظ
بی مقدمه گفت:
امیر میگفت با اشکان ماری زده بودی قبلش. آره؟
از سوالش جا خوردم و به سرفه افتادم. نمیدانم چرا از بازخواستش دستپاچه شدم. جلوی او کمی معذب بودم.انگار که او بزرگتر من است و الان باید جواب پس دهم. هر کس دیگری بود سریع میگفتم که کشیدم که کشیدم، بتوچه. اما به پوریا نه،نمیدانم چرا نمیتوانستم. در روشنایی این خانه وقتی به چشمان سیاهش نگاه میکردم سر به زیر میشدم. نگاهش جذبه داشت.
فقط دو سه کام
بقدری صدایم آرام بود که خودم بزور شنیدم.
هر چقدر. رفتی امشب مهمونی که خوش بگذرونی یا شب خودتو خراب کنی؟ نمیخوام نصیحتت کنم اما یکم به رفتارات فکر کن. درسته اشکان پسر عمومه اما من به هیچ عنوان رفتاراشو تایید نمیکنم. اینکه خانوادت گذاشتن بیای مهمونی دلیل بر این نیست که بهت مجوز دادن هر کاری دوست داری بکنی.
اگر قصد نصیحت نداری پس این حرفها چیست؟ بغض به گلویم آمد. دست خودم نبود. عادتم بود بعد از هر مستی فاز غم و اشک و آه برپا بود. و فاز بدتری بعد از آن که سکس بود. البته آن زمان ها که این فاز را داشتم با حسین بودم. اما الان… بغضم بزرگتر شد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.دلیل اینکه من امروز آنقدر راحت هر کاری میکردم او بود. او برای اولین بار سیگار به دستم دادوبرای اولین بار مشروب به خوردم داد، برای اولین بار با او ماری زدم، با او اولین بار سکس کردم، او بکارتم را زد و با او اولین بار طعم دور انداخته شدن را چشیدم. پوریا متعجب پرسید:
چرا گریه میکنی؟ منکه چیزی نگفتم!
گریه ی من بیشتر شد. نه از حرف های پوریا، خاطرات تلخ گذشته بی ربط به سراغم آمده بود. یاد هر اتفاق که می افتادم اشک هایم بیشتر میشد. به هق هق افتاده بودم. پوریا به سمتم آمد و کنارم روی کاناپه نشست. مرا به سمت خود چرخاند و بازوهایم را در دست گرفت.
هی هی چته بچه؟ منکه چیزی نگفتم.
یاد حسین افتادم.
گنگ نگاهم کرد.بعد از چند لحظه فهمید که خاطره ای باعث حال زار من است. یک دستش را به پشتم برد و مرا بغل کردو دست دیگرش را آرام بر روی موهایم میکشید .
باشه،آروم باش. انقدر گریه نکن.
اما خاطرات همچون سیلی به مغزم یورش بردند و محتویات ذهنم همچون گدازه های آتشفشانی از دهانم بیرون ریختند. همانطور که در آغوشش بودم و موهایم را نوازش میکرد گفتم. از دوستی سه سال و نیمه ام با حسین، از خیانت هایش، از کارهایی که برایش کردم، از عشقی که به پایش ریختم و از انتهایش که فهمیدم با چند نفر دیگر رابطه دارد و زمانیکه دستش پیش من رو شد خیلی راحت گفت برایم تکراری شدی. گفتم و اشک ریختم و خودم را خالی کردم. پوریا فقط سکوت کرده بود و به درد و دلهای من گوش میداد. زمانیکه خالی شدم اشک هایم هم تمام شد اما او دست از نوازشم بر نداشت.
آروم شدی؟
خودم را کمی از او جدا کردن و در چشمانش نگاه کردم.
اوهوم
لبخندی به رویم زد. چالش کمی خودنمایی کرد. اما من در آن لحظه محو لب هایش شدم. حسی درونم به تلاتم افتاد. نگاهم از لبهایش کنده نمیشد. نه اینکه بگویم زیبا بود، فقط در آن لحظه مرا جذب میکرد. چنان کششی به بوسیدن آنها پیدا کرده بودم که ناخودآگاه سرم را جلو بردم و لبهایم را بر روی لب هایش قرار دادم. حرکتی به لب ها ندادم. یک بوسه ی نرم و طولانی بود. سرم را عقب بردم در چشمانش نگاه کردم. حسی گنگ در چشمانش بود که قادر به تفسیرش نبودم. دوباره سرم را جلو بردم و لب پایینش را در میان لبهایم کشیدم و به آرامی میخوردمش. با من همراهی نمیکرد اما عقب هم نمیکشید. صدای نفس هایش را می
شنیدم که داشت بلند و کشدار میشد. یکباره خودش را عقب کشید. کلافگی در صورتش موج میزد. چشمانش را بست:
بهتره بخوابی. هنوز حالت خوب نیست
اما من اورا میخواستم. ضربان قلبم رو به بینهایت بود و فقط رسیدن به او آرامم میکرد. در آن لحظه تمام سلول های بدنم هم آغوشی با او را فریاد میزدند. میدانستم که این حال همام فاز لعنتی سکس بعد از مستی است و مسلماً فردا پشیمان میشوم اما دیگر فرامین عقل در اولویت نبودند. دوباره سرم را به او نزدیک کردم و او سرش را عقب کشید و گفت:
نکن
من تسلیم بشو نیستم پسرک جذاب. باز جلوتر رفتم و او عقبتر بطوری که سرش به پشتی کاناپه چسبید. صدایش خش برداشته بود:
حالت خوب نیست الان. نمیفهمی رفتارتو. پشیمون میشی.
چشم بسته غیب گفتی؟میدانم. اما آدم مست که عقل و منطق سرش نمیشود. جایی برای عقب رفتن نداشت پس با کشیدن سرم به جلو لبم را بر روی لبانش قرار دادم. پس از چند لحظه او هم با من همراه شد و نرم و آرام لبهایم را میخورد. قلبم دیوانه وار میزد. تمام هورمون های زنانه ام به جنب و جوش افتاده بودند. یک دستش را به پشت گردنم برد و دست دیگرش بر پشتم در حرکت بود. مرا به خود چسباند. ضربان قلبش را حس میکردم. قلب او هم وضع بهتری از من نداشت. خودم را بلند کردم، دو پایم را در دو طرف پاهایش گذاشتم و روی پایش نشستم. دستانم را در موهایش کرده بودم و نوازششان میکردم. هیچ عجله ای برای سرعت بخشیدن به کارمان نداشتیم. هر دو در خلصه ای لذت بخش فرو رفته بودیم. زبانم بر روی زبانش میلغزید. دستش وجب به وجب کمرم را لمس میکرد. حرارت بدنم هر لحظه بالاتر میرفت. نفس های داغش در صورتم پخش میشد. حرارت سرش را در زیر دستانم حس میکردم. لب هایش را پایینتر برد و چانه ام را خورد. چشمانم از خوشی زیاد بسته شد. خیسی لبهایش حس فوق العاده ای را در من ایجاد میکرد. پایین تر رفت و بوسه هایی پیاپی بر گردنم زد. دلم میخواست همچون بادکش گردنم را بمکد و کمی از التهابم را کم کند. سرش که در گردنم فرو رفت سرم را به گوشش نزدیک کردم و با زبان با لاله ی گوشش بازی میکردم. نفس سنگینی کشید
و من را بیشتر به خود فشرد. آلت سفت شده اش را در میان پاهایم به خوبی حس میکردم. پایین تنه ام را تکان میدادم و خودم را به آلتش میمالیدم. تیشرت را از تنم درآورد. یک دستش را به پشتم رساند و قزن سوتینم را باز کرد. به سرعت سوتین را از تنم جدا کرد. سرش را به سمت سینه ی چپم برد و نوکش را به میان لبهایش گرفت. سینه ی راستم را در میان دستش گرفته بود و به آرامی میفشردش.قلبم تحمل آنهمه هیجان را نداشت. باید زودتر به اوج لذت میرسیدم تا قلبم آرام گیرد اما هیچ دلم تمام شدن آن لحظات را نمیخواست. آن لحظه دیگر دلم اتصال وجودی میخواست. صدای نفس های شتابزده ام را که شنید سرش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد. از چشمان تبدارم حال درونی ام را فهمید. در جایش کمی چرخید و مرا بر روی کاناپه خواباند. پیراهن و شلوارش را درآورد. شلوارک من را هم در آورد و بر رویم خیمه زد. پاهایم را از هم باز کردم و او آلت همچون سنگش را به وسط پاهای من چسباند. تنها فاصله ی بین اتصال وجودیمان شرت هایمان بود. لب هایش را بر روی لب هایم قرار داد و ایندفعه کمی محکمتر میخوردشان. دستهایم بر پشتش میخزید و خودمان را به هم میساییدیم. انگار قفلی به دهان هر دویمان زده شده بود. هیچ کلامی از ما خارج نمیشد. تنها با بلندی نفس و ضربان قلب با هم حرف میزدیم. انگار اندام های بدنمان در حال فریاد زدن تمام حس های درونییمان بودند. دستش را پایین برد و در همان حال که لبهایم را میمکید شرت هایمان را درآورد. دیگر ضربان قلبم را در سرم حس میکردم. احساس میکردم هر آن از لذت خواهم مرد. بقدری ترشح در میان پایم زیاد بود که هیچ نیازی به روان کننده نبود. آلتش را به آرامی به داخل فرستاد.از هجوم دو حس همزمان یک لحظه نفسم بند آمد. دردی زودگذر چون چند ماه بود سکس نداشتم و لذتی بینظیر که تا آن لحظه هیچگاه با حسین تجربه نکرده بودم. آلتش گرمایی داشت که با هر ورودش به من وجودم را میسوزاند. با هر ورودش همچون آمپولی لذت به من تزریق میشد. با هر ورودش من به عرش نزدی
کتر میشدم. بقدری زیبا و با قدرت ضربه هایش را میزد که من دلم تا پایان عمر در همین حال بودن را میخواست. لحظه ای لب از لبم جدا نمیکرد. پاهایم را به دوره کمرش حلقه کرده بودم تا تمام آلتش را در خودم جای دهم. پنچه هایم در کمرش فرو رفته بود و هیجانم را با سر پنجه به وجودش نشان میدادم. در اوج بودم و هر لحظه به ارگاسم نزدیکتر. نفس های او به شماره افتاده بود پس همچون من نزدیک بود. سرش را کمی بلند کرد و در چشمانم نگاه کرد. انگار میخواست اوج من را ببیند و اوج لذت بردن خودش را با نگاه به من بفهماند. ضخیم شدن آلتش را درونم حس کردم. نزدیک به ارضا شدن بود. نمیخواستم لذت خروج ع
صاره ی وجودش و حس گرمای آن در خودم را از دست بدهم. پاهایم را به دور کمرش محکمتر کردم تا به او بفهمانم در لحظه ی اوجت در من بمان. ضربه هایش کمی محکمتر و عمیقتر شد و من هم به ارگاسم نزدیکتر. هنوز چشمهای خمارمام در هم قفل بود. بعد از چند ضربه چشمانش بسته شد و صدایی همچون آه از او خارج شد. ریتم ضربه ها بهم خورد و بدنش منقبض شد. گرمای منی خارج شده از او وجودم را به آتش کشید و با لذتی بی انتها به ارگاسم رسیدم. چشمانم سیاهی رفت و انگار بخشی از وجودم با لذت از من خارج شد. تنم به لرزه افتاد و پاهایم از دور کمرش باز شد. بر رویم خوابید و تنگ مرا در آغوش گرفت. بی وقفه بر سرم
بوسه میزد و مرا به خود میفشرد. انقدر مرا بوسید و نوازشم کرد که به خواب رفتم.
با احساس سنگینی بر بدنم از خواب بیدار شدم. با باز کردن چشم هایم پوریا را در حالیکه محکم مرا در آغوش کشیده دیدم و تمام وقایع دیشب همچون فیلمی از جلوی چشمانم رد شد. حالا دیگر عقل محترم حرف اول را میزد و در حال دادن فحش های رکیک به من بود که چه افتضاحی به بار آورده ام. باید تا بیدار نشده از آنجا بروم.به آرامی از آغوشش خارج شدم. تکانی خورد اما بیدار نشد. نگاهی به بدن لختم انداختم. خاک بر سر بی جنبه ام کند. اگر به امیر و اشکان بگوید آبرویم میرود.موقعیتم را بررسی کردم در اتاق خوابش بودیم. حتما در خواب مرا به اینجا آورده. پاورچین به حال رفتم. شورت و سوتین و تیشرت پو
ریا که دیشب به من داد را پوشیدم. بدنبال پیراهن و جوراب شلواری و مانتو و شالم گشتم. از دیشب در ماشین لباسشویی مانده بود و خیس بود. اما چاره ای نبود باید میپوشیدمشان. باز خوب بود جورابم ضخیم بود و جای شلوار را میگرفت وگرنه همانجا ماندگار میشدم. بعد از پوشیدن لباس ها به دنبال کیف و کفشم گشتم. کنار یکی از مبل ها روی زمین افتاده بودند. به سمتشان رفتم . به محض برداشتن آنها دستی بدورم شکمم چرخید و مرا به خود چسباند. قلبم از حرکت ایستاد. توان روبرو شدن با او را نداشتم. از خجالت در حال آب شدن بودم. حتما مرا دختری هرجایی میداند که هر شب در آغوش یکیست. خدایا غلط کردم،
توبه میکنم فقط آبرویم را جلوی دیگران نبرد. با بوسیده شدن لاله ی گوشم خون به صورتم دمید. صدای خشدار از خوابش همچون زمزمه در گوشم پیچید:
کجا خانوم خانوما؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم. دارم از خانه ات میگریزم.مشخص نیست؟ دیشب که خوب ذهن خوانی بلد بودی الان هم بفهم دیگر. دیشب! باز با یادآوری دیشب حالم دگرگون شد. نه اینکه احساساتی شوم، نه. بلکه از خجالت و شرمندگی در باتلاق افسوس در حال غرق بودم. خیال چرخیدن و نگاه کردن به او را نداشتم. جوابی هم به ذهنم نمیرسید. تمام فکرم این بود که به محض اینکه کمی دستش را شل کرد فلنگ را ببندم. در حالیکه خنده در صدایش موج میزد باز دم گوشم گفت:
خجالت میکشی نگام کنی؟
منکه میدانم تو ذهن خوانی بلدی پسرک زبل! پس چه علاقه ای به بازی دادن روان من داری؟
منکه دیشب گفتم پشیمون میشی.
با هر کلمه اش لب هایش به لاله ی گوشم میخورد و من داغ میشدم.
ولی پشیمونی فایده ای نداره. حالا تو دیگه باید تاوان پس بدی
ابروهایم در هم گره خورد.حدسم درست بود. میخواهد یا از من سوء استفاده کند یا آبرویم را ببرد. نفس هایم تند شد و قفسه سینه ام بالا و پایین میرفت.
میخوای بدونی تاوان دختر بدی مثل تو چیه؟
دمای بدنم یکباره پایین افتاد. یخ بستم.خدایا خودم را به تو سپردم.
بوسه ی ریزی بر لاله ی گوشم زد و گفت:
باید… دوست دختر من باشی
نفس کشیدن یادم رفت. ابروهایم تا بالاترین حد بالا رفت و چشمانم تا بیشترین حد گشاد شد. به سختی بدن خشک شده ام را چرخاندم. سرم را بالا گرفتم تا بتوانم ببینمش.چشمان مهربانش میدرخشید و لبخند جذابش را به لب داشت و آن لبخند پلی شد میان قلب های ما.
نوشته: …N

نوشته های مرتبط:
دُر گرانبها یادگار شبی لذیذ
شَبِ کَویر
یهِ شبِ مهتاب
شبِ داغِ زمستونی
انتقام یا شروعی دوباره ؟ (۱)
شروعی رویایی
شروعی شیرین
پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان (۱)
پایان بی پایان…
امیر گی بی پایان (۴)
امیر گی بی پایان (۳)
امیر گی بی پایان (۲)
امیر گی بی پایان (۱)
پایان عقده ها،شروع روزهای محال (۲)
پایان عقده ها،شروع روزهای محال (۱)
شروعه آرامِ یک پایان (۱)
شروع آتشین و پایان ناخواسته (۳ و پایانی)
شروع آتشین و پایان ناخواسته (۲)
شروع آتشین و پایان ناخواسته (۱)
پایان عزا
عشق بی پایان
اسپنک، لذت بی پایان (۱)
منوچهر پایان خط قرمز
مقتول ، پایان
پایان یک سرآغاز (۱)
پایان تلخ یک عشق
آغازِ یک پایان
پایان یک عاشقانه (۱)
تلخی بی پایان
ملوک (۲ و پایان)
حس مشترک و پایان تلخ
پایان خوش ناخوش
راه بی پایان
پایان خوش
خوب یا بد پایان
پایان
پروژه مشترک پایان ترم با مژده
پایان روزهای تلخ
ماجرای من و معشوق را پایان نیست
پایان یک شروع… (۱)
خط پایان
پایانِ (نا)خوش آیند
پایان ناتمام
سکسی که با تلخی پایان یافت
روز آخر مرخصی پایان دوره آموزشی
پایان یک حماقت پنج ساله
پایان نامه با برکت
موضوع پایان نامه : خود ارضایی
پایان دخترونگی، آغاز زنانگی
پروژه پایان ترم سکسی من
عشق بی پایان من به کیمیا
شروع خوب برای یک پایان بد
عشق بی پایان (1)
پایان جنگ جهانی با دختر خاله
کارت پایان خدمت علیرضا
پایان شب سیه سپید است
سکس ، پایان یک عشق
امتحان پایان ترم
پایان یک رویا

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *