این داستان تقدیم به شما
سلام من امیر هستم ۳۸ سالمه و این داستان برای چند ماه پیشه…
داستان از اونجا شروع شد که چندسال پیش خانومم با سحر تو باشگاه آشنا شد و کم کم دوستی شون قوی تر شد و رفت آمد ها بیشتر شد و منم با شوهرش دوست شدم اما نه زیاد چون از حمید شوهرش خوشم نمیومد
حمید یه کارگاه تولیدی دستگاه های صنعتی داشت و وضعشون خیلی از ما بهتر بود چندتا خونه و ماشین داشتن اما ما یه خونه و یه پراید داشتیم که دوتا خیابان فاصله داشتیم
سحر هم سن من بود و حمید سه سال از من بزرگتر بود هر دوتامون یه دختر ۹ساله داشتیم که دو سه ماه فرق شون بود و تو یه دبستان بودن
چون دوتامون فامیل خاصی تو تهران نداشتیم زیاد خونه هم میرفتیم بیشتر خانوم ها و بیشتر سحر خونه ما میومد و من بیشتر وقت ها شب از سرکار میومدم خونه ما بودن و آخرشب حمید میومد دنبالشون و بعضی وقت ها هم که حمید میرفت شهرستان راه اندازی یا تعمیر دستگاه شب میموندند خونه ما
خلاصه به نوعی خونه یکی شده بودیم
اما از سحر بگم یه زن سفید قد متوسط و خوش هیکل بود ( به خاطر باشگاه رفتن) خوش برخورد اما خیلی وقتها فخر فروشی میکرد و حسود بود خودش زیاد مذهبی نبود اما حمید ادعای نماز روزه و … زیاد داشت و همیشه جانماز آب میکشید اما به هر حال من نه با خودش نه با حمید زیاد حال نمی کردم و حسی نسبت بهش نداشتم
اوایل سحر خونه ما پوشیده بود و کم کم راحت تر لباس می پوشید و بعد از دو سال رفت و آمد و چند بار مسافرت و … دیگه راحت بود
خلاصه داستان از اونجا شروع شد که سحر برای خانومم از خراب شدن رابطش با حمید تعریف میکرد که بهش شک کرده به خاطر سرد شدن حمید و نداشتن رابطه حتی در ماه با هم اختلاف پیدا کردن سر دیر اومدن ها ،شهرستان زیاد رفتن و … و حمید هم برای ماست مالی با پول دهن سحر رو می بسته
سحر چون زن حسودی بود و حسادت رابطه من و خانومم رو میکرد بعد مدتی متوجه شدم دنبال خراب کردن رابطه ماست و تو رفتار هاش معلوم میشد و چون میدونست خانومم روی من حساسه پوشش رو عوض کرده بود تا جایی که جلو من لباس های نازک و یقه باز و چسبون میپوشید که بعدش بعضی وقتا خانومم شاکی میشد و بحث مون میشد که تو چاک سینه هاشو باسن شو جاک کوس شو زوم کردی و فلان که منم میگفتم خوب با سحر کات کن بگو خونه ما نیاد اما فرداش سحر با گریه و اشک که من کسی رو ندارم و تنهام بدبختم خانومم رو از کات کردن منصرف میکرد
خلاصه گذشت تا آخر خرداد که خانومم رو بردم شهرستان خونه پدرش و به خاطر مغازم برگشتم تهران و قرار بود خانومم ده روزی بمونه
وقتی برگشتم فرداش غروب در مغازه بودم که سحر یه تک زد و قطع کرد و چند دقیقه بعد پیام داد سلام و احوال پرسی کرد و پرسید کجایی آقا امیر مغازه ای ؟
جواب دادم ممنون بله مغازم کاری داشتید
دیگه جوابی نداد و منم مشغول کار شدم تا شب که رفتم خونه و ساعتای ۱۱ بود که شام میخوردم دوباره پیام داد
آقا امیر اومدی خونه؟
بله اومدم خونم
اگر شام نخوردی بیا خونه ما گرسنه نمونی
اتفاقا دارم شام میخورم ممنون
تعارف نکن
نه ممنون شام هست دارم میخورم
گفتم بیایی اینجا هم شام بخوری هم تنها نباشم حمید امشب نیست تنهایی میترسم
اولش خواستم برم موقعیت خوبی بود اما گفتم ولش کن شر میشه
جواب دادم ترس نداره منم خیلی خستم جون ندارم از جام باشم دیشب تو راه بودم خیلی خستم
جوابی نداد
منم بیخیال شدم و رفتم بالکن یه سیگار کشیدم بعدش اومدم سفره رو جمع کردم که برم بخوابم که یهو دیدم زنگ در رو زدن ، گفتم کیه نصفه شب اصلا فکر نمیکردم سحر باشه
سحر بود کلی جا خوردم
در رو باز کردم اومد بالا
رفتم جلو در واحد وقتی اومد گفتم خیره چیزی شده
نه دیدم شما خسته ای گفتم من بیام
دخترت کو
گفتم تنهام رفته خونه همکلاسیش شب اونجا میمونه
پیش خودم گفتم سحر یه برنامه ای داره و وقتی اومد داخل و مانتو شو درآورد دیگه مطمئن شدم یه تاپ سفید نازک بندی که سوتین قرمزش هم کاملا مشخص بود و یه لگ خاکستری
کیرم یه تکونی خورد و شروع کرد راس شدن اما نمیدونستم چیکار کنم
سحر نشست رو مبل و با نگاهش به شلوارکم و کیرم که یکم بلندش کرده بود گفت ناراحت شدی اومدم
نه ناراحت نشدم جا خوردم
گفتم تنها نباشیم
چی میخوری بیارم
زحمت نکش شما بیا بشین خودم هرچی بخوام میارم جای همه چیو بلدم سیگار بیار بکشیم
رفتم سیگار آوردم یکی بهش دادم یکی هم خودم روشن کردم و کنارش نشستم
سحر چند کام گرفت و سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری دیگه طاقت نیاورد و شهوتش زد بالا و با دستش کیرمو گرفت
امیر دربیار بخورمش من خیلی دلم میخواد
و منم که راست کرده بودم دیگه نتونستم ، شلوارکم رو کشیدم پایین و گفتم بفرما اونقدر حشری شده بود که بلافاصله شروع کرد ساک زدن
یه خورده که خورد پاشد لباساشو درآورد بدن سفید سینه های ۷۰ بانوک پاستیلی کوس صورتی باد کرده بدون مو عجب بدنی فقط شکمش یکم بدریخت بود به خاطر زایمان و سزارین گفتم بخواب تا کوس تو بخورم گفت نه فقط بکن فقط بکن دلم داره میترکه خدا میدونه چند وقت بود که حمید نکرده بودش خوابید روی مبل و پاهاشو باز کرد با دستاش پاهاشو گرفت گفت بکن کیرتو بکن توش ، کوسش خیس خیس بود با لب های درشت کیرمو گذاشتم روی کوسشو بایه فشار کردم تو داغ داغ بود و پر آب ، یه آی آی کرد گفت یواش تر پاره شدم شروع کردم تلمبه زدن دو دیقه نگذشت که از شدت شهوت ارضا شد یه پنج دقیقه تلمبه زدم که آبم داشت میومد که نذاشت درش بیارم گفت دارم دوباره میرسم درش نیار بریز داخل
خلاصه تا صبح یبار دیگه کردیم و تا برم دنبال خانومم تو یه هفته دو سه بار دیگه که دخترشو می پیچوند برنامه داشتیم ولی مگه سحر سیر میشد
الانم حدود سه ماهه گذشته هفته ای یک بار رو برنامه داریم اونم به صدتا دردسر اما بد گیر کردم سحر که ول نمیکنه و بی خیال نمیشه از اون طرف زندگی مشترکم میخوام خراب نشه
به هرحال موندم چکار کنم …
نوشته: امیر
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید