این داستان تقدیم به شما
احسان سیگاری آتیش زد و به من داد.خودش هم پک عمیقی به سیگارش زد.روی لبهی پنجره نشسته بود. من نزدیکش وایساده بودم. وسوسه شدم بشینم روی پاش. نشستم. حتی الان هم که توی حموم خودم رو ارضا کرده بودم دلم نوازشش رو میخواست. یه نوازش بدون رد و بدل شدن هیچ چیز باارزشی بجز حس شهوانی! نه پول نه موقعیت… نوازشی فقط از روی لذت اونم برای دوتا از بهترین فاحشههای ایران!
احسان گفت:«نمیدونم یه زن فاحشه تا کی میتونه کار کنه و بعدش قراره چی بشه. از اون سختتر و پیچیدهتر یه مرد فاحشهاس.»
گفتم:«نگو فاحشه،آدم یجوریش میشه!»
گفت:«خودمم همین فکرو میکردم واز گفتنش چندشم میشد تا اینکه علی یه داستانی برام گفت، راستی میدونستی علی قبل از این فاحشهخونه یه جای دیگه هم اداره میکرده؟ من ته و توشو در آوردم. اون زمانا اسمش سالار بوده نه علی! برام خیلی جالب بود…علی میگفت فاحش در لغت یعنی کسی که آشکار میکنه،پرده دری میکنه و در قدیم عمل سکس تابو بوده پس فاحشه رو به منظور فحش و ناسزا تو فرهنگ ما جا انداختن. وگرنه کسی که سکس میکنه و در ازاش پول میگیره لزوما آدم بدی نیست. مثلا خود تو، از چشمات حشر میباره.»
سرشو پایین انداخت و موهای خیس و بلندش روی صورتشو پوشوند. سیگارش رو از پنجره پرت کرد بیرون.احسان موهای بلندی داشت. پوست سفید و ترکیب چشم و ابرو و موهای مشکی بلندش ، صورتش رو به خواستنیترین پسر این فاحشهخونه تبدیل کرده بود. میلاد و کیا هم بودن. میتونم بگم حتی خوشگلتر و جوونتر از احسان بودن ولی او چیزی که احسان رو از بقیه ما متمایز میکرد اخلاق و آرامشش بود. نظم ذاتیای که باعث میشد حتی علی هم با اون حساسیتهای ویژه نتونه هیچ جوره بهش گیر بده. احسان مختص خانم هایی بود که میخواستن از فاحشگی مدرن لذت ببرن…
احسان حرفش رو ادامه داد :« نمیدونم دارم چی میگم! اگر فاحشه گفتن یا جنده گفتن به ما فحش و ناسزا نیس پس چرا داره منو بهم میریزه؟ امروز یکی از مهمونا کیرشو تو کون یکی از دخترا کرد،بعد تو کسش،اونم بدون کاندوم…اگه مریض بشیم چی؟ به نظرت خوب نیست اگه اون مهمون به خاطر این رفتارش بایکوت شه و دیگه نیاد؟ بی دی اس ام میخواست. بهش لذت دادیم، ولی ما هم آدمیم! میتونه زن بگیره خرج خورد و خوراکش رو بده. بعدش هرجوری دوس داره کس و کونشو بگاد. درسته اینجا با همه جندهخونهها فرق داره اما جندههام آدمن حتی
خیلی آدمتر و خاصتر از خیلی آدمای دیگه. حداقل توی شهوتشون با خودشون صادقن.
دستشو گرفتم و گفتم :«عزیزم مهمونای ما مطمئنن…بعدشم حتما کاندوم نمیخواسته، به این چیزا فکر نکن احسان…
با چشای سیاهش بهم نگاه کرد و گفت:«من یا تو تا کِی میتونیم فاحشه یا جنده باشیم؟ مشکلم خانواده و اینجور چیزا نیس ولی تا کی؟ تا 40 سالگی؟ ما که پورن استار نیستیم! درسته خورد و خوراکمون خوبه. درسته که مهمونی میریم و سکس خاص داریم ولی انگار زندانی هستیم. اگه پیر شم و دیگه کسی بهمون نگاه نکنه؟ اون موقع چی؟…»
دستشو گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم:« لمس سینه همیشه آرامش میده.مخصوصا اگه مثل سینه های من سفت و گرد باشه.منو بمال احسان. دوس دارم سینههامو انقدر بمالی تا خیس بشم.»
دستش رو از زیر سوتینم برد داخل.سینه هامو فشار داد.کسم خیس شده بود.دوس داشتم تاپ صورتیمو در بیارم تا خوووب با سینه هام بازی کنه.از زیر تاپم دستشو به چونه ام رسوند.سرمو پایین بردم تا انگشتشو ببوسم.با سخاوت اجازه داد.انگشت اشارشو تو دهنم کردم.کیر شق شدهاش رو از زیر دامنم حس میکردم.دستشو از زیر تاپم در آورد و شونه هامو گرفت. از جام بلند شدم.پاشو لای دامنم گذاشت و فشار داد به کسم.حس کردم آب کسم از لای شورتم مالیده شد به زانوی شلوارش…
ازش فاصله گرفتم تا ببینم آب کسم روی شلوارش هست یا نه.
گفتم:« احسان از زنت بگو برام… اون که با داداشت ریخت روهم نه هااا. اون یکی رو میگم. اونی که براش خونه گرفتی و با هم زندگی میکنید. میدونی که داستانهای اروتیک تو شهوانیترین چیزیه که میتونه یه آدم رو به وجد بیاره، سکس همیشه یه چیز ثابته…اما داستان گفتن تو…»
صداش کمی لرزش داشت.نمیدونم از فیلمش بود یا واقعا از بودن با من و یادآوری عشقبازی با تم بیدی اسام با عشقش صداش به لرزه افتاده بود.هرگز نفهمیدم احسان کِی داره فیلم بازی میکنه و کی خودشه یا شایدم انقدر احساسات متغیر و گذرایی داشت که اینجوری رفتار کردن واقعا شخصیتش شده بود…
احسان از جاش بلند شد و با صدای مخملی و خاصش برام قصه صندلی قایقی رو گفت دستش روی سینههام بود و زانوش رو لای کسم میکشید. صندلی قایقی قصهای که هیچکس از شنیدنش خسته نمیشه:
اسمش رو گذاشته بودم صندلی قایقی! همیشه از این اسم گذاشتنهام از خنده ریسه میره. مثل اون دفه که بهش گفتم قیافه اون یارو مثل ذوزنقهاس و با قهقهه خواست شیشه ماشین رو بکشم پایین و بهش بگم که شبیه ذوزنقهاس!
خود اون اما از بین تمام شکلهای هندسی هیچ صورت ثابتی نداره. گاهی مث دایره نرم و مدور میشه. گاهی مث مربع گوشههای تیزش رو درونم جا میده.
گاهی چندضلعی میشه، پر از گوشههای تیز…پر از اتفاق!
قرار گذاشتیم خونه خودمون رو داشته باشیم. اون مسئول خرید لوازم بود. اون عاشق خرید کردنه! چیزای چرت و پرت و از همه چی هم دوتا!
تا اینکه صندلی قایقی رو خرید. صندلی قایقی یه دونه بود. اون رو برای من خرید. نمیدونستم اسمش چیه! از اون صندلیا که پیرمردا روش میشینن و تکون میخورن؟ صندلی تکونی؟! صندلی کیر تو کس اونم به صورت تلمبهای؟! پایههاشو که دیدم یاد قایق افتادم. عقب و جلو میرفت، گفت میشه بگیم صندلی تلمبهای هااا ! مث کیر میمونه و غش غش خندید… گفتم نه صندلی قایقی بیشتر بهش میخوره! راستی چرا دوتا ازش نخریدی؟ تو که همه چیت دوتاس! دستم رو رو سینههاش گذاشتم درست همین جوری که الان سینههای تو رو لمس میکنم. چشماشو خمار کرد، چیزی شبیه خماری چشمهای یه فاحشه که نیاز به عشق داره. نوک سینههاش رو مثل پیچ پیچوندم. آخ گفت و یکم عقب رفت، اون مثل تو جنده نیست. اون از اینجور لمس کردنها خوشش میاد اما خیلی دوست داره همیشه بهم یاداوری کنه که فاحشه نیست. دستم رو گرفت و انگشت سبابهام رو تو دهنش کرد. گفتم بزاق دهن یه دختر سکسی بزاق آلت تناسلی منو درمیاره! بی توجه به شوخیای که کردم پیرهنمو بالا زد. نوک انگشتم رو روی سینهاش تکون دادم. دست دیگه ام رو روی سینه چپش فشار دادم. ضربان قلبش رو حس میکردم. با نوک سینهاش بازی کردم. خم شدم و سینه چپش رو توی دهنم کردم. نرم….لطیف….شیرین…سینههای پرستیدنی درست مثل سینههای تو.گردنش رو عقب داد. بوسههامو زیر گردنش میخواست. من لیسیدمش. دستام با نوک سینههاش بازی میکرد و گردن بلند سکسیش رو میبوسیدم. عقبم زد و گفت نمیخوام ارضا شم! این نقطه قدرتش بود. انقدر برام ساک زد تا ارضا شدم. دوبار ارضام کرد! بهش گفتم امروز ارضا نشدی آخر هفته کس قشنگت مال خودمه.
از سرکار اومدم. خواب بود. تلوزیون رو بیصدا کردم و نشستم روی صندلی قایقی. سیگارم رو روشن کردم. عقب و جلو رفتن صندلی قایقی بهم آرامش میداد. استرسم در طول روز انقدر زیاد بود که صندلی قایقی و خونه گرم و بوی غذایی که دستپخت اون بود برام خوب بود. خوب بود ولی کافی نبود… دلم بدنش رو میخواست.
از جام بلند شدم. نگاه کردن به اون وقتی که خوابه میتونه بخش بزرگی از آرامش رو بهم هدیه بده.
اومدم سمت جایی که رو تخت میخوابه. چهره پیشی ملوسم معصوم شده بود. نیومده بودم روی تخت. ترسیدم با تکون خوردن تخت بیدار شه. زانو زدم جلوی تخت. زیبای لعنتی!
دستش از تخت افتاده بود پایین. آروم گرفتمش و روی تشک تخت گذاشتم. تا جایی که میتونستم سریع و ظریف دستش رو بوسیدم. نمیتونستم در برابر وسوسهاش مقاومت کنم.
سرم که برای بوسیدن دستش خم شد، زیر تخت شورتش رو دیدم. شورت صورتیش رو ، درست رنگ تاپ تو. لباس زیر پوشیدنش با سلیقه من بود. صبح بهم پیام داده بود و گفته بود شورت صورتی رو میپوشه. از کی تا حالا موقع خواب شورتش هم در میاورد؟! وسواسی جذاب من فقط لخت خوابیدن رو دوست داشت! عوض کردن شورتش فقط یه معنی داشت!اینکه قبل از خواب شیطونی کرده!اونم بدون اجازهی من….
بلند شدم و رفتم تو هال. صدای تلوزیون رو بلند کردم. دیو درونم میخواست دلبر هرچه زودتر بیدار شه!
صندلی قایقی انگار روی دریای طوفانی بود. تندتند حرکت میکردم. سومین سیگار بودم که بیدار شد. لباس پوشیده بود. اومد صورتم رو ببوسه. تماس لبهاش با گونهام شیرین بود. «چرا زودتر بیدارم نکردی؟ شام رو بچینم؟»
گفتم:
«شام نمیخوام. دامنت رو بزن بالا ببینم لباس زیرتو!»
جا خورد. برق از چشماش پرید. من حالت چهرهشو موقع مخفیکاری میشناختم. ارضای بدنش در اختیار من بود. همونطور که ارضای روحش در اختیارم بود. خودش این اختیار رو به من داده بود!
نشست جلوی صندلی قایقی. طبق معمول زبونش قفل کرده بود. نمیخواستم اذیتش کنم ولی لذتی که زانو زدنش جلوی من داشت و از اون بیشتر، دیدن برق چشماش از اینکه تصمیمم چه خواهد بود من رو مجاب به انجام هر کاری میکرد…البته نه هرکاری!
گفت:« سیگارت رو روی بدنم خاموش کن! جایی که ببینم. جایی که با هربار دیدنش یادم بیفته…» سرش رو پایینتر گرفت. حالت سجده، نیمخیز روی زمین، جلوی صندلی قایقی.
گفتم:« بدنت باارزشه. سیگار جاش توی زیر سیگاریه!»
سرش رو بلند کرد. گفت:« روی زبونم خاموشش کن!»
دهنش رو باز کرد. موهاش رو از پشت کشیدم و با صدایی که میدونستم ازش میترسه آروم و شمرده گفتم:« بچه گربهها برای اربابشون تعیین تکلیف نمیکنن!»
پامو از زیر دامنش به کسش رسوندم.خیس خیس بود، مثل الان تو. انگار شورتش زیر آب بوده! جابجا شد که کسش بیشتر به پام مالیده بشه. موهاش رو محکمتر کشیدم:« اگه بی اجازه خودت رو مالیدی تا ارضا شی، این روون شدن آب کست دیگه واسه چیه؟!»
گفتی:« من ارضا نمیشم. تو رو خدا ولم کن. موهااام…ولم کن و اونجوری نگام نکن. میدونی پیشی زیاد بترسه خودشو خیس میکنه…میدونی که قبلا هم اینجوری نفسهات به صورتش خورده. میدونی که با اینجوری حرف زدنت قبلا هم جیش کردم به خودم. خیسی کسم با جیش قاطی نشه. تورو خدا… پیشی میترسه…»
موهاش رو رها کردم و صندلی قایقی رفت عقب. پامو از زیر کسش کشیدم بیرون. خودم رو تکون دادم تا حرکت منظم صندلی قایقی بهم آرامش بده. چشمم رو به تلوزیون انداختم. گفت:« تنبیهم نمیکنی؟»
گفتم:« کار دستاته….همه چی کار دستاته. هم دستپخت خوشمزهات، هم نوازش کردنت و هم با خودت ور رفتن. کف دستاتو بذار زیر صندلی قایقی! مثل وقتی اسپنک میشی بشمار! بلند و واضح! هر عقب و جلو یه شمارهاس»
بعدش تمام تمرکزم روی حرکت صندلی قایقی و فرود نیومدن شدیدش روی دستاش بود…
کسم خیس خیس بود و گوشم پر از صدای شهوت آلود احسان…
___
شب تو تختم فقط یاد زانوی احسان روی شیار کسم بودم و نگاه احسان که توش حشریت موج میزد.دوست داشتم یه مهمان بیاد که به واسطه اون، من و احسان برای اولین بار تو یه تیم بیفتیم. یه دستمو رو کسم و یه دست دیگهام رو روی سینهام گذاشتم…انگشتو تو کسم کردم.
خودم باید خودمو ارضا میکردم…
دستمو روی کسم بالا و پایین میکردم. به شدتی که پتویی که روی سرم کشیده بودم تکون نخوره.
شیوا تخت بغلی من میخوابید و همیشه به خاطر خودارضاییهام منو مسخره میکرد و میگفت:« ببین من هیچوقت ارضا نمیشم! فقط با کسی ارضا میشم که ارزش دل دل کردن و ارضا شدن توی کسم رو داشته باشه.ارزش اینو داشته باشه که سینه هام به خاطرش سفت و بعد شل بشه….کسی که بفهمه نوک سینه های یه زن وظیفه ای بیشتر از شیر دادن داره، آرامش دادن به یه آدم بالغ مهمتر از سیر کردن یه نوزاده… این یعنی فاحشگی مدرن! »
با به یاد آوردن شیوا و حرفهای احسان ، حرکت دستم روی کسم بیشتر شد و ارضا شدم. دستم رو روی کسم گذاشتم تا دل دل زدنش و تپش قلبم آروم بگیره. صدای هاله رو شنیدم که داشت شیوا رو بیدار میکرد…
«پاشو شیوا پاشو!»
شیوا گفت:«بیدار بودم!مگه جق زدن این جنده خانوم میذاره بخوابم؟ دخترهی سگ حشر…»
هاله پتو رو از سرم کشید و با هول گفت:« بدبخت شدیم! علی رو گرفتن…قراره محومون کنن…»
نوشته: اسنپ
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید