این داستان تقدیم به شما

نشسته بودم رو سکوی رختکن حموم مثل دفعات گذشته بعد از رفتن مهدی داشتم با خودم کلنجار میرفتم که هم درد جسمی و هم درد روحیم آروم بشه که یهو در رو زدن اول فکر کردم مهدیه و حتما چیزی جا گذاشته و برگشته. پرسیدم:کیه؟

یه صدای خش دار که ظلم و نامردی توش مشخص بود از اونور در اومد که گفت:باز کن!
شکه شدم چون نه صدای مهدی بود نه صدای صاحب حموم
+بله؟
-باز کن!
+کی هستی؟ چی میخای؟
-دیدم چیکار میکردید! باز میکنی یا زنگ بزنم به بابات؟
کل بدنم داشت میلرزید ترسیده بودم رفتم از لای در نگاه کنم کیه ولی چسبیده بود به در و نمیشد چیزی دید!
 
گوشیمو برداشتم و به مهدی زنگ زدم واسش توضیح دادم که چی شده و گفتم بیاد اولش جوری حرف میزد که معلوم بود نمیخواست بیاد ولی جوری باهاش حرف زدم که چاره ای جز اومدن نداشت.
وقتی اومد نمیدونم چرا و کجا ولی اون پسره رفته بود دوتایی داشتیم از حموم عمومی لعنتی میرفتیم که دم در دونفر جلومونو گرفتن از صداش شناختم همونی بود که اومده بود دم در داشتن میگفتن که همه چیزو دیدیم و تهدید میکردن.
ما دقیق مرکز شهر بودیم و ساعت دوازده و نیم ظهر خیلی شلوغ بود یادم نیست کی ولی یکیشون گفت اینجا شلوغه و ممکنه کسی شک بکنه من موتور داشتم و یکی از اونا سوار موتور من شد و یکی دیگه با موتور خودش مهدی رو سوار کرد.
رفتیم تو بیابون هایی که بیرون از شهر بود. باغ ها خلوت بودن که تو اون فصل عجیب بود شروع کردن حرف زدن و تحقیر کردن.
 
من زیاد ترس نداشتم که بلایی سرمون بیارن اخه مهدی همیشه واسم تعریف میکرد که چند سال دفاع شخصی کار کرده و یبار تنهایی ۳ نفر که هرکدوم قد قول بودن رو زده منم که ساده و خر باور کرده بودم و با خودم میگفتم این دونفر که کاری نمیتونن بکنن تازه خودمم هستم و با مهدی سرویسشون میکنیم. از اون دوتا یکیشون فک کنم ۲۰ سالش بود که هیکل کوچولو و لاغری داشت یکیشونم ۲۶ سالش بود و درشت تر بود و از حرفاشون فهمیدم اسمش علیه خلاصه من ترسی از کتک خوردن نداشتم و فقط ترس ابرو بود اگه به بابام میگفتن بدبخت میشدم اولش خواستم انکار کنم ولی دیدم نمیشد اینا چند ماه بود دنبال ما بودن و ه
مه چیزو میدونستن. با خودم گفتم حقیقت همیشه تاثیر گذار تره و داستان مریضیه مهدی (مریضی خیالی که باهاش فریبم میداد) رو گفتم. باور نکرد چون چیز قابل باوری نبود و فقط یه احمق مثل من میتونست باور کنه. همینجور میگفت و میگفت.
استرس داشتم ولی خیالم بخاطر بودن مهدی راحت بود میدونستم نمیزاره کاری باهام بکنن و پشتم گرم بود من و علی داشتیم اینطرف تر حرف میزدیم و مهدی و اونیکی پسره اونطرف که یهو صدای روشن شدن موتور اومد . مهدی رو دیدم که سوار موتور شد و نشست پشت پسره و رفتن. اولش ترسیدم گفتم نبره و بلایی سرش بیاره ولی بعدش دیدم دارن میرن سمت شهر و اونجا بود که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد همینطور داشتم نگاه به مهدی و پسره میکردم که داشتن دور تر و دور تر میشدن تقریبا ۵ دقیقه طول کشید تا محو بشن و دیگه دیده نشن تو این فاصله کل رابطمون اومد جلو چشمم اینکه چقدر پاک دوسش داشتم اینکه بخاطر یه لجبازی کوچیک واسه اولین بار خودم نشستم روش و پاکی ای که بارها و بارها بخاطرش تو مدرسه تو محل تو کوچه تو خیابون کتک خورده بودم رو از دست دادم!

 
بهونه و مریضی ای خیالی که بخاطرش مجبور بودم ادامه بدم و بارها و بارها زیرش بخوابم و درد بکشم!تازه الان داشتم بهشون فکر میکردم و به اشتباه بودنش پی میبردم! غرق تو فکر بودم که با صدای علی به خودم اومدم موتور رو روشن کرد با روشن شدن موتور تو دلم یه نور امید روشن شد و گفتم حتما ما هم داریم میریم خونه ولی راهو چپ کرد و دورتر شد. تا یجا که درخت های بلندی داشت نگه داشت پیاده شدیم و رفتیم زیر سایه یکی از درختا یکم حرف زد و تهدید کرد که دیگه خسته شده بودم و غم تنها گذاشته شدنم به وسیله مهدی تموم وجودمو داشت میخورد و حوصله حرف های اونو نداشتم
گفتم :چی میخای ازم تمومش کن توروخدا (هه خدا…!)
نگاه معنی داری کرد و گفت : باید به منم بدی…
انتظار شنیدنشو داشتم و خودمو آماده کرده بودم
+چی؟ بدم! غیرممکنه. اصلا‌ مگه من کونیم!

 
تا اومدم بگم پاشو منو ببر خونه یدونه سیلی محکم زد در گوشم و پرت شدم، اومد روم داشتم دست و پا میزدم که چاقو رو در اورد و گذاشت بیخ گلوم از یه طرف ترسیدم و از یه طرف میدونستم کاری ازم بر نمیاد و شوکی که مهدی بهم زده بود بدنمو سست کرده بود داشتم تسلیم میشدم که صدای موتور اومد تو دلم گفتم خدااااایا شکرت و فکر کردم خلاص شدم ولی صداش آشنا بود آره همون صدایی بود که گفت درو باز کن…
علی به اون گفت پشت این درختا وایسا تا کار من تموم بشه
من که نشسته بودم رو خوابوند زمین رو علف های زیر درخت و شلوارمو تا زانو کشید پایین و دراز کشید روم در گوشم گفت میتونی تحمل کنی بکنم تو منم گفتم نه (دمش گرم خیلی بهم بدی کرد ولی پرسید و مثل وحشیا نکرد تو) با خودم میگفتم به این نه تو گوش نمیده ولی خیس کرد و گذاشت لای پام
من داشتم گریه میکردم و ازش خواهش میکردم زودتر تموم کنه تا کارش تموم شد و رفت اونیکی رو صدا زد اومد تا چشمای من که از شدت گریه سفیدیش سرخ شده بود و حال خرابمو دید گفت من نمیخام و بیاید بریم…
.
.
.
.
نمیدونم این بدی رو مهدی بهم کرد یا علی!
خودم با حماقتم کردم یا صدای پشت در!

نوشته: ساسی جانکن

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *