این داستان تقدیم به شما
سلام.علی هستم و۲۲سالمه .یک پسر تقریبا مذهبی ولی بینهایت حشری .کلا اهل دختر بازی نبودم یعنی وقتشو نداشتم . پارسال بود که یه روز تعطیل داشتم توی فضای مجازی چرخ میزدم توی یک گروه کاملا مذهبی بحث میکردیم یکی از اعضا خیلی پخته حرف میزد کنج کاو شدم ببینم کیه از عکس پروفایلش فهمیدم دختره . اون بحث گذشت دو روز بعد من شخصی به همون شماره توی شخصی پیام دادم و راجع به بحث اون روز دوباره کلی حرف زدیم یک هفته گذشت بخودم اومدم دیدم دارم بهش نزدیک میشم فهمیدم اسمش زینب هست ۲۶سالشه و مجرده وتوی یک شهری که نزدیکمون هم بود توی حوزه درس میخونه و چون از یک شهرستان دیگه اومده توی خوابگاهش زندگی میکنه یواش یواش اون از خودش گفت ومن هم ازخودم میگفتم کارمون شده بودباهم صحبت کردن وگپ زدن بسیار دختر مهربونی بود گاهی که زیاده روی میکردم هم میگفت نامحرمیم و نمیزاشت ادامه بدم.
شش ماهی گذشته بود ومن اصلا ندیده بودمش فقط صداشو شنیده بودم و چت میکردیم.ولی اون عکسمو دیده بود یه پسرقدبلند وتو پر بودم و با ته ریشی که میزاشتم خیلی تیپم مردنه میشد. با کلی اصرار راضیش کردم باهم صیغه بخونیم که بتونم ببینمش. بعد از خوندن صیغه چندباری با ماشینم به شهر محل درس خوندنش رفتم و حضوری دیدمش وقتی باهم میرفتیم بیرون چون اون ریزنقش بود و من درشت بودم انگار زن وشوهر بودیم اما هر دومون هیچ وقت به سکس فکر نکردیم.تا این که پدربزرگ من فوت شد. اونا روستا بودن و خانواده من برای مراسما به روستا رفتن منم سه روز رفتم زود بخاطر کارم برگشتم . توی این مدت همش با زینب حرف میزدم و چون اوایل که از مرگ پدربزرگ گذشته بود ناراحت بودم زینب دلداریم میداد. من که کلا دیگ بیخیال بابابزرگ شده بودم بخاطر توجه بیشتر زینب بیشتر براش اظهار ناراحتی میکردم اونم خیلی بهم توجه میکرد. شب هفت بابابزرگ تموم شده بود وهنوز خانواده روستا بودن میدونستم تا چهلم هم میمونن جوری زینب رو احساساتی کرده بودم که هرچی میگفتم قبول میکرد.
یه روز که خیلی حشرم بالازده بود رفتم توشهر محل تحصیلش که ببینمش رفتیم بیرون ناهارخوردیم و بعد من گفتم زینب بیا بریم تو شهر ما بچرخیم به این بهانه رفتیم و بعد از چندساعت گشتن ساعت۸شب بود درحال حرف زدن و رانندگی کردن من رفتم سمت محلمه خودمون گفتم بیا بریم خونه ما رو هم ببین چندساعتی بود بیرون بودیم و هر دومون خسته بودیم . زینب قبول کرد و رفتیم داخل خونه. هنوز محکم چادرش پوشیده بود و رو مبل نشسته بود. من رفتم ظرف میوه رواوردم که باهم بخوریم با فاصله نشسته بودیم یه نگاه توچشماش کردم گفت اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم رفتم نزدیک تر وگفتم نمیخوای چادرتو دربیاری توکه الان محرم من هستی بااصرار چادرش گذاشت کنار یه روسری ساده بایه مانتو پوشیده تنش بود گفتم اینجوری میخوای جلو شوهرت بشینی؟گفت باشه آقا ولی من خجالتیم تحمل داشته باش . گفتم نمیخوای برا شوهرت شام درست کنی ؟گفت چی دوست داری برات درست کنم گفتم همه چی تویخچال هست هرچی دلت میخواددرست کن . توآشپزخونه اون درحال شام درست کردن بود ومن و روصندلی نشسته بودم داشتیم حرف میزدیم دیدم وای کونش چه قشنگه صدام زد علی یهو آروم رفتم پشت سرش دم گوشش گفتم جانم زینب جونم .هول کرد وسرش برگردوند گفت اینجاچکارمیکنی بازآروم گفتم اومدم آشپزی خانمم ببینم کامل بهش چسبیده بودم کیر راست شدم به کونش چسبیده بود روسریش دراوردم گفتم شوهرتما بامن راحت باش عزیزم. باخجالت گفت باشه علی جان سرش برگردوند نگام کنه لبم گذاشتم رو لباش اول حرکتی نکرد ولی یکم که خوردم لبشو جدا کرد و رو لپم یه بوس کرد ازش جداشم گفتم من الان میام رفتم یه پیراهن آستین رکابی بایه شلوارک که باهم ست بود پوشیدم و دوباره برگشتم من صورتم زیادسفیدنیست ولی بدنم سفیده دوباره برگشتم پیشش غذاش آماده بود غذاروکشید جلوم نشست وباهم خوردیم هی به من نگاه میکرد فهمیدم حالش عوض شده و لحنش زیادی مهربونه بعدشام نزاشتم ظرف بشوره گفتم بشینیم پای تلوزیون درحال حرف زدن دیگ کیرم توشلوارک ضایه راست بود هیجی نگفتم رفتم اتاقم یه پنج دقیقه بعدصدام زد منم گفتم بیا اینجام تواتاقم اومد تواتاقم. اتاقم بهش نشون دادم بازبهش چسبیدم از روبرو بغلش کردم ولباشو شروع کردم به خورد یواش یواش اونم حشری شد وخورددرحال مالیدن وخوردن دکمه های مانتوش بازکردم واااای چه پستونایی سوتینش تنش بود
یهو رو دوتا دستم گذاشتمش اونم دستاش دورگردنم حلقه کرد گفت چکارمیکنی هیچی نگفتم مستقیم رفتم تواتاق مامان وبابا روتخت دونفره گذاشتمش رو تخت اون زیادحرکتی نداشت فقط من بیشترکارمیکردم از پیشونی تا شکمش رو لیس زدم وبوسیدم و هی اومدم پایین چشماش بسته بود آروم شلوارش دادم پایین و گذاشتم کنار وای چی میدیدم یه ست شورت و سوتین مشکی که بدن سفید ش رو خیلی خوشکل کرده بودپیراهنم رو دراوردم وباز شروع کردم رونش و پاهاش لیس زدن وخوردن از کنار شورتش کوسش لیس میزدم دوباره برگشتم بالا سینه هاش رومیمالیدم گفتم اجازه هست باچشم گفت آره سوتینش دراوردم و شروع کردم بیرحمانه و تند تند پستوناش رو خوردن اون بیحرکت بود فقط بادستش بدنم میمالید کم کم روش باز شد و گفت بیا بالا رفتم لبام شروع کردبه خوردن ومک زدن کامل خوابیدم روش بایه حرکت خودم روفتم زیر وزینب اومد روی من گفتم نمیخوای شلوارم دربیاری کیرم ترکید با اکراه رفت پایین شلوارپایین کشید شورت پام نبود تاکیرمو دید جاخورد رفت پایین وکیرمو تو دستش گرفت باهاش ور میرفت ولی نمیدونست باید چکارکنه یادش دادم بادست پایین وبالاکنه بعدگفتم دهنتو بازکن سرکیرم گذاشتم تودهنش و آروم بالا وپایین کردم دیگ خودش یادگرفت و خودش میخورد من فقط داشتم نگاش میکردم و کیف میکردم دیگ داشتم میترکیدم گفتم بیا بالا اومد روم شروع کردیم باهم لب خوردن بایه حرکت برش گردوندم حالا اون زیربود ومن رو بودم رفتم پایین شورتشو دراوردم اوففففف یه کس کوچولو باموهایی که مشخصه چندروزه تراشیداشده اخه موهاش کوتاه بود و کسش جذاب ترکرده بود مثل تشنه ها با ولع فقط کوس لیس میزدم وای چقدرخوشمزه بود زبون توش میکردم و مک میزدم یهو زینب چنگ زدتوی موهام و سرمو فشاردادتوی کسش محکم لیس میزدم ومک میزدم که بدنش لرزید و ارضا شد چون بار اول بود نخواستم ناراحت بشه یکم آبی که اومد هم خوردم خیلی لذت بخش بود ولی حالا نوبت من بود که ارضا بشم رفتم بالا و گذاشتم زینب یه دل سیر لب بخوره هی بدنشو میمالیدم گفتم زینب برگرد که کیرم داره میترکه برگشت به شکم خوابید کونش بالا داد منم یه بالشت زیرشکمش گذاشم که خوب بیادبالا و رفتم کنارسرش وکیرم دادم یه دل سیر خورد وخوب خیس شد گفتم خوب خیسش کن بعدچنددقیقه خوردن دوباره رفتم پشتش یکم سوراخ کونش لیس زدم که خیس بشه یه انگشتم کردم داخل فهمیدم خیلی تنگه کیرم گذاشتم دم سوراخش آروم فشار دادم ولی کیرم براش خیلی بزرگ فقط سرش داخل رفته بود ولی اون داشت جیغ میزد بهش اعتنا نکردم بایه فشارهمه کیرم فرو کردم داخل داشت نفسش بندمیومد ولی بیرون نکشیدم یه چنددقیقه صبرکردم کونش جاباز کنه آروم شروع کردم تلنبه زدن یواش یواش تندش کردم و زینب داشت آه وناله میکرد باآه وناله زینب بیشترحشری میشدم دیدم داره آبم میاد همشو توی کونش خالی کردم و همونجوری روش دراز کشیدم سرشو برگردوند شروع کردیم لب خوردن بعد چند دقیقه کیرمو کشیدم بیرون و اومدم کنارش کلی قربون صدقش رفتم ازش تشکر کردم اونم از ارضا شدنش خیلی راضی بود مثل این که خیلی درد داشت بزوراز جاش بلندشد و بغلش کردم بردمش دم دستشویی خودشو تخلیه کرد بعد باهم رفتیم حمام بدن همدیگه روشستیم یکم هم اون کیرمنو خورد منم کسشو خوردم دوباره رفتیم توی رخت خواب تاصبح یه باردیگه سکس کردیم وارضا شدیم ولی دیگه کونشو نکردم صبح زودهم رفتیم شهرمحل تحصیلش ورسوندمش که بره سرکلاسش
بعد اون شب خیلی رابطمون بهتر شده بود دوبار دیگه هم اومدیم خونه ما و سکس کردیم میخواستم باهاش ازدواج کنم ولی خانوادم رضایت ندادن چندماه پیش یه خواستگار براش اومد که مثل خودش طلبه بود زینب دودل بود دیدم پسر خوبیه راضیش کردم بهش جواب مثبت بده الان هم زینب تازه عقد کرده ازش خبردارم زندگی خیلی خوبی داره و ما هم اون رابطه رو برای همیشه قطع کردیم.
پایان
نوشته: علی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید