این داستان تقدیم به شما

 کامل آماده شده بودم، سحراومد بود خونه و هم آرایشم کرده بود هم کمک کرده بود که اماده شم لباسم رو بپوشم، هنوز شک داشتم که لباسم مناسب این جشن عروسی هست یا نه! نسبت نزدیکی با عروس و داماد نداشتیم، کلا یه عروسی جمع و جور بود، نمیدونم شاید توی رودرواسی اصلا مارو دعوت کرده بودن، به سحر گفتم سحر لباسم بد نیست؟! گفت وا ؟! به این قشنگی! گفتم نه نمیگم زشته، ما که با اینا رابطه نزدیکی نداریم، همش فکر میکنم خیلی لخته لباسم! سحر گفت: ربطی نداره، اونا خواستن دعوت کردن، تو هم اینجور لباس می پوشی! نمی پوشی؟! دیگه اخرش خوششون نیومد دیگه دعوتتون نمی کنن! 

دیگه اومدم از اتاق بیرون بابک هم لباس پوشیده بود و اماده، منصور اقا هم همینجور، عروسی دوست پسر منصور اقا بود که با بابک رفیق نزدیک بودن، چون خودش گیر عروسی بود کمک دوستش، از ما خواسته بود این 2 روز باباش بیاد پیش ما که البته بار اول نبود، منصور62 سالش بود، 20 سال پیش زنش فوت شده بود و از اون زبون ریزا بود، چشم چرون، تیز، با منم خیلی لاس میزد، هیچ وقت جوری نبود که بخواد مثلن کار خاصی بکنه، ولی خب خیلی کل کل میکرد با من و خلاصه بدش نمیومد بام حال کنه، خلاصه بابک و منصور اقا که منو دیدن هر کدوم به شکل خودشون واکنش نشون دادن…
منصوراقا گفت به! شیدا خانم! مثه همیشه خوشتیپ! چه لباس قشنگی!
 
بابک گفت: اینه لباس که میگفتی چه باحاله! مبارک باشه خیلی بهت میاد، یواش به بابک گفتم : بابک خیلی باز نیست؟! گفت: هست ولی توی لباسای تو چیز جدیدی نیست! گفتم نیست زیاد باشون صمیمی نیستیم، گفت نگران نباش، صمیمی میشیم یه چرخ بزن، منم چرخیدم منصور گفت: شیدا جان پارچش کم بوده که این بغلای لباست هیچی نداره و خندید، بابک گفت اقا منصور اذیتش نکن؛ همینجوری دودل هست بابا دیر شد بریم، منصور خندید و رفت کفش بپوشه که بریم که به بابک گفتم بابک توروخدا خوبه لباسم؟! اومد نزدیک و دستاشو گذاشت روی بغل کونم که از لباسم بیرون بود و گفت محشر شدی عزیزم اصلا فکرشم نکن که بده! بهش گفتم بابک من زیر این شرت ندارم! خندید و گفت چرا!؟ گفتم بببین از کجا برش خورده، اگه بپوشم بند شرتم پیداس از توی این برشش! گفت: تو که همیشه بند شرتت از بالا شلوار و دامن و همه چی معلومه! گفتم اخه این ماکسی یعنی! از این برشش بند شرتم پیدا باشه خیلی ضایع هست! گفت خب اگه نباید بپوشی، نپوشیدی دیگه مشکل چیه؟! گفتم اخه راحت نیستم زشت نیست؟! جاییم پیدا نیست؟! گفت: همه جات پیداست، گفتم نه دیونه منظورم چاک کس وکونم هست! گفت: نه بابا لباسه جلو عقبش که بلنده پیدا نمیشه! عزیزم تو شرتات که کلن فقط روی سوراخ کس و کونت رو می پوشنه! توی این لباسم که سوراخات پیدا نیست که! گفتم بشینم چی؟! گفت نه! چون بلنده پیدا نیست، اگه کوتاه بود اره! باید شرت میپوشیدی ولی الان مشکلی نیست، شیدا جان؟! صمیمی نیستیم باشون نباشیم، یا نباید بریم که دیگه زشته داریم میریم، بعدم تو لباسات همینه، مهم نیست خوششون بیاد یا نه، اخرش دیگه دعوت نمیکنن دیگه خلاص بریم عزیزم….
 
 
لباسم یه ماکسی بود، مشکی، بلند، پشتش تا گودی کمرم باز، از یکم بالای نافم باز بود و فقط دوتا تیکه میومد روی سینه هام و پشت گردنم گره میخورد، حجم بیشتر سینه هام و نمی پوشند، از بغل و روبرو بیشتر سینه هام معلوم بود، از توی پهلو برش گرد خورده بود، جوری که فقط از پشت و جلو وسط رونام رو می پوشند بلند تا روی زمین، ولی از بغل هیچی! یعنی همین جور که واساده بودم، از جلو چون باریکتر بود و از توی پهلو لخت بود، بیخ رونم هم دیده میشد، از پشت پهن تر بود، ولی خب باز بخاطر برشش، از تقریبا وسط کون به بیرون رونم لخت بود، خلاصه همین جور که واساده بودم، راحت میشد حجم بیشترکونم و دید، راه که میرفتم بدتر میشد چه از پشت چه از جلو!
وارد که شدیم همش نگاه میکردم ببینم چجور لباس پوشیدن که اگه مثه من توشون هست خیالم راحت شه که من تابلو نیستم، بودن که لباس راحت و باز پوشیده بودن ولی دیگه نه مثه مال من… همین جور که کنار بابک میرفتیم تا یه جا بشینیم، سنگینی نگاه مردا رو که نشسته بودن روی خودم حس میکردم، وقتی نشستیم داشتم خودم و نگاه میکردم که تا کجاهام پیداس، پام و انداختم روی پام و دیدم چون جلو لباسه بلنده خب کسم پیدا نیست شکر خدا، ولی چون خیلی برشش باز بود قشنگ از بغل چون پاهام هم روی هم بود کونم کامل پیدا بود! به بابک گفتم بابک جاییم پیدا نیست؟! اومد در گوشم گفت: اگه منظورت سوراخات هست که نه! اونا پیدا نیستن، خیالت راحت واقعا به شرت نیازی نیست!

 
منصور که فهمیده بود من روی لباسم حساس شدم واسه این مراسم، اومد نزدیک گوشم و گفت شیدا جان، خودت تک مجلسی، گفتم چطور؟! گفت از وقتی اومدیم توهمه رو یه نگاه بالا پایین کردم، لباس خودتت تکه! هیچ کس به گرده پات نمیرسه! هستن چندتا مورد، ولی باز مال خودت یه چیز دیگس! گفتم ماشاالله چه چشای دارین شما! خندید گفت ما اینیم دیگه… زن و مرد قاطی بود فقط شانس نمیدونم چرا جلو ما هر کی نشسته بود مرد بود! به بابک گفتم نمی شد یه جا بشینیم کمتر مرد باشه! گفت شیدا جانم، بنده های خدا که چیزی نمی بینن، گفتم دیگه چی باید ببینن؟! گفت نوک سینه هات و سوراخات که پیدا نیست، دیگه باقیشم حلاله، تو راحت بشین، نمایش بده، بزار اونا هم از دیدن رون و کون لذت ببرن، گفتم اها، اینجوره پس، باشه، خودت خواستی، منصور سمت چپم نشسته بود، پای چپم و انداختم روی پای راستم، و یکم کونم و دادم سمت چپ که بیشتر لای رونام دیده شه، رفتم سمت بابک و اروم گفتم یه جور نشستم که هم منصور بهتر ببینه هم همین مرد روبرویا، خندید گفت به خدا خوش به حالشون، کاش من الان اونور نشسته بودم، من میدونم الان دارن چه منظره زیبای رو میبینن… یه چندتا از دوستای بابک با زناشونم بودن که یکی دو تا دسته مارو گرفتن و واسه رقص بردن وسط، منم خیلی شلوغش نکردم ولی از فرصت استفاده کردم که یه کس و کونی نمایش بدم…
 
 
شب که رسیدیم خونه منصور گفت شیدا جان دیدی تموم شد، هی سخت گرفته بودی به خودت و لباست، گفتم بله تموم شد، ولی مرداشون خوردنم با نگاشون، گفت تو که همیشه راحت لباس میپوشی دیگه میدونی این چیزا هست، حالا امشب هم تحش 100 مرد دیگه دیدن دیگه، گفتم اره مثلن خوده شما من و با شرت هم که ببینی به هر حال همو خیلی ساله میشناسیم، من که اونارو نمیشناختم واسم سخت بود، منصور چشاش برق زد و گفت البته من تاحالا شمارو با شرت ندیدم! دروغ نگو دیگه! من گفتم حالا شاید یه روز دیدی گفت خدا کنه اون روز زودتر برسه… رفتم توی اتاق لباس عوض کنم، بابک هم رفت حموم، وقتی اومدم بیرون،یه رب دشامبر مشکی تور بلند تن کرده بودم که خیلی نازک نبود، ولی تنم زیرش معلوم بود، با یه شرت لامبادا قرمز که قشنگ زیر رب دشامبر پیدا بود و رفتم از جلو منصور رد شدم برم توی آشپزخونه اب بخورم که منصور گفت اینم میپوشیدی واسه مراسم بد نبودا! گفتم حتما!
 
راستی اقا منصور، رفتم جلوش و یه چرخ خوردم گفتم بعد نگی باز منو با شرت ندیدی، گفت نه این که قبول نیست، از روی این لباسه هست، با شرت یعنی فقط با شرت! گفتم اها! باشه فکر کردی من کم میارم! شروع کردم بنده لباسمو باز کنم که فقط با شرت جلوش یه تاب بخورم، که گفت: خوشم میاد از همین که کم نمیاری، جلو اون همه مرد با این لباس چه پای روی پا انداخته بود… لباسم و دراوردم و فقط با شرت جلوش واسادم و یه تاب کامل خوردم، منصور اینقدر تیز بود که همه جام رو توی همون یه تاب کامل نگاه کنه، ولی گفت یه نما از پشت، برگشتم پشتم و کردم بهش، گفت بیا و فردا یه لباس خفن تر بپوش، گفتم من و روی لج ننداز میدونی مکینم، گفت نامرده هرکی نکنه گفتم باشه، حالا میبینی…
فردا یه مراسم خیلی کوچیک بود خونه ای پدر عروس، واسه هدیه ها و این چیزا، وقتی از در اومدم بیرون و رو به بابک و منصور گفتم من امادم فقط مانتو بپوشم بریم، جفتشون چشماشون 4 تا شده بود!
بابک گفت اینجوری میای!؟ گفتم اره، بده؟! گفت نه فقط تو دیشب سر اون لباس بیچاره کردی مارو حالا امشب با این! گفتم خب خودت گفتی دیگه، گفتی باشون آشنا میشیم، دیشب شدیم دیگه، بعدم اگه بدشون میمود اینقدر اصرار نمیکردن که امشب بریم! بابک گفت خب خدارو شکر که دیگه نگران نیستی! به منصور همین جور که داشتم اشاره میکردم به بند شرتم که از بالا دامنم پیدا بود و گفتم منصور اقا این همون شرت دیشب هستا! بابک گفت تو که دیشب شرت نپوشیده بودی؟ منصور گفت بابک جان غیب گفتی، خب معلومه دیشب شرت پاش نبود توی مراسم، بابک گفت شما از کجا فهمیدی که زنه من شرت پاش نبوده دیشب؟! منصور گفت مرده حسابی اون همه ادم فهمیدن زنت شرت پاش نیست انتظار داری من نفهمیده باشم، بابک گفت پس حالا که شرت پاش نبوده این قضیه شرت دیشب چیه؟! منصور گفت هیچی بابک جان یه چیزی هست بینه من و شیدا! بابک گفت شما و زنه من و شرتش! چه موضوعی هست که فقط بینه خودتونه اونوقت؟! منصور گفت راه بیفت بابا جان 100 تا مرد دیشب خیره هی میرفتن و میومدن که زنت پاشو انداخته رو پاش بدون شرت نگاش کنن حالا به من گیر دادی؟!

 
 
دیشب این شرت و پوشید و نشون من داد، بابک گفت : شیدا جان پس اول شرتت رو واسه اقا منصور میپوشی بعد به من و باقی نشون میدی؟! منم گفتم من به هرکی دلم بخواد شرتمو نشون میدم، بابک گفت بله، راحت باشید شما، بابک به منصور گفت حالا از کجا فهمیدی زنم شرت پاش نبود دیشب؟ منصور گفت باباجان وقتی تا بیخ رونش پیداس و اثری از شرت نیست، وقتی نصف بیشتر هر طرف کونش بیرونه و اثری از شرت نیست، خب یعنی پاش نیست دیگه، ببینم تو خودت نفهمیدی زنت شرت نپوشیده؟ من گفتم، خودم بهش گفتم شرت پام نیست، خودش نفهمید که، منصور گفت، بابا دمت گرم بابک جان، اون همه مرد فهمیده بودن منتظر بودن زنت یه تکون بخوره تلاش میکردن یه چیزی ببینن، خودت نفهمیدی ای بابا…
سوتین که نمیشه گفت ولی یه پارچه بود که فقط روی سینه هام بود، بخاطر دو تا بندی که بالا تو کنارش داشت که پشت گردن بسته میشد، باید پارچه رو میدادم زیر سینم که سینم و بده بالاتر و بچسبونه بهم که اینجور فقط نوک سینم رو میپوشند و بعد میرفت زیر سینم، از پهلو که یکم سینه هام رو به هم فشار میداد و باقی سینم پیدا بود، از بالا هم که چاک سینم و بیشتر حجمشون معلوم بود، فقط نوکش رو پوشنده بود، که چون پارچه نازکی بود، خیلی راحت نوک سینه هام معلوم بود! بندای شرت لامبادام رو هم کامل کشیده بودم بالا توی پهلوم که پیدا باشه، و بعد یه دامن همجنس همون پارچه ای سوتین، که کلا از بالای قاچ کونم بود تا پایینش، یعنی بزور قمبل هام رو می پوشند، بغل های دامن هم بندای ضرب دری داشت که پارچه جلو رو به تیکه پارچه پشت وصل می کرد و رسما یعنی بغلای کونم مشخص بود و این همه چیزی بود که من پوشیده بودم…

 
وارد خونشون که شدیم فهمیدم همون جور که خودشون گفتن خیلی کمن امشب، کلا 50 تا حدودا! و معلوم بود بیشتر فامیلای نزدیکن چون همون 4 تای هم که شب قبل با لباس لختی اومده بودن و ندیدیم، سالنشون یه حالت ال مانند داشت که همه مردا اون تحش نشسته بودن و زنا همون اول که صندلی عروس و داماد بود جمع بودن، ما هم ازشانسمون جا که نبود رفتیم همون توی جمع مردا روی صندلی نشستیم، وقتی رفتیم بشینیم نگاه ها که به کنار ولی از سلامای که میکردن معلوم بود که خیلی خوشحالن که ما امشب دوباره هستیم!
محسن پسر منصور اومد در گوشم و گفت اینا امشب همینا هستن مهمونا، دیگه اهنگ اینا گذاشتن پاشو خودت گرمش کن، گفتم باشه، وقتی اهنگ گذاشتن و محسن اومد بلندم کنه که برقصم، یه لحظه انگار تازه فهمیدم چی پوشیدم! سر کل کل الکی ببین چه کاری دست خودم دادم! به خودم گفت نخیر، خودت بدت نمیاد، ربطی به کل کل نداره! تنت میخاره! یه کلام!
همین که پا شدم به رقصیدن احساس کردم لختم! سینه هام که بزور پوشیده شده بودن! کمر و شکم و رونو همه جام معلوم بود! یه نگاه کردم بند شرتم روی پهلوم! دامن که نمیشه گفت واقعا یه تیکه پارچه جلو یه تیکه پارچه عقب… بغلای کونم و رونم توی این بندا… همین جور که توی این فکر بودم و خیلی یواش داشتم قر میدادم چشام افتاد به بابک، شوهرم… دیدم با چه عشق و خنده ای داره نگام میکنه و لذت و میشد توی صورتش واضح دید، یهو با خودم گفتم، تو که دوست داری، شوهرت هم که داره کیف میکنه! حالتو بکن… کم کم تکونم بیشتر شد و قرو بیشترش کردم…
 
نگام رفت روی منصور یه جوری داشت نگام میکرد که انگار دارم براش میرقصم که بعدش باهاش سکس کنم… چشمش که افتاد توی چشمم، یه خنده کرده و یه چشمک زد، همین جور که میرقصیدم رفتم جلوی اون، یکم تابش دادم و پشتم و کردم بهش، دیدم مردای اونور یه جوری دارن بالا و پایئنم و نگاه میکنن که یه نفس سنگینی که ناشی از حشری شدن بود کشیدم… همین جوری جلو همه میرفتم و میرقصیدم، یه جوری سینه هام تکون میخورد که خودم حالم داشت خراب میشد، فقط حواسم بود که یه وقتی از بالای لباسم نیان بیرون! هر از چند گاهی با یه نازی دست میکشیدم به سینه هام و لباسم و یکم میکشیدمش بالا… دامن هم هی میومد بالا، اونو هم با یه نازی دست میکردم یکم میکشیدم پایئن که مطمئن شدم تا روی خط زیر کونم هست، بعد یکم که نشستم، بابک گفت، یعنی اینور مردا هیچ کاری به کادوها ندارن، فقط منتظرن تو پاشی برقصی کیف کنن، گفتم پس با اجازت بهشون حال بدم دیگه، گفت تو واسه حال دادن هیچ وقت اجازه من و نمیخوای، وقتی مینشستم باز کم نمیاوردم، یه بار این پامو مینداختم روی پام، بعد جابجا میکردم که اونورمم دیده شه، بعضی وقتا هم پاهامو میذاشتم کنار هم چون میدونستم دیدن 2 تا رون سفید تپل کنار هم واسه مردا خیلی خوشمزس…
دوباره که پا شدم واسه رقص اینبار به عمد دیر به دیر دامنم و میکشدم پائین، حس میکردم، میزاشتم تا چند انگشت بیاد وسط کونم بعد میکشیدمش پائین…وقتی تموم شد کلی ازم تشکر کردن که مجلس و گرم کرده بودم…
وقتی رسیدیم خونه، منصور به بابک گفت بابک میدونی چرا اعتماد به نفس زنت امشب بهتر بود؟! بابک گفت چرا؟! منصور گفت فقط چون من دیشب با شرت دیدمش، این دیگه واسش عادی عادی شد! بابک گفت: پس قربانت امشب هم تا هستی باز ببینش که این دیگه کلن یه مدت ردیف باشه باز اگه لازم شد میگیم شما بیا مشکل حل کن، منصور گفت اون که به چشم فقط من دیشب با شرت دیدم گفت عمرا امشب کسی با شرت ببینه، اینقدر دامن زنت رفت بالا که همه همه چیو دیدن، من گفتم، اقا منصور حسادت خوب نیست، حالا واسه اینکه ناراحت نشی باز امشب شما ببین، حالا اونا یه بار دیدن، شما هم دیشب دیدی هم امشب ببین،خونه که رفتیم جفتشون ولو شدن روی مبل من رفتم جلوشون و گفتم من خیلی خستم میرم حموم بابک، همون جا جلوشون شروع کردم بندای سوتینم و باز کردن جفتشون صاف شدن روی مبل و خیره شدن به من، بازش که کردم انداختمش سمت منصور..

 
برگشتم پشتمو کردم بهشون و دامنمو کشیدم پائین… صدای نفسای عمیق جفتشون میومد… دامن رو هم انداختم واسه منصور، بابک گفت پس من چی؟ گفتم تو فعلا سهمی نداری، تا یاد بگیری من به هر کی بخوام شرتم و نشون میدم…
منصور خنده ای کرد و خیره منتظر بود، جلوشون هی تنم و ناز میکردم و میچرخیدم که منصور قشنگ همه جارو ببینه، بعد به منصور گفتم دیشب با شرت دیدی نه؟! گفت بله همین شرت که امشب هم پات بود، گفتم بی شرت هم دوست داری ببینی؟! بابک گفت چی؟! منصور گفت بله خانوم! چرا که نه! از خدامه! به بابک گفتم بدون شرت هم نشونم میدم تا وقتی من به یه مردی میگم این شرت دیشب هست تو گیر ندی که قضیه شرت دیشب چیه! رفتم جلوی منصور و با کلی ناز دست کشیدم به بدنم و شرتم، پشتم و کردم بهش و یکم خم شدم و همین جور که صورت جفتشون و نگاه میکردم شرتم و کشیدم پایئن… بندای بغلش اومدن پایئن ولی وسطش که به کس و کونم چسبیده بود هنوز گیر کرده بود، کشیدم تا اونم جدا شد، همون جور که خم بودم، دست انداختم کونم و باز کردم که منصور قشنگ کس و کونم و ببینه، به بابک گفتم بابک چند نفر دوست داشتن این 2 شب این لارو ببینن؟! بابک گفت یه عالمه، همه مردا توی مراسم، گفتم پس خوشال باش که من فقط دارم نشون یکیشون میدم، منصور دوست داشتی ببینی ،نداشتی؟! گفت وای، ارزوم بود ارزو! میمرم واسش، بابک جان کوفتت بشه چه چیزی میکنی!
 
همین جور که باز نگهش داشته بودم خودم و کشیدم عقب تر نزدیک صورت منصور، اونم زبونش و داد بیرون و رفت لای کس و کونم، صورت شوهرم دیدنی بود. یکم منصور که لیس زد، دستاشو گذاشت روی کونم، چنگ میزد و میلیسید، زبونش داشت میکرد توی کسم که اهم بلند شد، به بابک گفتم فهمیدی؟! گفت اره گرفتم، گفتم بگو قشنگ چیو فهمیدی، گفت اینکه تو به هر کی بخوای شرتت رو نشون میدی، گفتم دیگه، گفت جلوش لخت میشی و خم میشی و میزاری زبون بکنه توی کست و کونت و چنگ بزنه، گفتم افرین شوهره خودم … آروم دسته منصور رو از روی کونم ورداشتم و صورتش و دادم عقب و گفتم فعلا کافیه، میخواستم بابک متوجه شه که شد، منصور گفت خب ادامه بدیم که بیشتر متوجه شه، نگاش کردم و گفتم میگم کافیه ، یعنی کافیه، خواستم جلوت خم میشم خودم … راه افتادم رفتم سمت حمام…
 
 
 
نوشته: شیدا شورتلس

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *