این داستان تقدیم به شما
روزی روزگاری در یکی از شهرستان های ایالت پِنسیلوانیا دختری زندگی میکرد سگ حشر و آلت پرست که کوثر نام داشت.(شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا یه شخص وسط آمریکا باید اسمش کوثر باشه که باید به عرضتون برسونم داستانه خودمه دوس دارم رابطه اسم با لوکیشن مث گوز به شقیقه باشه, خایه مالی نکنید.)
کوثر از لحظه ای که چشمانش را به این دنیای کیری منظر گشوده بود آرزو داشت که لِنگانش هم بگشاید اما دست سرنوشت فقط او را انگشت کرده بود و به آرزوهای وی توجهی نداشت.
او عاشق برجستگی آلت کامبیز از روی شلوار آدیداسِ “تولیدی برادران عباسی” بود(حمایت از کالای ایرانی) , پسری که در میوه فروشیه “حاجی ارزونیِ فیلادِلفیا” در سرکوچه شان پادویی میکرد و به کَسَبه کون میداد(شاید باز براتون سوال پیش بیاد که چرا وسط بِلاد کُفر این پسر اسمش کامبیزه که پرانتز اولی رو دوباره مطالعه کنید).
القصه کار کوثر شده بود رفتن به آن دوکان و خرید میوه.
از آنجایی که کوثر دختری بود صاحب فراست, همیشه ارزان ترین کالای مغازه را جهت صرفه اقتصادی که بادمجان وارداتی از بَم بود (حمایت از کالای ایرانی) میخرید و با عشوه های خرکی کامبیز را اِغوا میکرد.
برای مثال میگفت: عاقا کامبیز بادمجونات کلفته؟؟؟☺️ و پسر هم پاسخ میداد عاره من خودمم از همینا استفاده میکنم!!
روزها مانند تعداد جق های ممتد پسرکی نوجوان یکی پس از دیگری گذشت تا این که کامبیز, کوثر را به انبار میوه فروشی دعوت کرد و روز موعود فرا رسید!!
کوثر که شب گذشته در تشت واجبی خوابیده بود به محض دخول به انبار جامه از تن کَند و منتظر آلت شیوای کامبیز شد, مسرورانه فریاد میزد: کامی, کام فور می که ناگهان خشکش زد.
گویا کیری سرد در مقعدش حواله کرده بودند…
کامبیز را در کنج انبار دید که روی سبد های بادمجان نشسته و یکی از آن ها را در کونش شیاف کرده بود.
کامبیز به کوثر گفت میدانستم با دیدن این همه بادمجانِ کُلفت عنان از کف میدهی☺️ از اولین روز دیدارمان فهمیدم که تو هم بسان اینجانب, فرو کردن این دیلدو ها در کونت را میپسندی لیکن اکنون به کنار من بیا تا به ارگاسمی ا زلی دست یابیم.
” و چه تلخ پایانیست زمانی که کراشت کونی مونی باشد…”
نکته: اگر انگلیسی بلد نیستید و معنی کراش رو نمیدونید و فوقش فکر میکنین کراش یه بازیه تو پلی استیشن یا خیلی ادعای انگلیسیتون میشه و فکر میکنین کراش یعنی تصادف باید عرض کنم که به کیرم
نوشته: آلفرد هیچکاره
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید