این داستان تقدیم به شما

سلام. آراد هستم 19 سالمه یه پوست روشن دارم با چشمای بزرگ سورمه ای و یه دماغ کوچولو و لبای قلوه ای صورتی و نرم که ازش راضی نیستم و ترجیح میدم یه لب خیلی کوچیک داشته باشم میخوام خاطرام رو با خوشگل ترین پسر دانشگاهمون تعریف کنم…

***

اولین روزی بود که میرفتم دانشگاه خودم تنها بودم دوستم کاوه دانشگاه اصفهان قبول شد و منم دانشگاه تهران چون از بچگی میدونستم گِی هستم سرم تو لاک خودم بود و به هیچ کس کاری نداشتم و تنها سرگرمیم درس بود برای همین درسم خیلی خوبه یه روز وقتی رفتم مدرسه کاوه بعنوان دانش اموز جدید اومد و خودشو بهم نزدیک کرد و ازم خواست باهاش رابطه داشته باشم وقتی فهمیدم اونم مثل منه باهاش دوست شدم.خلاصه رفتم تویه محوطه دانشگاه کلاسمو پیدا کردم و یه صندلی ردیف اولو انتخاب کردم هر دختری که رد میشد یه عشوه ی حال بهم میکردو میخواست سر صحبتو باهام باز کنه اعصابم خورد شد کیفمو برداشتم میخواستم از کلاس برم بیرون که خوردم به یه نفر هردوتامون پخش زمین شدیم به طرف نگاه کردم یه پسر خیلی سفید با چشمای خمار سبز با بینی که با صورتش هماهنگ بود و لبای کوچیک خیلی قیافش بامزه و تودل برو بود نفسای گرمش که میخورد به صورتم مستم میکرد لباشو برد تو دهنش صدای خنده و متلک های بچه ها باعث میشد تحریک نشم ببوسمش چشماش گشاد شده بود و داشت به حرکات چشمم بین چشاش و لباشو نگاه میکرد یه پسره دیگه اومد کمکم کرد بلند بشم خودمو تمیز کردم و به پسر خوشگله کمک کردم تا بلند بشه خودمونیم الکی هی بهش دست میکشیدمو میگفتم ببخشید بخاطر من کثیف شدی.
پسر هم میگفت:اشکال ندار هر دوتامون مقصریم.
بهش گفتم:من آرادم…اراد پولادی.
پسره گفت:خوشبختم منم بَردیا سامانی هستم! ( البته بعدن فهمیدم اسم اصلیش علیرضا آخوندزاده بوده رفته عوض کرده اسمشو جالبیش اینجاس که منم همینکارو کرده بودم آخه اسمم محسن احمدی‌ نژاد بود قبلا )
 
دستشو گرفتم و بهش گفتم بیاد پیشم بشینه چند جلسه گذشته بود و من نتونستم به بردیا نزدیک بشم و مجبور بودم از دور نگاش کنم خیلی دلم میخواست بهش نزدیک بشم هر وقت هم که سعی میکردم بهش نزدیک بشم به یه بهونه ای فرار میکرد تا یه روز که استاد به گروه های دو نفره تقسیممون کرد چون تعدادمون کم بود و کلی 18 نفر بودیم زیاد کسی این استادو قبول نکرده بودن چون زیادی سخت گیره اما واقعا معلم خوبیه خلاصه از شانس خوبه من با بردیا افتادم اما بردیا راضی نبود و به استاد گفت که نمیخواد با من گروه بشه اما استاد گفت اقای سامانی خدارو شکر کن با همچین ادم خوبی افتادید و راشو کشیدو رفت.یخورده ناراحت شدم اما بروی خودم نیاوردم وسایلمو جمع کردم و رفتم طرف بردیا و بهش گفتم:اقای سامانی حالا که باهم گروه شدیم بیا بهترین تلاشمون رو بکنیم اگه مشکل نداری امروز ساعت 5 بیا خونه ی من ادرس خونم هم ……………
بردیا گفت:باشه…..موضوعمون چیه؟
بهش گفتم:مورچه ها…….رمز گوشیتو بزن بهم بده میخوام شمارمو بهت بدم.
گوشیشو بهم داد خلاصه شمارهامون رو ردو بدل کردیم رفتم تویه سوئیتی که بابام برام خریده بود.
مشغول درس خوندن بودم که بردیا بهم زنگ زد و گفت جلو در درو براش باز کردم باهاش دست دادم یه حس تازه ای داخلم بوجود اومد نمیخواستم دستشو ول کنم اما اون زود دستشو کشید و گفت:شروع کنیم؟
گفتم بیا بریم تویه اتاقم کامپیوترم اونجاست رفتم رویه صندلی کامپیوتر نشستم و اونم اومد بالای سرم چند ساعت گذشته بود و من داشتم درمورد مورچه تحقیق میکردم.دیدم هی خم میشه و پاهاشو ماساژ میده بهش گفتم تموم شد.کاغذا رو برداشتم دستشو گرفتم و باهم نشستیم رویه تخت معلوم بود خیلی معذبه.بهش گفتم:چرا نمیخواستی با من هم گروه بشی؟
بردیا:چی؟
من:هیچی…..
 
الکی گفتم:بنظر تو عشقی هم بین مورچه های نر و ماده وجود داره؟ اخه اونا همیشه درحال کار کردنن.
بردیا:البته که وجود داره اونا در کنار کار میتونن به هم عشق هم بورزن و عاشق بشن مثل دختر پسرایی که در کنار درس خوندن و مشکلاتی که تویه زندگی دارن عاشق میشن.
بهش نزدیکتر شدم تویه چشماش نگاه کردم سرشو انداخت پایین.
من:یعنی فقط دختر پسرا عاشق هم میشن یعنی پسر با پسر ویا دختر با دختر نمیشه؟
با تعجب سرشو اورد بالا.
سرمو بردم نزدیک و نرمو یواش لبامو گذاشتم رو لباش زود رفت کنار انگار برقش گرفته بود.
بردیا:بهتره به کار اصلیمون برسیم.
گفتم:اصلی ترین کار همینه مگه نه؟ بیا امتحان کنیم….عشق کنار درس و سختی های مسائل زندگی.
بردیا:اراد بیا پرژمونو تموم کنیم.
احساس کردم خیلی ترسیده برای همین ادامه ندادم.
بعد تموم کردن پرژه بردیا بدون خوردن شام و معطلی زود رفت.
فردای اون روز تویه دانشگاه هی ازم دوری میکرد دیگه کلافه شده بودم برای همین تا اومد سر کلاس رفتم جلوش و بهش گفتم:تاکی میخوای ازم دوری کنی؟
بردیا:من باید برم دستشویی
رفتم دنبالش تویه دستشوی دستشو گرفتم و بردمش تو یکی از اتاقکای توالت.سرمو بردم نزدیک صورتش و بهش گفتم:من یه همجنسبازم و عاشق پسرا میشم و الان هم تو داخل گلوم گیر کردی.
لبامو گذاشتم رویه لباش و با زبونم لباشو خیس کردم زبونمو بردم تویه دهنش که بردیا دستاشو گذاشت رویه سینم میخواست منو از خودش جدا کنه اما من اونقدر غرق لذت بودم که هیچ چیز جلو دارم نبود.دستامو بردم زیر سوییشرتش که با نرمی و لطافت بدنش روبه رو شدم دستاشو به حرکت دراورد و مانع شد.بزور منو از خودش جدا کرد و رفت بیرون.خیلی خوشحال بودم و انرژی گرفته بودم.

 
چندروز گذش و بردیا با من حرف نمیزد پرژمون هم اول شد چون موضوعش تکراری نبود و از روی کسی کپی نکرده بودیم اخه بقیه همه از پرژه ی سال قبلی ها استفاده کرده بودن.قرار بود بریم اصفهان برای تحقیق درمورد جاه های قدیمی و میخواستی اخر هفته رو اونجا بمونیم.وقتی رفتیم تویه اتوبوس زود رفتم کنار بردیا که تو بوفه نشسته بود نشستم خودشو جمو جور کرد من بیشتر بهش چسپیدم و دستمو انداختم دور گردنش هیچ راه فراری نداشت پیش شیشه نشسته بود.لبامو گذاشتم رو گوشش و بهش گفتم:گیر افتادی.
بردیا:بهتره بری کنار.
من:اُهههههههه….مگه تو زبونم داری؟
بردیا:فک کردی فقط خودت داری؟ مال من درازتراز مال توئه.
من:کجات؟پایین؟
و بعد دستمو گذاشتم رو کیرش.
دستمو کنار زد و دستاشو گذاشت رو کیرش.
من:هه…فکر کردی با این کارت میتونی جلوی منو بگیری؟
دستمو گذاشتم روی دستش که عرق کرده بود.سرمو نزدیک سرش کردم و گفتم:ترسیدی؟
بردیا برگشت و به من نگاه کرد میتونستم ترس و استرسو توی چشاش بخونم به دورو برم نگاه کردم هیچ کس تویه بوفه ننشسته بود فکر کنم بخاطر این بود که اینجا کولر نداره و پنجراش پرده هم نداره.
لبامو گذاشتم رویه لبای کوچیک و با نمکش.زبونمو کشیدم به لباش همونجور که داشتم میبوسیدمش چشمامو باز کردم که دیدم چشماشو بسته و معلومه که رازیه.دستامو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش سمت خودم و چشمامو بستم.چند لحظه بعد اونم باهام همکاری کرد.زبونمو بردم تویه دهنش و همه جاشو مزه مزه کردم که یدفعه اتوبوس روشن شد زود بخودم اومدم و فهمیدم که اینجا جای مناسبی نیست.لبامو از رو لباش برداشتم تویه چشماش زل زدم فکر کنم از خجالت سرشو انداخت پایین تک خنده ای کردم و نک بینیشو یه گاز کوچولو گرفتم.حلقه ی دستمو که دور کمرش بود تنگتر کردم و سرشو گذاشتم گذاشتم رویه سینم.
 
رسیدیم اصفهان هنوز تویه همون حالت بودیم البته دوتا از بچه ها هم بخاطر کمبود جا داخل اتوبوس خودشون اومده بودن تویه اتوبوس ما و تو بوف نشسته بودن بردیا رو که خواب رفته بود بیدار کردم. سرشو اورد بالا و با چشمای پف کرده نگام کرد.کلی بخاطر هوای گرم عرق کرده بود.
بردیا:رسیدیم؟
سرمو تکون دادم.
بردیا:میشه ولم کنی؟
باهم از اتوبوس پیاده شدیم.رفتیم داخل مسافر خونه و با هم یه اتاق دونفره گرفتیم.وقتی رفتیم داخل اتاق خودمو انداختم رویه اولین تخت و زنگ زدم برای کاوه و بهش گفتم فردا همو ببینیم.کاوه هم گفت الان وقت داره.
به بردیا که داشت با گوشیش بازی میکرد گفتم:من میرم تا یجایی ممکنه طول بکشه.
بردیا:میشه منم بیام؟
گفتم:باشه.پاشو.
باهم رفتیم رستورانی که کاوه ادرسشو ایمیل کرده بود.رستوران شبانه روزی بود.کاوه رو دیدم که داشت میومد سمتم همدیگه رو بغل کردیم.
من:کاوه این دوستم بردیاست.
کاوه:منم کاوه ام خوشبختم.
سه نفره رفتیم پشت میز نشستیم و غذا سفارش دادیم کاوه دستشو گذاشت روی پام و به بالا هدایتش کرد و گذاشت روی کیرم بردیا هم که متوجه شده بود زل زد تویه چشمام دست کاوه که روی کیرم بودو کنار زدم و دستمو انداختم دور گردن بردیا و بهش لبخند زدم کاوه متوجه حرکتم شد و فکر کنم فهمید از بردیا خوشم میاد برای همین خیلی دمغ شده بود وقتی میخواستیم از هم خداحافظی کنیم لپمو بوسید و بغلم کرده با بردیا رفتیم تویه اتاقمون بردیا رفت رویه تخت خودش بهش گفتم:نمیخوای لباستو عوض کنی؟

 
بردیا:همینجوری راحتم.
من:اوهوم.
بردیا:خیلی وقته با کاوه دوستی؟
زود گرفتم که حسودی کرده رفتم رویه تختش و پیشش دراز کشیدم و دستمو اندداختمم دور کمرش و بهش گفتم:اره.اما من بهش حسی ندارم.
سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد.
میخواستم ببوسمش که بلند شد رفت سمتت در ناراحت شدم که متوجه شدم بردیا درو قفل کرد و دوید سمتمو اومد تو بغلم.
زبونمو کشیدم به گردنش.
بردیا دستاشو که دور کمرم بود محکم کرد.
از خودم جداش کردم خوابوندمش رویه تخت و خودم روش خیمه زدم.
بردیا:اراد میترسم کسی بیاد.
من:نترس.
لبامو گذاشتم رو لباش و محکم مکیدمشون دستامو بردم زیر لباسش .لباسشو دراوردم و نک سینشو مکیدم.بردیا ناله میکرد و منو بیشتر حشری میکرد
کل بدنشو لیسیدم کم کم اومدم پایین دکمه ی شلوارشو باز کردم بردیا گفت:نداریم زیاده روی میکنیم؟منم گفتم:نه. شلوارشو دراوردم و شورتشو هم دیگه کیرش از مال من خیلی کوچیکتر بود کیرشو گرفتم تویه دستم وتکونش دادمو خندیدم..
بردیا با تعجب و چشمای گرد شده گفت:چرا میخندی؟
من:چ….جقدر کوچولو.
بردیا با بغض:مسخرم میکنی؟اصا ولم کن نمیخوام باهم کاری کنیم خیلی بدجنسی.
کیرشو کردم تویه دهنم و ساک زدم بردیا دوباره دراز کشید.ابش اومد و ریخت توی دهنم.بردیا:ببخشید نتو………
لبامو گذاشتم رو لباش و ابشو کردم تودهنش یکمیشو خودم خوردم یکمیشم بردیا.بردیا لباس و شلوارمو دراورد و نک سینمو گاز گرفت.زبونشو برد تو گوشم و دورتادورشو لیسید.بردیارو به پشت خوابوندم یکی از انگشتامو کردم توسوراخش بعد 10 دیقه دوتا از انگشتامو کردم تویه سوراخش که خیلی کوچیک بود.بردیا ناله میکرد.
من:ببخش سوراخت کوچیکه.

 
بعد ده دیقه دیگه سه تا انگشت ککردم توشش.با شامپو که تویه ساک بردیاا بود کیرمو چرب کردم و کردمش تو سووراخ بردیا.بردیا ناله کرد.همینجور عقب جلو میرفتم که ابم داشت میومد بدون اینکه به بردیا بگم توش خالی کردم.کیرمو از تو سوراخش دراوردم بردیارو برگردوندم و روش خوابیدم و شروع به بوسیدن گردنش کردم تمام اب بدنم خشک شده بود انگار هیچ ابی تو دهنم نبود لبم به گردن بردیا میچسپید.
بردیا:اراد از روم بلندشو میخوام برم دوش بگیرم.
من:چیزی شده؟
بردیا:نه.
بردیا که رفت حموم منم باهاش رفتم.
دوش حموم رو باز کرد و رفت زیر دوش منم رفتم اب سرد بود ابو تنظیم ککردم و رفتم زیر دوش و بردیا رو بغل کردم.بردیا یه پنج سانتی ازم کوتاه تر بود.من قدمم 187 هست.
سر بردیارو گذاشتم رو سینم.
سه روز اصفهانمون تموم شد نمیدونم بردیا چش شده بود این چندروز که میخواستم بهش نزدیک نمیذاشت و بهانه میاورد.یه روز دعوتش کردم خونه ام و دلیلشو پرسیدمم که گفت بخاطر اینه که موقع سکس ابمو توش خالی کردم.
بعد اعترافش هر روز میاد خونم وو باهم سکس میکنیم از لحاظ خانوادگی هم باهم رفتو امد داریم و داداش بزرگش با خواهر من ازدواج کرده تویه خانواده هم میگن ماشالله بردیا و اراد خیلی به هم نزدیکن بهم بدیمشون برا ازدواج تا ور دل هم باشن…

نوشته: محسن ا ن

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *