این داستان تقدیم به شما

سلام…اکبر هستم ۲۱ ساله…  گی هستم

***

داستانی که مینویسم برمیگرده به سال اول دانشگاهم یعنی ۱۹ سالگی….روز اول دانشگاه با هم اتاقیامون رفتیم همه جای دانشگاه یزد رو یه چرخ زدیم…نکته اینجاس که اتاقامون چارنفره بود ولی یکی از بچه ها نیومده بود…با بچه ها سه تایی رفتیم از اداره آموزش دربارش پرسیدیم که مشخص شد طرف بچه اصفهانه و بخاطر عمل پاش خانوادش اومده ثبت نامش کرده و یک هفته تاخیر داره تا بیاد…اسمش پژمان بود…تو این مدت همش به فکرش بودم و چون خیلی به کردن پسر علاقه دارم ناخودآگاه یک چهره ی زیبا و سفید ازش تو ذهنم ساخته بودم و دوست داشتم این شکلی باشه و جثه اش رو هم دوس داشتم هم قد و هیکل خودم باشه…176 قدمه و حدود ۶۶ کیلو وزنم بود اونموقع…
 
خلاصه گذشت و طرف رو زیارت کردیم…به اینصورت که من رفته بودم از بوفه چیز میز بخرم که همون موقع با داداشش اینا اومده بود اتاق و بچه ها ازش استقبال میکردن…درو که باز کردم چهره اش رو دیدم…
کاملا با اون پسر سفید و بلوندی که تو ذهنم بود فرق داشت
همون لحظه توی پاهام احساس ضعف کردم و دهنم خشک شد…در طول این مدت بهم سلام کرده بودن و من متوجه نشده بودم
واسه چن لحظه همو نگاه کردیم و چش تو چش که بهم گفت اکبر آقا سلاااااااام و با گوشه لبش یکم خندید و به صورت تمسخر خیره شد…مثل اینکه تعجب کرده بود که این دیگه چه کسخلیه زل زده به من جواب سلام رفیقاشم نمیده.
اومدم نشستم رو تختم و چیپس و کیک و این چیزا رو دادم به دوستم رضا تا باز کنه بخوریم و خودم هم بعدش دراز کشیدم و نگاه کردم بهش…با اون یکی دوستم حمید خیلی گرم گرفته بود و به نگاه من بی توجه بود…توی همون لحظه برای تا آخر عمرم از حمید متنفر شدم…
پژمان…عشق رویاهای من.پسری با چشمانی درشت،ابروهای پیوسته لبهای نازک، بینی کوچک و خوش فرم و پوستی سبزه…موهاش خرمایی بود و یکم فر داشت
اندامی لاغر داشت جوری که دوس داشتم بگیرمش تو بغلم و فشارش بدم…
یه دفعه اومد پاشه داداششو بدرقه کنه که دیدم عصا گرفت دستش که متوجهش نشده بودم……..دنیا و زمین و آسمون رو سرم خراب شد
 
نمیتونستم تحمل کنم عصا دستشه یهو از جام پریدم دستشو گرفتم عصا رو پرت کردم گفتم هر وقت من مردم عصا بگیر دستت خودم کولت میکنم تا وقتی خوب شی
با چشای خوشکلش یه نگاه سرشار از مهر و تعجب بهم کرد و بازم با گوشه لبش خندید و گفت فدایی داری اکبرآقا و منم با تمام وجود بهش خندیدم…خلاصه با داداشش خداحافظی کردیم و اومدیم نشستیم روی تخت من چون نزدیک به در بود و شماره همدیگرو گرفتیم باهاش تا شب صحبت کردم…..اون روز بهترین روز عمرم بود.بدون هیچ قصدی ازم خاست کمکش کنم شلوارشو عوض کنه که من طفره رفتم گفتم دوس ندارم ببینم پژمان جونم ضعیفه و فقط پاتو نگه میدارم خودت با اون پات شلوارتو درار. داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم که روز اول یه کون خوب پیشت باشه بعد بگه شلوارمو درار…مثل یه نعمت برا من میموند که قدردانش بودم…

 
ولی باور نمیکردم این اتفاقو که چرا اینقدر همه چی بر وفق مراده…این گذشت و پژمان جونم کاملا خوب شد و من در طول این چند ماه بیش از حد بهش وابسته شده بودم و دوریش برام غیرقابل تحمل شده بود. یه روز رفتیم محوطه با بچه ها بسکتبال که اونم اومد و بعده کلی بازی موقع برگشتن یه لحظه یه آه کشید و من مردم و زنده شدم.پاش یه کم درد گرفته بود… اینو بگم صداش تازه دورگه شده بود و خیلی شبیه دخترا یا پسربچه ها بود…سریع دستشو گرفتم و کولش کردم…گفت اکبر این کسخل بازیا چیه درمیاری جلو بچه ها…چی میخای بگی… میخای بگی من قویم و پژمان رو کول میکنم…من با حالت تشرآمیز بهش گفتم خفه شو و دیگه حق نداری ازین بازیا بکنی…از دستم دلخور شد و رفت رو تختش خوابید.رفتم پیشش شروع کردم پاشو ماساژ دادن. اصلا بهم نگاه نمیکرد و سرش تو گوشی لعنتیش بود…دیگه بعد از نیم ساعت خسته شد و گفت بسه دیگه برو گمشو(فکر میکرد دارم از روی شهوت پاشو میمالم درصورتیکه اصلا اینطوری نبود)…گفتم باشه.چشم.هرچی تو بگی.سرشو بوس کردم و برگشتم که نیم قدم نرفته گفت خوب ماساژ میدیااااااا…یادم باشه استخدامت کنم… پرستار بچه هم که هستی …
برگشتم دیدم باز روی لبش نیشخندای همیشگیه که منو آتیش میزد.تو همین فاصله حمید و رضا از راه رسیدن که قرار بر این شد شب بریم شهر یه کسچرخ بزنیم…همه قبول کردیم
شب که شد پژمان دبه درآورد که پام درد میکنه و نمیتونم بیام…اعصابم خیلی خورد شد چون نمیتونستم اون دو تا رو تنها بزارم. از حمید بدم میومد ولی رضا رفیق خوبی بود…
 
خلاصه سه تایی بهش گفتیم بیا اصلا راه نمیریم فقط میریم کافی شاپ که اون قبول نکرد… آخرش بالاجبار به بچه ها گفتم بیخیال امشب نمیریم که اون دوتا قبول نکردند و رفتند…منم با حال ناجور رو تختم خوابیدم و ناراحت از. اینکه پژمان زده زیر حرفش….شاید الان فکر کنین که موقعیت خوبی برا کردن پیدا کردم پس باید خوشحال باشم ولی اصلا دوس نداشتم رابطمون با اینجور کارا خراب شه…خلاصه تو فکر بودم که یهو بهم گفت هوی آقای پرستار بچه بیا کت و کول منو ماساژ بده ازرظهر تاحالا گرفته…تو روش نگاه کردم و گفتم به کیرم…

ولی پاشدم رفتم یکم کت و کولش مالیدم و دیگه هیچ کاری نکردم.فقط پیشش نشستم و کونشو دید زدم اونم به شکم خوابیده بود و چیزی نمیگفت
تو این لحظه از خودم بیخود شدم و یه بوس کوچیک انداختم رو گردنش
سراسیمه برگشت و گفت چکار میکنی، این توی قرارداد استخدام نبوداااااا….گفتم این دستمزده… قهقهه زد و گفت ای نامرد… حالا دستمزد ظهرتو چی میخای
گفتم هیچ.. کاملا برگشت رو به من و گفت فکر کردی با خر طرفی…از نگاه روز اولت فهمیدم

 
گفتم چی میگی مختم ضربه خورده؟؟؟نکنه اول سال مختو عمل کرده بودی…بازومو گرفت و منو کشید طرف صورتش و چشم تو چشم هم بهم گفت اکبر تو واقعا خوبی…بهت افتخار میکنم که اینقدر مهربانی…خیلی چیزا از چشات میبینم…. واااااای….عطر نفسش و بوی سر و صورتش هنوز تو مخمه ناخودآگاه سرشو بوسیدم که گفت خیلی بچه مثبتی حاج آقا…ازین حرفش بدم اومد…خیلی خونسرد خوابیدم رو شکمش و شروع کردم گردنشو خوردن…دستشو گذاشت پشت سرم و گفت بخدا اگ دختر بودم زنت میشدم…اینو که گفت آتیش گرفتم….برگردوندمش و دستمو حلقه کردم دور بدنش و چسبیدم بهش…نفس نفس زدنام داشت دیوونش میکرد…تپش قلبش صدبرابر شده بود و ترسیده بود
گفت اکبر جرم بده ولی پامو خورد نکن..شلوارشو درآوردم و کیرم رو گذاشتم لاپاش… دستم رو از زیر تیشرتش رد کردم و گردنشو گرفتم و آوردمش بالا و داگی استایل شد…روبروم فقط یه کون لخت بود…
 
واییییییی این چیه دیگه…کونه یا ژلست… با تف خودش کونشو کیرمو خیس کردم و یواش گذاشتم درش که با خنده گفت تو نمیره…با دست بازش کردم و اون کلا تو فضا بود و لال شده بود…یهو کیرمو فرو کردم…مثل گاو وحشی شده بودم…شروع کردم تلمبه زدن و اون فقط خواهش میکرد یواش تر بزنم…ولی من حشری شده بودم و کر و کورررر… یه لحظه گفت تو رو جون پژمان یواش تر که کاملا متوقف شدم…شروع کردم گردنشو لیسیدن و یواش یواش کردن که دیدم راضیه و داره برا خودش جغ میزنه….بعد از یه مدت آبم اومد و ریختم تو کونش که دیدم سوراخش داره شل و سفت میشه فهمیدم آب اونم اومده…روش دراز کشیدم و با زبون لاله ی گوششو لیسیدم  اون هیچی نمیگفت.فقط لبخند میزد که من گوشه لبشو از پشت بوسیدم و از روش بلند شدم……روز بعد هم بعد از کلاسا رفتیم حمام که یه دورم اونجا کردم……بعد از اون تا الان با هم رابطه داریم و خیلی هم خوشبختیم.
 
پژمان برا من یه نعمته که قدردانشم…
 
نوشته: یک همجنسگرا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *