این داستان تقدیم به شما
سلام به همه دوستان خواننده این داستان . اسم من علیرضا هست و ۳۲ ساله هستم . توی یه شهر کمی بزرگ زندگی میکنم که اسمشو نمیگم مبادا دردسر بشه . تحصیلات آنچنانی نداشتم و بعد از خدمت سربازی پیش یه نفر مشغول بکار شدم و خوب صاحب کارم پول خوب نمیداد ولی عوضش اخلاق خوب و مرام داشت . یکسال بعد از فوت مادر بزرگم پدرم و عموهام و عمه هام که ۷ نفر میشوند خونه قدیمی مادربزرگم را با وسایلش و هر چی ازش باقی مونده بود فروختن و تقسیم کردن .با سهم پولی که به پدرم رسید برای خواهرم جهیزیه خرید و مراسم ازدواج گرفت و عمو هام و عمه هام هر کدوم با سهم شون یه پیشرفتی کردن و یه روز توی مغازه بودم و مشغول کار که عمه راضیه م از اون حوالی رد میشد و منو دید و سلام احوال پرسی و جویای همه سوالات معمول فامیلی شد و منم با شوخی و خنده همه سوالاتش را جواب سر بالا دادم و همه جواب ها را پیچوندم تا اینکه گفت پسر تو چند ساله مشغولی و الان یعنی هنوز نتونستی مستقل بشی و برای خودت کار راه بندازی ؟ بهش گفتم کار را بلدم جای دیگه هم کار بوده ولی اگه بنا به کار کردن برای مردم هست که همینجا مشغولم و اعتبارم دارم .
گفت مشکلت چیه ؟ گفتم سرمایه برای اینکار یه کم زیاد لازمه و اگه سرمایه کافی داشتم حتما برای خودم همین شغل را جایی راه می انداختم و توضیح دادم که مشکل نبود سرمایه و حامی مالی هست . یادم رفت بگم عمه راضیه ۶ سالی از من بزرگتره و خانه داره و یه بچه داره و شوهرش هم از همشهری های خودمون نیست و اخلاق مرام خوبی نداره و بقول قدیمی ها نچسب و نجوش هست و دائم به عمه من اصرار داره بفروشن همه چیز را و برن شهر اونا ولی عمه راضیه قبول نمیکنه و میگه اونجا نه کار هست برات نه جای درست حسابی هست و یه جورایی جو سنتی و طایفه ای داره و عمه دوست نداره با فامیل شوهرش رفت امد کنه چون واقعی هم چیپ هستن و هم بی ملاحضه و بد و یه جورایی دعواچی و دنبال شر و مرافعه همشون هستن. اون روز گذشت و عمه راضیه حدود ۲ هفته بعد اون دیدار بهم زنگ زد و گفت امروز میای واسه ناهار خونه ما یه کم باهات حرف دارم . اوکی را دادم و رفتم خونشون و شوهرش نبود و یه ناهار ساده با هم خوردیم و بهم گفت تو تا چه موقع میخوای شاگرد حساب بشی ؟ تا کی بدویی برای کلفت کردن گردن مردم؟ و… گفتم چیکار کنم؟ میدونی که دستم خالیه و پول کافی ندارم . عمه گفت من با شوهرم سر رفتن به شهر اونا و موندن اینجا همیشه بحث داشتیم و داریم و یه کار میخوام بکنم با مشورت تو و هم برای تو خوب میشه و هم من بابت کاری که راه میندازیم دیگه بهانه دارم که بمونم . بعدش گفت سرمایه میدم بهت از پول سهمی که بهم رسیده و کمی طلا میفروشم و پول شروع کار با من و بعدش کار از تو و سرمایه از من و شریک میشیم ولی به احدی نگو همه سرمایه از من هست و میگیم با هم پول گذاشتیم روی همدیگه و کار میکنیم . گفتم فکرام را بکنم خبر میدم و چند روزی حسابی فکر کردم و دیدم بالاخره پیشرفت کاری کردم
اگه که این کار را بکنم و توی موقعیت درآمدی و کاری بهتری قرار میگیرم و اوکی دادم و با عمه راضیه وقتهای آزاد دنبال مغازه متناسب و خوش جا توی شهر بودیم و یواش یواش خرید و سفارش و خیلی نمه نمه کار را پیش بردیم . عمه راضیه یه زن خوش هیکل سفید و تپل هست و خیلی تیپ میزنه وقت بیرون رفتن و پایه بگو بخنده و چون شوهر نچسبی داره توی هر موقعیتی پیش میومد برام درد دل میکرد یا بگو بخند راه مینداخت و یه جورایی دیگه هم شریک هم رفیق هم فامیل بودیم . توی این رفتن اومدن ها حس کردم عمه راضیه بدش نمیاد از دوست پسر و عشق و حال و همش تعریف دوستاش را میکرد که رفتن مهمونی و رفتن گشت و خوشی و…منم بهش حق میدادم بابت خیلی حرفاش چون واقعیت را میگفت . گاهی سرش توی گوشی بود و گاهی چت میکرد یا میرفت بیرون مکالمه میکرد و گاهی گوشیش زنگ میخورد ولی در حضور من جواب نمی داد و رد تماس میداد . وقتی تازه کار را راه انداختیم حدود دو سه ماه هنوز جا نیفتاده بودیم و خلوت بود سر ما و خب با عمه زیاد فرصت حرف زدن داشتیم و یه جورایی دیگه همه حرفی را بی خجالت برای همدیگه تعریف میکردیم . همه قرارداد و قولنامه و این حرفا را به اسم من نوشتیم واسه کار ولی بین خودمون شراکت نامه نوشتیم که حد و مرز کاری مالی مشخص باسکس با شه . عمه راضیه هم برای اینکه کسی نتونه فضولی کنه یه جوری وانمود میکرد من همه کاره خودمم و عمه راضیه را چون فامیل بوده شریک کردم و اینجور کسی بهش متلک نمیگفت که میخواستی پولت را فلان و چنان کنی . ریموت کنترل مغازه و انبار سیم کارت داشت و اگه دزدگیر فعال میشد پیامک میومد روی شماره من ولی عمه راضیه اصلا این موضوع را نمیدونست و صاحب مغازه روز اول تحویل مغازه یه استاد کار و نصاب دزدگیر آورد و گفت هرکاری میدونی بکن که کسی یهو نتونه وارد مغازه بشه و قبلا مغازه دزدگیر داشته و ممکنه کسی ریموت ساخته باشه و بعد دردسر بشه و خلاصه دزدگیر جوری بود با سیمکارت که ورود خروج را پیامک میکرد و اگه مشکلی پیش میومد روی شماره هایی که بهش توی حافظه داده بودیم زنگ میزد اما عمه راضیه در جریان هیچ کدوم از جزییات و موضوعات نبود و صبح ها دو سه ساعت میومد و عصر ها هم دو سه ساعت و همه امورات صفر تا صد تحویل من بود .
عمه راضیه میگفت من میام که شاگرد نخوای بگیری و اول کار هست ضرر کنیم وگرنه خیلی در قید و بند اومدن سر کار نیستم و همه کارا با خودته و سعی کن منو زیاد روی کارم حساب نکنی چون شوهرم ناراضی هست و دنبال بهونه است که بگه اینکار بدرد نمیخوره و زندگیت را گذاشتی روی این کار و بهونه ش را به قطع همکاری ما برسونه . یه شب سرد زمستون که توی شهر چند جا کار داشتم و خرید هم داشتم و فرداش تعطیل بود آفتاب غروب تعطیل کردیم و رفتیم . حدود نیم ساعت بعد پیامک اومد که دزدگیر غیر فعال شد . چون نزدیک بودم ۲ تا خیابون اون طرف تر سریع رفتم سراغ مغازه و نزدیک که شدم روبروی مغازه اون طرف خیابون ولی کمی عقب تر جا پارک بود که وقتی داشتم پارک میکردم دیدم عمه راضیه انگار توی مغازه است و انگار داره چیزی میبره و میاره از توی ماشین تیبا که زیر پاشون هست توی مغازه و خواستم پیدا بشم و برم جلو که احساس کردم عمه راضیه مشکوک میزنه و مرتب میره و میاد بیرون و اطراف را نگاه میکنه و انگار منتظر کسی هست و منم فقط نشستم و نگاه کردم چی میشه . دو سه دقیقه بعد یه آقای خوش تیپ با یه پژو پارس سفید نزدیک مغازه پارک کرد و رفت داخل مغازه و چند دقیقه داخل بودن و بعد عمه راضیه اومد بیرون و سوار تیبا شد و حرکت کرد و متعجب نگاهش کردم که چرا مغازه را رها کرده و داره میره و باز متحیر تر شدم و حدود ۲ دقیقه بعد دیدم پیاده برگشت بدون ماشین و دوباره رفت داخل مغازه و اون لحظه متوجه شدم خواسته ماشین توی دید نباشه تا کسی نفهمه که عمه توی مغازه است و بعد چند دقیقه درب مغازه را از داخل بست و کرکره را داد پایین و من میدونستم الان عمه راضیه داخل هست با اون مرد و مطمئن شدم عمه راضیه میخواسته برنامه بزاره با اون مرد و جایی بهتر مغازه و انبار سراغ نداشتن و خب یه جورایی کامل حین عملیات من بخاطر پیامک که دزدگیر فرستاده بود متوجه شده بودم .بدجور بهم سخت اومد اون شرایط و اول شدید غیرتی شدم و عصبانی هم شدم چند لحظه و چند بار خواستم برم داخل ولی گفتم زشته و بی حیثیت میشه جلوی من و خدایی خیلی بهم لطف و همراهی کرده بود و گفتم دور از معرفته اگه شرف براش نزارم و پاشم برم مچش را بگیرم توی مغازه با یه مرد غریبه و کار و آبرو و شراکت و همه چیز با هم نابود میشن .
طاقت نیاوردم و الکی یه زنگ به عمه زدم و گفتم فلان وسیله را گم کردم و تو ندیدی و کجایی و …؟ قشنگ وقتی زنگ زدم از صداش مشخص بود هم جا خورده هم حالش نرمال نیست و سعی کرد زیاد حرف نزنه و با آره و نه مکالمه را تموم کرد و گفتم کجایی چه خبر ؟ گفت خونه م سلامتی . دیگه بهم ثابت شد صددرصد عمه راضیه حال میکنه و داره با نر خوبی که تور زده خوش میگذرونه . توی ماشین نشستم با اینکه هزار تا کار دیگه داشتم تا حدود ۴۵ دقیقه بعد اول کرکره را عمه داد بالا و بعد که دید خیابون خبری نیست طرف را فرستاد رفت و بعد خودش با یه پلاستیک بزرگ تیره که بعدا متوجه شدم زیر انداز مسافرتی توش بوده اومد بیرون و کرکره را زد و دزدگیر را زد و رفت جایی که ماشین را پارک کرده بود و سوار شد و رفت . از اون شب خیلی تو نخ عمه راضیه رفتم . چند بار خواستم بگم بهش که من چی دیدم ولی جلو خودم را گرفتم و حرفم را خوردم . عمه راضیه را چشم خریداری نگاهش میکردم و خدایی مال نازی بود . هر وقت میخواست رمز گوشیش را بزنه سعی میکردم نگاه کنم و الگوی باز کردن قفل گوشیش را یاد بگیرم و بالاخره متوجه شدم الگوی باز کردن گوشیش چطوریه و توی هر موقعیتی که گوشیش در دسترس بود و خودش دستشویی بود یا توی شارژ بود یا مشغول به حرف زدن با مشتری بود یا میرفت چیزی بگیره بیاد بخوریم از سوپر مارکت و کوچکترین موقعیت های موجود به مرور هر دفعه قفل را تونستم باز کنم و رفتم پیامکها و تلگرام و واتس آپ و اینستا را سریع نگاه کردم و پیج دوستش که تجاری بود را دیدم و از چت هاش هر وقت موقعیت میشد سریع عکس گرفتم و از پیج کاری طرف متوجه شدم که شغل و آدرسش کجاست و دو سه بار اون حوالی رفت و آمد کردم تا طرف را دیدم و شناختم که همون بود که اون شب با عمه راضیه خلوت کردن و دقیق آمار طرف را در آوردم . تقریبا آمار عمه دستم بود که چطور برنامه میریزن با دوستش و بخاطر پیامکی که میومد روی گوشی من میفهمیدم چه وقتایی میرن با هم میکنن . یه بار عکسهای که عمه راضیه از خودش و بدنش فرستاده بود برای دوست مردی که داشت دیدم و واقعا لذت بردم از این بدن و هیکل ناز و کوس و کون بیستی که داشت . دیگه یه جورایی خوراک من شده بود آمار گرفتن از عمه و می فهمیدم گاهی بهونه کار خونه و خرید و هر چیزی میرن با دوستش حال میکنن .
تقریبا من نصف بیشتر قرار ها که میرفتن و بعضی از علاقمندی هاشون را میدونستم . خب اوضاع کار بدی نبود و بالاخره یه دو ریالی تهش میموند که سر ماه با عمه راضیه تقسیم می کردیم و امورات ما میگذشت . من با گوشیم از روی چت ها و عکس هایی که عمه راضیه فرستاده بود عکس گرفته بودم چندتایی و گاهی نگاهشون میکردم و حال عمه و اون دوستش را درک میکردم که توی چه شرایطی هستن و دلم واقعی میخواست منم بکنم توی اون کوس محشر و نازی که اون آقای متاهل مرتب میکرد توش و یه جورایی انگاری عمه راضیه هم زنش دومش بود و صاحب دو تا کوس بود . یه روز عمه راضیه گوشیش توی شارژ بود و خودش هم رفت تا مغازه ها همون خیابون کمی وسیله بخره من سریع رفتم سر وقت گوشی و دیدم شب قبلش چت کردن و عمه راضیه به دوستش گفته پریودی من تمومشد و رفتم حمام و غسل و صافکاری و بد جور هوس کردم و کاش همین الان نصف شبی میشد که بیای پیشم و … و طرف هم که کم نزاشته بود و قربون صدقه چتی و وعده که امروز اولین تایم بریم حال همدیگه را جا بیاریم و فقط من خانمم هست و مکان اوکی نیست و بریم مغازه شما و… من از روی چت هایی که دیدم و سابقه پیامک که از دزدگیر میومد حدس زدم چه موقع برنامه دارن و بابت این دل دادن و قلوه گرفتن دوست داشتم از نزدیکتر سر از کار عمه راضیه در بیارم و گفتم چتی اینجور واسه هم عاشق معشوق هستن باید دید عملی چقدر با هم حال میکنن. نتونستم تاب بیارم و توی ذهنم برنامه چیدم حتما امشب که اینا میان حال کنن من بتونم ببینم . هر چی فکر کردم که چیکار کنم بشه من ببینم دیدم نمیشه و امکان پذیر نیست و ممکنه بفهمن من داخل مغازه جایی پنهون شدم و همه چیز بد بشه آخرش . رفتم انبار که یه اتاق بزرگ بود و انتهای مغازه بود و سعی کردم وسایل را جوری بهم بزنم و بعد بچینم که بشه پشت وسایل پنهون شد و تمام سعی خودم را کردم و یه جوری که خیلی جلوه نکنه وسایل را بهم بزنم و تا حدودی موفق شدم . وقت تعطیلی شب میدونستم عمه راضیه منو رد میکنه و چند دقیقه بعد میان با دوستش (محمد) توی مغازه و حال میکنن .
به محض اینکه عمه رفت وانمود کردم منم رفتم خونه و خیابون کناری ماشین را پارک کردم و سریع برگشتم مغازه و یه کوچولو کرکره را دادم بالا و خم شدم قفل سکوریت را باز کردم و پریدم داخل و بدون روشن کردن لامپ کرکره را دادم پایین و با نور موبایل رفتم توی انبار وسایل و پشت وسایل گوشیم را سایلنت کردم و در انبار را نصفه بیشتر بستم و منتظر شدم . حدود ۱۵ دقیقه بعد کرکره رفت بالا و صدای پای عمه اومد داخل و بعد زنگ زد به دوستش و گفت محمد جون کجایی و کی میرسی و همه چی اوکیه و دور و بر را نگاه کن و با احتیاط بیا داخل و چند دقیقه بعد صدای پای دوستش هم اومد و همین جور که حرف میزدن عمه راضیه گفت من بیرون یه نگاه بکنم بیام و بعد صدای بسته شدن کرکره اومد . یه لامپ های ته سالن مغازه روشن بود و من نفسم را حتی با احتیاط می دادم بیرون که مبادا صدایی از من نیاد و پشت وسایل سعی میکردم خوب گوش کنم ولی جرات تکون خوردن نداشتم چون حس میکردم خیلی همه جا ساکت هست و ممکنه صدایی کنم که بشنون . فقط گاهی سعی کردم سرم را از پشت وسایل میاوردم که بتونم ببینم از لای در انبار که کمی باز بود توی سالن فروشگاه چه خبره ولی خیلی موفق نمی شدم و خیلی روبروی اون قسمتی که دید داشتم نبودن و فقط عمه راضیه متوجه شدم زیر انداز مسافرتی را کف سالن پهن کرد و سریع دوتایی لخت شدن و صدای ماچ و موچ آبدار و جون و آه و عمه راضیه گفت عجب کیری داری محمد و چه شق شده و کی کردیش کوس جنده خانمت؟ (منظورش زن محمد بود) و بوی کوس زنت را میده هنوز و شروع کرد به ساک زدن کیر و صدای عمه فقط اوووم اوووم ازش میومد ولی هر چی سعی میکردم ببینم شون اصلا اون قسمت که به سالن دید داشتم هیچی ازشون پیدا نبود . محمد هم که میدونست و کارش را بلد بود عمه راضیه را حشری تر میکرد و حرفای سکسی بهش میزد و میگفت راضی جون تو کی کوس دادی؟ شوهرت بازم تا کردت زود آبش اومد؟ و عمه راضیه هم با تک کلمه حین ساک زدن جواب محمد را میداد و محمد هم میگفت حیف این کوس و حیف که تو زن من نیستی و راضیه هم می گفت حیف این کیر که هر شب نمیکنی توی من و کاش زنت راه میداد بیایم پیش همدیگه و بریم و مشخص بود جفتشون حسابی دارن میمالن واسه هم و توی فاز هستن و تا خیلی این حرفا را نشنیدم متوجه نشدم چرا عمه با دوستش اینقدر با همدیگه صمیمی هستن .
بعد ساک زدن عمه راضیه چند لحظه صدایی نیومد و بعد دوباره صدای عمه راضیه بلند شد و خواهش میکرد که یواش بخوره واسش چون چند روزه ارضا نشده و زود ارضا میشه این مدل خوردن و محمد هم چند دقیقه برای عمه خورد و عمه راضیه به محمد گفت بزار اول من روی کیرت بشینم و صدای برخورد کوس و کون و بدن عمه با کیر و خایه ی محمد میومد و معلوم بود عمه خیلی هار و مست تر محمد هست و صدای لب و ماچ هم میومد و محمد بود که افتاد به خواهش و تمنا که راضیه جونآبم را زود میاری با این کوس داغت و یواش تر و آخ و آی و قربون این کون سفیدت برم یواش تر و کیرم شق کرده دیشب تا الان واست و عمه راضیه هم می گفت تو کیرت چه موقع کوس زن جندت بوده که بو و مزه کوسش هنوز روی کیرت هست که محمد جوابش گفت به عشق تو کردمش دو روز پیش و باز صدای جون و آه و ماچ و تلپ شلپ و… حدود ده دقیقه عمه راضیه روی کیر محمد داد و بعدش شروع کرد اه و ناله بلند کردن و قربون محمد رفتن و بوسش دادن و تشکر کردن و بعد محمد نمیدونم چه مدلی گفت که عمه راضیه گفت باشه ولی یواش فقط و بعدش صدای ناله عمه راضیه میومد که خواهش میکرد محمد جون جر خوردم محمد جون پاره شدم محمد جون منم مثل زنت جنده کردی و مشخص بود هم لذت هم درد هم خشونت چاشنی کارشون هست . چند بار وسوسه شدم پاشم برم بگم بله منم آره یا ببینم میشه فیلم بگیرم ازشون و بگم آتو دارم ازتون و … خیلی فکرای منفی دیگه کردم . صدای عمه راضیه بلند شد محمد آب میخوام آب کیرت را بیارش و التماس میکرد که محمد گفت بزار بکنم کونت و چونه زدن و عمه راضیه گفت فقط زود بیارش درد داره و صدای ناله ش که آی اوه سوختم و یواش و ناله محمد که بزار بره تا تهش زود میاد و کون گندت نمیزاره همش بره و بازش کن و… بعد یهو آخ و اوه محمد و بعد صدای خنده ریز عمه که تا تهش کردی تا تهش را هم ریختی نامرد و… چند دقیقه با هم حرف زدن و سریع لباس پوشیدن و اون زیر انداز را جمع کردن و دستمال و وسایلی که اونجا پیششون بود را برداشتن و بعد کرکره را زدن بالا و به نوبت رفتن و من هم صبر کردم ده دقیقه بعدشون رفتم . اما این فال گوش واستادن و زاغ عمه راضیه را چوب زدن به اینجا ختم نشد .چون من حس جدیدی به عمه راضیه پیدا کردم .اگه که فرصت بشه میگم در ادامه چی شد …
خوش باشید
نوشته: علیرضا یزدی اصل
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید