این داستان تقدیم به شما

خانواده سوری از خانواده های سرشناس شمالی-تهرانی بودن.میراث چندین نسل شمالی بودن،چشمای رنگی و پوست روشن اعضای خانواده بود…

مهری خانم،عروس نوه ی حسن خان سوری بود،جنوبی با چشای سیاه و موهای سیاه و پوست طلایی.
خانمِ سومین نسل از خونواده ای میشد كه چندین سال از دیار به تهران كوچ كرده بودن و مادر بچه هایی كه حتی یك كلمه شمالی نمیفهمیدن.
روسا از شمال و انگلیسا جنوب ایران و قرق كرده بودن ترس و وحشت جنگ جهانی دوم به ایران بی طرفم هجوم برده بود،خانواده سوری توی ویلای ییلاقی رشت بودن كه تمام مرز های بین شهری و بستن.
هر عبور و مروری ممنوع شد و همه توی شهر حبس شدن.
سرتاسر شهر ترس بود و ترس و ترس و جنگ…
***
 
مهرو از پشت پنجره به خیابون زل زده بود،صدای چكمه های مردای روس سرتاسر شهر و میلرزوند.موهای مواج سیاهش تا بالای باسن خوش فورمش میرسید و چشمان وحشت زده تیرش خیره به لباسای ماشی سربازا بود.
مهری خانم دوید و پرده رو كشید
_بیا كنار دختر!میخوای مرد اجنبی ببینت؟
مهرو عاجزانه بهش خیره شد
+بذار ببینم كشور دست كیا افتاده.
_دست یه مشت بی شرف،لازم نكرده!وای بابات هنوز نیومده.
مهرو اهسته بلند شد و دامن لباسشو تكون داد،خیلی اهسته قدم برداشت سمت اتاقش،میترسید از این همه مرد غریبه میترسید،دستاش با گردنبند یاقوتش مشغول بازی بود كه صدای جیغ مادرش بلند شد.
_خدا مرگم بده!چت شده مرد!
مهرو وحشت زده دوید داخل سالن عمارت.
پدر با بازوی خونی روی زمین افتاده بود.چشای معصوم مهرو به پدرش خیره شد.
+با…با…بابا چی شده؟!
منصور خان نفس نفس زنان گفت:
_هیچی دخ…ترم این بی شرفا تو خیابون با تیر زدنم…
همه اعضای خونه تو سالن بودن،محمد و مهكامه و حتی خدمتكارا.مهرو و مهری خانم به سختی منصور خان و بردن توی اتاقش و روی تخت خوابوندن.
_باید دكتر بیاریم برا بابات
+چطوری؟نمیشه كسی بره بیرون
 
مهری بلند شد و وحشت زده دور تا دور اتاق بزرگشو چرخید نمیدونست چیكار كنه
اگه زخم و خودشون میبستن ممكن بود قانقاریا شه،چطوری گلوله رو در میوردن؟
مهرو با عجز مادرشو صدا كرد مهری خانم داد كشید
_نمیدونم مهرو نمیدونم…بابات از خونریزی میمیره یكی باید بره اما كی؟
دستای ظریف مهرو میلرزید و نفس هاش ضعیف و مقطع بود،خون داشت سر تا سر تخت و پر میكرد.
یكی از خدمتكارا اومد داخل.
{خانم جان من شنیدم كه دكتر توی فرمانداری شهره.
مهری با چشای مث خونش غرید:
_از كجا شنیدی
{همین راننده دیده بودش گفت بردنش فرمانداری!
مهری به مهرو خیره شد نمیدونست چیكار كنه،اما مهرو فكر دیگه ای داشت.
+زود باش منو ببر اونجا
مهری با جیغ و دست مهرو رو كشید
_دیوونه شدی دختر؟میخوای روسا تیكه تیكت كنن؟پاتو حق نداری بذاری بیرون حكومت نظامیه!
+نمیشه مامان!نمیشه،نمیتونم بذارم پدرم بمیره من یه نفرم چیزیم بشه به جایی بر نمیخوره اما اگه تو یا بابا…
مهری به چشای مصمم دخترش زل زد
عقب نشینی كرد،تمام وجودش سرشار از ترس بود اما باید كاری میكرد.روشو برگردوند و گفت:
_فقط برو…برو تا پشیمون نشدم…
مهرو دست مادرشو اروم بوسید و با همه قدرت دوید سمت سرسرا،كلاه و پالتوشو پوشید و با خدمتكار دویدن تو خیابون…
….

 
_عصمت مطمعنی فرمانداری خالیه؟
+ها خانم جان فرماندار خیلی وقته فرار كرده میگن شده بیمارستان ایشالا كه دوای اقاجان اونجاه
خیابون گل الود بود،پاشنه كفش مهرو داخل گودی جای زنجیر تانكا فرو میرفت هوا انقدر سرد بود كه نفسشون یخ میزد.
عصمت از مسیرای مخفی میرفت
جاهایی كه هنوز پای سربازای روس بهش نرسیده بود.
رسیدن جلوی عمارت فرمانداری.
+عصمت من میرم داخل تو بمون
عصمت از لای چشمای چین خوردش زل زل به صورت زیبا و افسونگر مهرو
_آخ خانم جان اینطوری كه نمیشه
منم باتون میام
+نه اصلا نمیشه خودم میرم.از در پشتی میرم داخل
یه قطره اشك از چشای سبز عصمت چكید،مهرو اروم دست پیرزن و فشار داد و با لبخند گفت
_قول میدم زود برگردم با دكتر…
دستاشون از هم جدا شدو مهرو با قدمای تند رفت سمت عمارت فرمانداری
عصمت احساس میكرد اخرین باریه كه مهرو رو میبینه هی توی دلش به خودش نهیب میزد اما نمیشد…نمیشد…
یه احساس عجیب یه احساس گنگ و ترسناك توی اون عمارت سفید بود.
مهرو در عمارت و باز كرد و بدو بدو رفت داخل یهو نفسش بند اومد…
چند ردیف تخت صدای ناله مردا و بدتر از همه اینكه همه اونا روس بودن.
وحشت زده به این صحنه خیره بود كه دكتر سرشو از بالای یكی از تختا بلند كرد و با ترس وتعجب به مهرو زل زد
_خانم سوری؟
زبون مهرو گس شده بود نمیدونست چیكار كنه.دكتر با عجله دوید سمتش
_اینجا چیكار میكنی؟دیوونه شدی دختر؟
مهرو با من من گفت:
+ن نمیدونم من او اومدم كه شما رو ببرم پیش پدرم كه كه…
دستش محكم كشیده شد تا سر برگردوند چشاش توی یه جفت چشم بی رحم ابی حبس شد مرد جوون روس رو به دكتر گفت:
[این كیه؟
_هیچكی ستوان ایشون دختر اقای سوری از بزرگای شهره كمكه پزشكی میخواست كه…
ستوان لبخند بدجنسی زد و گفت
[خوبه اما من بهش كمك میكنم
_ستوان خواهش میكنم…
 
ستوان مهرو رو دنبال خودش میكشید جیغ مهرو بلند شد دكتر سعی كرد نجاتش بده كه اسلحه كمری ستوان روی پیشونی بلندش قرار گرفت
زمان ایستاده بود و نفس همه حبس بود كه یه صدای مردونه اروم تر از پشت سر ستوان اومد:
{چخبره؟
ستوان سریع خودشو جمع و جور كرد و سلام نظامی داد.و به روسی مشغول حرف زدن با مرد قد بلند چشم سبز مرموز شد
_این دختر جاسوسه،سرهنگ ایواناكوف میخواستم برای بازجویی ببرمش كه این مردك مانع شد.
ایواناكوف دست مهرو رو اهسته از دست ستوان بیرون كشید و با عصبانیت گفت
{اینا كار منه ستوان نه تو.
با ارامش بیشتری به مهرو خیره شد و فارسی گفت:
{لازم نیست نگران باشی چرا اومدی اینجا؟
مهرو با زبونی كه خشك شده بود به زور گفت:
_پدرم تیر خورده فكر كردم بیمارستان مردم شده اینجا نمیدونستم بیمارستان نظامیه،اومدم دكتر و ببرم كه كه گلوله رو در بیاره…
اشك بهش اجازه نداد و زد زیر گریه.
ایواناكوف دستشو اروم فشار داد و به دكتر گفت:
{برو ببین پدرش مشكلش چیه منم یسری سوال باید ازش بپرسم.
دكتر سریع برگشت سمت وسایلش،ستوان دندون قروچه ای كرد و سرهنگ با نگاه سرزنشگری مهرو رو برد به طبقه بالا
یوری ایواناكوف قدبلند و چهارشونه بود.چشمای سبز روشن و صورت سه تیغ استخونی داشت كه با هر بار خندیدن چال می افتاد موهای بور طلاییش همیشه صاف و مرتب شده به سمت بالا بود و بینی قلمیش به صورتش جذابیت میداد.
اونیفرم نظامی ارتش شوروی تنش بود.و حدودا ٣٠یا٣١ساله به نظر میومد از گوشه چشم به صورت زیبا و ظریف مهرو خیره شد.كمی بعد جلوی یه اتاق ایستادن و درو باز كرد.
 
_بفرمایین
مهرو همونطور كه فین فین میكرد رفت داخل اتاق كه حدس میزد قبلا اتاق فرماندار بوده از وسایل نفیس و میز بزرگ چوبیش میشد حدس زد.
صدای چكمه های گل الود و ساق بلند یوری توی دل مهرو رو خالی میكرد و خودشم نمیدونست چرا.بهش اشاره كرد روی مبل بشینه و خودشم اونطرف پشت میز نشست.حالا با دقت به صورت دختر نوجوون روبروش خیره شد.
چهره ای كه مثلشو توی روسیه ابدا ندیده بود،طلایی،مشكی،با ابروهای هلالی و بدون پیوند نازكی كه نشون میداد از خانواده روشن فكری باید باشه.
یوری اصلا دلش نمیخواست یه دختر ١٦،١٧ساله رو بین این همه مرد نظامی نگه داره اما از اون طرفم دوست نداشت بره،چشمای سبز درشتش مدام روی لبای قرمز و لرزون مهرو میخكوب میشد.یكم خودشو جمع و جور كرد و گفت:
_من یوری ایواناكوف هستم،مستشار روسیه كه برای كنترل قسمت گیلان فرستاده شده،همه این نیروها تحت نظارت من هستن اما گاهی خطا میكنن واقعا ما نمیخوایم به غیر نظامی ها اسیب بزنیم.
چشمای مهرو روی مدال ها و نشاش های یوری میچرخید،به سختی متوجه منظورش شد،با عجز گفت:
+حالا من چیكار كنم؟
_هیچی یسری سوال باید ازتون بپرسم،اسم و ملیت،اسم خانوادگی و سن و تحصیلات.
مهرو دستمال سفیدشو بین دستكشای چرم سیاهش فشار میداد همونطور كه سرش پایین بود گفت:
+اسمم مهروِ،مهرو سوری،ایرانی هستم متولد و بزرگ شده تهران،وقتی تهران بودم با یه خانم فرانسوی درس میخوندم،هنوز دوره تحصیلم تموم نشده بود كه اینجا گیر افتادیم و…١٧سالمه.پدرم منصور سوری از سرشناس ترین افراد رشت و تاجر خاویار بود البته قبل از اشغال و قحطی و …

 
یوری سرشو تكون داد و اروم دستشو سمت دستگاه پخشی برد كه موزیك ملی المان ازش پخش میشد و اونو روشن كرد.به صورت مهرو زل زد تا واكنششو ببینه
موزیك شروع كرد به پخش شدن و مهرو هیچ واكنشی نشون نداد حتی سرشو هم بالا نیورد،با این كار یوری متوجه شد اون هرگز نه المانی جماعت و از نزدیك دیده و نه حتی چیزی ازشون میدونه،لبخند ملایمی زد و گفت:
_خیلی هم عالی پس منتظر دكتر میمونیم وقتی برگشتن ازشون میخوام شمارو تا منزلتون ببرن.
مهرو با چشمای هیجان زده و صدای لرزون گفت:
+واقعا؟
برق چشماش اونقدر معصوم و زیبا بود كه توی چشم یوری شبیه به یه اهوی كوچیك بنظر میومد.چشمای سبزش محو بود و زبونش بی اراده گفت:
_بله واقعا…
مهرو با هیجان نشست و نفس راحتی كشید،ولی متوجه شد كه پالتوش خیسه اهسته پالتوشو در اورد و بعدم كلاهش،موهای بلند سیاهش دور تا دورش رها شد.
زیر اون پالتو پیرهن استین بلند سفیدی پوشیده بود كه دور یقش پاپیون بزرگی قرار داشت و دامن تنگ خمره ای تا بالای زانوش كه رنگ مشكی داشت تركیب زیبایی و ساخته بود:
+میتونم لباسامو كنار بخاری اویزون كنم؟
_البته

 
مهرو خیلی اهسته بلند شد و به سمت بخاری رفت،چشم یوری روی باسن برجسته و خوش فورمش كه توی اون دامن تنگ تكون میخورد میخكوب شده بود و گاهی روی ساق پاهای كشیده و سینه های كوچیك زیباش حركت میكرد،اب دهنشو قورت داد،مدت ها بود زنی به این زیبایی مخصوصا توی ایران ندیده بود و زمان طولانی كه از اخرین سكسش گذشته بود باعث شد جلوی شلوارش علارغم همه تلاشش متورم شه.
دوست داشت اون دختر زیبارو بی رحمانه ببوسه و در اغوش بكشه اما جلوی خودشو میگرفت.مشغول تماشای مهرو بود كه كنار بخاری ایستاده كه دكتر وارد شد،
با دیدن دكتر به حالت طبیعیش برگشت و سراسیمه بلند شد مهرو دوید سمتش:
_چی شد دكتر؟
دكتر غمگین به یوری خیره شد.
{دیر رسیدم،اقا منصور فوت شده بود،مرز های بین شهری و باز كردن و مهری خانم برای برای حفظ جون بقیه اعضای خانواده شهر و ترك كردن.عصمت بهشون گفته صدای جیغ مهرو رو شنیده و ….
صدای دكتر شبیه به دنگ دنگ توی گوش مهرو میپیچید،پدرش مرده بود و خانوادش تركش كرده بودن،این وحشتناك ترین چیزی بود كه میتونست تصور كنه براش پیش بیاد و حالا بی سر پناه وسط یه مشت مرد روس گیر كرده بود.نمیدونست چی بگه چیكار كنه گریه كنه یا جیغ بكشه،بخاطر خودش یا پدرش؟هیچی نمیدونست،پاهاش سست شده بود یوری اومد سمتش و بازوهای نحیفشو بین دستای قویش گرفت
_خانم سوری حالتون خوبه؟
سر مهرو بی اراده روی شونه پهن یوری جا گرفت و بدنش بی جون با قدرت دستای یوری سر پا موند.
دكتر سری تكون داد و با چشای غم بار همونطوری كه میرفت بیرون زیر لب گفت:
{دختر بیچاره…
یوری نشوندش روی مبل و خودش كنارش قرار گرفت از پارچ روی میز یكم اب بهش داد مهرو با چشمای یخ زده به صورت یوری زل زد:
+حالا چیكار كنم سرهنگ؟كجا برم؟
یوری نمیدونست چی باید جواب بده همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود،اما امكان نداشت بذاره تنها بمونه چون قطعا توی این شرایط اونو نابود میكردن
 
_یه مدت توی خونه من بمونید قول میدم مشكلی پیش نمیاد تا كسی پیدا شه و شمارو بفرستم تهران،صبر كنین هوا داره تاریك میشه،با خودم میبرمتون خونه.
مهرو بدون هیچ مخالفتی سكوت كرد،چاره ای نداشت،قطعا بدتر از اینا ممكن بود براش پیش بیاد،سرهنگ تند تند پالتو بلند و كلاه نظامی لبه دارش كه نماد شوروی روش بود روی موهای طلاییش گذاشت و پالتو مهرو رو اورد براش و هدایتش كرد به بیرون….
…..
پیر زن روس در خونه سابق فرماندار باز كرد و به روسی گفت:
[خوش اومدین اقا.
یوری سرشو تكون داد و رفت داخل،پیرزن به دختر غریبه زل زد و سعی كرد لبخند بزنه،مهرو با قدمای وحشت زده اومد داخل و هوای دلچسب و گرم خونه حالشو بهتر كرد،
یوری سریع سمت اتاق خودش رفت و با صدای بلند گفت:
_كاتیا بهش لباس راحت و اتاق مهمان و نشون بده.
[چشم اقا
كاتیا با مهربونی دست مهرو رو كشید و برد به طبقه بالا،زیبایی دختر مهمون باعث میشد حتی بیشتر از حالت طبیعی باهاش مهربون باشه،مهرو احساس راحتی بیشتری میكرد و حس كرد جای امنی اومده خونه سرهنگ روس یه مراطب امن تر از خونه خودشون بود،كاتیا بردش توی اتاق مهمان كه یه تخت فرانسوی سفید دو نفره و یه كمد و اینه داشت،بهش یه لباس خواب ازاد شیری رنگ پلیسه دار داد كه بالای سینش با دوتا بند نباتی بسته میشد و خیلی به پوست زیبای مهرو میومد،چشای پیرزن برق زد و گفت:
[بشین موهاتو شونه كنم

 
مهرو نفهمید اما وقتی پیرزن شونه رو برداشت متوجه شد و اروم روی تخت نشست،پیرزن با لطافت و مهربونی موهای مواج سیاهشو شونه میكرد،یه زمزمه زیبای روسی میخوند كه شبیه به لالایی های خانم جان بود،مثل اینكه زبان مادرا همه دنیا یه جوره.
هوا تاریك شده بود،كاتیا برگشت و ظرف شام خوبی كه بعد از مدت ها مهرو خورده بود و جمع كرد و بهش یه لگن و افتابه داد تا صورتشو بشوره و خودش رفت،
مهرو توی نور شمع صورتشو روی اینه خشك كرد و به خودش زل زد كه یكم حالش بهتر شده بود،واقعا نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته و چرا انقدر سریع ترسناك.برگشت و توی تختش دراز كشید،صدای رژه نیرو هایی كه به پایگاه برمیگشتن و میشنید و وحشت زده به خودش جمع تر میشد…
…..
یوری رب دو شامبر ابیشو روی شونه های ورزیده و برهنش انداخت و بالای اتیش شومینه اتاق كارش مشغول دود كردن سیگارش شد،تصویر اون دختر ایرانی لحظه ای از جلوی چشاش نمیرفت كنار،بی اندازه دوست داشت لمسش كنه و با مرور تصویر اندام خوش تراشش دوباره بدنش گر گرفت،شهوت طولانی مدتی كه خفش كرده بود اومد سراغش.
سیگار و خاموش كرد و بی اراده رفت بیرون.نگاهی توی سالن كرد،كاتیا خواب بود.دست خودش نبود قدماش خیلی اهسته اونو میبردن سمت اتاق مهرو،اروم پله هارو بالا رفت و در اتاق مهمان و باز كرد،نور شمع روی صورت معصوم مهرو افتاد كه چطور توی خواب بود…
 
پتو از روش كنار رفته بود و باسن بزرگش یكم بیرون بود،دامن لباس یسرش تا روی رونش بالا رفته بود و منظره شهوتناكی درست كرده بود،یوری نمیتونست مقاومت كنه اون دختر و میخواست اونا در حال حاضر مالكان شهر و همه افراد توش بودن،خیلی اهسته وارد شد و شمع و روی میز گذاشت،كنار مهرو پشت تخت ایستاد و بهش نزدیك شد،موهاشو بو كشید چه عطر دلچسبی داشت.
رب دو شامبرش و انداخت و پتو رو كنار زد و به بدن دختر چسبید،
گرمای بدن مهرو براش دیوانه كننده بود،مدت ها بود یه زن زیبا و اصیل و انقدر از نزدیك لمس نكرده بود،دست بزرگشو روی رون گوشتی مهرو حركت داد.دختر بیچاره انقدر خسته بود كه هیچ تكونی نخورد.یكم بعد موهاشو كنار زد.دستشو سمت گره بندای جلوی لباسش برد و شلش كرد،پیرهن و از روی شونش تا وسطای بازوش پایین كشید حالا یكی از سینه هاش كامل توی دیدش بود،داشت دیوونه میشد،لبشو روی گردنش گذاشت و با دست دیگش شروع كرد به مالش سینه كوچیكش و كیرشو به باسن مهرو میمالید.
مهرو چیزایی حس میكرد اما فكر میكرد خواب میبینه.
یوری رون مهرو رو اهسته باز كرد و دستشو به كص كوچیك و نرمش رسوند و چند تار مو فقط بالاش بود و شروع كرد به مالیدنش.
مهرو بیدار شد،با وحشت برگشت سمت یوری كه دستای مردونش مانع هر صدایی ازش شد،سرشو توی گوشش فرو برد و همونطوری كه كسش میمالید گفت:
_هییییش قول میدم اذیتت نكنم،بهت قول میدم تو بیشتر از من لذت میبری.فقط اروم باش من كنارتم.
فكر بی سر پناه بودن و اینكه تنها كسی كه ممكنه حتی همینقدر ملایم باهاش رفتار كنن یوریه باعث شد سكوت كنه،مالش كسش هم بی تاثیر نبود،احساس عجیبی بود كه تا حالا تجربش نكرده بود،تصمیم گرفت تسلیم شه.
مثل كشورش…مثل مردمش…اونم زورش به روسا نمیرسید،جیغ میكشید كه چی؟وحشیانه تجاوز كنه بندازش بیرون تا بقیه هم قطاراشم اینكارو كنن؟نه عاقلانه تر این بود كه كوتاه بود.سرشو به نشونه تایید تكون داد،یوری گوشش و اروم گزید و گفت:
_افرین دختر خوب.
 
شلوارش و كامل در اورد و لباس خواب مهرو رو كشید بیرون،حالا بدن برهنه و زیبای مهرو زیر اندام ورزیدش قرار داشت با لذت بهش زل زد مهرو از خجالت چشاشو گرفته بود،یوری دستای مهرو رو خیلی اروم برداشت و گفت:
_خیلی زیبایی…
بوسه عمیقی روی لباش زد و شروع كرد به خوردن لبای زیباش،سینه راستشو فشار میداد و اهسته كیرشو میمالید به كس مهرو، همه اینا تركیب لذت بخشی شده بود كه باعث شد دست مهرو دور گردن یوری حلقه شه،حالا دوست داشت جلوتر بره.
یوری اروم سر خورد و یكی از سینه هاشو توی دهنش كرد و شروع كرد به مكیدن و كسشو هم میمالید،
اه های كوتاه مهرو اونو مشتاق تر میكرد اه هایی كه حتی خود مهرو میدونست نباید بكشه ولی نمیشد.
یكم بعد دوباره یوری بالا اومد و با دستش پاهای مهرو رو بیشتر باز كرد و كنار گوشش زمزمه كرد:
_حالا وقتشه مال من شی
كیرشو روی كس تنگ مهرو قرار داد و همونطور كه گردنشو میمكید اروم فرو كرد،
درد عجیبی توی لگن مهرو پیچید كه باعث شد پشت یوری رو چنگ بكشه و سرعتشو كم كنه.
شروع كرد به تلنبه زدن اروم،درد و لذت عجیبی توی بدن مهرو میپیچید،یوری به صورت نا مفهوم و روسی چیزایی میگفت و اه میكشید،لذت روی تمام اندام مهرو داشت میپیچید و بوسه های یوری هم تشدیدش میكرد،یهو همه بدنش لرزید و خودشم نمیدونست چرا.یوری لبخند زد و سرعتشو بیشتر كرد و با چندتا اه بلند همه ابشو ریخت داخل كس مهرو…

 
 
ادامه بزودی در همین صفحه
نوشته: ماندانا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *