این داستان تقدیم به شما

سشوار رو خاموش کردم تا مطمئن شم صدای دره. موهای نیمه خیسم رو تو حوله پیچیدم و رفتم دم در. همیشه عادت داشتم اول لباس بپوشم بعداً موهام رو خشک کنم. حوله از بالای سرم افتاد پایین. حوله رو انداختم رو دسته مبل و موهای بلند و خیسم روی لباسم افتاد. هرکس پشت در بود خیلی عجله داشت. در رو باز کردم و یه جوری وایسادم که پاهای لختم دیده نشه. پیرهن صورتی کوتاهی پوشیده بودم که تا ساق پام میومد و از اونجایی که از چشمی در دیدم آقای فتاحی دم دره سعی کردم خودمو پشت در مخفی کنم.
سعی میکرد نگاه نکنه ولی وسوسه‌ای که بوی شامپو روی موهای نیمه خیسم داشت باعث میشد زیاد موفق نباشه. من به کف زمین نگاه میکردم، فتاحی هم همینطور ولی کیه که نتونه سنگینی نگاه یه مرد پنجاه ساله رو بفهمه؟
 
فتاحی مرد خوبی بود. یعنی از اون دسته مردها نبود که با گفتن دخترم حال آدم رو بهم میزنن. به منم میگفت بیتا خانم.
بیتا خانم میدونید که من مدیر ساختمونم و مأمورم و معذور…یکم این مراودات خودتون رو کنترل کنید. با عرض شرمندگی همسایه‌ها اعتراض کردن!
از حرفش عصبانی شدم. من که کاری نمیکردم! مراوداتم؟! آخ نکنه وقتی رفتم مسافرت پسرم اینجا مهمونی گرفته باشه؟!
ولی مادر موظفه که در هر حالتی از بچه‌اش دفاع کنه. حتی وقتی کار اشتباهی کرده باشه. اونم یه دونه پسرش که کلی برای حضانتش جنگیده و موفق نشده. اینکه الان سپهر پیش من میمونه دلیلش فقط خودشه. خودش انتخاب کرد که پیش من بمونه وگرنه تا وقتی قانون حق رو به پدرش داده بود بچه‌ام با من زندگی نمیکرد. هفته‌ای 48 ساعت بیشتر پیشم نمیموند.همه میگفتن دست و پات بسته میشه. میگفتن اصلا شاید بخوای شوهر کنی! ولی نتونستم از بچه‌ام جدا شم. اون مدتی که پیشم نبود همش میرفتم تو اتاقش و لباساشو بو میکردم. آفتاب که غروب میکرد مثل دیوونه‌ها میشدم. حتی بیرون رفتن هم نمیتونست آرومم کنه. حتی مرد…حتی سکس..
 
تا اینکه امیرعباس وارد زندگیم شد. امیرعباس فرق داشت. همه شرایط منو میدونست و وقتی بهش گفتم نمیخوام باهات ازدواج کنم کمی دلخور شد. این دلخوریش باعث نشد که ازم دست بکشه. رد کردن امیرعباس به خاطر اختلاف سنمون بود. من ۱۰ سال ازش بزرگتر بودم. ده سالی که میگفت به چشم نمیاد. شاید تو ظاهر اینجوری بود ولی موقع تصمیمگیری‌هاش که میشد ماچم میکرد و میگفت خیلی خوبه که عقلت به خیلی چیزا میرسه! من چیزهایی رو میدیدم که امیرعباس نمیتونست ببینه. اونم چیزهایی رو میدید که من نمیدیدم مثل همجنسگرا بودن پسرم.
من حتی شک هم نکرده بودم! امیرعباس خودش مرد بود و میدونست نرمال بودن رفتار‌های مردها در قبال جنس مخالف چطوریه. سپهر اون رفتار‌ها رو نداشت. خیلی سعی میکرد ما چیزی نفهمیم تا اینکه بعد از شکست عشقی‌ای که خورد پناهی برای گریه‌هاش میخواست و کی بهتر از یه مادر که همیشه طرف بچه‌شو میگیره؟
به فتاحی گفتم:« اصلا به حرفاتون نمیاد شرمنده باشید از گفتنش! به فرض که پسرم پارتی گرفته باشه، خب اون شب همسایه بالایی پدر ما رو درآوردن از بس با مهموناشون شلوغ کردن. بچه‌ام امتحان داره! کی به حرف ما گوش بده؟ دیشب همسایه بغلی مهمون داشت. همون که از شمال اومدن و گفتن خانواده هستن. همون دختره که پدر و مادرش برگشتن شمال. حاج آقا فتاحی پسر من جوونه، درست نیست این سر و صدا‌ها از خونه‌ای بیاد که یه دختر تنها توش زندگی میکنه. پسرم کوبیده به دیوار که دختره بفهمه صداشون میاد. دختره دوتا ضربه کوبیده! خب زشته دیگه… بچه‌ام تمام شب مجبور شد بیاد روی کاناپه بخوابه.»
دروغ میگفتم. سپهر دیشب اصلأ خونه نبود!

 
دیشب که صدای دختر همسایه بغلی میومد من و امیرعباس هم داشتیم سکس میکردیم. امیرعباس گفته بود ساک پر تف براش بزنم. یه جوری که صداش برسه به گوش دختره و دوس پسرش. منم کیرش رو کرده بودم تو دهنم. آب دهنمو جمع کرده بودم. آب دهنم با پیش‌آب امیرعباس قاطی شده بود. یه ترش بودن مطلوب! امیرعباس موهامو دورم ریخته بود و نوازشم میکرد. دوس داشتم با هیجان کیرشو بخورم. دوس داشتم از این حالت رمانتیک بیاد بیرون و خشن منو بکنه. دوس داشتم صدای برخورد کمرش به کس و کونم به گوش دختر همسایه و دوس پسرش برسه! حتی تصورش کسمو خیس و سینه‌هامو سفت میکرد.
کیرشو از دهنم بیرون آوردم و به چشماش نگاه کردم. بهش گفتم چی دوس دارم. بهش گفتم دلم میخواد از پشت منو بکنه. گفتم دوس دارم انقدر محکم تلمبه بزنی که صدای جیر جیر تخت هم بلند شه. از حرفام چشماش برق تازه‌ای زد. میدونستم امیرعباس دوس داره بقیه از سکس ما بدونن. اینو وقتی فهمیده بودم که گوشیش رو ازش گرفته بودم. گوشیش با اثر انگشت باز میشد و من گیر داده بودم که چرا اصلا باید گوشی تو رمز داشته باشه؟! مرموز بودن شغلت و آدمایی که باهاشون مراوده داری کافی نیست؟ اینم باید تحمل کنم؟!
قسم خورده بود کاری نمیکنه ولی این اختلاف سنمون، این اختلاف طبقاتی، اون سانتافه مشکی زیر پاش، خونه‌اش تو شهرک غرب، قد و هیکل میزونش، بازوهاش، فرم پاهاش، شکم سه تیکه‌اش، اینا باعث میشد به هر اس ام اس و تماسش شک کنم. مخصوصا اینکه گاهی با خوندنشون لبخند میزد! از همه اینا مرموزتر بادیگارد داشتن و کلت کمری‌اش بود که منو میترسوند… شغلش رو نمیدونستم ولی میدونستم از خانواده‌ای سرشناسه که برای نظام کار میکنه.
 
گوشیشو ازش گرفتم. تو گوشیش پیامهاش با دوستاش بود. با خوندن چت‌هاش با صمیمی‌ترین دوستش علی، فهمیدم که دوس داره موقع سکس کسی ببیندش. علی هم براش نوشته بود اینکه کاری نداره! امیرعباس براش نوشته بود من دوس دارم وقتی بیتا رو میکنم منو ببینن و بیتا رو! نه اینکه بیغیرت باشم و بخوام کسی زن مورد علاقمو بکنه، اون شهوتی که تو چشمای بیتاست بی نقصه. مث کسی میمونم که یه عکس قشنگ گرفته و دلش میخواد همه ببیننش، مث کسی میمونم که یه فیلمنامه قوی نوشته و دوس داره تبدیل به فیلم بشه…
علی گفته بود وقتشه با فاحشگی مدرن بیشتر آشنا بشید و اینجوری بود که متوجه این سبک از جندگی شده بودم. سبکی که خاص گروه خاصی بود و از اون خاص‌تر و مرموز‌تر آدمایی بودن اونجا رو اداره میکردن از جنده‌های زن و مردش گرفته تا هاله و علی! این آدما انگار برای این کار متولد شده بودن… برای ارائه خدماتی خاص که فقط از عهده خودشون برمیومد و لاغیر… فاحشگی مدرن
برای تنوع جدید و لذت جدید به یکی از بهترین فاحشه‌های علی اعتماد کرده بودیم. اعتماد کردن به یه فاحشه حماقته اما علی حکم چوپانی رو داره که یه گله رو هدایت میکنه…
 
 
 
نوشته: اسنیپ

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *