داستان سکسی تقدیم به شما
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
با سر درد وحشتناکی چشمامو باز کردم توی یه اتاق بیمارستانی بودم اول نفهمیدم که چی شده بود ولی یواش یواش یادم اومد .دستمو خواستم بیارم بالا ولی نیومد گردنمو خم کردم روی مچم باند پیچی شده بود و خیلی می سوخت متوجه شدم که هنوز زنده ام راستشو بخوایین خوشحال شدم . کی منو نجات داه بود و آورده بود اینجا؟ رضا از در اومد تو و نگاهی به من کرد .
نشست کنار تخت و گفت: خب خدا رو شکر که به هوش اومدی آخه دختر این چه کاری بود که کردی؟ فکر نکردی میمیری؟
رومو برگردوندم و بهش نگاه نکردم .
شانس آوردی که من متوجه شدم وگرنه الان به جای رو تخت درمونگاه باید رو تخت مرده شور خونه میخوابیدی .
اشکم جاری شد چرا نذاشتی بمیرم ؟ چرا نذاشتی خودمو از این زندگی نکبتی راحت کنم؟
رضا پاشد و از پنجره به بیرون نگاه کرد: یعنی اینقدر از زندگی با من ناراحتی؟ یعنی من این قدر اذیتت کردم که نمی خواهی با من زندگی کنی؟
تو خودت نمی فهمی مگه تو منو به کارهایی مجبور کردی که تو خوابم نمیتونسنم ببینم تو منو از خودم خالی کردی تو باعث شدی بشم یه فاحشه تو … تو
دیگه نتونستم ادامه بدم و به هق هق افتادم رضا بی هیچ حرفی از در بیرون رفت .
پرستار اومد تو بهم گفت : این سرمت تموم شه میتونی پاشی دخترجون دیگه این کا ررو نکن … یه کیسه خون بهت زدیم از در رفت بیرون .

سه روز تو خونه بستری شدم رضا کارهای خونه رو می کرد و بهم کلی محبت کرد دیگه یواش یواش داشتم فراموش میکردم که چه بلاهایی سرم آورده بود تا این که یه روزی که بیرون بود تلفن زنگ زد وقتی برداشتم محسن خان بود .
سلام عرض شد
علیک سلام
ببخشین من هرچی منتظر شما شدم که به من زنگ نزدین
نشد
خب خیر باشه . بفرمایین که من بالاخره چی کار باید بکنم ؟ رضا دوباره منو تهدید کرده که تا آخر این هفته اون فیلمو علنی میکنه .
دوباره دلشوره افتاد تو وجودم وای اگه علنی بشه چی ؟ جواب آقا جونم اینها رو چی بدم؟ تو این دو هفته اخیر بهشون سر نزده بودم و هر دفعه بهانه ای جور کرده بودم .
آقا محسن اجازه بدین تا فردا من جوابشو به شما میدم .
شب به رضا گفتم : بیا و این سی دی رو از بین ببر از خیر این کار بگذر .
با عصبانیت نگام کرد : که چی بشه ؟ برم زندان و تو از شرم خلاص شی؟ دهنش بوی مشروب میداد هر روز مست تر از قبل میاومد خونه دیگه نمیتونستم باهاش حتی حرف بزنم .
من نمی دونم ولی تو حق نداری که به بهانه خودت آبروی منو هم ببری
عجب کی این حق رو به من نداده؟
من نمیدم .
تو ؟ تو کی هستی که بخواهی با سرنوشت من بازی کنی جوجه؟ فوتت کنم باد بردتت .
فردا صبح تا پاشو از در گذاشت بیرون زنگ زدم به عباس .
صدای عباس هم نگران بود و هم خوشحال: خب کجا بودی ؟ دلم هزار راه رفت بابا .
ببخش نشد بهت زنگ بزنم ولی کاری رو که باید بکنی بکن چی کا رقراره بکنی؟
تلفن محسن خان رو داری؟
بهش دادم نمی دونستم قراره چی کا رکنه ولی خودمو سپرده بودم دستش ظهر محسن خان بهم زنگ زد .
خب خانوم دوستتون بهم گفت که شما آماده همکاری با منین درسته ؟
بله
بسیار خوب اگه من مطمئن باشم که منو شما با همیم و سی دی دست شماست کاری میکنم که رضا به گه خوردن بیافته فقط باید مطئن باشم .
چه جوری می خواهین مطمئن شین ؟
باید اونو بیارین جایی که من می گم .
نه نمیشه
چرا ؟
اوقت اگه شما سی دی رو گرفتین و رفتین من میمونم و رضا چه بلایی قراره سرم بیاد ؟
خندید : زن زرنگی هستی باشه یه نقشه دیگه هم دارم . 3 نفر رو به عنوان دزد می فرستم خونه تون شبونه فقط باید سی دی رو بذاری جایی که به من هم اطلاع بدی این چی؟ این قبوله ؟
باشه کی ؟
کار امروز رو به فردا نیفکن خانوم جان. همین امشب . سی دی کجاست ؟
تو ی اتاق خواب ما توی دراور.
شب که رضا اومد و خوابید من دیرتر از اون رفتم تو رختخواب ولی اون هنوز بیدار بود .
چیه رضا چرا نخوابیدی هنوز ؟
فکرمیکردم .
به چی ؟
به این مرتیکه محسنه فکر میکردم منو از زندگی انداخته اصلا کیرم دیگه راست نمیشه امروز مهنار گیر بهم داده بود ولی بی فایده خیلی نگرانم .
رضا واقعا که خیلی پررویی ها داری تعریف میکنی؟
برو بابا حال نداری / عقب افتاده .
پشتشو کرد به من و خوابید با چشمهای باز دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم . قلبم به شدت میزد و منتظر صدای در بودم انتظاری که زیاد به طول نکشید صدای در و پچ پچ چند نفر رو شنیدم . از ترس سرمو زیر پتو قایم کردم .
رضا یه غلطی زد و روشو به طرف من کرد و باز خوابش برد . پتورو زدم کنار و به در نگاه کردم . لرزشی رو حس کردم . ا ز کارم پشیمون شده بودم ولی دیگه کار از کار گذشته بود . در اتاق آروم باز شد و سه نفر داخل شدند ناخودآگاه از ترس جیغ زدم اون سه نفر سرجاشون خشکشون زد و رضا از جا پرید چند ثانیه همه چی در سکوت فرو رفت و ماها فقط به هم دیگه نگاه می کردیم . رضا ناگهان از جا پرید و تا اومد داد بزنه یکی از اون سه نفر با یه چوب زد توسرش رضا آخی گفت و افتاد زمین و سرشو گرفت تو دستش. خون رو دیدیم که ازش میریخت اون سه نفر چهره شونو پوشونده بودند.
اون که از همه چاقتر بود گفت : سی دی رو چی کارش کردی؟
رضا جوابشو نداد و فقط سرشو مالوند . یکیشون یقه منو گرفت و از روی تخت بلند کرد چاقوشو گذاشت زیر گلوم : یالا بگو وگرنه سرشو بریدم .
جیغ زدم: ولم کن آشغال
که با یه ضربه تو سر جوابمو گرفتم و صدامو بریدم به رضا نگاه کردم ظاهرا کار خیلی جدی تر از اونی که قرا بود داشت پیش می رفت .
یکی دیگه یقه رضا رو گرفت : می گی یا سر زنتو برات ببریم؟
رضا گفت: برام مهم نیست سر اون و من و ببرین سی دی چی هست اصلا ؟
اونی که چوب داشت عصبانی شد و چوبشو بلند کرد و محکم زد پشت کله رضا رضا بی صدا دمر افتاد روی زمین با چشمای باز اون یکی که تا حالا حرف نزده بود یقه اونی که زده بود رو گرفت و
تکون داد: احمق این چه کاری بود ؟ کشتیش که قرارامون این نبود .
اونی که منو گرفته بود ولم کرد و دوبید بیرون: من که نیستم .
صدای پاشو از پله ها میشنیدم اونی هم که زده بود در رفت و سومی هم به دنبال اونها کل این اتفاقات تو 3 دقیقه اتفاق افتاد من شوکه شده بودم و و نمیدونستم که چی کار باید بکنم ؟ با ترس رفتم بالا سر رضا یعنی واقعا مرده بود؟ برش گردوندم به صورتش نگاه کردم از خون خودش قرمز بود ولی نفس میکشید ضربه فقط بیهوشش کرده بود . از جا پاشدم در خونه رو بستم سی دی، باید سی دی رو پیدا میکردم و از بین می بردم . رفتم سر کشو قفل بود یه چاقو بزرگ آوردم و انداختم تو شکاف زور زدم زور زدم تا قفلو رو شکوندم یه سی دی درست روبرو بود . ورداشتم گذاشتم توی دستگاه خودش بود ورداشتم خب حالا چیکارش کنم؟ دو دستمو انداختم دو ورش و شکوندمش خیالم راحت شد ور داشتم از در اومدم بیرون میخواستم ببرم بریزم توی جوب آبی که درست از جلوی در خونه رد می شد . وقتی ریختم . نفس راحتی کشیدم از پله ها اومدم برم بالا که یکی از همسایه ها اومده بیرون وحشتزده بهم گفت : چی شده ؟
نفس نفس می زدم : خونه مون دزد اومده بود شوهرمم هم زدن دنبالشون کردم ولی دویدند و رفتند .
از صدای ما بقیه همسایه ها هم اومدن بیرون .باهم بالا رفتیم .وای چی میدیدم . رضا اومده بود بیرون و با صورت افتاده بود روی پله ها و معلوم بود که چند باری هم غلط زده .
……
آقا جون گفت : دختر شوهرت که دیگه چیزی نمی فهمه . موندی خونه که چی بشه ؟
آخه هنوز شوهرمه هنوز وسایلم اونجاست .
ببین اون دیگه هیچی نمی فهمه منگل شده . طلاق تو رو هم دو روزه می گیرم میام باهات وسایلتو جمع میکنیم میریم خونه خودمون تو که نباید خودتو به پای اون بسوزونی که .
دیگه رو حرفش نمیتونستم حرف بزنم از اون شب 2 ماه میگذشت . رضا در اثر اون ضربه ها هوش و حواسش را از دست داده بود و دیگه کسی رو نمیشناخت . پلیس هم به چیزی دست پیدا نکرده بود . تو رفت و آمدها یه باری هم محسن خان اومد و بهش گفتم موضوع رو، و دیگه رفت و پشت سرشو دیگه نگاه نکرد .
خانواده اش گذاشتنش توی یک آسایشگاه من هم طلاقمو خیلی راحت گرفتم و برگشتم تو همون خونه ای که توش بزرگ شده بودم و زیر خونه عباس جون خودم . هر روز هم دیگه رو می دیدیم عباس خیلی به من علاقه داشت و خیلی هم احتراممو داشت خودم هم توقع نداشتم که بعد از این داستانها و اتفاقاتی تلخی که برام افتاده بود این قدر یکی میتونه جنتلمن باشه و به من علاقه داشته باشه ولی عشق اون به من واقعا افسانه ای بود . تو این مدت یه بار هم دستمو نگرفته بود و یواش یواش داشتم همون دخترخوب و نجیبی میشدم که بودم یه روز عصر عباس رو دیدم که سگرمه اش تو هم بود .
چی شده عباس خان؟
چیزی نیست فقط موضوع عزیزه .
چی شده مگه ؟
اون با ازدواج من با تو مخالفه
از حرفش تعجب نکردم ازدواج با یه زن مطلقه مطلوب هرکسی نیست ولی بغض گلومو گرفت و سرمو انداختم پایین یواش یواش حس کرده بودم که لیاقت یک زندگی خوب رو دارم یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشمهای عباس نگاه کردم بانگرانی داشت بهم نگاه میکرد .
یه لبخندی زدم : خب تعجب هم نداره . کی میاد پسر یکی یدونشه قربونی یه زن مطلقه کنه؟
عباس نگاهم کرد و گفت : ولی وقتی من خودم می خوام دیگه مشکلی نباید باشه .
ببین عباس جون من دلم نمی خواد که تو به خاطر من جلوی روی خانوادت بایستی .
نه من تو رو میخوام و برای رسیدن به تو هرکاری حاضرم بکنم حتی اگه پاش بیافته باهاش در میافتم
که انگشتم رو گذاشتم روی لبش و هیس گفتم لبم و گاز گرفتم و گفتم : ای ای تو که پسر خوبی بودی
عباس ساکت شد و منو نگاه کرد و لبش رو غنچه کرد و انگشتمو بوسید . انگشتمو کشیدم عقب و دوباره لبخندی زدم : ببین عباس جان تو منو دوست داری این باعث افتخارمه من خودم میدونم بعد از اون مصیبتهایی که به سرم اومد کمترکسیه که اون موضوعها رو بدونه و حاضر بشه با من ازدواج کنه ولی تو این فداکاری رو داری میکنی من هم تو رو دوست دارم و حاضرم که تو هر کاری بگی انجام بدم ولی ازت خواهش میکنم که این موضوع رو به خوبی و خوشی حلش کن باشه ؟
بلند شدم و چادرم رو پیچیدم دورم و از پله ها رفتم پایین توی اتاقم که رسیدم بغضم ترکید و زار زار گریه کردم این مصیبتها حق من نبود من الان باید برای خودم زندگی آرومی داشته باشم نه که این وضعیت من باشه خانوم جونم در رو باز کرد و اومد تو .
دختر این چه کاریه که با خودت میکنی؟ بابا مگه تو اولی هستی که بی شوهر شده ؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر تو جوونی و خوشگلی لنگه نداری . هزارون هزار منتتو دارند قربونت برم .
خودمو انداختم تو بغلش نازم کرد و گفت : حالا پاشو پاشو یه چیزی بهت بگم خوشحال شی .
نشستم و اشکامو پاک کردم .
حاج مرتضی رو یادت هست که قدیما شریک بابات بوده ؟ پسرشو فرستاده بوده خارج درس بخونه اون اونجا یه زن از این خارجیها گرفته ولی نتونستن کنار بیان . فکرکنم مادرجون همدیگه رو راضی نمیکردن
و خندید من هم خنده ام گرفت .
خلاصه جونم واست بگه که پسره خیلی هم مومن و با خداست ولی اومده ایران و اونو طلاق داده و میخواد دیگه وردست آقاش وایسه تو حجره . حاج مرتضی میخواد دست پسره رو همینجا بند کنه که یاد تو افتاده و به آقا جونت رو انداخته . آقاتم که قبول کرده و عصر میان خواستگاری .
چی ؟ چشام گشاد شد. خانوم جون من دیگه نمیخوام ازدواج کنم که .
خبه خبه. چه حرفا میشنوم . دختر هنوز 20سالش نشده واسه من سر زیاد شده
و دور خودش چرخید و رفت بیرون ای وای پس عباس چی میشه ؟ باز داستان قبلی ؟ دویدم از تلفن شمارشو گرفتم به عباس موضوع رو گفتم خیلی ناراحت شد
گفت: خودم تنهایی هم که شده پا می شم میام خواستگاری .
نه عزیزم نمیشه آقا جونم قبولت نمیکنه بعدشم کار سخت تر میشه تو فقط سعی کن مامانت رو راضی کنی اون بیاد بقیه اش با من .
بعد از ظهر خانوم جونم به زور منو فرستاد حموم
برو دختر برو این قدر چشم سفیدی نکن آخه جلو خواهرو مادرش آبروریزی میشه .
زیر دوش آب حرص میخوردم ولی عیب نداشت . جوری رفتار میکنم که منو نخوان و دمبشونو بذارن رو کولشون و برن نیان . اومدم بیرون خانوم جون نگام کرد و برام قربون صدقه رفت .
چشمم به کف پات باشه مادر . این پنجه آفتاب رو کی دیده تا حالا؟
لبخند زدم . خانوم جون همیشه ازم تعریف میکرد .
چند ساعت بعد خواستگارا اومدن مادر و سه تا خواهر دم در چادراشونو آویزون کردند و نشستند مادرشون خیلی پیر بود ولی خواهراش با چشاشون داشتند منو قورت میدادند . طبق سفارش خانوم جون یه دامن بلند پام کرده بودم ولی فکر کنم با اون چشاشون تا شورتم رو هم دیده بودند ! کمی که گذشت خواهر بزرگه به من اشاره کرد و گفت عروس خانوم بیا پیش من بشین ببینم . معلوم بود تصمیم گیرنده اونه و مادره این وسط فقط دکوره کنارش نشستم با دستش چونه ام رو گرفت و خریدارانه براندازم کرد . خنده ام گرفت . یاد برده داری های قدیم افتاده بودم . خواهر کوچیکه که 30 سالی می خورد داشته باشه بلند داشت می گفت : فتبارک … که صداشو برید خواهراش چپ چپ نگاهش کردند اونم سرشو به میوه پوست کندن مشغول کرد . از اینجا اونجا حرف زدند و بدون اشاره به موضوع اصلی بالاخره از اونجا رفتند .
نفس راحتی کشیدم شب آقا جونم که اومد با خانوم جون پچ پچ کردند ولی من یواشکی با تلفن با عباس داشتیم قروبن صدقه هم می رفتیم عباس همیشه تو حرفهای عاشقونه که به هم میزدیم سعی میکرد که وارد حریم نشه ولی اون شب نمی دونم چرا همش حرفهای سکسی میزد .
عباس زشته
زشت چیه گلم ؟ زشت پیرزنه که با شورت بیاد بیرون .
ای خنده ام گرفت
حالا ببین لب من مزه اش چه جوریه؟
مزه گیلاس
عباس خندید چرا گیلاس ؟
نمیدونم چون مزه آلبالو نمیده و غش غش خندیدم .
ولی لبای تو مزه توت وحشی میده و من می خوام الان بخورمشون .
الان؟
آره همین الان . بیا رو پشت بوم .
نه بابا نمیشه آقا جونم اومده چی بگم بیام بیرون این موقع شب .
باشه وقتی خوابید بیا من منتظرتم
و قطع کرد از اتاق اومدم بیرون خانوم جونم منو اشاره کرد که بیام جلو نشستم روبروش .
آقا جون گفت : ببین دخترم عیال و صبیه های حاج مرتضی شما رو پسندیدند فقط مونده که خود اقا زاده اش ببینه و خود شما که اونم تا همین هفته انجام میشه .
دهنم باز موند عجب من که تا تونسته بودم بی محلی کرده بودم ولی ظاهرا نظر اونا چیز دیگه ای بوده .
آقا جون ادامه داد : حاج مرتضی عجله داره که این وصلت هر چه سریعتر سر بگیره و ساعت هم دیدند و ازم خواسته که اجازه بده که بنده زادش با خانواده فردا برای بحثهای تکمیلی بیان شما که مخالفتی نداری؟
حرفی نزدم روم نمی شد چیزی بگم عیب نداره بذار پسره بیاد حالشو می گیرم که دیگه اینوارا پیداش نشه . پسره رفته عشق و حالشو کرده حالا اومده میخواد یه دختر چشم گوش بسته بگیره خودم از فکر چرندم خنده ام گرفت . دختر چشم و گوش بسته؟! و تو دل خندیدم . ساعت 11 آقا جون و خانوم جون رفتند بخوابند روم نمیشد برم بالا ولی پاهام منو ناخودآگاه به بالا کشوندند پشت بوم تاریک تاریک بود یه کم ترسیدم برگشتم که برگردم . که عباس دستشو گذاشت رو شونم جیغ کشیدم ولی آروم منو کشوند کنار دیوار پشتی نگاه کرد تو چشام خودم لبم رو گذاشتم روی لبش و بوسیدمش اول لبشو ثابت نگه داشته بود ولی چند ثانیه بعد لبمو کشید تو دهنش .
اوم مزه تمشک وحشی میده حالا . آره عوض شد . مزه اش عوض شده .
زبونشو کرد توی دهنم . با اون دندونامو لمس کرد . من هم زبونمو فرستادم توی دهن اون . خیلی بامزه بود خنده دار بود هرکدوم سعی میکردیم که بیشتر این کا ر رو بکنیم لب پایینیمو گرفت و خورد حس غریبی داشتم دستامو انداختم روی شونه عباس و بهش آویزون شدم چون پاهام دیگه وزنمو تحمل نمی کرد منو چسبوند به دیوار و از پیشونیم شروع کرد به بوسیدن به گوشم که رسید زبونشو کرد توی گوشم . اولش رو بدم اومد ولی بعدی لذتبخش بود . این عباس چش شده بود ؟ همیشه ازم فاصله میگرفت ولی مثل این که امشب حسابی شیطون شده بود ها
زمزمه کردم عباس جونم تحملشو ندارم دیگه منو بلند کن .
عباس ولی گوش به من نداد و دوباره با دهنش صدامو بست این قدر لب منوخورده بود که سر شده بود . من هم که دیگه عین چوب وایستاده بودم و جواب بوسه هاشو نمی دادم . جونم داشت در میرفت . به نظرم یه ربعی می شد که لبها مو میخورد که عقب وایستاد . دستمو گرفتم به دیوار و چادرمو دوباره سر کردم به عباس نگاه کردم اومد جلو منو به خودش فشار داد و
زمزمه کرد : گلم دوستت دارم ………خیلی خیلی عاشقتم .
و پشت بوم رو ترک کرد .
به خودم لرزیدم یعنی چی میشه این داستان منو عباس می تونیم با هم ازدواج کنیم ؟ آروم آروم از پله ها اومدم پایین آهسته در را باز کردم و نوک پا نوک پا در اتاقم را باز کردم که برم تو وای قبلم داشت وای میستاد عزیز نشسته بود توی اتاقم و داشت به من نگاه میکرد سر جا خشکم زد . زبونم بند اومد و به عزیز نگاه کردم یه دقیقه ای بی هیچ حرفی بهم نگاه کردیم . بعد از یه دقیقه با دست اشاره کرد که بیام و بشینم کنارش وقتی نشستم خیلی آروم گفت : دخترجان این کارها چیه میکنی؟
آب گلومو قورت دادم و گفتم : چه کاری؟
ادامه…
نوشته: صدف

نوشته های مرتبط:
از تعصب تا بی غیرتی فاصله زیادی نیست (3)
از تعصب تا بی غیرتی فاصله زیادی نیست (۲)
از تعصب تا بی غیرتی فاصله زیادی نیست
دیوار فاصله‌ها
فاصله (۵ و پایانی)
فاصله (۳)
فاصله (۲)
فاصله (۱)
فاصله غیرت و بیغیرتی از مو باریک تر است (۱)
فاصله ی یک فاعل تا مفعول شدن
عشق و فاصله
فاصله كير من تا كون رويايي شيدا
هزاران کیلومتر فاصله (1)
فاصله , فقط یک طبقه
عشق یعنی مرگ فاصله ها 4 (قسمت آخر)
عشق یعنی مرگ فاصله ها 2
عشق یعنی مرگ فاصله ها 1
عشق یعنی مرگ فاصله ها 3

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *