این داستان تقدیم به شما
سلام به همه عزیزان
میخوام خاطره ی سکس با عشقم رو براتون تعریف کنم طولانی میشه ولی ارزشش رو داره
مو به مو از حرفام واقعیه جز اسم ها
من امیر(مستعار) هستم ۲۲سالمه
زندایمم مهسا(مستعار)۲۷سالشه و ۵سالی از من بزرگتره…
***
موقع ای که بچه بودم ۱۴سالم بود مهسا با داییم آشنا شد و همو دوس داشتن و به خونه س ما اومدن اون موقع نامزد بودن،من از همون بچگی شیطون بودم همش نگاهام سمت مهسا بود،مهسا دختر فوق العاده ی بود و مهربون و از خانواده ی با اصالت
نامزدی دایی و مهسا منجر به ازدواجشون شد و مهسا خوب دل تک تک خانواده رو روز به روز بیشتر به دست میاورد،منم حسم بهش هر روز بیشتر از دیروز میشد
ولی هیچوقت جرات نداشتم بهش بگم یه سالی گذشت و قرار شد با خانواده بریم خونه ی یکی از اقوام اون روز دایی راننده بود پدرم کمک راننده و منو مهسا و مادر پشت سر بودیم
توی راه من همش خودمو به مهسا مچسبوندم مهسا هم کاملا متوجه شده بود و چیزی نمیگفت شاید از رو حساب اینکه من بچه بودم،مهسا خیلی منو دوس داشت کلا همه ی خانواده منو دوس داشتن چون همیشه خوش اخلاق بودم،اما این واسه ی من راضی کننده نبود و مهسا باعث میشد من دیگه اون آدم سابق و بچه بازی رو ترکش کنم،خلاصه بگذریم من و پدر مادرم بخاطر یه سری مشکلات مثل سال های قبل باید خونه زندگی رو جمعش میکردیم میرفتیم شمال جایی که من اونجا بزرگ شدم(بهشت من اونجا بود)تموم خاطرات بچگیم اونجا بود
به شمال رسیدیم و من از مهسا دور تر شدم واقعیتش چون بچه بودم از عشق و عاشقی سردر نمیاوردم
یه سال دوسال گذشت من حسابی به خودم میرسیدم و اون موقع تازه لاین اومده بود(مد شده بود)هر روز توی خیابون دختر بازی بودم چند تایی دوس دختر داشتم و کاملا سکس رو یاد گرفته بودم،دیگه طوری بود من ۱۸سالم شده بود دوس دختر ۲۲ساله داشتم
خونه بودم که دایی به مادر زنگ زد گفت داریم میایم شمال و من خوشحال از این که بعد چند سال میتونم فک و فامیل ها رو ببینم،دایی که فقط به احترام دایی و خواهرزاده صداش میزدم دایی مثل دو تا دوست بودیم و باهم کلا شوخی داشتیم
دایی اینا رسیدن و منو دیدن گفتن امیر چقدر عوض شدی و خوشتیپ شدی زندایی نگاه میکرد و همش میخندید،راستش همین خنده هاش باعث شد عاشقش بشم
به اسرار دایی و البته دانشگاهی که من قبول شده بودم برگشتیم به شهر سابقمون(دوستان اگه از شهرها اسم نمیبرم بخاطر اینه نمیخوام کسی بدونه و یا شک کنه)
ما برگشتیم و روز به روز بیشتر مهسا رو میدیدم،من تنها خواهر زاده ی تو فامیل بودم که مهسا رو زندایی صدا نمیزد و همون مهسا میگفت چون اختلافی سنی زیادی نداشتیم!
دانشگاه رو همیشه میرفتم و درسم به کمک تغلب کردن همیشه عالی بود کنارش کلاس زبان هم میرفتم
از اینجا رابطه ی منو مهسا شروع میشه…
یادمه روزی که رفتم کلاس زبان ثبت نام کنم بعدش خونه ی فامیل دعوت بودیم و میدونستم مهسا هم هست
کلی با خودم فکر کردم و گفتم باید بهش بگم که دوسش دارم اگه نگم آروم نمیگیرم
گوشی رو برداشتم و به مهسا پیام دادم سلام مهسا خوبی میخوام چیزی بهت بگم و ازت خواهش دارم به کسی چیزی نگی
اینم بگم اون موقع مهسا خونه ی فامیل بود و دایی کنار من از استخر برگشته بودیم و خیالم راحت بود که پیام دادم
مهسا نوشت چیزی شده امیر داری منو میترسونی،
من:نه چیزی نشده،ببین مهسا من از همون روز اولی که دیدمت عاشقت شدم و خیلی دوستت دارم همین خواستم حرف دلمو بزنم،قلبم اومده بود تو دهنم اینقدر استرس داشتم از اینکه یه وقت به دایی نگه مهسا جوابمو نداد و بلافاصله به دایی زنگ زد و گفت خوبی کجایی و بعد مکالمشون فهمیدم که نگفته!!من بازم به مهسا پیام دادم ولی خبری نبود راستش داشتم میمردم از استرس
خونه فامیل شب دعوت بودیم و منو دایی رفتیم تو این فکر بودم مهسا چه واکنشی نشون میده،خلاصه رسیدیم و تا مهسا رو دیدم و اونم منو دید سرشو پایین انداخت و معلوم بود ترسیده
اینم بهتون بگم مهسا به قدری زیبا بود که همه ی زن های فامیل بهش حسادت میکردن مثل بت بود و تو این چند سال خیلی خوش هیکل شده بود دایی هم خیلی خوشتیپ و خوش چهره بود و در کنارش کس باز خطر!!همیشه دختر بازی میکرد و دخترا براش میمردن
روز ها گذشت و مهسا جواب پیام هامو نمیداد،یه روز خونه ی دایی بزرگم بودم و دایی شوهر(مهسا هم سرکار بود)بازم به مهسا پیام دادم نوشتم:دیگه مزاحمت نمیشم و فقط میخوام خوشبخت شی خدافظ
دو دقیقه بعد مهسا پیام داد
ببین اگه تو روزی بخوای ولم کنی چی؟اگه وابستم کنی و بازم برین شمال چی؟
اینو که نوشت خیلی خوشحال شده بودم پیام دادم
:هیچوقت تنهات نمیزارم و بخدا صمیمانه دوستت دارم و عاشقتم
دوستان نمیخوام داستان رو زیادی کشش بدم فقط همینو بگم من و مهسا طی یک سال به هم پیام میدادیم و تلفنی روزی ۲ساعت حرف میزدیم،دیگه رومون به هم باز شده بود دو سه باری دزدکی بهم لب داده بود ولی هیچوقت حاضر نمیشد بزاره برم خونش هیچوقت
تا اینکه دایی بهمون شک کرد و مهسا خطشو عوض کرد خونمون نیومدن تا دو ماه،
بازم با دایی رابطمون خوب شده بود و من به دایی گفتم که بهت خیانت نمیکنم،
یعنی دوستان نصف فامیل به ما شک کرده بودن چون بیش از حد کنار هم بودیم
شماره ی جدید مهسا رو گیر آوردم هزار بار پیام دادم و زنگ زدم اما جوابی نداد ولی معلوم بود که ترسیده،دو سال دیگه گذشت و من و مهسا تنها ارتباطمون هر یکی دو ماه پیام دادن بود فقط وقتایی که به مهسا توجه نمیکردم از قیافش میشد فهمید چقدر ناراحته اونم عاشقم شده بود
روزی رسید که پدرم سرطان گرفت و شوک بزرگی به همه وارد شد من هر روز مست و داغون تر میشدم همه هنگ کرده بودن
فامیل های نزدیک توی خونه ما شب و روز میخوابیدن و میخواستن من و مادر رو تنها نزارن مهسا هم بود
یه روز همه بیرون بودن من و دایی و مهسا خونه بودیم پدرم بیمارستان بستری بود
دایی صبح زود موقع ای که ما خواب بودیم رفت صبحانه بخره
از خواب که بیدار شدم دیدم خبری از دایی نیست و مهسا مثل عروسک توی اتاق خواب خوابیده بدون هیچ ترسی رفتم توی رختش و از پشت بغلش کردم و میبوسیدمش مهسا بیدار شد و گفت امیر!!!!!پس داییت کجاس؟گفتم نمیدونم حتما رفته بیرون
سریع لبامو بردم جلو لباش و لب بازی میکردیم مثل عسل شیرین بود مهسا از اون دسته دخترا بود بدون آرایشم شبیه فرشته ها بود
دامنشو دادم پایین شلوار و شرت نپوشیده بود کیرمو خواستم ببرم سمت کسش نزاشت ممه هاشو خوردم بازم نزاشت پیشروی کنم
از دستش ناراحت شدم گفتم معلومه که دلت نمیخواد دیگه کاریت ندارم داشتم میرفتم دستامو گرفت و گفت دوستدارم و خندید!گفت نمیخوام دایت برگرده و بفهمه و بوی عطرتو روی تن من بفهمه من حرفشو درک نکردم و رفتم توی اتاقم دیگه دنبالم نیومد تا یه هفته اصلا باهاش حرف نمیزدم جواب پیامشو نمیدادم
تا اینکه پدرم فوت شد و از اون امیر سابق وچیزی نمونده بود هر روز داغون تر میشدم مهسا رو موقتا فراموش کرده بودم یکی دو ماهی گذشت مهسا از بی توجهی های من عصبانی شده بود یه روز یکی دو دقیقه تنها شدیم اومدم سمتم لب گرفت و رفت خیلی میترسید میخواست دلمو به دست بیاره
من محلشو نمیزاشتم راستش بخاطر غرورم بود وگرنه مهسا دنیام بود و تو تنهایم دیوونش میشدم
این بی توجهی های من باعث شد مهسا عمدا با من دعوا کنه جلو چشمای دایی
اون روز مهسا بهم حرف زد منم جلو دایی و مادر و خاله بهش فحش دادم اون بدتر از من،دایی عصبانی شد گفت هردو خفه شین و از خونه ما رفت نزدیک ۶ماه مهسا و دایی خونه ما نیومدن دایی رو میدیدم و همیشه باهاش قهوه خونه میرفتم
یه جورای مهسا رو از دست داده بودم اونم منو از دست داده بود
یه روز توی مراسم عروسی یکی از اقوام دیدمش خدایا اون روز به قدری خوشگل شده بود انگار خدا دو سه سال واسه قیافش وقت گذاشته تا طراحیش کنه جلوی در مست بودم مهسا اتفاقی از کنارم خواست رد شه نزدیک چند سانیه چشمامون به هم قفل شد
و مهسا رفت راستش هردو بعد این ۶ماه بیشتر وقتا همو دیگه میدیدیم و خونه هم میرفتیم ولی غرور اجازه نمیداد آشتی کنیم
من ۲۱سالم شده بود که مادرم تصادف کرد و فوت شد مراسم و اینا واسش گرفتیم اون روز مهسا غرورش رو کنار گذاشت و باهام آشتی کرد دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم حسابی تنها شده بودم نه پدر نه مادر!یه مدت گذشت و مهسا و من بازم رابطمون شروع شد
من تنها زندگی میکردم و بعضی وقتا دختر میاوردم خونه و جای تنهایی رو پر میکردن
رابطه ی منو مهسا به قدری قوی شده بود که تصمیم گرفته بودیم سکس کنیم ۲۲سالم شد بحث تعریف از خودم نیست اما به قدری جذاب تر شده بودم که توی خیابون توی فامیل میتونستم خیلی راحت دل هرکسی رو ببرم درسم ۶ماهی بود تموم شده بود یه ترم واسه فوت پدرم مرخصی گرفته بودم راحت مدرکمو گرفتم و آماده شدم برم سربازی
اما این مهسا بود که اجازه نمیداد
یه روز خونه ی خالم بودم به مهسا پیام دادم برو توی حمام از توی حیات تا منم بیام اونجا اولش قبول نکرد و ترسید ولی بعدش گفت باشه عشقم و اول تو برو
رفتم و مهسا اومد سریع بغلش کردم دو توی سکوت کامل
خونه خلوت بود و بچه های ۱۰،۱۲ساله بودن و کسی به من و مهسا شک نمیکرد
لباشو خوردم و سیر نمیشدیم مهسا توی چت گفته بود عاشق لبامه
کلی لب گرفتیم و ممه هاشو حسابی خوردم اونم با کیرم ور میرفت گفت از پشت بغلم کن دوس دارم کونش خیلی خوش فرم و نرم بود تا اینکه گفتیم بهتره نوبتی بریم بیرون یه وقت کسی نیاد بخاد بره حموم
حمام رفتن های من و مهسا دو سه باری تکرار شد اما بدون سکس
یه روز که من خونه همیشه تنها بودم و مهسا هم خونه ی خودشون بود با دایی توی تل بهش پیام دادم من دیگه نمیتونم صبر کنم بهتره فردا سکس کنیم مهسا راضی شد اونم معلوم بود خیلی دوس داره
یعنی من و مهسا بعد ۵سال به هم میرسیدیم؟؟
قرار بود دایی سرکار بره و من برم دنبال مهسا بیارمش خونه ی خودم چون خونه ی مهسا اینا تابلو بود و در همسایه ها همیشه بیرون بودن
صبح زود بیدار شدم و به مهسا از تل پیام دادم خوبی و گفت اصلا نتونستم بخوابم و رفتم دنبالش سوار ماشین شد و دستامو تو دستاش گرفتم و رسیدیم خونه ی من
مهسا میترسید میگفت نکنه کسی بیاد و فلان و…بهش اطمینان دادم و رفتیم تو سرپا بودیم بغلش کردم بوسیدمش و موهاشو نوازش کردم گفت سردمه بخاری رو زیاد کردم
مهسا اومد بغلم لب میگرفت و بازوهاشو میمالیدم کونشو میمالیدم تا اینکه پالتوشو از تنش درآوردم و خوابید روی زمین من خندم گرفته بود مهسا با تندرویی گفت کوفت بی ادب خخخخخخخ خندیدیم و به قدری منتظر اون لحظه بودیم هردومون نمیدونم چی شد شرت و شلوارشو باهم کشیدیم پایین مهسا یکم مقاومت کرد ولی همش عشوه بود و خودش بیشتر از من دلش میخواست وقتی شرتشو درآوردم و کس و چوچولشو دیدم همون چیزی بود که تصور میکردم مهسا هم ملکه ی زیبایی بود که قیمت یک تار موهاش میلیارد تومن بود حالا جلوی من لخت بود کسش صورتی بود دوس داشتم بخورمش نزاشت
سکس خیلی داشتم ولی هیچوقت از کسلیسی خوشم نیومده بود اما مهسا فرق داشت چون عشقم بود مهسا لبامو تند تند میمکید و منم همراهیش میکردم و ممه هاشو میمالیدم با یه دستمم کسشو میمالیدم لباشو ول کردم و ممه هاشو حسابی خوردم،دیگه صبرمون تموم شده بود که کیرمو با کسش تنظیم کردم و خواستم بکنم توش،تو نمیرفت باورم نمیشد مهسا اینقدری تنگ باشه انگار تا حالا با دایی سکس نداشته با فشار حولش دادم و آروم آروم تلمبه میزدم تا اذیت نشه مهسا دستاشو پشتم انداخته بود و آروم آروم آه و ناله میکرد و لباشو گاز میگرفت،راستش من خیلی دیرارضام نمیدونم چرا حداقل ۲۰دقیقه میتونم بکنم و رکورد حداکثر۴۰دقیقه هم دارم قبلنا ترامادول خورده بودم ولی دوستان میدونن طعم سکس طبیعی یه چیز دیگس تا با ترا
خلاصه بگذریم دیگه کسش جا باز کرده بود و تند تند تلمبه میزدم مهسا به قدری محکم داد میزد صداش کل خونه رو پر کرده بود کیرم تقریبا۱۷سانته ولی کلفته
وقتی میکردم و ازش لب میگرفتم سربه سرش میزاشتم و میخندیدم مهسا بهم سیلی میزد و لباشو واسم مچاله میکرد منم تلمبه رو تند ترش کردم مهسا تو ابرا بود چشماش میرفت کم مونده بود گریه کنه،خودمم تو فضا بودم نمیدونم چرا دلم نمیخواست پوزیشنو عوض کنم دوس داشتم همین مدل بکنمش فقط و به چشماش نگاه کنم میکردم و ممه هاشو میمالیدم به کیرم نگاه کردم کف کرده بود با آب منی مهسا قاطی شده بود به مهسا گفتم پاهاتو حلقه کن دور کمرم دستامو انداختم زیر شونش قفلش کردم و با آخرین سرعتم تند تند میکردم و لب میگرفتم صداهای مهسا تا هفت کوچه اونور ترم میرفت
با دستام با کسش باز کردم و داشتم میکردم نزدیک بود ارضا شم کیرمو کشیدم بیرون همشو ریختم روی پاش مهسا بهم نگاه میکرد و میخندید بهش دستمال دادم آبو پاک کرد و ازش تشکر کردم لباسامونو جمع جور کردیم پوشیدیم رفتیم توی حیات من توی حمام شاشیدم مهسا هم رفت دستشویی بهم میخندید خلاصه تا دم در خونش بردمش و بوسش کردم و برگشتم رفتم قهوه خونه،بعدش برگشتم خونه اصلا نمیتونستم بخوابم همش به سکسمون فکر میکردم و خوشحال بودم
مهسا پیام داد و گفت خیلی بلدی
گفتم:یعنی چی؟؟
گفت:۸بار ارضا شدم
من غرور خاصی گرفتم و به خودم میبالیدم
بعد این سکس که مال تقریبا۲ماه پیشه
۴بار دیگه با مهسا سکس داشتم و انواع پوزیشن ها رو حال کردیم حتی راضیش کردم بهم کون بده ولی یه دقیقه بیشتر نزاشت بکنم اونم فقط سرشو گذاشت بکنم تو
عاشق کیرم شده بود و جز سکس اول که خودم نزاشتم بعد اون همیشه کیرمو ۱۵دقیقه ای با ولع میخورد و دوس داشت منم کسشو خوردم
دوستان سکس آخر با مهسا دو بار کردمش با فاصله ی ۲۰دقیقه ای
سکس آخر خیلی خیلی خیلی خیلی حالش بیشتر بود چون هم کس هم کونشو کردم اگه دوست داشتین اونم براتون میگم،اگه دوس داشتین سکس با دوس دخترامم میگم
ولی هیچکسی به مهسای من نمیشد چون عشق زندگیم بود اینم بهتون بگم که الان دو هفتس که رابطمو با مهسا کلا قطع کردم چون نخواستم کسی بهمون شک کنه من نگران خودم نبودم نگران عشقم بودم که رابطه رو تمومش کردم خیلی گریه کردم بخاطرش خودشم میدونست خواست خودکشی کنه و میگفت تنهام نزار قسمش دادم و قبول کرد چند روز اول همش گریه میکرد طوری که دایی بردش دکتر،منم به یادش هر روز مست و سیگار میکشم
منی که حاضرم جونمم براش بدم ولی اتفاقی واسش نیفته
دوستان عزیز شاید شما فحش بدین که من خیانت کردم نه به هیچ وجه من عاشق مهسا بودم و هیچوقت از رابطم باهاش پشیمون نبودم و نخواهم بود اونم همینو بهم گفت
کاش ای کاش اون از روز اول قسمت من میشد ای کاش
اگه ادامه میدادیم مهسا ازم باردار میشد چون همیشه موقع ارضا شدن آبمو خالی میکردم توش جز باز اول و دوم
یه سری گفت فکر کنم باردار شدم خلاصه خدا رحم کرد
اینم بگم اگه رابطه من با مهسا که زندایم بوده گناهه دوس دارم خدا هیچوقت این گناه رو نبخشه چون قشنگترین گناه من بوده
موفق باشین
نوشته: امیر M
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید