این داستان تقدیم به شما
سلام
پیمان هستم 19 ساله از یکی از روستاهای دشت مغان داستانهای شهوتناک صد داستان سکسی را با راهنمایی دوست همکلاسیم حدود 20 روزی هست میخوانم
دختر عمه ام که تنها فرزند عمه ام هست چند ماهی است خانه ما زندگی می کنه از زمانی که تقاضای طلاق داده بعد از حدود یکماه بعلت شوهر کردن مامانش با یک جوان کم سن و سال نسبت به عمه ام بنا به صلاح پدرم خانه ما آمده خانه ما خونه ای بزرگ است با چهار تا خواب که دوبلکسه دو تا خونه داریم یکیشو اجاره داده ایم بغل همن
20 سالشه مثل عمه ام زیبا و شیطون است چند روز پیش تنها بودیم گفتم مرضیه چرا به این زودی یک سال نشده طلاق می گیری گفت از داود خوشم نمیاد راستم میگه به هم نمیخورند
پرسیدم چرا ازدواج کردی گفت اشتباه کردم مامانم راضی بود هر چه زودتر ازدواج کنم بعد فهمیدم تقلای خودشو می زده که با پسر 13 سال از خودش کوچکتر که خیلی زیبا و خوشتیپه قرار ازدواج داشته اخه پدرم دوسال بود در تصادفی فوت کرده بود تا ازدواجش آشکار شد دایی منصور با مامان صحبت کرد که من توخونه شما اتاقی مستقل داشته و زندگی کنم تا تکلیفم روشن بشه مامان به راحتی پذیرفت
توصیح داد که من ناپدریمو می شناختم زیاد خونه ما می اومد فکر می کردم بخاطر من میاد مامانمو خودت میدونی هر کی نشناسه میگه دختره البته سن و سالی هم نداره حق میدم باید ازدواج می کرد 39 سالشه ولی مثل دختر زیر سی ساله همه فکر می کنن خواهر یکی دو سال بزرگتر منه
تو تعریفهاش یه جایی گفت ناپدریم یوسف یک شب اشتباهی اومد پیشم خوابید من خواب بودم اولش نفهمیدم داشته منو لخت می کرده که مامان متوجه میشه تازه داشتم یه چیزایی می فهمیدم که سینه هامو یکی داره می ماله داشت خوشم می اومد منم تا اون زمان فکر می کردم منو میخا بگیره که مامان حالیش میکنه اشتباهی رفته منم خواب و بیداری بودم حرفهاشونو شنیدم که یوسف قسم میخورد که فکر می کرده مامانمه دیگه بیدار بودم خودمو زدم خواب فهمیدم مدتهاست با هم سکس دارند و مامان صیغه یوسف شده و خیلی هم همدیگرو دوس دارند فامیل نزدیک بابای خدابیامرزمه تو زنده بودن بابام خیلی تو خونه ما رفت و اومد داشت
انصافا عمه ام زیباست از مرضیه هم زیباتره
بعد از اون من و مرضیه خیلی به هم نزدیک شدیم تا تنها می شدیم حرفهای عاشقانه می زدیم و من ازش میخواستم از سرگذشتش حتی شب زفاف و پاره شدن پرده اش برام بگه که نیمه نصفه با خجالت و خیلی کم چیزایی می گفت منم کیرم سفت می شد ولی جرئت نمی کردم کاری باهاش بکنم می ترسیدم بدش بیاد به بابا و مامانم بگه منم تنها فرزند خانواده ام
از این جریانها چند روزی می گذشت که با داستانهای صد داستان شما اشنا شدم خیلی چیزا یاد گرفتم
از حرکات و تمایلات مرضیه فهمیدم دوس داره با من سکس داشته باشه چند باری از پشت به بهانه های مختلف خودمو بهش چسباندم تا دو روز پیش تنها بودیم رفتم اتاقش که یک قسمتشو آشپزخانه کرده ولی اغلب غذا با هم میخوریم پیش ما
داشت با جارو دستی جارو می زد یه پیراهن بلند تنش بود تا زیر زانوهاش شلوار تنش نبود ولی خط شورتش حتی رنگش که سیاه بود از زیر پیراهن نازک گل گلی زمینه سفید معلوم بود بند سوتینشم میدیدم زیپ پیراهنش که از گردن تا زیر کمرش بود تا نصفه هم بیشتر باز بود بند سوتین اسپورت مشکیش تو تن سفیدش چشمک می زد
تا رسیدم سلام کردم و خدا قوت گفتم احوالپرسی کردیم پرسید دایی با زنداییم صبح زود کجا می رفتن ؟ گفتم بابام مرخصی داشت مامان وقت آزمایش داشت رفتن بده و بیان پرسید کی میان گفتم معلوم نیست چون چرخ خریدم بردن فکر کنم دیر میان پشتش بمن بود و کارشو داشت ادامه میداد گفتم زیپت نصفه بازه
راست شد دستاشو زد کمرش قوس کمرش باعث شد شورت و باسنشم تا حدودی ببینم گفت ماشینش خراب شده خوب بالا نمیاد گفتم بذار امتحان کنم منتظر اجازه نشدم زیپشو تا کشیدم بالاتر دیدم سالمه ولی وانمود کردم گیر کرده کشیدم پایینتر هی بالا پایین میکردم باسن خوش فورم زیباشو خوب دیدم گفت درست نشد ؟ خرابش نکنی ترسیدم تا گردنش کشیدم بالا گفت تا اخر نکش خفه می شم بده پایین منم تا نزدیک بند سوتینش دادم پایین
حالا کیرم شلوار راحتیم را مثل دکل داده بود بالا می ترسیدم برگرده ببینه ابروم بره
گفتم مرضیه ماشالا قدتم بلنده ها گفت تو بلند تری خیلی هم بلندتری گفتم نه شاید چهار انگشت گفت نه بیشتری وایساد جلو کیرم گفت اندازه بزن ببینم خودشو چسباند به من کیرم افتاد لای باسنش حتی با دستم دادم پایینتر که راحت لای باسنش جابشه و بره شروع کردم اندازه گرفتن که حدس خودم درست بود حدود 10 سانت من بلند تر بودم بی حرکت ایستاده بودم گفت کارت تمامه؟ اجازه میدی؟ فکر کردم بدش اومده کشیدم عقب و با بهانه ای رفتم بیرون شب را تا صبح صد داستان را تا تونستم خوندم فهمیدم که مرضیه دوس داشته بکنمش چون تو داستانی تقریبا مثل حرکاتم یکی با زنداداشش کرده بود و اخرش زنداداشش میکنه و بقیه ماجرا تصمیم گرفتم شب برم پیشش کارو تمام کنم مانده بودم کلید اتاقشو چکار کنم
تا اتفاقهای دیروز عصر و شب افتاد
عصر مامان رفت نون بگیره بابا طبق معمول سر کار بود رفتم اتاق مرضیه دراز کشیده بود و با گوشیش ور می رفت تا منو دید نشست کمرش از تاپش زد بیرون و نشستم پیشش تعریفهامون شروع شد گفتم شبها تنهایی چکار می کنی گفت هبچی مثل تو
تو چکار می کنی گفتم من خیلی کارا
گفت بگو گفتم دراز می کشم نفس می کشم این پهلو اون پهلو می شم با موبایلم ور میر و… میخوابم
گفت منم مثل تو دیگه چکار می کنی گفتم بتو فکر می کنم پرسید چه خوب
پسر دایی میشه بگه بیشتر به کجای من فکر میکنه (با شیطنت خاص اینو گفت نگاه به سینه و کسش کرد و گفت) گفتم از بالا تا پایینش
گفت مثلا گفتم صورت و لبهای زیباش گردنش سینه های شوخ و نرمش گفت هوووپ وایسا از کجا دونستی سینه هام نرمه گفتم چند روز پیش که بغلت کردم بلندت کردم از کمد بالای در کتابی ورداری سینه و باسنت بقدری نرم و خوشمزه بود چشام موند دنبالش
گفت از کجا معلوم خوشمزن ؟ گفتم میدونم دستمو بردم نذاشت سینشو لمس کنم هی گفت نه من گفتم مال خودمه مال دختر عمه ام هست بتو چه میخام طعمشو ثابت کنم خوشمزه است تا سینشو داد جلو به حالت انگار قهر و تهدید گفت بیا بفرمااا منم درنگ نکردم تاپشو دادم بالا هر دو سینه تازه و سفت شده اش را که سوتینم نداشت دادم بیرون و لبمو گذاشتم بخورم که گفت نه ولی مقاومت نکرد تا میتونستم خوردم هی میگفت پیمان بسه اذیت می شم بسه طاقت ندارم دیوونم نکن الان زندایی میاد تا خواستم شلوارشو بکنم نذاشت گفت نه
ته نکوووون نکووون جیغ می زنما مامانت میاد ابروم می ره گفتم کاش شب بود پیشت بودم
گفت حالا که نیست بسه طاقت ندارم
گفتم کلیدتو بده شب بیام پیشت گفت لازم نکرده لال لال لاااال اگه تخم داری بیا ببین چه بلوایی راه بندازم ..
باز نادانی کردم رهاش کرده ولی شماره موبایلشو گرفتم پرسید مگه نداشتی ؟! گفتم نه گفت من مال تو را دارم طولی نکشید مامان زنگ درو زد رفتم اتاقم شمارشو زدم گوشیم شارژ بود تا وارد کردم دیدم وااا همون دختریه که خیلی سربسرم میذاره هی خودشو معرفی نمیکنه!!
شام خوردیمو مرضیه رفت اتاقشو منم اتاقم بهش پیام دادم درو باز کن دارم میام پیشت
استیکر زبان فرستاد
باز گفتم اگه باز نکنی درو میشکنم میدونی چند وقته سرکارم گذاشتی اتوسا
خندید نوشت ببو پس نمیدونستی منم ؟!
باز زبان درازی فرستاد من بوسه براش فرستادم اونم قلب و بوسه داد.
تا بلند شدم رفتم دستگیره را چرخونم در باز بود بستم که بیدار بود گفت در اتاقتو قفل کردی؟!
گفتم نه گفت برو قفل کن نرن ببینن نیستی زود بیا کارت دارم
اتاقمو قفل کردم اومدم دیدم با شورت و سوتین آبی آسمانی اسپورت منتظرمه درو بستیم و قفل گفت فقط قول بده که که ابتو نریزی تو کسم تا صبح پنج بار فقط آب خودم اومد برای اولین بار بود که دیشب لذت کس را چشیدم الان که ساعت 14 است اتفاقات گذشته و شب جمعه را نوشتم تاریخ 24 مرداد است سال 99 هنوز مرضیه را ندیدم ولی قبل از من صداش می اومد داشتند ساعت حدود 11 صبحانه میخوردن در اتاقمو اومد زد گفت پیمان بیا صبحانه اماده است گفتم خوابم میاد میوه خوردم سیرم (منظورم سینه های مرضیه بود) یواش پرسید چه میوه ای گفتم لیمو و انار گفت نوش جونت منم خیار خورده بودم باز گرسنمه. گفتم بیا خیار موقع چیدنشه گفت شب بیار بخورمش..
صداشو بالا برد صدا زد زندایی پیمان نمیاد درشم قفله میگه از یخچال چیزایی خورده مامان اومده بود هال گفت بیا پایین گرسنش شد میاد باز حتما تا صبح پلی استیشن بازی می کرده حمله به یخچال کردهِ
صدا تا آشپرخونه نمیره اتاق خوابها بالا هستن اشپزخانه دور ترین نقطه به خوابهاست
شب باز میخام برم پیش مرضیه دارم لحظه شماری می کنم اگه بابام بره بیرون سر مامانو قال می ذارم شاید تا شب بکنمش طاقت ندارم میخام کسشو بخورم شب فقط گاییدمش نه اون کیرمو خورده نه من کسشو وقتی گفت شب خیار میخاد بخوره دونستم کیرمو میگه
پیام دادم خیار #بدجوری بزرگ شده نوشت نگو دهنم آب افتاد کسم به تاب تاب #افتاد
نوشتم اشکش #سرازیر شده
نوشت قربان خودشو اشکشو اون دوتا تخمش برم بگو #گریه #نکن اتوسا (مرضیه) دوست داره
اصلا فکر نمی کردم به این زودی بتونم بکنمش و اینقدر با هم #راحت باشیم
پیمان ترک جوان #یالانچی #پهلوان از #دشت #مغان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید