این داستان تقدیم به شما

سلام.
سعید هستم سن ۳۷ سال از تهران این اتفاقی که برای من افتاد یه جورایی مقصرش من نبودم قدرت شهوت باعث این ماجرا شد…
من۷ ساله ازدواج کردم و به خاطر شرایط اقتصادی هنوز بچه ندارم.خانواده همسرم دوتا دختر دارن که من دوماد کوچکترم.خواهر زنمم یه سالی میشه طلاق گرفته و خونه پدر خانوم زندگی میکنه.اگه بخوام از خواهر زنم بگم.اسمش سحره ۳۲ ساله اندام و قیافه معمولی خونوادشونم نه تا حدودی مذهبی البته نه زیاد.
خونواده همسرم چون پسر نداشتن و دوماد اولشونم تا جایی که از تعریفاشون شنیدم زیاد آدم نرمالی نبوده ازاول، این اواخرم که فقط با من باجناق بود من زیاد نمیدیدمش اهل رفت و آمد نبود.
از وقتی که خواهر زنم خونه باباش بود خوب وقتی ما اونجا بودیم نسبت به قبل با من بیشتر هم صحبت می شد.ببخشید مقدمه یه کم طولانی شد .
 
ماجرای بین ما از جایی شروع شد که برج ۲ بود از طرف شرکت ۱۰ روزی مرخصی دادن چون شرکت جابجایی داشت.که به اصرار همسرم که عید جایی نرفتیم یه مسافرت بریم منم دوست داشتم یه مسافرت برم.گفتم اوکی کجا بریم؟من نظرم شمال بود ولی همسرم اصرار که بریم مشهد خیلی وقته نرفتیم.چون من زیاد با جاهای زیارتی علاقه ای ندارم.ولی دیدم زیاد اصرار میکنه گفتم باشه.قرار شد فرداش من کارای ماشینو انجام بدم اونم وسایل آماده کنه روز بعدش حرکت کنیم.فردا من رفتم دنبال کارام ظهر برگشتم گفت که به مامان اینا گفتم میخوایم بریم مامانم گفت ماهم میایم.یه مقدار ناراحت شدم چون نمیخواستم دسته جمعی برم مسافرت خیلی بحث کردیم.گذشت وغروبش پدر خانومم زنگ زد شام بیاین اینجا شب رفتیم اونجا بعد شام صحبت مسافرت شد پدر خانومم گفت که بهش جریانو گفتن ولی اون مرخصی نداره و نمیتونه بیاد ولی اگه مزاحمتی نیست خانوم و سحرم با شما بیان.خوب چی میتونستم بگم با اکراه گفتم خواهش میکنم چه مزاحمتی.خلاصش کنم فرداش صبح زود حرکت کردیم با کلی خستگی شب رسیدیم مشهد یه خونه دربستی اجاره کردم رفتیم عین جنازه افتادم صبح ساعت ۹ بود بیدارم کردن دیدم صبحانه حاضره پاشو صبحونه رو بخوریم بریم حرم. انگار فقط اومدن گوله برن حرم.پیش خودم گفتم ولش کن دیگه اومدی پس این چند روزو باید در اختیار اینا باشی بعد صبحانه آماده شدن بردمشون حرم

 
تا ظهر اونجا بودیم ظهر رفتیم بیرون ناهار خوردیم اومدیم خونه استراحت تا غروب که گفتن دوباره شب میخوایم بریم حرم.تا اینجا همه چی عادی بود که از اون به بعد خواهر زنم دیدیم زیاد نرمال نیست حالش جالب نبود تو دلم گفتم بفرما ضد حال شروع شد.هی میگفت حالت تهوع دارم و اینا می گفتیم بریم دکتر میگفت نه احتمالا آب به آب شدم.خوب ما یه روز نبود اونجا بودیم.خلاصه شب حرم کنسل شد . همون نشستیم صحبت تا دیر وقت ولی تواین تایم من چندباری حواسم به سحر بود که زیاد تو گوشیه ولی چون تا بحال چنین چیزی ازاینا ندیده بودم پیگیر نشدم.فردا شد رفتیم تو شهرو بازارو اینور اونور تا بعدازظهر ولی سحر همچنان می گفت حالم زیاد خوب نیست و بازم چندباری تو بازار دیدم داره با گوشی ور میره عصری برگشتیم خونه یه استراحت کوتاه کردن که شب برن حرم و قرارشون این بود شبو تا نماز صبح بمونن اونجا که سحر گفت من خوب نیستم میمونم خونه استراحت کنم.منم این وسط مونده بودم شب تا صبح حرم چیکار کنم من که نه نماز میخونم نه علاقه به زیارت واینا دارم همون روز اول یه بار رفته بودم تو حرم دیگه پیش خودم گفتم اینارو میزارم اونجا تا صبح خیابونارو میچرخم.شب شد خانوم با مادرش آماده شدن سحرم موند خونه اینارو بردم حرمو ماشینو گذاشتم تو پارکینگ پیاده اومدم چرخیدن حدودا تا ساعت دوازده ونیم یک بیرون بودم دیدم خیلی خوابم میاد زنگ زدم به خانومم گفتم خوابم میاد گفت ما تا نماز اینجاییم تو اگه خوابت میاد برو خونه هم یه سر به سحر بزن ببین حالش بهتر شده یا نه هم یه چرت بزن بعد نماز زنگ میزنم بیا دنبالمون گفتم باشه
 
رفتم سمت خونه.تا برسم خونه ساعت حدودا یک ونیم این حدودا بود.گفتم الان سحر خوابه بیدارش نکنم درو آروم باز کردم برم پایین یه اتاق بود خونه جوری بود که یه اتاق بایه پذیرایی کوچیک و یه حموم دسشویی پایین بود همین ترکیب +آشپزخونه ویه اتاق بیشتر طبقه بالا ویه حیاط کوچیک هم داشت که چندقدم تا ورودی درو باز کردم برم پایین که دیدم چراغ بالا روشنه گفتم ببینم سحر بیداره حالشو بپرسم.ازپله ها رفتم بالا که احساس کردم یه صدایی میاد گوش تیز کردم دیدم بله دونفر دارن آروم حرف میزنن بی صدا نزدیک شدم خیلی آروم در ورودی رو باز کردم یه راهروی دومتری بود رفتم تو صداها واضح تر شد یه لحظه سرجام قفل شدم چیزی که اصلا انتظارشو نداشتم.صدا سحر با یه پسر بود که متن صحبتشون رو متوجه نشدم چون از وسط شنیدم.ولی لابلای صحبتاشون لب بازی آخ واوخ بود واقعا نمیدونستم اون لحظه باید چیکار کنم منگ بودم شاید بخاطر این بود که انتظار روبرو شدن باهمچین صحنه ای رو نداشتم. بعد حدود یکی دو دقیقه بخودم اومدم نزدیک تر شدم از گوشه دیوار نگاه کردم دیدم بله سحر بایه پسر حدودا شاید ۲۷ تا ۳۰ سال نشستن پسره یه پای سحرو انداخته رو پاش بایه دستش از لای تاپ سحر سینه رو داره میماله و لب تو لب سحرم داره همکاری میکنه.
 
ظاهر قصه تو اوج لذت بود.اصلا نفهمیدم چی شد یهو رفتم تو سحر منو که دید یه جیغ کشید پسره منو دید سریع خودشو جمع کرد تا بخودم بیام از فرار که یه لگد زدم دست انداختم نتونستم بگیرم.فرار کرد بخاطر آبرو ریزی دیگه تو کوچه دنبالش نرفتم.برگشتم خونه سحر دست و پاش میلرزید چیزی نمیگفت نمیدونم شوک شده بود یا دیگه براش مهم نبود با همون تاپ و شرت جلوم وایساده بود که من تواین مدت ندیده بودم.بعد ده دقیقه دیدم چیزی نمیگه گفتم حالت خوب شد؟مگه مریض نبودی.که یواش یواش شروع کرد اشک ریختن و گفت ببخشید تورو خدا به کسی چیزی نگو به جون مادرم اولین بارم بود واز این حرفا یه جورایی دلم به حالش سوخت نمیدونم چرا.گفتم باشه به کسی نمیگم ولی عصبانی بودم گفت قسم بخور واقعا قیافشو نگاه کردم ناخودآگاه گفتم قسم میخورم. یه زمان کوتاه توسکوت بودیم که سکوتو شکست و گفت بعدا همه چیو بهت میگم ولی الان اگه تو بخوای هرکاری دوستداری بامن بکن فقط توروخدا به کسی چیزی نگو باشه.گفتم یعنی داری خرم میکنی دیگه نه؟ گفت نه بخدا هم یه کادو واسه توعه هم خودم.این حرفو که زد آشوبی در من شروع شد یه نگاه بهش کردم واقعا نمیدونم چرا یه حس شهوت شدید که تابحال تجربشو نداشتم در وجودم شکل گرفت و شل شدم وقتی بخودم اومدم دیدم سحر کنارم نشسته و داره ران و کیرم دست میکشه و منم داشتم نگاهش میکرم ولی اون چشماش به پاهای من بود کیرم سیخ بود وشهوت برمن غلبه کرده بود دیگه اون لحظه به هیچ چی نمیتونستم فکرکنم.

 
فقط بهش گفتم لخت شو اونم سریع بلند شد تاپ و شرتشو درآورد زیر تاپش سوتین نداشت لخت لخت شد گفت میتونم لباستو دربیارم چیزی نگفتم اونم دید چیزی نمیگم ازبالا شروع کرد لباسامو درآورد تامنم لخت بشم بادست لرزون کیرمو گرفت بالا پائین میکرداومد بالا لبشو آورد جلو دیگه اوضاع من داغون ترازاین نمیتونست باشه یه لب ازش گرفتم داغ داغ بود بغلش کردم بردم تو اتاق روی تخت افتادم بجونش خیلی حشری شده بود مثل مار بخودش میپیچید وآخ واوخ میکردبا دستش کیرمو گرفت کشید سمت کوسش منم چسبیدم بهش سرشو مالید به کوسش حس کردم آبش ریخته بیرون و لای پاش خیس خیس بود فکرکنم بعد حداقل یه سال داشت سکس میکرد کوسش خیلی تنگ بود کیر من زیادم بزرگ نیس ۱۶ ۱۷ سانت باقطر متوسط نمیرفت تو ولی چون لای پاش خیس بود باچند بار عقب جلو کردن بزور کردم تو یه آخ بلند گفت و من بغل کرد به خودش چسبوند و محکم فشار میداد منم خوابدم روش شروع کردم تلمبه زدن چشماشو بسته بود ازته دل آخ و اوخ میکرد منم دیگه یواش یواش کیرم جا باز کرد تا ته فشار میدادم تو میکشیدم بیرون هی میگفت آخ جون بکن منو وااااای چقد کیرت حال میده بکن تاته بکن تو .توهمون حالت لرزید و ارضا شد ولی سریع دوباره اوج گرفت شروع کرد آخ جون گفتن انگار هنوز سیر نشده بود اندامش عین سنگ شده بود سینه هاشو گرفتم تو مشتم تکون دادم سفت سفت گفت برام میخوریش نوکشو لیس میزدم دادش درمیومد یه ۱۵ دقیقه ای توهمون حالت تلمبه زدم یعنی کلا روهمون پوزیشن سکس کردیم که کیرمو کشیدم بیرون برای اولین بار توعمرم خیلی زیادآبم اومد.
 
عین جنازه افتادم کنارش چند دقیقه بعد بلند شدم خودمونو جمع جور کردیم یه دوش سریع گرفتیم تواین فاصله حرفی بینمون ردوبدل نشد یه خورده که گذشت من بودم یه پشیمونی ولی بعدا که فکر کردم دیدم مقصر فقط من نبودم.دیگه تا صبح خوابم نبرد هی فکرم درگیر بود تا با صدای زنگ گوشی بخودم اومدم خانومم بود گفت برم دنبالشون داشتم میرفتم بیرون سحر اومد سمتم دستمو گرفت گفت نمیخوای یه بوس بدی یه لب جانانه ازم گرفت.گفت مرسی سعید جون تا بحال انقدر حال نکرده بودم.اگه بازم بخوام بهم ازاینا میدی کیرمو گرفت.گفتم نمیدونم.شاید مثل امشب بازم تکرار بشه.من رفتم .چند روزی که اونجا بودیم خودمونو سعی کردیم عادی جلوه بدیم ولی ته دلمون آشوب بود از اتفاقی که افتاد.بعدافهمیدم اون پسره بچه مشهد بوده واز طریق اینستا با سحر آشنا شده بوده وسحرم به اصرار اون اومده مشهد که ببینتش.کل رابطشونم همون شب ۱ساعت پیش هم بودن و در حد یه دستمالی کردن پسره همون چیزی که من دیدم اتفاق افتاده.بعدشم دیگه جوابشو نداده بود.
میدونم خاطره من طولانی شد امیدوارم خوب بوده باشه.
کل این ماجرا برای من جوری رقم خورد که واقعا ازقبل روش فکرم نمیکردم ولی اتفاق افتاد.صددرصد شما هم اگه تو اون شرایط بودین همینی میشد که شد.

نوشته: سعید خان دایی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *