این داستان تقدیم به شما

عبداله بچه قلدر محله بود . یعنی برای بچه های هم سن و سال ما قلدر بود . نمی فهمیدم چرا . البته دو سه سالی از بقیه بزرگتر بود ، اما هیكلش خیلی درشت نبود . لاغر اندام و سبزه بود . قیافه ترسناكی هم نداشت . ولی نترس بود و با همه در می افتاد . از كتك زدن و كتك خوردن و خلاصه هر جور شر و معركه هیچ ترسی نداشت . به هر صورت همه از او حساب می بردند . حرف عبداله برای بچه های محله وحی منزل بود . اگر او می خواست كسی از جمع بچه های محل بایكوت شود همه با آن بخت برگشت قهر می كردیم ، بدون اینكه بفهمیم چرا ؟ اگر می خواست دسته جمعی به جنگ بچه های محله مجاور می رفتیم بدون اینكه بپرسیم دعوا سر چیست ؟! یا به دستور او با بچه های محله مجاور متحد می شدیم و به جنگ دشمنان آنها می رفتیم . باز هم بدون اینكه علت جنگ را بدانیم . خلاصه برای خودش دیكتاتوری بود . من شانس آورده بودم كه خانه هامان دیوار به دیوار بودند وپدر و مادرهامان با هم سلام و علیكی داشتند و عبداله هم كم و بیش ملاحظه مرا می كرد . با این وجود باز هم از او می ترسیدم . سالها گذشت …

 
ما بزرگتر شدیم و ترس از عبداله هم با ما بزرگتر شد . كلاس اول راهنمایی بودم . عبداله بعد از كلاس سوم ترك تحصیل كرده بود . هنوز هم سلطه بی چون و چرایش در محله پا برجا بود . برای اولین بار متوجه شدم كه ارتباطهای خاصی بین عبداله و بعضی بچه ها هست . هوای آنها را داشت . همیشه دور و برش بودند . كم كم فهمیدم كه موضوع روابط جنسی است . چیزی كه من هنوز درست از آن سر در نمی آوردم ولی كنجكاوی باعث شد كه خیلی زود از ریز قضایا با خبر شوم . تازه متوجه شدم كه پسرهای بزرگتر محله به هر روش ممكن تلاش می كردند كه پسر های كم سن و سال تر و مخصوصا خوشگلتر را به سمت خود بكشند . در این میان آتش عبداله از همه تند تر بود . و شكارهایش هم از همه بیشتر . ترس برم داشته بود . قیافه من بدك نبود . تپل تر از بقیه بودم و سفید تر . اینها همه مشخصاتی بود كه آنها را تحریك می كرد . خیلی زود فهمیدم كه بدجوری برایم دندان تیز كرده اند . موقع فوتبال سعی می كردند خودشان را روی من بیاندازند . وانمود می كردند كه خطا شده . توی صف نانوایی سعی می كردند خودشان را یه من بچسبانند یا باسنم را لمس كنند . به سینما دعوتم می كردند .
 
شبها كه توی محله دور هم جمع می شدیم سعی می كردند خودشان را به من بچسبانند . خلاصه توی بد وضعی گرفتار شده بودم . نمی دانستم چطور باید خودم را از دست آنها نجات بدهم . سعی می كردم بیشتر در خانه بمانم . عصرها می رفتم روی پشت بام درس می خواندم . مخصوصاً درسهای حفظ كردنی كه با قدم زدن بهتر می شد خواندشان . عبداله هم عادت داشت عصرها برای سركشی به كبوترهایش به پشت بام خانه شان می آمد . كبوترهایش را در یك اتاقك كوچك كه كنار خرپشته ساخته بودند نگهداری می كرد . كبوتر ها را پرواز می داد و اتاقك را تمیز می كرد و آب و دانه تازه برایشان می گذاشت . دیوار كوتاهی بامهای ما را از هم جدا می كرد . بعضی روزها عبداله كنار دیوارچه بین بامها می آمد و سر صحبت را باز می كرد . منهم اجباراً مشغول صحبت می شدم اما هر موقع او طرف من نمی آمد منهم سرم را به كتابم گرم می كردم و وانمود می كردم كه او را ندیده ام . آن روز خسته از درس خواندن خودم را روی رختخوابهای توی خرپشته انداخته بودم .
 
آنوقتها شبهای تابستان روی پشت بام می خوابیدیم . این بود كه جای رختخوابهای اضافی توی خرپشته بود . یك دفعه متوجه شدم كه عبداله همراه فرخ یكی از بچه های هم سن و سال من روی بام هستند . خرپشته تاریك بود . نمی توانستند مرا ببینند . اول فكر كردم فرخ را برای كمك به تمیز كردن جای كبوترها آورده ولی زود فهمیدم كه قضیه چیز دیگری است . عبداله دست فرخ را گرفته بود . او را به طرف گوشه پشت بام برد . گوشه دنجی بود بین اتاقك كبوترها و دیوارچه بام . اما من می توانستم صحنه را ببینم . عبداله بی مقدمه شروع كرد به كندن لباسهای فرخ . با تعجب و وحشت صحنه را نگاه می كردم . آهسته خودم راعقب دادم . جوری كه پشت رختخوابها قرار گرفتم . فرخ كاملاً لخت شده بود . عبداله پیراهن خودش را هم در آورده بود . قبل از اینكه شلوارش راهم در آورد به حالت خمیده به طرف خرپشته رفت و تشكی را بیرون كشید . بعد به همان حالت برگشت و تشك را روی زمین جلوی پای فرخ كه همینطور برهنه و بلا تكلیف ایستاده بود و با دستهایش كیرش را گرفته بود پهن كرد . فرخ روی تشك نشست . معلوم بود كه به روال كار آشناست …

 
عبداله به سرعت شلوار و شورتش را هم كند و روی تشك كنار فرخ نشست . حیرت زده به اتفاقی كه داشت می افتاد نگاه می كردم . هر چند داستانهای سكسی مخصوصاً درباره كون كردن و كون دادن بین هم سن و سالهای من خیلی رواج داشت ولی شاهد یك صحنه واقعی بودن چیز دیگری بود . برای مسلط شدن به آنها دوباره خودم را روی رختخوابها كشیدم . فرخ حالت سجده مانندی گرفته بود و عبداله داشت كون او و كیر خودش را می مالید . بزرگی كیرش از آن فاصله هم پیدا بود . با آب دهان كون فرخ و كیر خودش را حسابی خیس كرده بود . كیرش را دم سوراخ كون فرخ گذاشت . با دست كیرش را گرفته بود و به در كون فرخ می مالید . بالاخره سر كیرش داخل كون فرخ رفت . كمی به داخل فشار داد . صدای آخ ضعیف فرخ را به زحمت شنیدم . عبداله با دو دست لمبرهای فرخ را گرفت و كیرش رامحكم به داخل فشرد . فرخ دوباره آرام آخ كشید . عبداله خودش را عقب كشید و دوباره محكم كمرش را به جلو داد .

 
با هیجان و اضطراب نگاه می كردم . حركات عبداله تند تر و شدید تر شده بود . صدای آه و واه فرخ را می شد شنید . به نظر می رسید كه ناله های فرخ شدت حركات عبداله را بیشتر و بیشتر می كرد . نمی دانم كارشان چقدر طول كشید اما بالاخره تمام شد . عبداله سست و بیحال خودش را روی فرخ كه حالا به شكم روی تشك دراز كشیده بود انداخته بود . چند دقیقه بعد از جا بلند شدند و لباسهایشان را پوشیدند . عبداله تشك راجمع كرد و داخل خرپشته برد . بعد دو نفری رفتند سراغ كفتر ها . دوباره پشت رختخوابها خزیدم و منتظر رفتن آنها ماندم . حیرت زده از آنچه دیده بودم به رختخوابها تكیه دادم و چشمهایم را بستم . سعی كردم دوباره صحنه ها را در ذهنم مرور كنم .حال خودم را نمی فهمیدم . به نظرم می آمد چیزهایی كه دیده ام خواب و خیال بوده . احساس عجیب و ناشناخته ای در وجودم بیدار شده بود …
 
مگر خواب اجل شیرین کند افسانه ما را
ای یادش بخیر
نوشته: دهه شصتی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *