این داستان تقدیم به شما
سلام بچه ها امیدوارم که خوب باشین خیلی دوست داشتم یکی از تجربیات متفاوتم براتون بنویسم من مبینا هستم ۲۵ ساله از تهران خانوادم خیلی گیر و مذهبی بودن برای در رفتن از دستشون هیچی مثل دانشگاه نبود البته منم اعتقادات خودم دارم ولی همیشه ور داشتم علاقه من به همجنس نمیتونه گناه باشه بگذریم…
کنکور دادم و شهر مشهد قبول شدم هیچ وقت برام مشهد شهر غریب نبود و احساس غربت توش نداشتم چون هم فامیل داشتیم هم زیاد میرفتیم خیلی خوشحال شده بودم از این که میتونم تو همچین جایی درس بخونم خانواده کم و بیش نگران بودن اما رفته رفته موافقت کردن و برای انجام کارهای اداری رفتیم اونجا از همون لحظه اول ورود حس خیلی خوبی داشتم دختر عمم امد استقبالمون و ما به خونه خودش برد بعد از دوش و استراحت و یک روز خوب در کنار اونا فرداش رفتیم برای کارای ثبت نام کارای دیگه وارد قسمت اداری که شدم انگار بهشت دیده بودم خیلی شلوغ بود ولی کارمنداشون یکی از یکی زیبا تر و دلربا تر زیر چشمی حسابی همه نگاه کردم و گفتم چه خوبه … کارای ثبت نام مرحله به مرحله انجام شد و رفتیم پیش سرمرست اموزش از همون لحطه اول که دیدمش برق چشماش تنم میلرزوند بر عکس تصورم محیط این دانشگاه متفاوت بود مثلا کارمنداشون مقنعه داشتن اما مانتو ها چسب و تنگ بود ارایش هاشون کم ام امازیبا و دلنواز بود روابطشون باهم خشک و رسمی نبود همه با قربون صدقه هم صدا میکردن فضاش واقعا برام دلنشین بود ، دختر عمم خیلی اصرار کرد پیشش بمونم اما حس بهتری داشتم که برم خوابگاه و اونروز بعد ثبت نام همین کارم کردم واقعا خوابگاهشونم خیلی تمیز و با امکانات خیلی خوب بود چیزی که واقعا در این حد انتظارشو نداشتم دو سه روزی تفریح و گردش پیامک امد که انتخاب واحدتون توسط اموزش انجام شده دوسه روز دیگه کلاس ها رسما شروع میشه دل تو دلم نبود با این که من چادری بودم اما همیشه به خودم میرسیدم و ارایشم داشتم معمولا همه از بوی ادکلنم میگفتن و این جوری نبودم که شلخته پوش باشم روز اول رسید دوشنبه بود حوالی ساعت ۱۴ اولین روز کلاس …با خانوم هاشمی نیم ساعتی زود تر رسیده بودم و شروع کردم به صحبت با بچه ها چقدر گرم و مهربون تو همون چند دقیقه احساسات خوب بینمون شکل گرفت یکی که ترم سوم بود گفت امروزم که روز اولی به تور کی هم خوردی گفتم چه طور مگه ، گفت خانوم هاشمی زیبا ترین و مارموز ترین استادیه که تو این دانشگاه دیدم ، بهم گفت باورت نمیشه یک استاد چالشی ولی دوست داشتنیه تو همین صحبتا بود که یکی از بچه ها گفت بریم سرکلاس استاد داره میاد رفتیم نشستیم طولی نکشید که در باز شد یه حوری بهشتی وارد شد وای خدا چی میدیدم ? دوستم سپیده به اسم کوچیک صداش میزد و میگفت صدف جون اینجوری صدف جون اونجوری حالا فهمیدم بودم راست میگفت اون واقعا یک صدف بود ارایش نسبتا تند موها تا نیمه بیرون مانتوی مشکی خیلی تنگ شلوار کتون که فقط انگار دوخته بودن به تنش وای اینا هیچ بود وقتی شروع به حرف زدن کرد کاملا مهوش شده بودم عین یکی از مجری های مشهور که خیلی هام اداشو در میارن و من عاشقشم با یک لحن و ادبیات خاص شروع کرد گرم و دوست داشتنی
جالب این جا بود که اولا من فکر میکردم به خاطر حس خودمه ولی بعدا معلوم شد نه این واقعیته هروقت به دخترا نگاه میکرد یه برق خاص توام با مهربونی همراه کلام و نگاهش بود دل تو دلم نبود روزای کلاس با صدف جون برسه همیشه ویس رکوردرم ضبط میکردم اما حتی بعد کلاسم وقتی گوش میدادم نمیفهمیدم چی میگه و خیلی دیونش میشدم واقعا تو رشتمون استاد بود و همه قبولش داشتن باج به کسی نمیداد و توی درس سخت گیر بود حالا معنای چالشی بودن بهتر درک میکردم رفته رفته توی چالشای کلاسی شرکت کردم و پای ثابت بحث هاشده بودم دیگه استاد بهم میگفت مبینا جلسه ای نبود که من پای تخته حاضر نشم هر جلسه بخشی از درسمون با پرسش از من دوره میکرد رابطه مون کم کم راحت تر شده بود رسیدیم میان ترم و سر یه ماجرا گند زدم اتفاقی برام افتاد که نتونستم به موقع خودم برسونم و ۷ نمره از دست دادن برام خیلی سنگین بود جلسه بعد که رفتم حال نابودم دید و مشخص بود که خیلی بهم ریختم اخر کلاس رفتم باهاش صحبت کنم با یک حالت سرسنگین شروع کرد به شماتتم میان ترم نیومدی گفتم نمره اول کلاس تویی بعد نیومدی و…. خیلی بهم ریخته بودم دستشو گرفتم گفتم صدف جون میشه تنها صحبت کنیم حالم که دید نه نگفت من برد توی اتاقشون کسی هم خداروشکر نبود گفت چی شده ماجرا گفتم خیلی ناراحت شد بغلم کرد و فشارم داد وای برخوردم به تنش تمام ناراحتی هام برطرف کرده بود گرمای تنش روانیم کرده بود نمیدونم چرا ولی ناخواسته خودم جوری قرار دادم که سینم و ماهام گره شده بود توی بغلش اروم همین جوری که زیر ،وشم دلداریم میداد پام خیلی اروم میکشیدم لای پاش چیزی نگذشت دیدم داره باهام همراهی میکنه صدای نفسامون تند شده بود دیگه خبری از دلداری نبود گه گاه زیر گوشم یک اه و عزیزم میگفت منم همراهیش میکردم هردو انگار حسمون منتقل کرده بودیم جوری چادرم باز کرده بودم که صدف کامل تو گوهر حجابم امده بود یک دفعه سرش برداشت نگاهمون توهم گره شده بود مطمینم که اون قصد قبلی نداشت یکدفعه ای لباش گذاشت روی لبام این کارش چراغ سبز بود برای این که بفهمم اره اونم به همجنس حس داره اصلا متوجه زمان نشدم با استرس همراهیش کردم حسابی شهوتی و خیس و داغ بودیم بهم گفت ماشینش کجا پارک کرده گفت میری اونجا تا بیام منم همین کار کردم ده دیقه بعد امد گفت زود باش سوار شو سوار شدم مثل دیونه ها گاز میداد دور که شدیم یجا نگاه داشت دستش لای پام بود گفت مبینا تو واقعا به همجنست حس داری گفتم فرا تر از حس من دیوانه وار علاقه دارم حرفام بیشتر تحریکش کرده بود از تو اینه اینور اونور نگاه کرد بی هوا لبام میخورد گفت باهام همراهی میکنی گفتم حتما بهش گفته بودم که خوابگاهیم خیالش ازم راحت بود من برد خونه خودش همون اول در که باز کرد پیاده شدیم کوبیدم به دیوار وحشیانه هم میخوردیم لب بازی بود که میکردیم چادرم در اوردم انداختم روی مبل خودش وحشیانه شروع کرد به لخت کردنم به خودم امدم دیدم با جین و تاپم بغلم زد بردم توی تخت هم لخت کردیم اه به خودم امدم دیدم زیرش و اون روی دهنم وای چه شهدی عاشق اب کسش بودم با ولع میخوردم اصلا تو حال عادی نبودیم دیوانه وار هم میخوردیم و میبوسیدیم و میلیسیدیم
مدام تو پوزیشن های مختلف بودیم انقدر کسامون لیسیدیم دوباری ارضا شده بودم اونم از شهوت ولم نمیکرد بدن زیبا و قوی اون سینه های بلورین روانیم کرده بود چنگ میزد تو موهام دهنم میکشید به کوسش اه حتی همین الان خیسم از خاطره اونروز عالی بود عالی ارضا شده بودم و چشام داشت میرفت که رفت از توی کمدش یه دیلدو کمری اورد بست وای با دیدن اون صحنه خلصم پریده بود و استرس و شهوت کار خودش کرده بود حسابی با انگشتاش سوراخ کونم تحریک کرد و با کرم چرب تن بدنم نوازش و ماساژ اروم اروم خوابید روم و یواش یواش کرد تو کونم اولش داشتم التماس میکردم در بیاره اما سینه هام گرفت و در گوشم گفت بهم اعتماد کن نفهمیدم چقدر طول کشید ولی عالی بود ادامه داره …
نوشته: دختر لز
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید