این داستان تقدیم به شما

خاطره من لز با زن دایم هست من 25 سالمه و زن دایم 35 ساله، داستان از روزی شروع شد که من با برادر زن دایم نامزد شدم من زمان دانشجویی خواستگار زیادی داشتم ولی چون دوست داشتم درس هام تموم بشه بعد ازدواج بکنم به همشون جواب رد می دادم تا اینکه تر دوم بودم یه پسر خوش هیکل قد بلند لاغر اندام موهای بور قبولی نیمه دوم بود امد کلاس ما رشته من معماری بود همه دخترها توکفش بودن که باهاش دوست بشن من هم دلم میخواست ولی چون ما خانواده مذهبی بودیم اصلا شرایط برام مهیا نبود و پیش قدم نمی شدم . نزدیک های عید سال 94 دیگه دانشگاه تعطیل شد و عید هم اومد برای عید دیدنی اکثر فامیل خونه ما می اومدن چون پدر من بزرگ خانواده بود موقعی که داییم با خانواده اش اومد بعد از پذیرایی باهم حرف میزدیم زن داییم هم بامن شروع به حرف زدن بود در مورد دانشگاه و حرف هایی دیگه که نمی دونست رشته من چی هست بهش گفتم معماری و و فلان دانشگاه با تعجب گفت که ای ای ای داداش من هم اونجا معماری میخونه اسمش رو پرسیدم گفت سامان …
 
 
من گفتم که ندیدمش چون تعداد ما زیاد هست شاید از عکس بشناسم موبایلش در اورد و نشون داد دیدم همون پسر خوشگله هست وای دیگه نگو آنچنان کپ کردم که زن داییم زد زیر خنده گفت چی شد شناختیش من هم خجالت زده با صدای لرزون گفتم آره نمیدونم شاید هست آخه من به پسرها نگاه نمی کنم ولی خنده زن دایی بصورت دهن کشیده باز بود و زیر چشمی منو نگاه میکرد تا اینکه گفنت به سامان میگم با تو آشنا بشه تو درسهات بهت کمک بکنه من هم سرم رو انداختم پایین چیزی نگفتم تا اینکه چند روز اول عید تموم شد من هم له له میزدم برم دانشگاه تا سامان روببینم بعد از 13 بدر روز 15 فروردین رفتم دانشگاه بچه ها همشون نبودن سامان هم نبود تاهفته بعدش همه اومدن سامان هم بود می دیدم که داره همش بهم نگاه میکنه تا اینکه بعد از دو سه روز اومد پیشم نشست وگفت که خانم ستاره… ببخشید ما باهم فامیل هستیم گفتم نمیدنم چطور مگه گفت که من برادر سمیه… هستم گفتم بله اشون زن داییم هست شما برادر ش هستین گفت بله و من هم از خدا خواسته باهاش حرف زدم در مورد آب و هوا و درس پروژه و….
 
 
تا اخر ترم اکثرا باهم بودیم ولی مثل بچه ها ی خوب که آخر ترم بهم پیشنهاد ازدواج داد من اولش قبول نکردم ولی گفتم که زندگی شرایطش سخت هستش کار درآمد و خونه باید باشه که گفت همش حل میکنم فقط سربازی نرفته بود باهم قول دادیم که بره سربازی بیاد ازدواج بکنیم راستی خانواده زن داییم خیلی آزاد بودنند و پدرش بازنسشته ارتش بود زمان قبل انقلاب و کلا به دین و مذهب اهمیت نمی دادن و دایی هم چون از آلمان برگشته بود و با برادر بزرگش دوست بود آشنا شده بودن و ازدواج کرده بودند که دایم هم اهل مشروب بود وکارش طلا و جواهر بود خلاصه این موضوع رسید به گوش خانواده هامون که خانواده من مخالف بودند ولی زن دایم و دایم کلی اسرار و خواهش پدرم راضی کردن ک ما نامزد بشیم و سامان بره سربازی بیاد وعروسی بگیریم برادر بزرگ سامان کارگاه طلا سازی داشت و دایم مغازه طلا فروشی که قرار بود پیش برادرش کار بکنه خونه هم که خونه پدری سه طبقه بود قرارشد که یک طبقه نصفش رو به اسم من بزنند به عنوان مهریه بشه نصف دیگه مال سامان خلاصه ما نامزد کردیم و یک ماه اول باهم خیلی خوب بود تا اینکه سامان کم کم درخواست سکس داشت ولی من قبول نمیکردم و برای عروسی میخواستم سکس داشته باشم تا اینکه سامان موضوع قهر مون رو به زن داییم گفت و یک روز زن داییم بهم زنگ زد که برم آرایشگاهش آره زن داییم آرایشگاه معرف داشت توی نیاوران خلاصه رفتم پیشش و منو برد توی اتاق اپیلاسیون شروع به حرف زدن کردن که شما باهم محرم هستین اون شهوهر قانونی تو هست و کلی حرف های دیگه آخرش من رو خر کرد که من راضی شدم باهاش رابطه داشته باشم به زن داییم گفتم که خجالت میکشم و حول میکنم قلبم از دهنم میاد بیرون نمی تونم انجام بدم

 
گفت که اصلا با کسی سکس نکردی گفتم نه خود ارضایی نکردی گفتم نه با دست دخترت لز نداشتی گفتم نه بعد گقت که اصلا ناراحت نشو من تو رو آماده میکنم تا موقع سکس اذیت نشی گفتم چطوری زن دایی گفت که عروس ها اول سکس اپیلاسیون میکنند تا شوهرشون ازشون خوشش بیاد ولذت بیشتر ببرن هم تو حال میکن هم سامان خوب لباسات رو در بیار تا شروع بکنم گفتم زن دایی من نمی تونم حرف م رو نصفه گذاشتم از دستم گرفت بلندم کرد دکمه شلوارم باز کرد وزیپش رو کشید و گفت اصلا حرف دیگه نزن دختر خوبی باش به حرفم گوش بکن من هم شلوارم رو کشیدم پایین و باشورت بودم گفت کلا لباست رو در بیار کل بدنت رو اپی میکنم من هم ازش کمی ترسیدم چون اون قد بلند وهیکل درشت داشت سینه ها وباسن بزرگ ورزشی داشت چون بدنساز ی هم کار میکرد ولی صورت گندمی بود اخرش لباس هام در آوردم و روی تخت دراز کشیدم گفت پاهات رو باز بکن و از وی کسم شروع کردن کشیدم موهام دادم در اومد دیگه کم کم بی هس شد رسید به دهنه کوسم با دوتا انگشت ش باز کیکرد موم میزد با پارچه میکشید خودم هم خوشم اومده بود کمی هم آب کوسم ترشح میکرد که زن داییم گفت که ستاره داری خوشت میاد من حرفی نزدم تا اینکه گفت خم شم به پشت تا سوارخ کونم رو اپی بکنه گفتم اینجا نمی خواد جواب داد اصل کار باسن هست همه مرده عاشق کون کردن هست من هم خم شدم اپی کرد بعدش زن ادیم یه بوس از باسنم برداشت باخنده گفت دختر عجب باسن خوشگلی داری خوش بحال سا مان چه کیفی بکنه من هم حرفی نمی زدم کار اپی تموم شد رفت ژل آورد بزنم روی کوس وکونم گفتم آخه میسوزه گفت که نمی خواد بده خودم بزنم گفت مالید رو کوسم و دو دستی مالش میداد منهم چیزی نمی گفتم راستش حال عجیبی داشت کل باسن و کوسم رو مالش داد دید که کم کم آب م میاد او پایین وبا زبونش چوچولم رو لیس زد دیگه من بی حال شدم وآبم اومد ولی اون ولکن نبود همش لیس میزد و انگشت میکرد توی کون من هم اصلا حرفی نمی زدم بعد ار 20 دقیقه گفت که لباسهات رو بپوش انشاله بعد عروسی باهات سکس دو نفری اساسی میکنم…..
 
 

 
نوشته: ستاره

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *