سلام من مهرداد هستم . چند سالی هست ازدواج کردم 23 سالمه . از اوایل ازدواج مادرخانمم محبت و علاقه زیادی نسبت بهم بروز میداد و منم خوشحال از زندگی صمیمی که داشتم.تا زمانی که احساس کردم مادر خانمم دیگه نمیتونه حتی یروزم منو نبینه.مادر خانمم 43 سالشه تپل و سفید پوست با سینه های بزرگ و فوق العاده حـ.ـشری.خلاصه گذشت و وابستگی ما به حدی رسید که یا باید من میرفتم اونجا یا اون میومد صدای همه دراومده بود زنم پدر زنم فامیل و همسایه ها همه فهمیده بودن که ما خیلی وابسته هم شده بودیم .همیشه وقتی میومد خونمون یکراست می رفتیم روی تختم و دو نفری تو بغل هم صحبت میکردیم اگه خانمم بود من وسط دراز میکشیدم نمیدونستم چه حسیه برام گنگ بود یه چیزی تشکیل شده از حس مادر و فرزندی و دوستی و شـ.ـهوت که اینو خودمم بعد چند ماه فهمیدم که نسبت بهش حس دارم.وقتی میومد بغلم سرمو میزاشتم روی دستش وناخوداگاه چون سینه هاش بزرگ بود صورتم میخورد بهش .خیلی نرم بود عاشق بغل کردنش و بوی تنش شده بودم چند ماه گذشت و چند باری وقتی توی بغلم بود یهو کـ.ـیرم نیمه راست میشد وتکون میخورد می فهمیدم که به تنش میخوره و متوجه میشه اما به روی خودمون نمیاوردیمو لبخند میزدیم تازمانی که خودم بهش گفتم از سینه هات خوشم میاد و اگه میشه از روی لباس باهاش بازی کنم قبول کردو به مرور زمان از روی لباس رسید به زیر لباس و از مالیدن رسید به خوردن ولی دلیل قبول کردنش این بود که میگفت فکر میکنم بچه خودمی و کوچیکی و داری شیر میخوری بهم میگفت تحریک نمیشم چون چشمامو میبست منم فکر میکردم راست میگه تازمانی که یهو یه آهیی کشید و گفت بسه دیگه نخور گفتم چرا گفت درد میگیره حالا نگو خیس میکرده حسابی کـ.ـسشو و کیـ.ـر میخواسته اینو بعدا گفت بهم.خلاصه گذشت و یه شب اومد خونمون خونشون کسی نبود تنها بود اومد پیش مابخوابه رفتیم توی حال توشک پهن کردیم و من طبق معمول وسط خوابیدم تقریبا دو ساعتی خودمو به خواب زدم خانمم خوابید و مادر خانمم هم مثلا خوابیده بود ولی نخوابیده بود .من دیدم جفتشون خوابیدن برگشتم سمت مادر خانم و آروم آروم از پشت بغلش کردم و کم کم سینه هاشو گرفتم چون زنم هم کنارم بود واز خودمادرخانمم هم کمی میترسیدم چون تمام رفتارهای ما در قالب مادر و فرزندی بود.باهاش یک ساعت ور رفتم و قشنگ کـ.ـیرم داشت میترکید و از پشت چسباندم به کـ.ـونش و دلو زدم به دریا شهوتم رسیده بود به آخرش قلبم داشت جوری میتپید که صدای اونو قشنگ می شنیدم.پاشدم رفتم اون سمت کنار دیوار و رفتم توی بغلش از جلو تا رفتم توی بغلش بر گشت و پشت شو کرد سمت من من فکر کردم بیدار بوده و ناراحت شده برگشت و پشت شو کرد به من و کـ.ـونش و داد عقب وبه من فشار داد یه لحظه قفل کرد مخم خلاصه خیلی ترس داشتم و خیلی شهـ.ـوت اون بهترین حس و لذت زندگیم بود.برگشته بود و کـ.ـونش و قنبل کرده بود من آروم آروم تقریبا دو ساعت طول کشید که شلوارشو یکم بدم پایین اول کـ.ـیرمو از روی شلوار مالیدم به کـ.ـون لختش بعد که دیدم چیزی نمیگه کیـ.ـرمو در آوردم و گذاشتم لای کپلاش همینجوری نیم ساعت ایستادم نصفه شب شده بود از شدت شهـ.ـوت داشتم آتیش میگرفتم و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هنوز شک داشتم که خوابه یا بیدار دلمو. زدم به دریا و کیـ.ـرمو گذاشتم دم سوراخ کـ.ـونش ولی شلوارش مزاحم بود یهو دیدم خودش شلوارشو کشید پایین و بر گشت گفت آبتو بریز توی کـ.ـونم.واای نمیتونم به زبون بیارم درجا این حرفو زد داشت آبم میومد چون تقریبا چهار پنج ساعت داشتم باهاش حال میکردم.خلاصه درجا یه تف زدم سر کـ.ـیرمو تا ته فرو کردم توکـ.ـونش آنقدر شیرین بود تلمبه نزدم و تقریبا پنج دقیقه توی همون حالت ایستادم آنقدر حـ.ـشری شده بود منو به دیوار فشار میداد که کـ.ـیرم بیشتر بره داخل خلاصه دوتا تلمبه زدم دیدم آبم اومد و سام خالی کردم تو کـ.ـونش و بلند شد رفت دستشویی خالیش کرد منم جوری شل شده بود بدنم که نمیدونستم تکون بخورم .اونشب قشنگ ترین شب زندگیم بود …
پایان
🌐بزرگترین کانال داستان سکسی
✔️ داستان سکسی
دیدگاهتان را بنویسید