مادر سعید
سلام
داستانی را که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به سال 85 اون موقع من 18ساله بودم و به قولی اول جونی و سرشار از شـ..ـهـ..ـوت یک همکلاسی داشتم به اسم سعید که توی درس خیلی موفق بود و چند تا کوچه پائین تر از ما زندگی میکردند . من یک روز درمیان بعد از ظهر ها ساعت 4برای درس خوندن میرفتم خونه سعید و اون توی درسها کمکم میکرد .و توی رفت و آمد ها مادر سعید زنی بود 40ساله ولی ظاهراً جون به نظر میرسید اون خیلی باهام راحت بود و من هم مثل پسر خودش میدونست و لباسهای راحت میپوشید اکثراً یا تاپ وشلوارک بود و یا لباسهای نازک و خنک ناگفته نمونه که هیکل خیلی قشنگی داشت . پدر سعید هم کارش طوری بود که 10روزماموریت بود و 10روز هم خونه یه روز طبق معمول ساعت 4 رفتم خونه سعید زنگ زدم و مادرش درب رو باز کرد یه تـ..ـاپ چسبون با دامن کوتاه پوشیده بود و کلی هم آرایش کرده بود سلام کردم و رفتم داخل و مستقیم رفتم اتاق سعید دیدم تو اتاق نیست برگشت دیدم مادرش پشت سرمه گفتم خا.له .. خندید وگفت سعید نیست با پسر عموش یک ساعت پیش رفت استخر گفت ازت عذر خواهی کنم . گفتم اشکالی نداره پس من میرم . گفت نه بیا یه شربت بخور و گلوی تازه کن بعداً برو با اصرار اون نشستم . شربت آورد و روبروی من روی مبل نشست و حال و احول کرد و من هم باهاش صحبت کردم
یه مرتبه چشمم افتاد به پاهاش همینطور که روی مبل نشسته بود و دامن کوتاه هم به تن داشت دیدم شـ..ـرت نپوشیده یک کـ..ـس سفید که تازه تراشیده بود حواسم بکلی پرت شده بود و اونم این موضوع را فهمیده بود و آروم حین صحبت لبخند میزد . کـ..ـیـ..ـرم حسابی راست شده بود نمیدونستم چیکار کنم . گفتم خوب با اجازه تون من میرم بلند شدم که برم اون هم اومد به طرفم گفت کجا میری حالا نشستی . نگاهش به جلوم افتاد که کـ..ـیـ..ـرم از روی شلوار قـ..ـلـ..ـمبه شده بود و خندید اومد به طرفم و گفت بشین زوده چرا میوه پوست نکندی دستم رو گرفت و نشوند و خودش هم کنارم نشست داشتم میمردم از بغل نگاهش کردم چـ..ـاک سـ..ـینه های سفیدش داشت دیونم میکرد یه سیب برام پوست کند و با هم خوردیم اومد شربت بهم تعارف کنه لیوان سربت ریخت روی پیرهن و شلوارم ( البته میدونم از قصد ریخت ) گفت ببخشید . گفتم اشکال نداره من میرم خونه گفت نه با این سرو وضع بیا بریم اتاق سعید اون لباس داره میدم بهت عوض کن با اصرار دست منو گرفت و برد اتاق سعیدیه پیرهن و یک شلوار در آوردو خودش شروع کرد دکمه های پیرهنم رو باز کرد نوک انگشتهاش به بدنم میخوردو و حسابی شـ..ـهـ..ـوتی و سرخ شده بودم گفتم شما چرا من خودم اینکار را انجام میدم اما اون خیلی شـ..ـهـ..ـوتی بود اومد شلـ..ـوارم را درآره از قصد شلـ..ـوار و شـ..ـرت و با هم کشید کـ..ـیـ..ـرم افتاد بیرون خندید و گفت اوه خدای من ..تو مگه چند سالته چقدربزرگه گفته خا.له آخه… امون نداد نشست و کـ..ـیـ..ـرم را توی دهنش گذاشت و شروع به خوردن کرد خیلی حال میداد بار اولم بود . قبلاً چند تا فیلم سـ..ـوپـ..ـر دیده بودم و کمی یاد گرفته بودم دستهاشو گرفتم باندش کردم و شروع به خـ..ـوردن لـ..ـباش کردم و تـ..ـاپشو از تنش درآوردم و با دو دست کـ..ـرستشو از پشت باز کردم . چه پـ..ـستون هائی شروع به خـ..ـوردن و مـ..ـالیدن آنها کردم و اون هم نفسهاش تند و تند شده بود و حرارت بدنش مثل تنور دستم بردم دامنش را از پـ..ـشت باز کردم و همینطور که میکشیدم پائین کـ..ـس سفیدش را نگاه میکردم و به شدت شـ..ـهـ..ـوتم اضافه میشد شروع به لـ..ـیسـ..ـیددن که کردم وسط اطاق خوابید آب کـ..ـسـ..ـش حسابی سرازیر شده بود و بعد کـ..ـیـ..ـرم را با آ.ب دهن خیس کردم و کردم توش چه حالی میداد بعد قـ..ـمبل کرد و از پشت هم کردم توی کـ..ـو.نش و دوباره از جلو صداش بلند و بلند تر میشد و مدام میگفت جون بـ..ـکن بکـ..ـن بکـ..ـن وهردو با هم ا.ر.ضاء شدیم براش مهم نبود که آ.بمو بریزم تو کـ..ـسـ..ـش خیلی حال داد خیلی من از ترس بلند شدم و سریع خداحافظی کردم و بعد از اون ماجرا هربار که میرفتم خونه اونا اوایل روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم اما بعدا از اینکه دو باره باهاش سـ..ـکـ..ـس کردم دیگه همه چی عادی شدو خودش میگفت بهترین سـ..ـکـ..ـس توی عمرش بود
سلام
داستانی را که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به سال 85 اون موقع من 18ساله بودم و به قولی اول جونی و سرشار از شـ..ـهـ..ـوت یک همکلاسی داشتم به اسم سعید که توی درس خیلی موفق بود و چند تا کوچه پائین تر از ما زندگی میکردند . من یک روز درمیان بعد از ظهر ها ساعت 4برای درس خوندن میرفتم خونه سعید و اون توی درسها کمکم میکرد .و توی رفت و آمد ها مادر سعید زنی بود 40ساله ولی ظاهراً جون به نظر میرسید اون خیلی باهام راحت بود و من هم مثل پسر خودش میدونست و لباسهای راحت میپوشید اکثراً یا تاپ وشلوارک بود و یا لباسهای نازک و خنک ناگفته نمونه که هیکل خیلی قشنگی داشت . پدر سعید هم کارش طوری بود که 10روزماموریت بود و 10روز هم خونه یه روز طبق معمول ساعت 4 رفتم خونه سعید زنگ زدم و مادرش درب رو باز کرد یه تـ..ـاپ چسبون با دامن کوتاه پوشیده بود و کلی هم آرایش کرده بود سلام کردم و رفتم داخل و مستقیم رفتم اتاق سعید دیدم تو اتاق نیست برگشت دیدم مادرش پشت سرمه گفتم خا.له .. خندید وگفت سعید نیست با پسر عموش یک ساعت پیش رفت استخر گفت ازت عذر خواهی کنم . گفتم اشکالی نداره پس من میرم . گفت نه بیا یه شربت بخور و گلوی تازه کن بعداً برو با اصرار اون نشستم . شربت آورد و روبروی من روی مبل نشست و حال و احول کرد و من هم باهاش صحبت کردم
یه مرتبه چشمم افتاد به پاهاش همینطور که روی مبل نشسته بود و دامن کوتاه هم به تن داشت دیدم شـ..ـرت نپوشیده یک کـ..ـس سفید که تازه تراشیده بود حواسم بکلی پرت شده بود و اونم این موضوع را فهمیده بود و آروم حین صحبت لبخند میزد . کـ..ـیـ..ـرم حسابی راست شده بود نمیدونستم چیکار کنم . گفتم خوب با اجازه تون من میرم بلند شدم که برم اون هم اومد به طرفم گفت کجا میری حالا نشستی . نگاهش به جلوم افتاد که کـ..ـیـ..ـرم از روی شلوار قـ..ـلـ..ـمبه شده بود و خندید اومد به طرفم و گفت بشین زوده چرا میوه پوست نکندی دستم رو گرفت و نشوند و خودش هم کنارم نشست داشتم میمردم از بغل نگاهش کردم چـ..ـاک سـ..ـینه های سفیدش داشت دیونم میکرد یه سیب برام پوست کند و با هم خوردیم اومد شربت بهم تعارف کنه لیوان سربت ریخت روی پیرهن و شلوارم ( البته میدونم از قصد ریخت ) گفت ببخشید . گفتم اشکال نداره من میرم خونه گفت نه با این سرو وضع بیا بریم اتاق سعید اون لباس داره میدم بهت عوض کن با اصرار دست منو گرفت و برد اتاق سعیدیه پیرهن و یک شلوار در آوردو خودش شروع کرد دکمه های پیرهنم رو باز کرد نوک انگشتهاش به بدنم میخوردو و حسابی شـ..ـهـ..ـوتی و سرخ شده بودم گفتم شما چرا من خودم اینکار را انجام میدم اما اون خیلی شـ..ـهـ..ـوتی بود اومد شلـ..ـوارم را درآره از قصد شلـ..ـوار و شـ..ـرت و با هم کشید کـ..ـیـ..ـرم افتاد بیرون خندید و گفت اوه خدای من ..تو مگه چند سالته چقدربزرگه گفته خا.له آخه… امون نداد نشست و کـ..ـیـ..ـرم را توی دهنش گذاشت و شروع به خوردن کرد خیلی حال میداد بار اولم بود . قبلاً چند تا فیلم سـ..ـوپـ..ـر دیده بودم و کمی یاد گرفته بودم دستهاشو گرفتم باندش کردم و شروع به خـ..ـوردن لـ..ـباش کردم و تـ..ـاپشو از تنش درآوردم و با دو دست کـ..ـرستشو از پشت باز کردم . چه پـ..ـستون هائی شروع به خـ..ـوردن و مـ..ـالیدن آنها کردم و اون هم نفسهاش تند و تند شده بود و حرارت بدنش مثل تنور دستم بردم دامنش را از پـ..ـشت باز کردم و همینطور که میکشیدم پائین کـ..ـس سفیدش را نگاه میکردم و به شدت شـ..ـهـ..ـوتم اضافه میشد شروع به لـ..ـیسـ..ـیددن که کردم وسط اطاق خوابید آب کـ..ـسـ..ـش حسابی سرازیر شده بود و بعد کـ..ـیـ..ـرم را با آ.ب دهن خیس کردم و کردم توش چه حالی میداد بعد قـ..ـمبل کرد و از پشت هم کردم توی کـ..ـو.نش و دوباره از جلو صداش بلند و بلند تر میشد و مدام میگفت جون بـ..ـکن بکـ..ـن بکـ..ـن وهردو با هم ا.ر.ضاء شدیم براش مهم نبود که آ.بمو بریزم تو کـ..ـسـ..ـش خیلی حال داد خیلی من از ترس بلند شدم و سریع خداحافظی کردم و بعد از اون ماجرا هربار که میرفتم خونه اونا اوایل روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم اما بعدا از اینکه دو باره باهاش سـ..ـکـ..ـس کردم دیگه همه چی عادی شدو خودش میگفت بهترین سـ..ـکـ..ـس توی عمرش بود
🌐بزرگترین کانال داستان سـکــسی
✔️ داستان سکسی
دیدگاهتان را بنویسید