این داستان تقدیم به شما
سلام …
گاهی اوقات موضوعات اطراف ما خیلی ساده هستن و ما نیاز نیس اینقد اونارو به خودمون سخت بگیریم فقط کافیه خودمونو تو اون فضا در نظر بگیریم و بعد تصمیم بگیریم… من مهران هستم تک فرزندم و مدتیه واسه کار به یکی از شهرهای جنوبی مهاجرت کردم مجرد هستم و 22 سالمه تا تونستم سعی کردم به روز باشم و خودمو تو حصار تعصبات و تفکرات کورکورانه محدود نکنم… مادرم یه زنه بیوس که 16 ساله بعداز مرگ پدرم تنهاس به سلامتیش اهمیت میده و خیلی اهل ارایش نیس ولی امروزی می گرده حدودن 50 سالشه اما من فکر میکنم که سنشو بالا زدن چون مثله 40 ساله هاس قدش متوسطه و سینه های بزرگی هم نداره و چون میدونم چقد ادمه متعصب و خشکه مذهبیه میدونستم که قصد ازدواج نداره چه برسه دوست پسرو این حرفا اما مطمئن بودم از تنهایی و نبود من واقعا رنج می بره… تو شبکه های اجتماعی در مورد تنهایی مادر یا پدر با بقیه حرف می زدیم و اینکه ممکنه این شرایط برای هر کدوم از ماها تو اینده رخ بده و باید چیکار کرد و حتی اینکه بالاخره شرایط سنی و جنسیتی و مخصوصا فرهنگی هم چقد میتونه موثر باشه… یه شب همینجور که حرف می زدیم یکی از اعضا بصورت انفرادی وارد صفحه من شد و شروع کردیم به حرف زدن تا اینکه کاملا خودشو معرفی کرد واسم چنتا عکس فرستاد انصافا هم ادم خوشتیپی بود حدودا 30 ساله بود و اینکه تو همون شهری که من ازش اومده بودم بخاطر بازاریابی رفت و امد داشت و بلد بود شهر رو…
به من پیشنهاد داد که میتونه کمکم کنه و باعث تغییر نگرش و رفتاره مادرم بشه و اونو از تنهایی در بیاره من اولش کمی تعجب کردم از پیشنهادش اما با دلایل منطقی که اورد واسم بهم فهمون که من راضی هستم و نیاز به انکار موضوع نیس … من ای دی مادرمو بهش دادم و واسش کاملا توضیح دادم چقد خشکه و اون گفت هر اتفاق جدیدی رخ داد بهم میگه… تقریبا در طول هفته باهم چت می کردیم و وقتی من ازش می پرسیدم چه خبرا میگفت دارم ویالون میزنم صبر کن صداشو میشنوی تکیه کلامش بود حدودا یک ماهی گذشت و یه شب بهم اس ام اس داد کانکت شو کارت دارم با اینکه خسته بودم حرفشو گوش کردم وقتی کانکت شدم از چتاش با مامانم اسکرین شات گرفته بودو فرستاده بود که تا حدودی تو این یک ماه چقد زور زده بود تا بلاخره واسش نوشته بود شما ؟ مادرم… گفت بهم مهران گیرش انداخم بالاخره و اینکه مخشو زدم من که فکر نمی کردم یه شما نوشتن اینقد شادی افرین باشه واسش اهمیتی ندادم اما با عکسایی که واسم میفرستاد دیدم این شما؟ خیلی هم بی اهمیت نیست و سر آغاز حرفو امار بگیری شده بود… معرفی و ارسال عکسو سنو شغلو چنتایی شعرو جملات قصار و تقریبا تو همین موضوعات میچرخید که فرهاد کم کم داشت بحثو دست میگرفت و هدایتش می کرد و با فرستاد عکس از چتا منو تو جریان می زاشت…
فرهاد: همو ببینیم؟
میترا: منو اینجا میشناسن نمیتونم
فرهاد: ظهر که دیگه کسی نیست همه میرن خونه هاشون…
میترا: بمونه بعدن حالا
فرهاد: غروب خوبه ماشین دارم شیشه هام دودیه در حده یه چرخ زدنو اشنایی؟؟؟
میترا: ن اصلا فکرشم نکن که سواره ماشینت بشم…
فرهاد: میترا جان شما بگو اصلا کجا
میترا: فردا واسه ساعت 12 بیا خیابون مقدسی تلفنی همهنگ می کنیم از دور دیدمت بهت میگم بیای جلو
فرهاد: مرسی خانومی می بینمت پس…
این اخرین اسکیرین شات بود که فرستاد واسم اما من دل تو دلم نبود و تا حدودی پشیمون شده بودم یجوری که فرهاد بفهمه بهش گفتم که نرو یا تمومش کن اما گفت صبر کن حالا هنوز که چیزی نشده مهران و به من اعتماد کنو از این حرفا…
ساعت حدودن 12 و رب بهش اس دادم چیشد؟ نوشت یجا که وایسادم واست همه رو میگم نگران نباش مهران جونم… حدون ساعت 2 بهم اس داد کانکت شو و واسم چنتا عکس فرستاد کاملا ماتم برده بود که با مامانم رستوران بودن و از مامانم عکس گرفته بود و اینکه چقد باهم حرف زدنو گرم گرفته بود… من کاملا گیج شده بودم هم ناراحت بودم و پشیمون و هم حاله عجیبی داشتم اما میدون خیلی هیجان زده بودم و تا حدودی نگران اما خوشحال نبودم… از پرسیدم برنامت چیه گفت فعلا که برنامه ای ندارم تا ببینم چی میشه … من با مادرم تو تماس بودم ولی جالب بود واسم اصلا انگار نه انگار که مثلا اتفاقی افتاد خیلی راحتو ریلکس بود و اینکه پشت خطی داشت چیزی که تا الان ثابقه نداشته بود واسم و من میدونستم فرهاده پشت خطش… من با فرهاد تو تماس بودم و ازش میخواستم که تمومش کنه ولی اون دیگه ول کن نبود و کاملا پیگیر بود و منو میپیچوند تا اینکه بعداز چندروز از اولین ملاقاتشون چنتا عکس از چتهاشون واسم فرستاد که مخم صوت کشید…
فرهاد: میترا کجا ببینمت دلم واست تنگ شده
میترا: قربونه دلت برم که تنگ میشه نمیتونم بیام تو خیابون
فرهاد: میخوای یه سوئیت بگیرم؟
میترا: نه عزیزم بهت ادرس میدم بیا اینجا منم تنهام
وای داشتم سکته می کردم این مامانه منه؟؟؟؟؟؟
ساعت 6 یه عکس واسم فرستاد فرهاد جلو دره خونمون بود… زیرش نوشته بود واست وویس میفرستم ببین از صدای ویالونش خوشت میاد جوجو؟؟؟؟؟؟
نگران بودم ببینم چه خبره که هی اس میدادم و زنگ میزدم که یه جواب اومد واسم از طرف فرهاد…
فرهاد: مهران ما عقده موقت خوندیم دیگه نگران نباش
چندبار به مامانم زنگ زدم اما جواب نداد مطمئن شدم که دیگه کار تمومه و نمیشه کاری کرد… چنتا عکس واسم فرستاد که یواشکی از مامانم مینداخت… تاپ شلوارک جین با صندل بندی چرمی موهاشو بلوند کرده بود و همه چی هماهنگ شده بوده… تقریبا حاله خیلی خوبی نداشتم و پشیمون شده بودم از کارم چنتا وویس واسم فرستاد که خیلی واضح نبود ولی میشد تشخیص داد که دارن چیکار میکنن … بالاخره تنهاس و میتونه واسه زندگیش تصمیم بگیره… من باید با موضوع کنار بیام.
نوشته: فرهاد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید