این داستان تقدیم به شما

سلام دوستان.من احسانم.داستانی که میخوام واستون تعریف کنم مربوط میشه با زمانی که 16 سالم بود.ما محله های پایین شهر تهران زندگی میکنیم و هر سال تو محرم یه روز نذری داریم و علاوه بر شام جلو خونه چایی و شربت و خرما پخش میکنیم…
***
محرم اون سال که رسید بابا بهش ماموریت خورد  واسه دو ماه.چون ما تجربشو داشتیم نگران نذری نبود و قرار شد بچه های هیئت محل که منم یکیشون بودم با کمک هم کارارو انجام بدیم.یادمه هنوز ساعتای 5 بود تا تاریک شدن هوا و پخش نذری زمان بود و من و بچه های هم سن خودم مشغول تزئین در حیاط و خیمه جلوش بودیم و مامانم دم در کار مارو نگاه میکرد.از مامانم بگم که اون زمان 34 سالش بود حدودا و بسیار سفید بود.یه کون نسبتا بزرگ داشت ولی سینه هاش خیلی بزرگ نبود و میشه گفت به زور 75 بودن.اینم بگم مامانم آدم شیطونی نبود اصلا.خلاصه ما مشغول بودیم که آقا مرتضی اومد.مرتضی 26 سالش بود و نوحه خون مسجد محل.همه دوسش داشتن و خیلی هم خوشگل بود و اندام قشنگی داشت.زود ازدواج کرده بود و بچه هم داشت.اومد خسته نباشید گفت و خواست کمک کنه. ما هم چون قدش بلند بود گفتیم تو برو پرچما رو روی در بزن تا دید داشته باشه.اونم اومد نصب کرد ماهم مشغول تمیز کردن و موکت کردن خیمه بودیم.
 
دیدم مامانم اومد و به مرتضی گفت آقا مرتضی بهتر نیس از پنجره اتاق خونه هم یه پرچم آویزون کنیم؟؟ مرتضی فکری کرد و گفت خیلی پیشنهاد خوبیه دیدش بهتره مردم میبینن. مامان گفت پس تشریف بیارین بهتون نشون بدم.اونا رفتن بالا و دیدم یه دقیقه بعد مرتضی داره از پنجره پرچمو با یه طناب آویزون میکنه.یهو دیدم مرتضی انگار چیزی شنیده باشه برگشت و دیگه دیده نشد.منم شک کردم یواشکی رفتم بالا.فقط صداشون میومد.مامان میگفت آقا مرتضی به خدا منم نیاز دارم شوهرم همش ماموریته و منم نمیتونم راه بیفتم تو خیابون و هرکی اومد بهش بدم.مرتضی هم آروم گفت موقع مناسبی نیس الان بچه ها پایینن.مامان گقت یکاری کن تورو خدا.بعدش یهو دیدم گفت الان بچه هارو دست به سر میکنم.منم زود رفتم پایین دیدم آقا مرتضی داره دنبال من میگرده.گفتم بله مرتضی خان چیزی لازم داری؟گفت دومتر طناب برین بخرین بعدشم برین از مسجد محله بالا پرچم بزرگتر بگیرین.بعدش مامان خیلی با سراسیمگی بهم گفت پسرم بعدشم نیا خونه برو 300 گرم پسته و دارچین بگیر واسه شوله زرد لازم دارم.ما هم راه افتادیم و من مطمئن بودم الانه که مامانم گاییده بشه…

 
تا یجایی رفتیم و من به بهونه جا گذاشتن پول برگشتم و گفتم شما برید.وقتی وارد حیاط شدم آروم قلبم داشت منفجر میشد.خیلی یواش قدم برمیداشتم.وارد خونه که شدم دیدم کسی تو هال نیس و صداشون از اتاق خواب مامان و بابام میاد.منم خیلی آروم رفتم تو آشپزخونه که روبروشه و زیر میز ناهار خوری میشد همه خونه رو ببینم.یهو دیدم دارن لب میگیرن و وارد هال شدن.مامانم مثل روانیا شده بود.مرتضی گفت در حیاط بازه ها.مامان گفت اینجوری اگه بیان میشنویم بهتره و با ولع لب میگرفت.گفت بسه من دیگه طاقت ندارم کیر میخوام.زود باش مرتضی.مرتضی مشغول لخت شدن شد و مامانم تاپ صورتیشو درآورد و دامنشم کلا انداخت کنار.میخواست شرتشم دربیاره که مرتضی گفت نه باشه دوسش دارم.مامانم یه شرت قرمز توری پاش بود.مرتضی که لخت شد دیدم یه کیر خیلی بزرگ داره.مامانم تا دید گرفت تو دستش و باشیطنت گفت اووووففففف کیر همه هیئتیا کلفته؟؟؟ مرتضی گفت به بقیه چیکار داری ؟؟؟ من خودم ازین به بعد همیشه میکنمت.مامانم گفت جوووووون و کیر مرتضی رو تو دهنش کرد.
 
کیر مرتضی هم تقریبا شق شده بود و مشخص بود تا ته تو دهن مامانم جا نمیشد.خیلیم کلفت بود.مامانم گفت دوس دارم جرم بدی دیگه دلم هوس جنده بازی نکنه اونم تو محرم.مرتضی مامانو برگردوند رو به دیوار.گفت خم شو.مامانم خم شد و گفت وااای تورو خدا زودتر دارم آتیش میپیرم.مرتضی هم کیرشو مالید رو کس صورتی مامانم که مثل یه شکاف کوچیک بود.آروم فرو کرد تو.مامان یه آه بلند کشید و گفت ااااااهههههه خوبه این شد زود باش بکن لامصب.مرتضی هم سرعتشو بیشتر کرده بود.تو سکوت خونه صدای شالاپ شالاپ میومد و مامانم که بلند ناله میکرد و گاهی داد میزد.از خود بیخود شده بود.بعد مامانم گفت خسته شدم میشه بخوابیم؟؟؟ مرتضی گفت چه زود خسته میشی بیا چهار دست و پا بخواب.مامان چهار دست و پا شد.صورتش قرمز شده بود و موهاش پریشون.مرتضی میخواست داگی کس مامانمو بکنه.منم از بغل داشتم میدیدمشون و تو کف این اتفاق بودم.خودم تازه حس کرده بودم که کیرم کاملا شق شده و دارم لذت میبرم که یهو دیدم از شانس من مامان واسه اینکه زانوش رو فرش اذیت بود جاشو عوض کرد و کاملا پشت به من قرار گرفت و من از فاصله چند متری کس صورتی و تنگ مامانو میدیدم…

 
مرتضی با بدن پشمالوش اومد پشتش من کیرشو آروم گذاشت تو کس مامان و با قدرت تلمبه میزد.صدای مامانم فکر کنم راحت تا کوچه میرف که بلند و مداوم ناله میکرد.آآآآآآآیییی آآآآآخخخخخ اآآآآآآآآآآ مرتضی هم نفس نفس مسزد و محکم تلمبه میزد.یهو دیدم مرتضی کیرشو درآورد.بلند شد رفت تو اتاق بغل بیرونو نگاه کرد اومد گفت خبری ازشون نیس.بیا رو کیرم.مرتضی خوابید و مامان رفت رو کیرش و آروم روش نشست.وقتی کیرش رفت تو مامان گفت اوففففففف سوختم چه کلفته این.بعدش خم شد و از مرتضی لب میگرفت.مرتضی هم آروم خودشو تکون میداد و کیرشو تو کس مامان جابجا میکرد.مامان گفت صبر کن من خودم میزنم.بعدش دوباره بلند شد و نشست رو کیر مرتضی و محکم خودش تلمبه میزد و داد میزد.من همینجا بود که آبم پاشید تو شرتم و ارضا شدم.مامانم یه دقیقه با سرعت و قدرت رو کیر مرتضی بالا و پایین رفت و بعد افتاد رو مرتضی.چند دقیق باهم حرف زدند که من نشنیدم.فقط داشتم کون مامانو میدیدم و یه کیر کلفت که تو کسش فرو رفته و در اون حال داشت از مرتضی لب میگرفت.مرتضی مامانو بلند کرد و گفت بیا تمومش کنم تا نیومدن.مامانم گفت فقط زود باش تا احسان نیومده.

 
مرتضی پاهای مامانو رو دوشش انداخت و کیرشو گذاشت تو.چند دقیقه تلمبه زد.بعدش مامان پاشو دور کمر مرتضی حلقه کرد و مرتضی با سرعت تلمبه میزد.حدود سی ثانیه بعدش بود که بی حرکت رو مامان خوابید.مامانم یه آه بلند کشید و گفت چقد داغه آبت.کیرشو که مرتضی درآورد آبش از کس مامانم آروم میومد بیرون.زود لباساشونو پوشیدن و مرتضی گفت من میرم پایین تا بچه ها نیومدن.هر وقت دلت خواست به احسان بگو دعای جوشن میخوام تا سر وقت بیام پیشت.نمیدونم چجوری هماهنگ میکردن اما بعدها هم هروقت بابام نبود منو میفرستاد پیشش تا بگم زیارت فلان رو برای مامانم میخوام اونم میگفت باشه خودم میارم.دیگه ندیدم سکسشونو ولی فقط یه بار دیدم که از در خونمون یواشکی اومد بیرون…
 
 
نوشته: احسان

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *