این داستان تقدیم به شما

آرش هستم…
***
چارده سالم بود. از یه شهر کوچیک. خیلیا همدیگه میشناسن از یک سال پیش من تو خونه با مادر و خواهرم هم خیلی بد اخلاق و بد دهن شدم. از بس تو کوچه و مدرسه با بچه ها فحش میدبم تو خونه هم هروقت با مامانم و خواهرم که دو سال از من بررگتر حرفم میشد بهشون میگفتم کونی. خلاصه یه روز من به مامانم گفتم گوشم قدیمی شده یع گوشی جدید میخوام. یه بعد از ظهر من و مامانم رفتیم یه گوشی سامسونگ اس5 خریدیم. فروشنده یع پسر تقریبا سی ساله خوش تیپ بود. مامانم هم که خیلی زبون باز و خوش صحبت بود خیلی باهاش حرف میزد. پولش که حساب کردیم دیدم مامانم هی داره حرف میزنه. میپرسید پسر کی هستی و اره من خالت میشناسم و با فلانی تون رفیقم و اینا. دیدم ول کن نیست رفتم مغازه روبرویی که تو یه پاساژ بود یه خودکار خریدم اومدم. دیدم هنوز حرف میزنه. یه دیقه بیرون وایسادم بالاخره مامانم اومد بیرون. فردا غروبش از بیرون نیومدم خونه دیدم مادرم هم از ببرون میاد. پرسیدم کجا بودی گفت رفتم جلد موبایلم عوض کردم. گوشیش نوکیا بود.

 
یه ماه گذشت تو مدرسه یکی از بچه ها تعریف کردن که دیروز اولای شب که تازه همه جا تاریک شده بود تو صحرای کنار شهر دیدم یه ماشین سمند سفید وایساده حرکت نمیکنه. رفتبم کمین کردیم متوجه شدم دو نفر دارن داخل ماشین میکنن. زنگ زدم دوستام بیان که اینا کارشون تموم شد حرکت کردن. رفتن. من راننده رو شناختم که فلانی بود. همون پسر موبایلیه رو میگفت. اولش برام مهم نبود. ظهر که میرفتم خونه گفتم نکنه مامانم بوده. آخه اون روز بدجوری واسش لاس میزد و فرداش هم تنهایی رفته بود پیشش. میخواستم بدونم که دیروز غروب مامانم تنهایی بیرون رفته یا نه؟ نمیدونستم چیکار کنم؟ فقط تصمیم گرفتم با خواهرم مهربون بشم تا دیگه جاسوسم بشه. رفتم خونه مامانم حموم بود. خواهرم تو آشپزخونه آشپزی میکرد. گفتم دستت درد نکنه آبجی شام درست میکنی. چیزی نگفت. منم الکی یه بوس بهش دادم. گفت اووو اینو مثل آدما شده. بهش گفتم دیروز غروب یکی از بچه ها اومده دفتر منو پس بیاره چرا در باز نکردین؟ گفت من که حموم بودم. مامان هم رفته بود پیش خانم فلانی. پیش خودم گفتم از کجا معلوم پیش خانم فلانی بوده؟
 
دیگه بیخیالش شدم. آخر شب منم رفتم حموم. چن تا لباس زیر مامان و خواهرم هنوز تو حموم بود. شرت خواهرم برداشتم بکشم به کیرم یه جلق بزنم. از قدیم که رنگ شرتاشون در نظر میگرفتم بعد میرفتم تو حموم بو میکردم دیگه فرق بوی شرت مامان و آبجی رو میشناختم. چن تا شرت بود برداشتم بو کنم شرت اولی مال مامان بود ولی یه چی توجم جلب کرد. پشت شرت یه کم سفت شده بود. انگار که مثلا شربت ریخته روش ولی غلیط تر. یه دفعه گفتم خب اینکه آب کمر. بعد گفتم زنا که مثل پسرا آبشون نمیاد. مامان هم که با بابا میکنه جلق نمیزنه. بعدشم این آب تقریبا رو به پشت بود. انگار که از کون اومده باشه. تو این فکرا بودم که حواسم از جلق هم پرت شد. از حموم اومدم بیرون. رفتم تو اتاقم خیالات اینکه مامانم با کسی کرده باشه منو هوسی کرد. از تو گوشی چن تا فیلم سوپر نگاه کردم و آبم اومد. بعدش قلل خواب همش تو فکر شرت مامان بودم که به ذهنم اومد که تو فیلم دیدم یکی آب ریخت تو کون زنه بعدش آب از کونش میومد. دیگه خیلی به مامانم مشکوک شدم. شب خوابم نبرد. دیگه تصمیم گرفتم عصرا بیرون نرم و مواظب باشم. اتفاقا فرداش خواهرم لباسا رو تو سبد ریخته بود میخواست بشوره گفتم یه شرت و مال منم هست بشور. انداختم تو سبد گفت بردار شدت کثیفت با مال ما قاطی نکن. اومد طرف سبد شرت برداره من زودتر دست کردم شرتم بردارم اتفاقا شرت مامان زیرش بود. جوری گرفتم اونم بلند شه. بعد خواستم جداش کنم مال مامان بندازم تو سبد الکی انگار که چیز عجیبی دیدم گفتم شرتت چرا کثیف این چرا اینجاش آب شکر گرفته. گفت بزار سر جاش مال مامان. همین که گفتم اونم کنجکاو شده بود. دیدم داره نگاش میکنه.

 
چن روز بعد دیدم مامان خواهرم صدا میزنه میگه من یه سر برم پیش خانم فلانی. رفت بیرون منم چن لحظه صبر کردم رفتم دنبالش. دیدم پیش خانم فلانی نرفت. دنبالش رفتم رفت تو یه کوچه خلوت که ماشین سمند سفید اون پسره اومد دنبالش رفتن. دیگه مطمئن بودم. دست و پام و لبم میلرزید. اگه کسی سلام میکرد نمیتونستم جواب بدم. اومدم خونه تو اتاقم دور خودم میچرخیدم. این کار مامانم منو عصبانی کرده بود یه چی دیگه منو عصباتی تر کرده بود. من که پسر بودم هنوز یه کون نکرده بودم ولی مامانم با اینکه شوهر داشت حالا دوست پسر هم داشت. خیلی حسودیم میشد. باز شب خوابم نبرد. فردا تو مدرسه حواسم جمع نبود. بالاخره غروبش آروم شدم. تصمیم گرفتم به خواهرم بگم. باید به مامانم میگفتم دیگه نره اگه باز بجه محل تو صحرا دنبالشون میکردن و گیر میفتاد چی؟ آبرومون میرفت. دیگه نمیتونستم از خونه بیرون بیام. باز رفتم پیش خواهرم باهاش مهربون حرف زدم گفت چیه داری آدم میشی؟ گفتم آره. اون روز تا آخر شب دور و برای خواهرم میچرخیدم و با محبت حرف میزدم دوباره مثل اون دفعه یه بوس دادم. گفت اووی این کارا چیه؟ ما از این کارا نداریما. گفتم اشکال نداره من دوست دارم. دوباره یه بوس دادم. اینبار تند نگام کرد گفت تو انگار یه چیزیت میشه ها. منظور بد داری ها. گفتم نه اینجوری نیست.

 
بعد بهش نزدیک شدم گفتم بیا یه چی واست تعریف کنم. صدام آروم کردم و گفتم خونسرد باش برات تعریف کنم. از اول براش تعریف کردم. از خرید موبایل و شب بعد و ماجرای صحرا و بیرون رفتن مامان و قضیه شرت. خواهرم زرد کرده بود دست و پاش میلرزید. نمیتونست آب دهنش قورت بده. از پیشش رفتم اونم که پریشون بود. فردا غروب اومد پیشم گفت حالا چیکار کنیم. گفتم باید بهش بگیم بیشتر نره اگه گیر بیاد آبرومون میره. بعد چن روز بالاخره آبجی به مامانم گفت. مامانم اومد تو اتاق سرم داد زد گفت کی گفته تو کارای من سرک بکشی؟ مثلا میخواست کم نیاره. منم گفتم میخواستی کون ندی. خواهرم بهش گفت دیگه نرو خب؟ اگه مردم بفهمن مصیبت میشه. مامانم گفت دیگه تو صحرا نمیریم. دوست پسرم یه خونه خالی پیدا کرده اون سر شهر. جاش خیلی مطمئن. مت با تاکسی میرم اون طرف. اتفاقا همین الان میخوام برم شما هم دهنتون قرص باشه. میدونستم مامانم آدم شیطون و زبون بازی ولی فکر نمیکردم اینجور بی حیا باشه. وقتی رفت خواهرم گفت مامانم انگار سابقه داشته و حالا حرفه ای شده که اینجور نترس شده. منم گفتم آره. خواهرم اومد چن لحظه کنارم نشست. چنین چیزی بین ما تازه بود.
 
بعد ماجرا ما دوتا خیلی با هم مهربون شده بودیم. من که دیگه خیلی از خواهرم خوشم اومده بود. تازه شده بود آبجی گلم. بعد چن دیقه بلند شد رفت تو آشپزخونه. داشت میرفت نگام افتاد به کونش. وای که چه قشنگ بود. قبلنا شلوار کشی تقریبا گشاد میپوشید ولی امروز یه شلوار کشی مشکی خیلی تنگ پاش بود. کیرم سیخ شد. منم که تا حالا بیشتر جلقام به فکر آبجیم زده بودم بدون اینکه زیاد فکر کنم بلند شدم برم یه کون بکنم. داشت قابلمه غذای ظهر میشست. رفتم کنارش گفتم کمک نمیخوای. گفت نه داداش گلم. گفتم مامان هم حال میکنه ها! گفت آره مامان کون ده. دو نفری یه خنده کردیم و من رفتم یه بوی از کنار بهش دادم. اونم سرش خم کرد یه بوس بهم بده. منم صورتم واسش گرفتم یه بوس داد. دوباره بوس دادم اونم دوباره بوس داد. گفتم بیا کلی همدیگه بوس کنیم. گفت صبر کن اینو بشورم. گفت فعلا بیا از پشت بهم بچسب. رفتم از پشت بهش چسبیدم دستم بردم طرف رون و کسش. کارش تموم شد برگشت ازم لب گرفت. رفتیم تو اتاق لخت شدیم و گفت بیا کسمو لیس بزن. کسشو لیس زدم سینش خوردم آخرم کونش لیس زدم و کردم تو کونش. چن ماه گذشت که یه روز آبجی گفت این زنای محل فهمیدن مامان چیکار میکنه. چن وقت بعدم آبجی با یه پسر از شهر نزدیکمون دوست شده بود داشتن سکس میکردن پردش پاره شده بود و آبجی باهاش نامزد شد…
 
نوشته: آرش

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *