این داستان تقدیم به شما
سلام خدمت دوستان.
اسمم سیامک هست و خواستم یه اتفاق جالب رو براتون تعریف کنم.من توی یه خانواده مذهبی زندگی میکنم و البته خودم در قید و بند این چیزا نیستم.قضیه مربوط به پارساله.من یه خاله ۳۸ ساله دارم که شوهرش دوسال پیش توی تصادف جاده شمال فوت کرد…چند وقتی درگیر دادگاه و مسایل دیه بودیم.یه روز داییم زنگ زد و گفت بیا کارت دارم و وقتی رفتم ازم خواست که برای نوبت آخر دادگاه خالم رو ببرم و کلی سفارش و حرف…..دو روز قبل حرکت باز زنگ زد و رفتم خونه شون که خاله اکرم هم اونجا بود و یکم بامون صحبت کرد و گفت شما محرم هستید ولی چون سیامک خواهرزاده ناتنی خاله ات هستی برای احتیاط نوبت گرفتم پیش آقای زارع که یه صیغه محرمیت بخونه بینتون که خیال همه راحت باشه.خاله یکم اروم با دایی صحبت کرد و بعدم داییم بهم گفت فقط این موضوع بین خودمون سه تا و زنداییت میمونه و با زندایی رفتیم دفترخونه و برگه صیغه نامه رو دادن بهمون.فرداش حرکت کردیم و شمال رفتیم هتل و ازمون اوراق خواستن که صیغه نامه رو نشون دادیم و یه اتاق دونفره یک تخت بزرگ و باحال داشت دادن بهمون.
عصر رفتیم دفتر وکیل و شام رو خوردیم و من منتظر خواب بودم که بچسبم به اکرم…اونم از همه جا بی خبر اومد روی تخت و داشتیم حرف میزدیم،پاشدم رفتم آب خوردم و چراغ رو خاموش کردم و شلوارک رو درآوردم و با شرت رفتم زیر پتو دیدم خاله داره با تعجب نگاه میکنه.رکابیم رو درآوردم و لخت با شرت رفتم زیر پتو…..خالم گفت سرما میخوری،چرا لخت شدی؟رفتم نزدیکش و گفتم مگه سردته،گفت آره،گفتم خب گرم میشیم الان و چسبیدم بهش….یهو خودش رو فاصله داد و گفت یعنی چه….گفتم خاله ما الان زن و شوهریم برا یه هفته و دیدم چشماش گرد شد و گفت نه،اصلا….خلاصه یکم حرف زدیم و قرار شد زنگ بزنیم زندایی…ساعت دوازده شده بود،یه پیام به زنداییم داد که بیداری….اونم اس داد آره.چطور؟گفت یه مشکلی هست خواستم از تو بپرسم فقط داداش نفهمه ها…گفت باشه،چی شده؟پرسید با این صیغه نامه سیامک بهم محرم شده….اونم یه خخخخخ نوشت و گفت آره دیگه،پس چرا رفتیم صیغه خوندن…..گفت نه یعنی مثل زن و شوهر…..گفت آره….دیگه تماس بدنی گناه نداره…..یهو خالم از کوره در رفت و گفت واااااااااااااااااااااااااای زنداداش….یعنی میتونه بکنه….
دیدم زنگ زد و جواب داد و زندایی ام داشت میخندید،پرسید سیامک کجاست،با اشاره گفتم بگو بیرونه….گفت بیرونه و زنداییم گفت چی شده،خالم گفت که سیامک میخواد بکنه و اختلاف نظر داریم که زنداییم گفت نه میتونیم سکس کنید و فقط اکرم کاندوم بزنه سیامک و بعدم خداحافظی کرد.اکرم دهنش باز مونده بود و گوشی گذاشت روی میز و یه نگاه بهم کرد و گفت امشب اصلا….پیله شدم تا فهمیدم موهای کوسش رو نزده و منم الکی هی گفتم با مو بهتره و خلاصه با هزار بدبختی لختش کردم کیرمو که دید یهو جا خورد و گفت چرا اینقدر بزرگه و بعد ده دقیقه مثل دیوونه ها ساک میزد.منم افتادم به جون کوسش و کوس تنگ داشت و تا صبح بیدار بودیم و هم رو ول نمیکردیم.صبح با صدای زنگ موبایلش بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم دیدم زندایی زنگ زده و صداش میومد از اونور خط که به خاله میگفت چی شد دیشب،خوش گذشت!خالم خندید و گفت خدا خفت نکنه،زنداییم پرسید حالا از پس تو بر اومد که خاله بهش گفت وااااای،کشتم….تا زیر نافم درد میکنه…یهو قهقهه زندایی بلند شد و گفت مگه کیرش بزرگه…خاله هم گفت آره….منو میکشه این هفته…..زندایی گفت حتما کاندوم بزنید،خاله اکرم گفت سیا خوشش نمیاد.رفته بودیم بیرون و خالم توی دفتر وکیل بود که زندایی زنگ زد و گفت زود باید قطع کنم.سیامک….حتما کاندوم بزن.
من دهنم وا مونده بود وقتی برگشتیم به خاله گفتم زندایی زنگ زده به من و اینو گفته…..حالا زندایی من بسیجی هم هست دیگه تا ته خط رو برید….خاله خندید و چندتا پیام نشونم داد که زندایی بهش داده بود و همش پرسیده بود چند سانته و کلفت هم هست و خاله هم به شوخی براش نوشته بود بذار بیایم،خودت بیا ببین.خلاصه یک هفته مسافرت ما شد دوهفته و کار ما شبا شده بود سکس و روزهایی که دادگاه نداشتیم،میخوابیدیم.خیلی باهم جور بودیم و زنداییم هم هرشب ساعت یک یه پیام میداد و پارازیت مینداخت.خلاصه برگشتیم و شب ساعت ۹ شب رسیدیم و زنگ زدیم به دایی و قضیه دیه و دادگاه رو گفتیم و بعدم خاله با زندایی حرف زد و یهو ازم پرسید شب که میمونی،گفتم آره…..وقتی قطع کرد پرسیدم چرا….گفت زنداداش گفت اگه سیامک میمونه صبح یه سر بزنم بهتون.ساعت هفت بود که لخت توی بغل هم بودیم و دیدم صدا زنگ موبایل اومد،خاله جواب داد و یهو صدام زد سیامک شرت و لباس بپوش،زنداداشه…..منم گفتم با خنده دیگه شرت نمیپوشم،میخوام نشون زندایی بدم…..خندید گفت جرات نداری،فاطی کماندو میبرت بازداشتگاه بسیج،گفتم تو برو حموم ببین چطور میدم دستش…..اونم گفت نمیدی،جرات نداری،گفتم شرط سر گوشی موبایل….گفت باشه.
بهش گفتم فقط برو حمام.زندایی اومد داخل و خاله چایی گذاشت و یکم خندیدن و خاله گفت زنداداش من برم دوش بگیرم میام.زندایی از من پرسید،خاله بهش گفت اتاق خوابه و بلند گفت نری لباس تنش نیست.صدای دوش اومد و بعد یه دقیقه صدای در اومد.منم دستم رو گذاشته بودم روی چشمام و از زیر ساعد نگاش میکردم.دیدم با چادر اومد داخل و چادرش رو در آورد و یکم توی شک و ترس اومد لبه پتو رو زد بالا و کیرم شق شده بود.درست نمیدید،دوباره پتو رو کشید و سرش رو برد زیر پتو و یهو من پریدم بالا و پتو از سرم رفت کنار و زندایی اینقدر ترسید که برگشت و افتاد….گفتم سلام زندایی،اون که چشمش به کیرم قفل شده بود گفت سلام.پرسیدم خاله،گفت حمامه….گفتم زندایی از تو بعیده،داشتی چی رو نگاه میکردی و ایستادم لخت جلوش گفت هیچی بخدا….گفتم چرا و دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم زود باش تا خاله حمامه،یهو با صدای لرزون گفت چی رو زودباشم.گفتم تو مال منو دیدی حالا منم مال تو رو ببینم….یه خنده کرد و گفت خب بسه….گرفتم خوابوندمش روی تخت و دیدم هی تقلا میکنه ولی فقط کونش رو میده عقب و اصلا جلوی دستام رو نمی گرفت که داشتم شلوارش رو میدادم پایین….یه لحظه دیدم خاله دم در از لادر داره با تعجب و نیشخند نگاه میکنه…
شرتش رو دادم پایین و کیرمو داشتم لاپاش بازی میدادم دیدم یهو گفت سیامک یواش بکن….منم گذاشتم تا ته داخل که یه جیغی زد بعد هی میگفت سیامک بعد میام بکن،نمیخوام اکرم ببینه…..خاله اکرم بیشرف هم یهو با دستمال کاغذی و کاندوم اومد داخل و زندایی تا خاله رو دید روسری رو کشید توی صورتش،اکرم گفت بیا سیامک کاندوم بعدم یواش گفت اشکال نداره زنداداش.زندایی هم میگفت اکرم به سیامک بگو نکنه.زوری شرتم رو کشیده پایین.خاله گفت دیگه حالا که کار از کار گذشته….حداقل حالش رو ببرید….بعدم با تعنه گفت هی از کیر میپرسیدی،حالا که قشنگ دیدی دیگه.خاله رفت بیرون و منم زندایی رو کامل لخت کردم.یه کون سفید و طاقچه بزرگ و دوتا سینه ۸۰.وای که مگه آبم میومد.اونم پشت سرهم ارضا میشد و افتادم به جون کونش و اون التماس میکرد نه و من کلی کرم مرطوب کننده زده بودم به کونش و بالشت گذاشتم زیر شکمش و سرش رو یذره کردم داخل و دست بردم زیر شونه اش و سفت گرفتمش و کامل زدم داخل که یه جیغ زد که خاله پرید داخل و اون پشت سر هم میگفت ای ای. تو رو خدا…..اکررررررم و گریه و منم تلمبه و خاله رو گفتم بره بیرون و کردم تا آبم اومد.اونم بیهوش افتاد روی تخت و من رفتم حمام و نیم ساعتی بعد اومدم دیدم با شرت و مانتو نشسته و تا منو دید یه اخم کرد و خاله روده بر شده بود و بهش گفت هرچی داداش نکرده،امروز تلافی شده.
یه چشم غره به خاله رفت و گفت زوری منو کشیده زیر،تو هم جای اینکه بلندش کنی،کاندوم میاری.خلاصه بعد یکساعت خواست بره،یه گونی برنج داشت کمکش بردم پایین که توی آسانسور دستمو گرفت و گفت اگه کون نخوای،قول میدم هر وقت بخوای بیام و منم گفتم قول نمیدم.سعی میکنم.لب گرفتم و اومدم بالا دیدم خاله میخنده،گفت واقعا باورم نمی شد زنداداش اینجور زیر کیر تقلا کنه بعدم خندید و گفت کیر داییت یک سوم تو هم نیست برا همین نتونست مقاومت کنه و زود لخت شد.خلاصه الان یکساله که پیش خاله ام هستم و هفته ای یکی دوبار زنداییم میاد منو میبره پیش دوستش که اونم فاطی کماندو یه و روزای اول دوستش استغفرالله استغفرالله میکرد اما حالا بعضی وقتا گیر میده که اول باید اون رو بکنم بعد زنداییم رو…
عاشق این زندگی ام….ای جاااااان
نوشته: سیامک شاهدولیان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید