این داستان تقدیم به شما
سلام اسمم زهرا 35 ساله دیپلمم را بعد ازدواجم گرفتم دارای دانشنامه فنی حرفه ای معادل کارشناسی از خود تعریف نباشه بسیار زیبا و خوش استایل کاملا تیپ اروپایی در روستای بزرگی که بوی شهر گرفته بود در خانواده مذهبی آخرین فرزند که 6 خواهر و 4 برادر بودیم دنیا اومدم بابا و مامانمو تا چشم باز کردم پیر دیدم 14ساله بودم پدرم بدون نظر خواهی از من شوهرم داد البته شوهرم بد نبود گذشته از همه چیز بسیار مهربان و زن دوست بود با گذشت کمتر از یکسال حامله شدم در سن 17 که خود بچه بودم صاحب دختری ناز و کپی خودم شدم اسمشو علیرغم مخالفت بابام و پدر شوهرم آیدا گذاشتیم ولی اونها فاطمه صدا میکردن پدر مادر شوهرم هم پیر بودن که پدرشوهرم دو زن داشت از زن دومی خودش فرزند نداشت اما زنش از شوهر قبلیش یک پسر داشت در تهران زندگی میکرد من ندیده بودم و دو پسر و چهار دختر هم از زن اولی داشت او یکسالگی آخرین نوه اش آیدا را ندید بعد اون پدرم فوت کرد و خلاصه مامانم و مادرشوهرمم چندسال بعد شوهرانشون مردن خواهرام همه در شهرهای دیگر زندگی میکردند و برادرام هم انگار خواهری بنام زهرا ندارن حتی دیناری ارثیه پدری هم بمن و بقیهی دخترا ندادن و همین سبب شد رفت و آمد کامل قطع شد
شوهرم مشگل کلیه داشت رعایت نکرد و کلیه هاش از کار افتاد سالها دیالیز کرد تا یک سال پیش فوت کرد زندگی سختی داشتیم و سخت تر شد و سالها با نداری و زیر نگاه هیز فامیل و غریبه زجر کشیدم این اواخر تنها درآمدمون مستمری شوهرم بود که بعلت سابقه کم زیر دو میلیون بود با مرگ شوهرم دایی پیر و زندایی ورراجم اومدن خونه من زندگی کردن البته خرجشون با خودشون بود برایم باز پشت و پنهاه بودند و عادت کردیم انگار پدر و مادرم شدند
آیدا بزرگ شده بود دختری بلند قدتر از خودم بقدری زیبا بود چشم در و همسایه دنبالش بود.
با تنگدستی روزگار میگذرانیم از در و دیوار برایم خواستگار میاومد همه یا زن داشتند یا زنشان مرده بود و دنبال زن جایگزین میگشتند و یا میخواستند صیغهام کنند که متنفر بودم به همه جواب منفی میدادم
یک شب تابستانی که گذشت تراس اتاق خوابیده بودم حس کردم یکی پیشمه از ترس زهره بر شدم تا خواستم فریاد بزنم چاقوشو گذاشت رو گلوم و دستشم گرفته بود جلو دهنم گفت صدات دربیاد سرتو بریدم جیکت درنیاد منو با خودش برد هال دیدم دست و پا و دهن آیدا را بستن یک مردی هم با چفی صورتشو پوشونده نشسته بالای سرش
گفت لخت شو!
لخت نشدم که رو به اون مرد کرد گفت شلوار دخترشو جر بده !
آیدا را جنینی بسته بودن چشم هم زدنی چاقو انداخت شلوار و شورت آیدا را جر داد کونشو لخت کرد کس و کون و باسن سفید و نازنینش عریان شد
رو به من که رمقی نداشتم و زبانم بند اومده بود کرد گفت لخت میشی یا بگم دخترتو با کیرش پاره کنه؟!
تسلیم شدم ولی هر چه کردم حرفی بزنم انگار تو دهنم خاک ریختن، زبانم نچرخید یک شونیز تنم بود با شلوار راحتی پارچه ای شورتم تنم نبود دکمه ها را باز کردم تا سینه هامو دید گفت جوووون چه کرده حالا بمن جواب رد میدی؟! ببین چطوری زنم میشی !!(من هرگز سوتین نزده بودم سینه هام سفت و سربالا بود) تا دکمه هام تمام شد پیرنمو کشید بیرون زیر نور ضعیف آرکهای هال بدنم مثل مهتابی درخشید! برق چشمهای زیر چفی اش را آشکار میدیدم (هردو از صورت فقط چشماشون معلوم بود) گفت شلوارتم درار به ناچار در آوردم تا ترکیب تنمو دید منو چند دور چرخوند از گردنم دست کشید تا اومد رو باسنم و رفت تا ساق پاهام هی گفت فتبارکالا احسنالخالقین …سینه و شکمم هم لمس کرد از رو کسمم دستاشو برد هردو رونمو تا پایین دستمالی کردو جلو چشمای آیدا گفت اگه صدات جز ناز کردن و آخ و اوخ عشقبازی در بیاد هم دهنتو میبندم هم همرته با تو دخترتم دوستم از کس و کونش میکنه
آرام باش اگه رام باشی کاری به دخترت نداریم فقط خودتو میکنیم
جز تسلیم راهی نداشتم تشک کاناپه سه نفره را کشید بیرون انداخت کف حال منو انداخت روش جلو چشمان آیدا که چشاشو میبست متوجه شد گفت چشاتو ببندی کس و کونت پاره شده و شوخی هم نداشت
لخت شد کیر اندازه کرگدنشو بدون خیس کردن به زور در چندین حرکت تا نصفه هم نکرده بود تو کسم آبش اومد خیر پدرش انداز اسب آب داشت ریخت تو کسم پر شد و حس کردم لای پاهایمم خیس شد هیچ حسی جز ترس و تنفر نداشتم و جرأت دفاع هم نداشتم ابش که تمام شد لبامو مکیدو از روم بلند شد به دوستش گفت حالا نوبت توست
که دیدم قبلا لخت شده و کیرش دستکمی از این یکی نداره
این پاهامو گذاشت دوشش کیرشو با دستش گذاشت در سوراخ کسم در دو حرکت تا بیخش کرد تو کسم که از آب اون یکی پر بود و لیز شاید دو دقیقه طول کشید تا اب اینم اومد ریخ ته کسم و افتاد رو سینم موندم زیرش نفسم بند بود بدتر داشتم خفه میشدم دستو پا زدم یارو گفت هییی یابو بسته بیا پایین مثلا زنمهها این یکبارو بخشیدم دیگه برو پی کارت فقط تا صبح دخترمو بغل کن اگه مامانش خطا کرد تا گفتم بکنش
تا نزدیکی های طلوع افتاب نمیدانم چند بار منو گایید همینقدر میدونم دیگه نه حسی داشتم نه دردی تو دلم میگفتم آفتاب زود دربیا تا من دست ایدا را بگیرم از این خراب شده فرار کنم
چشام به تن مچاله شدهی ایدا بود که اون حرامزاده با دست کثیفش کسشو یک ریز مالش میداد و انگشتشو میکرد تو کسش و با خونی که از پاره شدن پردهاش دورش ریخته بود بازی بازی میکرد دهن ایدا را با چسب پنج سانتی بسته بودند تو دهنشم جوراب مچاله شده نگو گذاشتن
سپیده که زد حرومزاده به دوستش گفت بیا گناه داری من زیاد از کون حال نمیکنم مُهر کون زنمو بشکن خشک خشک بکون توش تا صداشو دایی جونشم که بستیم بشنوه!! (راستم میگفت من کونم آک بود) دیگه زبانم میچرخید چون از یخچالم پذیراییم کرده بودن آب میوه به خوردم میدادن التماس کردم که از کسم بکنه کونم پاره میشه قول دادم بعد این هر وقت خواست بیاد پیشم مانع نشم انگار حرومزاده دلش سوخت گفت چربش کن کون زنم پاره نشه پرسید کرم کجا داری؟ گفتم تو کیفم جلو آینه
آورد خالی کرد در کونم کیرشم چرب کرد تا اماده بشم مثل برق تا بیخ کیرشو کرد تو کونم !! درد داشتم اما نه زیاد نمیدونم چرا؟! حرامزاده تا آفتاب در بیاد تو کونم درجا زد تا آبش اومد
اعتراف کنم که از گاییدن کونم تا حدودی لذت بردم و اگر آیدا نگاهم نمیکرد با دستم کسمو که خارش داشت میمالیدم و ارضا میشد هر چند که ارضای خفیف بارها شدم !
کارش که تمام شد اول دهنمو چسب زدن دست و پاهامو بستن و بدون باز کردن چفیه از خونه ام رفتن بیرون
از اینکه آیدا را نگاییدن راضی بودم غلت خوردم به پشت آیدا دستهای ایدا را باز کردم اونم منو باز کرد بعد از گریه و زاری لباس پوشیدیم رفتم پایین دیدم بیچاره دایی و زندایی را به هم طناب پبچ کردن و دهنشون را چسب زدن
بازشون کردم وانمود کردم دز اومده بوده حتما شبگردی کسی رسیده فرار کردن بیچاره ها باور کردن
دایی گفت به شاهپور زنگ برن بگو اینجا نا امن شده اون غیرتیه درسته قوم خیش خونی نیستیم ولی از همشون خوبتره
گفتم شمارشو ندارم میدونستم شاهپور سرهنگ نیروی هواییه عکسشو دیده بودم خیلی خوشتیپ و مردونه
دایی گفت تو دفترچه تلفن من هست پیدا کردمو زنگ زدم دایی حرف زد گفت تا شب خودمو میرسانم
عصر شاهپور را دیدم و یکدل نه صد دل عاشقش شدم سه شبانه روز تو خونه ما موند آیدا از بغلش بیرون نمیاومد عموجون عموجونش دل هر بینندهای را کباب میکرد
نمیدونم این جرأت را از کجا آوردم بعد خوردن ناهار بود داشت آماده رفتن میشد پیش آیدا رفتم بغلش کردم و از لباش بوسیدم شاید همان گاییدن اون حرومزاده ها جرأتمو زیاد کرده بود و فکر کردم دیگه چیزی برای باختن ندارم دل به دریا زدمو گفتم شاهپور عاشقتم منو با خودت ببر کنیزت میشم به زنت بگو این کنیزمه منو نجاتم بده من این خراب شده نمیمونم ناموستونم و …
نذاشت بیشتر عز و التماس کنم
بغلم کرد گفت زهرا جان من زن ندارم سالهاست زنم طلاق گرفته رفته انگلیس تنها دخترم را هم ازم گرفت برد
تو تاج سر منی منت تو را میکشم تو بیا خونه من خانمی کن تاج سرم باش تو فرشتهای تو حوری بهشتی اگه میدونستم دختری به زیبایی تو در ولایتمون هست و بوده نوبت به کسی نمیگذاشتم برسه آیدا جونم دیگه بعد این دختر منه آیدا هم اومد بغلمون هر سه همدیگرو بغل کردیم
همه زندگیم مثل فیلم از جلو چشمام رژه میرفت و دیگر در ته دلم به اون دو حرومزاده هیچ کینهای نداشتم چون گویا اونها نبودن من و آیدا خوشبخت نمیشدیم قرار گذاشتیم این رازی باشه بین منو آیدا از تابستان تا الان که نزدیک عید است انگار دو روز گذشته چون همیشه شاد و در آغوش شوهر دوست داشتنیم شاهپور زمان مثل باد میگذره و هر روز زیباتر از دیروز است بله فهمیدید که:
با شاهپور رفتیم تهران و خونه ده هم دایر موند و آیدا تو خلوت میگه مامان راستی چطور تا صبح با اون دو حرومزاده دوام آوردی ؟! منم میگم جوانمرگ آخه تو را گروگان گرفته بودن نه خخخ
میگه مامان منو پاره کرده بود ناقلا داشتی با اونا کیف میکردی خخخخ چرا نذاشتی منم مزهی اون حرومی ها را بچشم خخخخ شوخی میکنیم و میخندیم و البته الان دارم فکر میکنم اگه دوباره این اتفاق پیش بیاد حتما میذارم آیدا هم این تجربه ی عالی رو از دست نده.
زهرا -تهران
***
ما به هم محتاجیم
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید