داستان سکسی تقدیم به شما
اسمم شروینه واین خاطره مال 20سالگیمه ینی حدود دوسال پیش ،
همیشه میدونستم با بقیه پسرا فرق میکنم.از بچگی حتی اون وقتی که از سکس هیچی نمیدونستم ،بجای دخترا ب مردا علاقه داشتم.جسما پسر و روحا دختر بودم،روحیاتم دخترونه بود و همیشه هم به این خاطر مورد تمسخردوستام قرارمیگرفتم،البته نه در اون حدی که فکر کنید تواجتماع ضایع باشم ولی بهرحال تمایلات دورنیم دخترونه بود.بعدها فهمیدم به کسایی مثل من ترنس میگن وحتی توایران هم میتونن عمل تغییرجنسیت انجام بدن که البته قانون این اجازه رو میده ولی با جامعه وخانواده چه باید کرد؟!..بگذریم من چهره ی تقریبا خوشگلی دارم با بدن سفیدوبی مو و باسن برجسته.و تو دوران مدرسه هم بچه ها خیلی باهام ور میرفتن و اذیت میکردن،و ماجراهایی هم داشتم که اینجا نمیخام از اونا بگم.
خونه ما تو یه کوچه بن بست بود و چون تنها آپارتمانی ک تو اون کوچه بود آپارتمان ما بود از پنجره اتاق من میشد کل کوچه و حتی حیاط خونه هارو دید.یکی از همسایه هامون خونشو ب یه دانشجو اجاره داده بود اسمش احسان بود(طبیعیه اسمش رو اون اول نمیدونستم)26سالش بود و ازهمون اول توجهمو ب خودش جلب کرد.قدبلند و هیکل و تیپ جذابی داشت،ولی خب شاید خیلی از پسرای دیگه هم اینطورباشن.چیزی ک باعث شد توجهم بهش جلب شه پنجره اتاقم بود!هرشب ازپنجره میدیدم از خونه میاد بیرون و توی کوچه به دیوار تکیه میده و سیگار میکشه اونم نه یکی دونخ!و تو این میون گاهی هم با موبایلش ور میرفت یا با کسی حرف میزد ومعمولا باعصبانیت گوشی رو قطع میکرد.اخم جذابی همیشه رو صورتش بود
واقعا برام معما شده بود!دوس داشتم بدونم پشت این چهره اخمو چی میگذره.واین سیگارها که داشت پدرشو درمی آورد قراره چی رو از ذهنش پاک کنن.و خلاصه دونستن هرچیزی ک ب اون مربوط میشد برام جالب بود
یه شب دلو زدم ب دریا ویکم قبل اون ساعتی ک معمولا میومد دم در رفتم و نزدیک دروازشون جاییه ک ب سکو بودنشستم.کوچه ما کلا 6 7تاخونواده بیشترنیستن وهمیشه خلوته چ برسه اونوقت شب.
و احسان طبق معمول اومد بیرون.من خودمو با موبایلم مشغول نشون دادم.نگاهی بمن کرد ولی بیشترازاین توجهی نکرد و مثل هرشب سیگارشو روشن کرد.اولین سیگارو ک خاموش کرد پاشدم و کنارش ایستادم،نمیدونم چجوری جرئت پیدا کرده بودم!پسری ک 6هفت سال ازم بزرگتر بودوهیچ آشنایی باهم نداشتیم حتی شک داشتم بدونه واس این کوچم،و اون اخم و جذبه ای ک تو صورتش بود بهت اخطار میداد ک نزدیکش نشی!ولی من به طور عجیبی حس میکردم این حق منه ک درباره اون بیشتر بدونم!و اولین چیزی که به ذهنم رسید ازش پرسیدم:بس نیست؟!
با تعجب سرشو به طرف من برگردوند:چی؟!
_من مال این آپارتمان سرکوچم، با دست خونمونو نشونش دادم
میبینم ک هرشب میای اینجا و یه پاکت سیگار خالی میکنی…نمیدونم دلیل اینکارت چیه ولی میدونم اگه همینطور ادامه بدی پدر ریتو درمیاری.
اولش ازحرفایی ک زدم تعجب کرد چون انتظار نداشت یه غریبه یهو پاشه بیاد شروع کنه نصیحت کردن!ولی بعدعصبانی شد:تو متفش محلی؟!
_مفتش نیستم ولی پزشکم وسلامت آدما واسم مهمه
با تمسخر نگاهی بهم کرد:هه…بهت نمیخوره بچه!
_چون هنوز دانشجوام.
_پس جوجه پزشکی نه پزشک!!
واقعا خودمم میدونستم جوابم مزخرف بود!منی ک تازه دانشجوی ترم4پزشکی بودم رو چه ب اینک نگران سلامت آدما باشم’!!ولی خب تنها جوابی که داشتم همین بود!
-بهرحال…بهرحال وظیفم بود که بگم!
-خیلی خب وظیفتو انجام دادی حالا هررری!
و سیگار دومو روشن کرد…حدس میزدم عصبانی بشه ولی فک نمیکردم تااین حد بی ادب باشه!حق نداشت بمن توهین کنه!منی که…منی که…عاشقش بودم؟! نه هنوز زود بود!اون فقط واسم جالب بود همین!دیگه موندنو جایز ندونستم و بسمت خونه راه افتادم.
مسلمه که فردا شبش جرئت نکردم کارمو تکرارکنم!اما دوشب بعدش فرق میکرد.بارون تندی میبارید.و درکمال تعجب دیدم بازم اومده بیرون!واقعا دیوونه بودتو اون هوای سرد وبارونی با یه تیشرت آستین کوتاه!دیگه نتونستم صبرکنم،یکی از ژاکتامو برداشتم و رفتم پایین.تا برسم ته کوچه حسابی خیس شدم.خدا رو شکر کنار دیوار و زیرسقف دروازه وایساده بود و حداقل خیس نمیشد!ولی معلوم بود سردشه وحتی سیگارشم کارساز نبود.منو که دید تعجب کرد.بازم من تعجب کردم ک اصلا براچی اینجام!من خجالتی رو چه به این حرفا؟!کلا زیاد اجتماعی نبودم وحالا میخاستم خودم در دوستی رو با یکی بازکنم!اونم کسی ک مث سگ پاچه میگیره و تقریبا خودمو آماده کرده بودم هرچی میخاد بارم کنه!
-سلام…ببخشید ولی دیدم هوا خیلی سرده…خودتم انگار اصن حواست نیس…اممم…خب اینو آوردم بپوشی!البته اگه بازم نمیخای بهم بگی مفتش محل!
چن لحظه بهم نگاه کرد انگار حوصله بحث کردن نداشت و ژاکتو گرفت و پوشید.دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم!راستی یادم اومد اسممو بهش نگفتم دفه قبل!
_اسمم شروینه.
وقتی دیدم جوابی نمیده دوباره خودم ازش پرسیدم:تو نمیخوای اسمتو بگی؟؟
کوتاه جواب داد:احسان
یهو درعرض چندثانیه بارون قطع شد.بارونای شمال همینطوریه…مثل برق میاد و مثل باد میره.احسان سیگاری درآورد و روشنش کرد و همچنان هردوساکت…
خدایا چقد سخت بود!منی ک تا الان اصن اهل این نبودم ک خودم سر دوستی رو با کسی باز کنم حتی تو مدرسه و دانشگاه،حالا باید به این توده سنگی نفوذ میکردم!حس میکردم دارم تحقیرمیشم و اینو نمیخواستم.سعی میکردم به خودم بقبولونم که حسم به احسان فقط یه حس کنجکاویه،هرچند موفق نشدم ولی شب بخیری گفتم و به سمت خونه راه افتادم…
فردا شبش طبق معمول پشت پنجره منتظر احسان بودم .یه ساعت …دوساعت…ولی نیومد!چراغ خونش روشن بود…ینی چی شده بود؟؟اصلا بمن چه…ولی نگران بودم!ینی اینقد رو داشتم که برم زنگ خونشو بزنم؟!بگم اومدم فوضولی؟؟یهو یه چیزی یادم اومد!ژاکتم!آره بهترین بهانه بود!و البته مزخزفترین بهانه!
دکمه آیفون تصویری رو فشار دادم و یکی دو دقیقه طول کشید تا در باز شه.رفتم داخل و ازحیاط گذشتم ب در ورودی ک رسیدم هم زنگو زدم هم چن بار در زدم ولی خبری نبود…به ناچارخودم درو باز کردم و کله کردم داخل!
اولین چیزی ک حس کردم بوی فجیع سیگار بود،و صدای یه موزیک لایت، چن قدم ک جلو رفتم احسانو دیدم که بیحال روی مبل دراز کشیده بود با بالای تنه ی برهنه…وای خدا عجب هیکلی داشت! ولی بهتر بود هیزبازیهامو میزاشتم برا بعد.اوضاش خوب نبود، بطری های خالی مشروبی ک من ازشون سردرنمی آوردم رو میز دیده میشد.رفتم نزدیک احسان .چشاش بسته بود چن بار صداش کردم تاچشماشو ب زور بازکرد انگار اصن توحال خودش نبود.نبضشو گرفتم وهمونطورک حدس میزدم طبیعی نبود از حرارت بدنش فهمیدم که تب شدیدی داره.حالش اصلا خوب نبود پیروکسیکام و دگزامتازون فوری میخواست.پدرم بیرون بود وماشینو باخودش برده بود،و میترسیدم سوار سانتافه ی احسان بشم و جاییشو داغون کنم!،اما تنها راه چاره بود.خدارو شکر ک قبلنم چن بارسوار ماشین دنده اتومات دوستم شده بودم!
تبش اومده بود پایین.یکی از انترنای دانشگاه خودمون اونشب کشیک بود و چون منومیشناخت سریع کارمونو راه انداخت.میگفت اگه دیرترمیرسیدبیمارستان خطرناک میشد تبش.کنارتخت احسان منتظرنشسته بودم تا هم بهوش بیاد هم سرمش تموم شه.چقد چهرش تو خواب جذاب و خواستنی تر میشد!
بالخره چشماشو باز کرد و با تعجب ب اطراف خیره شد.قبل اینکه خودش بپرسه توضیح دادم:حالت خیلی بد بود،مجبور شدم بیارمت بیمارستان،ولی نگران نباش دیگه تبت پایین اومده سرمت که تموم شه میتونی بری.
چن لحظه بهم نگاه کرد_تو …تو چرا اومده بودی خونم؟!
هنگ کردم!توقع تشکر نداشتم ولی این سوالم دیگه خیلی پررویی بود!انگار ن انگار نجاتش داده بودما!پسره ی…نه دلم نمیاد بهش فحش بدم!ولی چهرمو ناراحت نشون دادم:اومده بودم ژاکتمو پس بگیرم.
نمیدونم قیافم چجوری شده بود که خندش گرفت!یه خنده ی مهربون که صدبرابر از اخمش جذابتر بود!_حالا چرا قیافتو اونجوری میکنی بچه ؟!
_آخه شما خیلی ،، خیلی…،هیچی ولش اصن!
_خیلی پرروام نه؟!
_اهوممم
_خب من که نگفته بودم بیای نجاتم بدی
یهو عصبانی شدم!اصن این پیش خودش چی فک کرده!بچه پولدار مزخرف،پاشدم که برم ولی دستمو گرفت
_بشین حالا میخای منو تو این حال تنها بزاری دکتر جون؟؟
_دیگه حالت خوب شده ،شرمنده بابت اینکه امشب مزاحم شدم!
_خیلی خب من معذرت میخام و ممنونم بابت کمکت ،خوبه؟
_منظورم این نبود ک معذرت بخای …
_منظورتو میفهمم
_باشه ،و دوباره نشستم.
تا سرمش تموم شه باهم حرف زدیم،فهمیدم ک ارشدعمران میخونه و ازتهران میاد.خلاصه اونشب تموم شد و از اون ب بعد دیگه زیاد همو میدیدیم،حالا که اون پوسته سختش رو کنار زده بودم میفهمیدم که احسان میتونه یه دوست واقعی باشه.از بودن کنارش لذت میبردم و روز به روز بیشتر باهم صمیمی میشدیم ولی هنوز جرئت نداشتم از راز اون سیگارا و افسردگیهای شبانه ازش بپرسم ک خوشبختانه دیگه کنارگذاشته بودتشون.البته هنوزم سیگارمیکشید ولی ن ب اون شدت!
میدیدم که نسبت ب بقیه هنوز همون پوسته ی غیرقابل نفوذشو داره و مخصوصا ب دخترا رو نمیده با اینک دخترا حسابی بهش نخ میدادن،شخصیت حمایتگری داشت یادمه یه روز ک رفته بودیم استخر یه پسره خیلی کرم میریخت و اذیتم میکرد که احسان حسابی از خجالتش دراومد وقتی اومدیم بیرون ، و من بیشتر دلم براش ضعف رفت
تو دوستی کم نمیزاشت و حتی یه سوئیچ ماشینشو بهم داده بود و گفته بود هروقت خواستی میتونی خودت ماشینو برداری…و دیگه اینکه خیلی ولخرجی میکرد و این واسه من که تو یه خانواده متوسط بزرگ شده بودم کمی عجیب بود!ولی بهرحال من و احسان هرچند خیلی باهم صمیمی شدیم ، اما دوستی از نوعی که من میخواستم دربین نبود و طبیعیه که میترسیدم با نشون دادن خود واقعیم به احسان از دستش بدم.واحسان هم این مدت رفتار خاصی از خودش بروز نداده بود که بزارمش به حساب اینکه اونم دلش همچین رابطه ای میخاد.پس سکوت بهترین والبته سخت ترین راه بود
خلاصه میگذشت تا اینکه اوایل تیرماه و آخر ترم دانشگاه شد، احسان گفت خانوادش دارن واسه تابستون میرن فرانسه پیش برادربزرگش،و اونم مجبوره باهاشون بره.
وقتی این خبرو داد خودش تو آشپزخونه خونش بود و من تو هال نشسته بودم جلوی تی وی…نه امکان نداشت!شوکه شدم از شنیدنش!فقط این جمله تو مغزم تکرار میشداحسان میخواس بره.احسان…احسان من…ازکجا معلوم دیگه برمیگشت؟
حس کسی رو داشتم که چیزی رو به سختی بدست آورده و حالا میخوان به ناحق اونو ازش بگیرن.احسان حق من بود.حتی با اینکه نتونسته بودم اونجور ک خودم میخوام ینی دوستی سکسی باهاش داشته باشم و مثل دوس دخترش باشم،ولی بازم به این بودنش در کنارم راضی بودم به اینکه هر روز عطر تلخشو نفس بکشم.و حالا میخواستن اونم ازم بگیرن.
پا شدم و از اپن آشپزخونه نگاهی به نیمرخ احسان که مشغول درست کردن قهوه بودانداختم، چهره ای که به نظرم جذابترین و مردونه ترین چهره ی دنیا بود.و اون بازوهای قوی که حس امنیت واطمینان به آدم میدادن.یاد روزایی که باهم گذروندیم افتادم.تلاشم برا نزدیک شدن بهش…اون شب بارونی ک براش ژاکت بردم.و شب بعدش ک بردمش بیمارستان.همه مث یه فیلم از جلو چشام رد شدن.و احسان میخواست بره. حتما دروغ میگفت که فقط واس تابستون میخاد بره.اون واسه همیشه میره…دیگ مقاوتم شکست و زدم زیر گریه.با صدای بلند.احسان سریع و متعجب ازآشپزخونه اومد بیرون-دیوونه!!چرا گریه میکنی؟؟نگو که بخاطر رفتن منه!
وقتی دید جوابی نمیدم اومد جلوتر و بغلم کرد:پسره ی خل…آخه من بهت چی بگم.گفتم که فقط واس تابستون.فقط دو سه ماه.بعدش برمیگردم.باورکن مجبورم برم چون خودمم اونجا کار دارم وگرنه نمیرفتم.منم دلم خیلی برات تنگ میشه شروین
لعنتی ایکاش بغلم نمیکرد…چقد این زندان عضلانی رو دوس داشتم،بوی عطرش داشت دیوونم میکرد…نمیدونم چرا ولی فک میکردم احسان برا همیشه میخاد بره.حالاهم ک بغلم کرده بود بازم یاد این افتادم که حتی تو این مدتم نتونستم اونجور که میخوام با احسان باشم.و اصلا اگه برگرده هم بازم وضع همینه و هردفه ک میبینمش باید احساس گناه کنم…به بدختی خودم فک میکردم که چرا باید اینجوری باشم.و بیشتر گریم گرفت و خودم رو بیشتر به احسان چسبوندم و اونم بازوهاشو محکم دورم حلقه کرده بود.آرزو میکردم زمان متوقف شه اما سریعتر ازونچیزی که فک میکردم گذشت
هنوزم پشت پنجره ی اتاقمم.شبه…بارونه …مثل همون شبی که ژاکتمو برای احسان بردم.اما در کمال تعجب میبینیم یه مرد لندهور با زن و بچش از خونه احسان میان بیرون! اینا کین دیگه؟؟ ولی تازه مغزم داره کارمیکنه…
آره درسته .اون روز حسم بهم درست میگفت و گریه هام بیخودی نبود.حالا یه ساله که از آخرین دیدارم با احسان گذشته…شاید همین الان احسان داره کنار برج ایفل یا رود سن یا شانزه لیزه قدم میزنه! و شاید اصلا من رو فراموش کرده باشه…درسته که حتی خونش رو هم مستاجرهای جدیدی تصاحب کردن.ولی من بازم هر شب پشت پنجره به انتظار میشینم…شاید بازم احسان رو ببینم که از خونه میاد بیرون و تکیه میده به دیوار و سیگاری رو لبشه…و اینبار اگه ببینمش حقیقتو بهش میگم. بهش میگم که من یه محکومم …محکوم به زندگی ای که خودم نمیخوامش.
نوشته: شروین
نوشته های مرتبط:
هلیا، محکوم به تنهایی (۱)
شاگردی که به بردگی محکوم شد (۱)
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید