این داستان تقدیم به شما
من ماهان هستم 28 ساله و دارای قیافه و هیکل معمولی مثل اکثر جوونا . مادرم سال 76 و در سن 35 سالگی به دلیل بیماری سرطان فوت کرد و پدرم بعد از مدتی با زنی که 20 سال از خودش جوونتر بود به نام مریم ازدواج کرد . مریم اهل یکی از شهرهای غرب کشور بود و تمام خانوادش زمانی که اون خیلی کوچک بود تو بمباران زمان جنگ از بین رفته بودند و تنها فامیلش یک دایی پیر بود که با اونها به تهران مهاجرت کرده بود . بعد از دوسال ازدواج با شوهر اولش به دلیل نازا بودن از هم جدا شده بودند و همین اصلی ترین علت ازدواج پدرم با اون بود چون بعد از مادرم دیگه علاقه ای نداشت که بچه دار بشه و من شدم تنها فرزند خونه .
مریم زن بسیار مهربون و با سلیقه ای بود و من شده بودم تنها امید و دلخوشی زندگیش به طوری که من رو مثل بچه واقعیش تروخشک میکرد و تمام فامیل از این جهت بهش احسنت میگفتند و احترامش رو داشتند . ولی به علت اختلاف سنی که با پدرم داشت روابط خیلی خشک و رسمی با هم داشتند طوری که پدرم هیچوقت اسم کوچکش رو صدا نمیزد و بهش میگفت خانم و اون هم همیشه پدرم رو نادر خان صدا میکرد . همین قضیه باعث شده بود که مریم جون تمام توجهش به سمت من باشه که از این بابت شانس آورده بودم .
از لحاظ ظاهر مریم جون چهره سبزه و با نمکی داشت که موقع لبخند دو تا چال روی گونه هاش خیلی جذابش میکرد و از نظر اندام حدود 170 قدش بود و تقریبا 65 کیلو وزنش ، سینه های برجسته و سفت و باسن خوش فرم وشکم صاف که همه اینها رو مدیون نازا بودنش بود . به طوری که اکثر مردای فامیل همیشه موقع مهمونی ها چشمشون دنبال مریم بود .
گذشت تا سال 87 که من دیپلم گرفتم و همون سال تو یه دانشگاه دولتی تو رشته مکانیک قبول شدم . بعد از کلی خوشحالی و تبریکات معمول چون مریم جون برای قبولیم تو دانشگاه نذر کرده بود قرار شد برای یک هفته بریم مشهد . هرسه آماده سفر شدیم و توسط یکی از آشناهای پدر یه آپارتمان مبله نزدیک بازار مشهد اجاره کردیم و نیمه دوم شهریور بود که بار سفر بستیم اما متاسفانه و شاید هم خوشبختانه دقیقه نود به پدرم گفتند که برای یک ماموریت خیلی ضروری باید برای سه روز بره بندرعباس چون ایشون کارمند یک شرکت حمل و نقل بود و غیر از او هم هیچکس نمیتونست کارشو انجام بده .
القصه قرار شد ما بریم مشهد و پدر هم بعد از سه روز با هواپیما بیاد و به ما ملحق بشه . روز سفر قطارهامون با اختلاف یک ساعت به سمت مقصد راه افتادند . صبح روز بعد رسیدیم مشهد و با تاکسی بدون دردسر رفتیم و خونه رو تحویل گرفتیم ، یه آپارتمان نقلی مبله و یه خوابه که یه تخت دونفره تو اتاق و یه کاناپه تختخواب شو هم تو هال داشت . بعد از حابجا کردن لوازم به اتفاق مریم رفتیم تا هم زیارتی بکنیم و هم مایحتاج لازم رو بخریم . جای همه خالی برای نهار هم یه دونر کباب اساسی خوردیم و برگشتیم خونه ، بعد از پرکردن یخچال مریم رفت دوش بگیره و منم جلو تلویزیون خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم هوا داره رو به تاریکی میره و مریم جون بدون اینکه بیدارم کنه یه پتو روم انداخته و خودشم تو اتاق داشت کتاب میخوند .
یه حوله برداشتم و رفتم حموم تا هم دوش بگیرم و هم ریشم رو اصلاح کنم و تو حموم چشمم به موهای دور کیرم خورد که چند وقتی بود شیو نکرده بودم ، بالا و پایین رو صفا دادم و از حموم که اومدم بیرون عطر دلنشین چای و هل تو اتاق پخش شده بود .
با هم دوتا لیوان چای خوردیم و بعد از اینکه به پدر زنگ زدیم و گزارش سفر رو دادیم تصمیم گرفتیم پیاده بریم سمت بازار و از هوای دلچسب غروب لذت ببریم .
مریم جون یه آرایش خیلی ملایم کرده بود و یه چادر گلدار سفید رو سرش انداخته بود که از زیرش بلوز آستین کوتاهش و ساپورت مشکی چسبونش کاملا پیدا بود و تو خیابون مردا با نگاه خریدار و زنها با خشم نگاهش میکردند و ظاهرا مریم هم بدش نمیومد و هر از گاهی چادرش رو باز میکرد و دل رهگذرها رو میبرد . تو بازار رفتیم یه مغازه ادویه فروشی برای خرید و موقع بیرون اومدن صاحب مغازه گفت خانم ببخشید حالا که با برادرتون هستید ولی اینجا محیط زواریه اگر تنها اومدید بیرون یا چادر سرت نکن یا با چادر مشکی بیا چون اینجا آدمای خر تعصب زیادن براتون مشکل درست میکنند . وقتی طرف من و مریم رو خواهر برادر خطاب کرد دیگه مریم از شادی رو ابرا پرواز میکرد و این از برق چشماش پیدا بود .
به خاطر توصیه اون آقا تصمیم گرفتیم زودتر برگردیم خونه و فردا بریم زیارت ، کمی خرت و پرت برا شام گرفتیم و اومدیم خونه . وقتی داشتیم بساط شام آماده میکردیم و چشمم به هیکل زیبای مریم میفتاد بدنم مورمور میشد مخصوصا حالا که بلوزش رو با یک تاپ مشکی عوض کرده بود . هروقت دولا میشد تاپش کمی بالا میرفت و از اون طرف ساپورتش میومد پایین تر و بالای چاک کونش دلبری میکرد .
تا اون وقت به مریم اینطور نگاه نکرده بودم و به همین خاطر احساس گناه میکردم .
هر طور بود افکارم رو منحرف کردم و ساعت حدود یازده بود که مریم رفت خوابید و من هم کاناپه رو آماده کردم و تو هال خوابیدم . اون شب خیلی حشری بودم و نمیتونستم تصویر مریم رو از ذهنم دور کنم حتی به چند بار سکس نصفه نیمه ای که تا اون موقع داشتم فکر میکردم و کیرم رو که مثل گرز شده بود تو دستم گرفته بودم بازم تاثیر نداشت . تو همین حس بودم که شنیدم از اتاق صدای هق هق گریه میاد ، آروم رفتم و دیدم مریم تو خواب داره گریه میکنه ، این قضیه گاهی برای مریم پیش میومد و تو خواب دچار کابوس میشد و خواب خانوادش و بمباران رو میدید . چاره ای نداشتم و رفتم آروم بیدارش کردم ، بعد از بیدار شدن سرش رو گزاشت رو شونه من و همونطور گریه میکرد و بعد از چند دقیقه که آروم شد شروع کرد به عذرخواهی . گفتم ایراد نداره من بیدار بودم و وقتی بلند شدم تا بیام بیرون ازم یه لیوان آب خواست و براش آوردم و گفت اگر مییشه پیشم بمون چون میترسم تنها بخوابم و وقتی دید که من معذب هستم گفت ایراد نداره عزیزم درسته که ما هم خون نیستیم اما من تورو بزرگ کردم و در واقع مادرت هستم بعد هم با شیطنت مخصوصی گفت تازه امشب که خواهر برادر هم شدیم .وقتی اصرارش رو دیدم قبول کردم و همونجا موندم و تازه متوجه شدم که من فقط یه شورت پامه و مریم هم یه لباس خواب قرمز کوتاه که زیرش هیچی نپوشیده بود و تو نور مختصر و قرمز چراغ خواب منظره بی نظیری رو ساخته بود که دل هر پیغمبری رو میبرد چه برسه به من جوون سرشار از شهوت . اونم انگار متوجه افکارم شد و چشمکی زد و گفت ایراد نداره سخت نگیر بزار یه شب هم پیش برادرم بخوابم . اینو گفت وسرش رو گذاشت رو سینه من و شروع کرد با لاله گوشم بازی کردن . گفتم مریم جون نکن ممکنه اتفاقی بیفته و من پیش تو و بابا شرمنده بشم ، مریم که انگار دیوونه شده بود گفت هیچ کس قرار نیست به نادر خان حرفی بزنه که تو شرمنده بشی درسته که تو مثل فرزند من میمونی ولی من هم جوونم وتازه سی و پنج سالمه و خودت میدونی پدرت هم به من توجهی نداره یعنی ما اصلا حرف و احساس هم رو درک نمیکنیم . من تو زندگیم فقط به تو دلخوشم و مدتهاست که آرزوی یه همچین شبی رو داشتم که تو کنارم باشی و سرم رو رو سینت بزارم و بخوابم و تو موهامو نوازش کنی و تو آغوشت آروم بگیرم . با شنیدن این حرفها عذاب وجدان جای خودش رو به یک اشتیاق و میل مجهول داد که دوست داشتم کشفش کنم .
نفهمیدم چی شد که دیدم وسط پای مریم دارم رو کسش زبون میکشم و اون هم داشت مثل بید میلرزید ، زبونمو لوله کرده بودم و تا نصفه میکردم تو و در میاوردم بعد میکشیدم روی چوچولش ، خیس بود و گرم و خوش بو . منو دمر خوابوند و افتاد به جون کیرم دیگه تو آسمون بودم که بلند شد ونشست رو کیرم ، خودش میزون کرد و تا آخر کرد تو کسش و همون طور که پشتش به من بود دستمو گرفت و گذاشت رو سوراخ کونش . منم شصت دستمو با آب دهن خیس کردم و شروع کردم با سوراخش بازی کردن . در همون حال اونم داشت با خایه هام بازی میکرد که ناگهان یه جیغ خفیف زد و خودشو کشید کنار و همونطور که رو تخت افتاده بود شروع کرد به لرزیدن راستش ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه که دیدم چشماشو باز کرد و خندید ، مثل غنچه گل و گفت تو عمرم همچین لذتی رو تجربه نکرده بودم و دوباره بلند شد و این بار حالت داگی گرفت و گفت شروع کن.
کس تپلش از لای پاش مثل یه تکه جیگر زده بود بیرون سر کیرمو که گذاشتم مثل وکیوم کیرمو کشی تو ، وای که چقدر گرم و نرم بود . بعد از چند دقیقه تلمبه زدن فهمید که آبم داره میاد گفت بریز تو نگران نباش من که نازا هستم خیالت راحت باشه .
بعد از اینکه کیرمو کشیدم بیرون به اندازه نصف استکان آب من و خودش از کسش ریخت بیرون .
بی حال تو بغل هم افتادیم و تا فردا ظهر دو مرتبه دیگه با هم حال کردیم .
از اون روز مریم شد مال خودم و تا الان که ده سال از اون سفر میگذره هر وقت فرصتی دست میده تو آغوش هم تمام غمهامون رو به دست باد میدیم
دیگه از کون هم میکنمش با خیال راحت چون بهم گفت که پدرم فقط برای یک سال مریمو صیغه کرده بوده و بعد از اتمام مدت صیغه فقط برای اینکه از من نگهداری کنه اونو تو خونه نگهداشته .
مریم هم الحق از من نگهداری میکنه …
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید