این داستان تقدیم به شما

اين خاطره رو من و برادرم تعریف می کنیم. حرفای برادرم در کنار خاطرات من تصوير کامل تری از ماجرای محبوس شدن من و برادرم با دخترخاله و پسرخاله مون، در معدن متروکه درست می کنه…

***

صبح زود چهارنفری برای گردش در کوه با ماشین عازم جاده چالوس شدیم. مقداری که از سد امیرکبیر رد شدیم یک جاده ی فرعی خاکی رو که از کوه بالا می رفت و برامون جدید بود انتخاب کردیم. اواخر جاده توقف کردیم تا مسیری رو برای پیاده روی انتخاب کنیم. توجه مون به دهنه ی غارمانند یه معدن جلب شد که جلوش دو کپه خاک ریخته بودن تا کسی جلوتر نره.
همه مي خواستيم داخل معدن سرکی بکشیم و بعد به راهمون ادامه بدیم. معلوم بود مدتهاست کسی وارد اون معدن نشده. معدنِ نوعی سنگ یا مواد کانی بود که ذخایرش ته کشیده بود. پسرها جلو افتادند و من و دخترخاله پشت سرشون. کم کم فضا تاریک تر و تنگ تر می شد. سی متری که جلو رفتیم چراغ موبایل ها رو روشن کردیم. به جایی رسیدیم که داربستي از تیر و تخته های کلفت جلوی ریزش سقف رو گرفته بودن. بعضی چوبا پوسیده و بعضی جاها شکم داده یا افتاده بود.
دختر خاله: ووی، داره هیجان انگیز می شه.
برادرم: مواظب باشین به دیواره تنه نزنین.
بعد از این قسمتِ داربستی، فضای بازتری بود که نفرات جلو بهش رسیده بودند. چند متری با اونا فاصله داشتم که قلابِ بند کوله پشتیم به جایی گیر کرد و قبل از اوینکه برای آزاد کردنش وایسم اتفاقی که نباید افتاد. با همان مختصر کشیدگی ستون چوبي از جاش در رفت و سقف با صدای خفه و گرد خاک زیاد پشت سرم ریخت. تنها چیزی که بعدش شنیدم پژواک چندباره ی جیغم در تونل تاریک و بی انتها بود. دقایقی طول کشید تا خاک بخوابه وبا نور چراغ موبايل بفهمیم چه اتفاقی افتاده. صدمه ای ندیده بوديم اما راه برگشتن مسدود شده بود. به زحمت کورسویی از لا به لای تیر و تخته های چپ اندر قیچی قابل تشخیص بود.
 
باید راه برگشت رو به هر ترتیبی شده باز می کردیم، کاري که در ابتدا نمی دونستیم چه هزينه اي داره و چقدر زمان می بره. وقتی نور موبایلها رو روی قسمت مسدود شده متمرکز کردیم ابعاد مسئله روشنتر شد. بعضی تیرکها از جاشون در رفته بودن ولي هنوز به صورت اوریب تخته های سقف رو نگه می داشتن که برای باز کردن راه باید برداشته می شدن. ولي اگه به اونا دست می زدیم احتمالا” مقدار بیشتری از سقف می ریخت.
قرار شد بهشون دست نزنیم و دهلیزهای معدن رو بگردیم شاید یه راه دیگه به بیرون باشه. بعد از ساعتی پسرها لرزون و خیس از چکه های سقف برگشتند. هیچ راهی به بیرون نبود. ترسیده بودیم ولی بروز نمی دادیم. موبایل آنتن نمی داد و درخواست کمک از بیرون منتفی بود. تصمیم گرفتیم تا دیرتر نشده راه رو باز کنیم. پسرها همين اول کاري خیس و سرما زده بودند. بلوز و پیرهنشون را در آوردن. بلوزهای خودمون رو به اونا دادیم تا جونی بگیرن.
تنها وسایل به دردخوری که داشتیم یک عصای کوهنوردی بود و چند متر طناب. برادرم که بین ما از همه قوی تر بود دست به کار شد. نیم ساعتی خاک و سنگ اطراف تیرکها رو پس زد و ما هم با بشقاب به عقب تر منتقل کرديم. تیرها مانع دسترسی به فضای جلوتر بود. باید تصمیم می گرفتیم برشون داریم یا نه.
با این استدلال ساده اندیشانه که اگه از بیرون هم کسي به کمک بیاد – که بعيد بود – باز باید این مانع برداشته می شد. سر طناب رو به نزدیک ترین تیرک گره زدیم و آرام آرام کشیدیم تا از جاش در اومد. اتفاقی نیفتاد. اما تیرک بعدی رو که کشیدیم سقف ریخت و کور سوي نوری که از بيرون میومد خاموش شد.
 
از رو نرفتیم. نوبت پسرخاله بود که خاک ها رو پس بزنه. بعد از یک متر پیشرویِ نسبتا” سريع و قبل از اینکه به تیرکها برسیم خاکبرداری تبدیل شد به کاری عبث: هرچه برمی داشتیم سقف به همون اندازه پائین تر می اومد.
هنوز صبحانه نخورده بودیم اما وحشت زنده به گور شدن در تاريکي به خستگی و گرسنگی و سرما اجازه ی خودنمایی نمی داد. هنوز کسی به عجز يا شِکوه نیفتاده بود یا نشون نمی داد. اما وجودش به خوبی در صداهای لرزون حس می شد.
پسرخاله: نباید بترسیم، وگرنه کارمون تمومه. باید کله مون رو کار بندازيم. آب هست، هوا هم حالا حالاها هست. فقط ذخیره ی غذا محدوده. برای سرما هم باید چاره ای پیدا کنیم.
همه می دونستیم دار و ندارمون چیه: دو قرص نون تافتون، کمی پنیر، چهار ساندویچ سالاد الویه، یک فلاسک چای، چند حبه قند و یک زیرانداز حصیر پلاستیکی. کل خوردنی ها رو به وعده های کوچک12 ساعته تقسیم کردیم. وعده ی اول یک لیوان چای بود با یک حبه قند.
اول بايد جستجوی بیشتري مي کرديم برای یافتن راه خروج احتمالی یا وسایلی که به درد حفاری بخوره. بعد تلاش برای باز کردن راه مسدود شده.
در وارسی معدن نه راهی پیدا شد و نه وسیله ای. اما کار خاکبرداری نوبتی ادامه داشت. یک نفر می کند، یک نفر نخاله ها را عقب می داد و دو نفر استراحت می کردن. کار پیش نمی رفت چون توده ی خاک و شن، تحت فشار لایه های بالایی سفت شده بود و عصای کوهنوردی با این که سرش فلزی بود کارایی کمی داشت.
بعد از 12 ساعت جیره ی چای مثل اکسیری نیروبخش از گلومون پایین رفت که پیامدش بیدار شدن حس گرسنگی بود مخصوصا” برای پسرها که تقلای بیشتری کرده بودن.
از تلاشی که زیر فشار فکری و سرمای ظلمانی کرده بودیم خسته بودیم و گزینه ای جز دراز کشیدن نداشتیم. سرمای نمور بیشتر به جونمون افتاد. پسرها بلوزهامون رو پس دادن: چاره ای نیست جز اینکه لباسامون رو با گرمای تن خودمون خشک کنیم…

 
ما دراز کشیدیم و اونا خاکبرداری رو از سر گرفتن بیشتر برای گرم کردن خودشون. دو سه ساعت بعد با لباسای خشک شده دست از کار کشیدند. به تقلید از من و دخترخاله توی بغل هم خوابیدند تا از سرما کمتر بلرزن. دوتا از کوله های خالی شده رو روی سرمون کشیدیم تا هرم نفسمون هم کمکی باشه.
خوابیدن در تاریکی مطلق، در هراس زنده به گور شدن و در سرمایی که چکه های برف آب شده هوای رطوبی تا عمق استخون نفوذش می داد غیر ممکن بود. حس درموندگی از همه بدتر بود.
وقتی اشکهای بی صدای دخترخاله صورتم رو خیس کرد برای تسکینی که خودم کمتر محتاجش نبودم بوسیدمش، دستم رو زیر پیرهنش بردم و در آن گرمای لذت بخش پشتش رو نوازش کردم. مشارکت در درماندگی تسکینی متقابل بود. بیشتر به هم چسبیدیم. حالا پاهامون هم بهم گره خورده بود. متقابلا منو بوسید. بوسه ای که از چشم خیسم شروع شد، طرفِ گونه لغزید و روی لبها ثابت ماند. اگه کسی می دید گمون می کرد دو دخترِ برانگیخته سرگرم همجنس بازی اند. راستش الان که دارم این سطرها رو می نویسم نمی تونم بگم اون موقع غریزه ی جنسی خاموش بود یا نبود. بعدا” بود که فهمیدم که همین غریزه وقتي خودمون رو درمونده می دیدیم به مقابله با هراسِ مرگ بلند مي شد. غریزه ای که بیشتر منشاء غیرجنسی داشت چون سمتِ دوست نزدیک می رفت و نه جنس مخالف.
فشار دستشویی اجازه نداد مغازله ی تسکین بخش ادامه پیدا کنه.
گفت: یک ساعته میخوام برم دستشویی، می ترسم.
– منم دارم، با هم می ریم.
در نور کم فروغ موبایل خودمون رو به اولین دهلیز بدون چکه رسوندیم به فاصله ی کمی از هم نشستیم و سرگرم تخلیه شدیم. شر شر ادرار در سکوت مطلق می پیچید. دیوار حجب بيش از پیش فرو می ریخت. وقتی شلوارهامون رو بالا می کشیدیم برای اولین بار در آن ساعات وحشت، از آثار لبخند در چهره ی هم، که لابد به شرمِ فرو ریخته بود، نیرویی گرفتیم.
پسرها ولی انگار خواب بودند. خستگی مفرط امونشون نداده بود. حتا وقتی لباس کنار رفته شون رو مرتب کردیم عکس العملی نشون ندادن. روی نیمه ی سهم مون از زیر انداز در آغوش هم خوابیدیم. ساعاتی بعد با صدای پسرها که می خواستند کار رو از نو شروع کنن بیدار شدیم.
دخترخاله: امروز من رئیسم.
همه خندیدن به کلمه ی “امروز” که توی اون تاریکی مطلق معنایی نداشت.
 
ادامه داد: الان دخترا کار می کنن پسرا استراحت. اگه شماها از رمق بیفتین از دست ما کاری برنمیاد. لقمه ی صبحانه تون هم یه کم بزرگتر از مال خودمون می گیرم چون بدنتون به نیروی بیشتری احتیاج داره. خوشحال باشین، نصف لیوان چایی هم به هر نفر می رسه.
با این برخورد گرم و حاکی از شعور جمعی نیرویی گرفتیم.
پسرا رفتن دنبال دستشویی و آوردن آب و ما هم سرگرم کلنجار با دیواره ای شدیم که هرچه ازش می کندیم تمومی نداشت. دمر دراز کشیده بودم و ذره ذره از اون تاریکیِ سفت و سرد می کندم. دخترخاله پشتم دراز کشید: آخی، دلم لک زده یه جای نرم و گرم ولو شم.
– نوبت منم میشه ها!
– هر کار دلت خواست بکن، مگه اینجا غیر از حرف زدن و لمس کردن کار دیگه ای هم میشه کرد؟ وقتشه بفهمیم دنیای آدمای نابینا چطوریه.
با حرف زدن و گاهی زمزمه کردن سعی می کردیم سرِ زمان رو که با گام ثابت در تاریکی رژه مي رفت شیره بمالیم و روی درجا زدن خودمون سرپوش بذاریم.
ادامه ی قصه رو برادرم تعریف می کنه…

 
پسرخاله گفت: اولین باره که با خیال راحت کنار یکی دیگه می شاشم. معلوم نیست ته جهنم که باید یه جایی مثل همینجا باشه توالتش چراغ داره یا نه؟
– نمی دونم چرا تو این اوضاع این لامصب هی بلند می شه، خوبه تاریکه کسی نمی بینه.
پسرخاله: مال منم همین جوریه، گمونم باید یه کف دست بریم از دستش خلاص شیم.
– آره، ولی ضعیف می شیم، جالب نيست.
پسرخاله: عوضش شب که باید از سرما به هم بچسبیم معذب نمی شیم.
– نیست دیشب خیلی معذب شدی؟
پسرخاله: جنگ نیزه ها مغلوبه بود، فایده ای نداشت. خداييش اگه پشتت به من بود ممکن بود خودمو خراب کنم.
– بگرديم بلکه چوبی تخته اي پيدا کنيم واسه جلوگيري از ريزش.
بدون داربست نمی شه جلو رفت.
پسرخاله: واقعا” فکر می کنی می تونیم از این ظلمات بریم بیرون؟ من که تا حالا نشنیدم کسی تونسته باشه خودشو از معدن ریزش کرده نجات بده. اگه نجاتی بوده از بیرون بوده.
– اینا رو جلوی بقیه نگو. مگه خودت نگفتی اگه بترسیم کارمون تمومه؟ اگه ناامید بشیم یه مرگ تدریجی با زجر و نکبت مياد سراغمون. ندیدی خواهرت با چه هوشی جیره ی ما رو یه خورده بیشتر کرد؟ پشت هم بودن و دلگرمی باارزش ترین چیزیه که می تونیم داشته باشیم.
پسرخاله: حالا یه چیزی گفتیم… باید تونلهایی که می گردیم علامت بذاریم که دوباره کاری نشه.
بعد از جستجوی زیاد بالاخره یه داربست چوبی پیدا کردیم که می شد چندتا تیر و تخته ازش جدا کرد. یه سرتیشه ی شکسته هم پیدا کردیم. با غنایم و دوباره خیس و لرزون برگشتیم پیش دخترا که جوک تعریف می کردن و کر و کر شون معدن رو برداشته بود. نفری یه لیوان آب خوردیم با یه ذره پنیر تا کمبود نمک اذیتمون نکنه.
نتیجه ی چند ساعت کار مدوام سی چهل سانت پیشروی بدون ریزش به کمک داربست بود. تخته ها تموم شد، دیگه جونی هم نداشتیم. ساعت موبایل پنج عصر روز دوم رو نشون می داد. نفری نصف ساندویچ سالاد الویه خوردیم و خوابیدیم. همه در تنهایی، در پوششِ سردِ تاریکی، چسبیده به شریکی در گرمای تن. با نفوذ اولین موج سرما میل جنسی دوباره سر بلند کرد. اینم شده بود قوز بالا قوز.
 
پسرخاله: خوابم نمی بره، نمی شه جاتو با یه حوری عوض کنی؟
– باشه لعنتی! فقط واسه 5 دقیقه.
پسرخاله فقط کمی از من کوچکتر بود. نمی تونم بگم چیزی که در اون لحظه از عهده ی کنترلش بر نمی اومد میل جنسی بود. یه همجنس پشمالو که بو گند عرق می ده چطور می تونه کسی رو تحریک کنه؟ به نظرم هيجانِ ترس و تنهایی بهش فشار آورده بود. به همه مون فشار میاورد. غلتی زدم و پشتم رو بهش کردم. می خواستم شلورامو بدم پایین که نذاشت. بهم چسبوند، دو دقیقه هم نکشید. صورت زبرم رو بوسید و دستش رفت تو شلوارم. باهام ور رفت تا تخلیه شدم. برگشتم، بغلش کردم. در اندوه و گرمايی مشترک به عمیق ترین خواب دنیا فرو رفتیم.
با سر و صدای پسرخاله که الوار آورده بود بیدار شدم.
دخترا رفتن واسه شاش دونفره. تنم و سرم درد می کرد. سرما خورده بودم. توی کوله ها دنبال قرص گشتم. نبود. تب و لرز قابل پنهان کردن نبود، حتا توی تاریکی. دوایی غیر از آب نبود و مشت و مالی که بهم می دادن.
– اینقده لوسم نکین، بچسبین به کار. خودمو می پیچم لای حصیر، فوری خوب می شم. باید عرق کنم.
مثل مومیایی پیچیدنم لای حصیر و کوله های پاره شده. صداشون رو می شنیدم که دارن کار می کنن. شروع کردم به هی هی خوندن به رسم “هِنِه بَزو” ی هیزم شکنان شمال. سنتي که در آن پیری از کار افتاده با آهنگ تبرِ هیزم شکنان هن و هن می کند تا هماهنگ تبر بزنند و در ریتم پرطنین تبرها از حس جمعی نیرو بگیرن. پیرِ “هنه بزو” در پایان مزدی مساوی بقیه می گیره. در هي هي هذیانيِ خود بیهوش شدم.
با صدای نازکی که نمی فهمیدم مال خواهرمه یا دختر خاله بیدار شدم: حالت خوبه؟
– آره، چقده رفتین جلو؟
دخترخاله: تقریبا” هیچی، چوبا جا نمی رن، نمی دونیم چکار کنیم.
– پنج دقیقه دیگه که عرقم خشک شه ترتیبش رو می دم. این دود و دم چیه؟
خواهرم: کار آقای دکتره. می خواد با دود ویروسا رو بکشه که بقیه سرما نخورن. یه لیوان آبم برات گرم کرده که با قند بخوری جون بگیری.

 
جا زدن الوار کاري دونفره بود. یکی باید خاکِ پشت الوار جلویی رو می تراشید و نفر دوم با زور و ضربه ردیف الوارها ذره ذره رو جلو می داد. هرچی تعداد چوبا بیشتر می شد کار سخت تر می شد. به هر جون کندنی بود حدود 20 سانت دیگه جلو رفتیم. ضعیف شده بودم، جون نداشتم. قویترین عضو گروه ناک دان شده بود.
– باید دراز بکشم. شما برین دنبال چوب. نباید وقت هدر بره.
خواهرم پیشم موند. از پشت بغلم کرد. تو موهام پنجه می کشید و خاکاشو در می آورد. روسریش رو به سرم بست: زودتر خوب شو مرد، بی تو کار پیش نمی ره.
یک بند حرف زد و نوازشم کرد تا دوباره خوابم برد.
بچه ها فقط یه الوار گیر آورده بودن. دُن کیشوت وار به سد خاکی حمله ور شدم با خوندن ترانه ی فیلمش: دیدن رویای ناممکن به خودم روحیه می دادم.
To dream the impossible dream…
تیشه ی شکسته رو که اسمش رو گذاشته بودیم “فرهاد” به دیواره می زدم و دل توده ی خاک رس رو که ظاهرا” دست از ریزش برداشته بود ذره ذره خالی می کردم. این نیرو از کجا اومده بود؟ انگار زور اون سه نفر دیگه رفته بود توی بازوی من. بالاخره رسیدم به جای اول: تیرکهایی که کج و راست راه رو بسته بودن. برای احتیاط با سه تکه الواری که باقی مونده بود زیر قسمت خالی شده شمع زدم که یه وقت هوس نکنه بریزه.
– از اینجا به بعد باید با حوصله جلو بریم. نباید تیرک ها رو از جا در بیاریم. باید دونه دونه و میلیمتر میلیمتر به چپ و راست حرکتشون بدیم تا راه به اندازه ی سینه خیز بازشه.
ساعت هفت بعد ازظهر بود. جیره مان را خوردیم و با دلگرمی خوابیدیم.
بقیه ي ماجرا از زبان خواهرم:
لباسام به تنم چسبیده بود. همه جام می خارید. موهام تخته شده بود به سرم. دهنم بو گرفته بود. هیچی نمی خواستم غیر از حموم کردن.
– من می رم یه آبی به خودم بزنم.
دخترخاله: منم میام.
جایی که آب بیشتر چکه می کرد لخت شدیم. خیلی سرد بود ولی باید خودمو می شستم. تو یه چاله یه کم آب جمع شده بود. شورتم رو توش خیس کردم که تنم رو باش لیف بکشم. دخترخاله ازم گرفتش: بذار بشورمت، بعدش تو منو بشور. توی نور کمرنگ صفحه ی موبایل از صورتم شروع کرد، بعد گردن، پشت، سینه و شکم. با یه دستش زیر بغلم رو می شست با دست دیگه ش سینه هام رو می مالید.
– چکار می کنی الاغ؟
دخترخاله: اینجوری سرما یادت می ره.
راست می گفت. یه حس قویتر حس سرما رو سرکوب می کرد. بالاتنه رو اینجوری شست. پایین تنه رو که لیف می کشید دستش دایم بین پاهام بود. مخصوصا” تحریکم می کرد. آخر سر یه لیوان آب ریخت همونجا. سرما تا فیهاخالدونم نفوذ کرد. هوس، پر و بال نگرفته از سرم پرید. منم به نوبت خودم بهش رسیدگی کردم.
– یه پرده چربی اضافه داری که یکی دو روزه همینجا آب میشه.
– ترجیح میدم همین الان برم بیرون یه پرده ی دیگه هم بهش اضافه کنم.
آخر سر دهنامون رو با انگشت مسواک زدیم. تند تند لباس پوشیدیم و روی نیمه ی دوم حصیر چپیدیم تو بغل هم. اونقدر لرزیدیم تا برگشتیم به حال عادی. آروم تو گوشم گفت: يه بلايي سرم بيار، کلافه م.
– چطوری؟
– هرجوری که بلدی.
دستمو کردم تو شلوارش و براش مالیدم. سینه شو گذاشت تو دهنم: ولش نکن تا خلاص شم.
دلم براش سوخت. فشاری که تحمل می کردیم بیش از حد بود. ارضای جنسی شوکی بود که می تونست از این فشار کم کنه. خودم حسی نداشتم. فقط می خواستم زودتر راحت شه بگیره بخوابه. به هر بدبختی بود کارشو ساختم. سخت بود. بی سر و صدا و بدون حرکت محسوس تا پسرا بو نبرن. چند دقیقه بی حرکت بودیم. لباشو گذاشت رو لبام. چنان با هیجان که برام قابل تصور نبود. سینه هامو که خورد کم کم یه حسی پیدا شد. بالاخره رفت سراغ پایین تنه. خودمو سپردم بهش تا از حال رفتم. جونوری ترس خورده در وجود هر دوی ما آرام و رام به خواب رفت.
بیدار که شدیم برادرم توی تونل بود و منتظر دیدن کورسوی نوری از بیرون. موبایل حدود ساعت 4 صبح رو نشون می داد. هر چند دقیقه می پرسید ساعت چنده و تا از دیدن نور بیرون مطمئن نشد از غارش بیرون نیومد.
بعد از صبحانه بلافاصله دست به کار شد. با تکه چوبی که به عنوان اهرم ازش استفاده می کرد تیرکها رو ذره ذره چپ و راست می کرد و خاک اضافی را می فرستاد عقب. دو ساعتی که برای ما یه نصفه عمر طول کشید دراز کش تقلا کرد. نیم متر که جلو رفت برگشت پیش ما.

 
– گردنم خشک شد ولی می ارزید. اگه بدشانسی نیاریم همین امروز یا فردا آزاد می شیم.
تا استراحتی بکنه یکی یکی توی تونل رفتیم تا با چشم خودمون ببینیم چقدر جای امیدواریه. تیرکهای درهم پیچیده که لابلاشون رو خاک و سنگ پر کرده بود مثل پازلی غیرقابل حل به نظر می رسید. فقط اشعه ی کمرنگی که از بیرون میومد دلخوش کننده بود. پسرخاله خاک و سنگهایی رو که آزاد بودن بیرون کشید ولی به چوبا دست نزد.
دُن کیشوت دوباره شمشیر چوبیش رو دست گرفت و به جنگ آسیاب بادی رفت. تیرکهایی که بهشون رسیده بود راحت جا به جا نمی شدن. زيادي کج شده بودن. مجبور بود خاک اطرافشون رو خيلي گود کنه تا بشه یه کم حرکتشون داد، حرکتی میلیمتری و نفسگیر و با خطر در رفتن تیرک و ریزش دوباره ی سقف. حاصل چند ساعت تلاش، کنار رفتن دو تیرک و 20 سانت پیشروی بود.
کلافه شده بودیم از این که ما سه نفر کاری غیر از جویدن انگشت و غر زدن نمی تونستیم بکنیم.
نور موبایل رو که انداختم طرفش خاک خالی بود.
– برو یه آبی به سر و تنت بزن سر حال شی.
پسرخاله: راست می گه، گندیدیم تو خودمون.
دنباله ي داستان به روایت برادرم:
 
با پسر خاله خودمون رو با آب یخچالی شستیم. دستام مثل سنگ پا زبر شده بود. فکرم توی پازل تونل گیر کرده بود. قسمتِ آخر خیلی خطری بود. همه چی بشدت ناپایدار بود. کوچکترین تکون باعث ریزش می شد و اگه این اتفاق می افتاد کارمون تموم بود. اینقدر فکرم مشغول بود که سرمایی حس نمی کردم درحالی که پسرخاله داشت می لرزید.
پایین تنه مو محکم گرفت: فکرت اینجا گیر کرده. بزار آزادش کنم.
شروع کرد به ور رفتن و بعدش ساک زدن. اصرار داشت برام کاری بکنه. مقاومت نکردم. اینجوری شاید به آرامشی می رسیدم تا دوباره با اعتماد به نفس بیفتم به جون غول آسیا بادی. کارش سکر آور بود. با تجسم حوری ناشناسی که وظیفه ش خدمتِ بهشتی به بنی بشره به اوج رسیدم. موقع تخلیه نذاشت از دهنش بیرون بکشم. بعد هرچی تو دهنش بود تف کرد. به خیال خودش گره کور رو از فکرم بیرون کشیده بود تا من که بی خودی نقش ناجی بهم افتاده بود بتونم به کارم ادامه بدم. بیشتر از لذتِ زودگذرِ جنسی، نشئه ی محبتی بودم که بی دریغ نثارم شده بود. نذاشت تلافی کنم.
– فعلا” فشاری نیست، شب شاید دوباره بچسبم بهت.
اون روز دیگه کار نکردم. بدون تیرک اضافی نمی شد پیش رفت. باید در کناره ها چیزی ستون سقف می کردم تا بتونم تيرهاي وسطی رو آزاد کنم. حد اقل دوتا لازم بود. به محلی که سراغ داشتیم رفتیم. طناب بستیم به دوتا تیرکی که ظاهرشون سالمتر بود و می شد کشیدشون بیرون. دونفری طناب رو با تمام قدرت کشیدیم و به هر زحمتی بود چوبها رو از میون تل خاکی که آوار شده بود بیرون کشیدیم. چیزی که لازم داشتیم بدست آوردیم ولی منبع تیر و تخته برای همیشه مدفون شد.
شب من نقشه ی کار فردا رو مرور می کردم و پسرخاله سعی می کرد خودارضایی کنه. پشتم رو بهش کردم تا کارشو با من تموم کنه. تلاشش نتیجه ای نداشت. هیجان داشت ولی چیزی برای تخلیه نداشت. شلوارمو دادم پایین بلکه افاقه کنه ولی چیزی جز یک عضله ي سست حس نکردم.
ساعتها و بعد از اینکه هر دو خوابیدیم دوباره حرکتی بین پاهام حس کردم و بعدش نبض عضوی که بالاخره موفق شده بود به کمک هورمونی که شبها ترشح میشه بلند شه تا چراغ خودشو خاموش کنه. این چراغ واسه همچین روزی تو وجود ما کار گذاشته شده بود؟ تا با خاموش کردنش توی این گور تاریک آرامش رو تجربه کنیم؟ احساس می کردم برای پسرخاله م یه وسیله ای هستم مثل سرتیشه ی شکسته که می خواد باهاش راهی برای نجات پیدا کنه. همین راضیم می کرد به کاری که پیش از این حتا تصورش برام چندش آور بود.

 
صبح زود کار شروع شد. دست و پام می لرزید. فقط من می دونستم که جون همه به دقتِ کار من بسته است. با کوچکترین خطا سقف دوباره می ریخت و باز کردن دوباره ي تونل غیرممکن بود: همه بشدت ضعیف شده بودیم، انقباض دائم عضلات از سرما انرژیمون رو کشیده بود، از ذخيره ي غذا چيزي نمونده بود، از تیر و تخته هم دیگه خبری نبود. با یک حرکت اشتباه کیش و مات می شدیم.
کار گذاشتن اولین شمع در نور دو موبایلی که هنوز باطری داشتن دو ساعت تمام وقت گرفت. زمان به سرعت می گذشت و اگه موبایلها از کار می افتادن ادامه ی کار دقیق در تاریکی غیرممکن بود. بدون اینکه استراحت کنم رفتم سراغ شمع زدن در سمت مقابل. سخت تر از قبلی بود. فضا برای مانورِ کم بود. مچم در کشمکش با تخته ها زخم شده بود. تنم از بی حرکت موندن به مدت طولاني در جای تنگ مثل چوب خشک شده بود. از فرط خستگي داشتم می بریدم. چشمم سياهي رفت. صدايي مثل آواز اغواگرِ پريان دريايي خوابم کرد.
شايد یک ساعتي بيهوش بودم. با کشيدن پاهام توسط پسرخاله و داد و فريادش به هوش اومدم. موبايلها هنوز چراغشون روشن بود. بايد فوري دوباره دست به کار مي شدم.
جواب دادم که حالم خوبه و کار داره تموم مي شه.
استراحت در بيهوشي احیام کرده بود. دردِ دست سر جاش بود ولي کرختي و ضعف کمرنگ شده بود. آخرین تیرک همه ی انرژیم رو گرفت تا بالاخره سر جاش محکم شد.
بقیه ی کار تقلائی لازم نداشت. چوبهای اضافی رو که آزاد شده بودن از سر راه برداشتم و با تیرکی سوراخ روشنایی را در توده ي خاک گشاد و گشادتر کردم. نور بیرون با توجه به فاصله ي سي متري از وروديِ تونل زياد نبود ولي همين مقدار اندک هم برای چشم عادت کرده به تاریکی زیاد بود وآبش رو در آورد و باهاش رنگین کمان درست کرد. نتونستم تنهايي برم بيرون. برگشتم داخل با سايه ي کمرنگي که جلوي پام روی زمین افتاده بود.
– تموم شد، می تونیم بریم …
 
قبل از اين که جمله م کامل بشه سه تايي ريختن روم و با فریاد هورا غرق بوسه ام کردن. بعد دوتا دوتا همدیگه رو در سکوت بغل کردیم.
جز هيکل درب و داغونمون چيزي براي همراه بردن نداشتيم.
دقایقی بعد همه بیرون بودیم، بُهت زده، با لباسهاي مندرس و خاک و گِلي، در شمايل مردگانِ بيرون افتاده از گور، با اشکهای بي اختياري که خاک صورتمون را شيار می کرد. قادر نبودیم چهره هاي تازه مون رو با تصويري که از گذشته داشتيم تطبيق بديم. انگار سالها پير شده بوديم. چسبیده به هم، دست در دست، خشکمون زده بود. انگار اگه از هم جدا مي شديم دوباره دستي نامرئي برمون مي گردوند به اون مغاک هولناک.
مدتي گذشته، ديگه بُهتي در کار نيست، هیچ کدوم از ما دليلي براي ترس نداره، حتا معنی زندگی رو بهتر درک می کنیم، و ارزش همدلی رو، با دونه دونه سلول های تنمون. هنوز به هم چسبيديم، با چسبی که تنها سوغات اون غار مخوف بود…
 
 
نوشته: بی جی ۷

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *