این داستان تقدیم به شما
سلام
مرتضی هستم 37 سالمه ساکن تهرانم تا 20 سالگی خونمون #ده بود نزدیکی های تهران سمت #شهریار
18 سالم بود زن داداشم تو تصادف فوت کرد زن بسیار مهربانی بود خدا رحمتش کنه
داداش سالگرد راضیه نرسیده با دختر 15 ساله ای ازدواج کرد که مدتها هیچ یک از #اهل خونه ندیده بودیم عید داشت نزدیک می شد مامان گفت #مصطفی زنتو بیار ببینیم منم گفتم داداش بیار دلمون به زنداداش میخاد
جمعه بود داداش خانم جدیدشو اورد ایمش معصومه بود تا دیدیم همه انگشت به دهن موندیم آتش در چشمانش بود که تو نگاه اول منو خاکستر گرد
معرفی شد و بر خلاف اغلب خوشگل ها که خودشونو می گیرن #معصومه انگار سالها با ما بود
داداش خونه ای در تهرانپارس اجاره کرده بود مال پیرمرد و پیرزن زنجانی بود خیلی شانس اورده بود بخاطر رسیدگی به اونها اجاره نمی داد چند روزی موندن تو ده وقتی رفتن من کارم شده بود گریه
مصطفی پنجشنبه بود اومد گفت زن #صاحبخونه فوت کرده بیاین هیچکسی را ندارند مجلسشو برگزار کنیم من خوشحال تر از همه زود اماده شدم و مامان و بابا و نسرین هم ساکشونو بستن رفتیم فرداش شکوفه خانم را دفن کردیم و #حجله گذاشتیم و اهل محل فکر می کردند فامیل نزدیک ما بوده تسلیت و ما هم جواب
بابا و امان اله خان خیلی زود جذب هم شدند هر دو ترک زبان که امان اله خان به بابا میگه برو خونتو #بفروش بیا یک طبقه از خونم را بهت بدم یک کاری هم برات جور میکنم حجره پارچه فروشی تو بازار داشته که دست مستاجر بود پسش گرفت داد بابا که تو ده وانت داشت کاسبی می کرد ما تو یک چشم به هم زدن صاحب خونه سه خوابه بزرگ شدیم که حیاتش 700 متر بود ساختمان سه طبقه با پارکینگ و یک دهنه مغازه که بسته بود
داداش تو اداره دارایی کارمند بود خانمش خانه دار
خونه را مرتب کردیم بابا تو ده از زمینهاش و وانتشو فروخت داد امان اله خان خونه ده را هم داد اجاره
من علاقه ام به معصوم هر روز بیشتر می شد هفتم شکوفه خانم بود تو پذیرایی و دریت کردن حلوا با معصوم خیلی نزدیکتر شدم معصوم شلوار ساپورت تنش بود خیلی سکسی جلوم نشسته بود نقش کسش کامل معلوم بود انگار شورتم پاش نبود من محو تماشای رون و باسن و کسش بودم اونم انگار نه انگار تو #تردد و جابجایی ها چند بار خودمو مالوندم بهش که کاری نداشت
من دیپلمم را گرفته بودم میخواستم برم سربازی بعد بیام ادامه تحصیل بدم که نوبت آزمایش پزسکی شد من در عین تعجب و ناباوری معاف شدم
خوشحال خبرشو دادم قرار شد مغازه بسته زیر ساختمان را با حاج امان اله شریکی بچرخونم
دو سال گذشت و من نتونستم معصوم را کاری بکنم تا یک شب که خونه داداش مهمان بودیم خونه خودمون را رنگ می کردند موندیم اونجا نزدیک ساعت 6 مصطفی رفت مامان و بابا تو یه اتاق بودن منو نسرین یک اتاق معصوم و شوهرشم تو یه اتاق تا مصطفی رفت من پاشدم رفتم توالت #برگشتنی در اتاق معصوم را باز کردم دیدم به بغل خوابیده باسنش مثل ماه شب چهاره سفید و بزذگ فقط یه مایوی بندی تنشه و بالاتنه اش هم چیزی نداره ولی رو کتفش ملافه است
رفتم بغل تخت خیلی اهسته دستمو کشیدم رو باسنش که چقدر نرم و لطیف بود و حرارت خاصی داشت فسار دستمو بیشتر کردم کمرشو مالیدم روناشو مالیدم و بوسیدم دستمو بردم مایوشو بکشم پایین تو خواب و بیداری گفت مصطفی در نیار خوابم میاد
زهره ترک شدم مدتی فلج شدم تکان نمیتونستم بخورم ولی باز شروع کردم اینبار خوابیدم بغلش کردم شلوارمم در اورده بودم فقط زیرپوش تنم بود تا کیرم خورد به باسنش خودش شورتشو داد پایین منم کمکش کردم باسنشو تا میتونست جیک کرد پاهاشو جمع کرد رو شکمش کیرم که میخورد به کسش بدنش را پیچ و تاب می داد با اولین فشار تقریبا کمتر از 10 #سانت از کیرم رفت تو کسش کشیدم بیرون تا فشاردادم معصومم فشتر اورد کیرم تا ته رفت تو کسش حالا سینه هاش تو مشتم بود و با چند تکان سریع نمیدونم چقدر ولی بقدری بود که معصوم را به شک انداخت ابمو خالی کردم تو کسش
سرسو چرخوند دید منم گفت مرتضی تویی گفتم ببخش نتونستم دوام بیارم
چیزی نگفت تو همان حال که کیرم تو کسش بود موند
من از کارم پسیمون همش فکر می کردم الان آبرو ریزی می کنه که یهوو گفت مرتضی مگه مرد نیستی بکون که دارم آتیش می گیرم
من کوس ندیده انگار دنیا را دادن چه نیرویی در من سبز شد که توصیف ناپذیره انداختمش زیرم پاهاشو گذاشتم دو شونه هام جانانه شروع کردم تلمبه زدن به کس تنگ و #کلوچه ای و زیباش
ممه هاش تو مشتام بود بکوب می زدم پاهاسو حلقه کرد دور کمرم خوابیدم روش حالا زیرپوشمم تو این #فاصله در اوردم
معصوم زبرم ناله می کرد و فدای کیر و خایه ام میرفت گفت دارم میااااام تندترررر که پاهاشو قفل کرد و منو تا جون داشت به خودش فشار داد منم تو اوج اذت تلمبه های اخرو می زدم که باز ابمو ریختم تو کوس زنداداش سکس ما از آن شب استارت خورد تا الان ادامه داره خواهرم نسرین همان سب فهمید ولی مامان و بابا نفهمیدن تا یک شب که مصطفی نبود من میرم پیش معصومه مامان تعقیبم میکنه #مچمونو البته بعد از سکس گرفت که داشتیم تو اشپزخونش لب می گرفتیم
هنوز زن نگرفتم معصوم سه تا بچه داره هر یه دختره هر سه از داداشه کیر داداش از مال من بزرگتره ولی سفت نمیشه #شل است با دستش باید هل بده تو کص ولی مال من مثل #سنگ سفت می شه پر از رگ های کلفت میشه و کلفتی کیر من از مال داداش خیلی کلفت تره
مرتضی #کیرخسته
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید