این داستان تقدیم به شما
سلام
علی هستم ۳۱ ساله یه چیزی بگم شاید باورتون نمیشه تا ۳۰ سالگی من با هیچ زن یا دختری سکس نداشتم فقط فیلم دیده بودم بخاطر وضع زندگیم که با مامان و بابام تو یه اتاق میشه گفت زندگی میکردیم و یک اتاق هم مال برادرمو خانمش بود یه هال کوچک با یه سرویس بهداشتی در زیر پله و حمامی در گوشهی اتاق خودمون و آشپزخونهای نقلی زندگی میکردیم شغلم مغازه داری پیش بابا رام است
داداشم راننده تاکسی و یه حقوقی هم از بسیج میگرفت و نمیدونستیم در بسیج چه مقامی داشت همیشه مسلح بود! ما همه مخالف بودیم زندگی بسیار ساده و بی حاشیه ای داشتیم هر چند گهگاهی با محمد کنتاکت داشتیم اونم گذرا بود
اینم بگم زن داداشم یکتا دو سال کوچکتر از من و داداشم محمد ۷ سال بزرگتر از من بود پنج سال چند ماهی بود ازدواج کرده بودند
با اومدن یکتا به جمع خانواده ما تنها تغییری که شده بود اتاق منو محمد مال محمد و یکتا شده بود منم با مامانو بابا هم اتاق شده بودیم هالمونم خیلی کوچک بود نمیشد اونجا خوابید بقیهی رفتارها مثل قبل بود غذا با هم میخوردیم و فقط وقت خواب اونا جدا منم پیش بابا و مامان میخوابیدم که بماند چند و چندین بار به تکرار سکس یواشکی بابا و مامان را در سکوت ورعایت همهی نکات را دیده بودم البته زیر لحاف زمان کرسی داشتن و زیر پتو زمان نداشتن کرسی
تا سکسشونو شروع میکردن منم بی مقدمه یاد یکتا و محمد میفتادم اونا هم دارن آزادانه سکس میکنند بد جوری می رفتم تو نخ تن و هیکل یکتا که بی نهایت زیبا بود باسن درشت و بی اندازه خوش تراش و متناسب قد بلند کمر باریک سفید مانند برف ساق های پاش که معمولا شلوار ساق کوتاه میپوشید از سفیدی و شفافیت برق میزد مچ پاش خیلی زیبا و جمع بود پاهای کشیده سایز بین ۴۰ با ناخنهای لاک زده و زیبا که محمد همش مسخرش میکرد که پاهای یکتا بزرگه!اندازه پاهاش قد محمده آخه محمد هم قدش کوتاهتر از یکتاست هم لاغر و استخوانیه
ولی من عاشق اون پاها بودم و دفاع هم میکردم ،
موهای بلوند فراوان سینه های گرد سفت اغلب سوتین هم نمیزد شیک و سرحال زیر هر لباسی معرکه بود
من جرات نمیکردم به او نگاه کنم همیشه دزدکی و مخفیانه طوری که متوجه نشه نگاهش میکردم و دزدکی بارها تماسهایی و انگولک با پا رو باسنش و از این حرکتا میکردم
من از داداشم خیلی سرتر بودم قدم به مامان و طایفه مامانم کشیده قد بلندم قیافه معمولی دارم اما نمیدونم چرا احساس حقارت و خود کوچک بینی میکردم و حس میکردم نه تنها یکتا بلکه همه دخترا از من خوششان نمیاومد لذا همیشه سرم پایین بود تا چشام زوم اندامشون نشه
روزها و ماهها سپری میشدو من روز به روز نا امید تر میشدم اون روزای اول ازدواجشون را یادم میاومد چقدر با یکتا گرمتر بودم محمد که دیر میاومد با یکتا گل و پوچ بازی میکردیم پاسور بازی میکردیم نخستین زمستانی که رسید با هم تو یک پایه کرسی مینشستیم و نرمی رون و باسنش به تنم انرژی میداد یاد اون روزهای نخست ازدواجشون میفتم اتاقشو تزیین میکرد منو صدا کرد یه شلوار تو خونه خیلی نازک تنش بود با یه شونیزی که از میان تکمه هاش سفیدی و زیبایی سینه هاشو میدیم حتی نوک سفت شدشو میدیدم ویاد اون عصری که صدایم کرد علی بیا میخوام پرده های خودمو با قدیمی ها عوض کنم کمکم کن با یه تاپ و باز یه شلوار خونه بود گفت بلندم کن!
بغلش کردم گفت بذار زمین از پایینترم بغل کن شلوارش نازکتر از قبلی بود انگار لخت بود هر دو قدمون بلنده اما به چوب پرده نمیرسید گفتم بذار برم از خونه عمهام چارپایه بیارم گفت نمیخا اون همه راه بری بیا منو از زیرتر بغلم کن باز کنم و عوضش کنم!
دولا شدم گفت پایین پایین پایین آهاا خوبه! دهنم درست رو کسش بود گفت خوبه پاهامو سفت بچسب بلندم کن!
جفت پاشو گرفتم چسبید بهم گفت نه هر دستتو از یه پام بگیر بذار پاهام از هم فاصله بگیره اونجوری تعادلم بیشتره!!
تا بلندش کردم
وااای بوی خاصی که از کسش به دماغم خورد دیوونم کرد شورتم تنش نبود دماغم لای چاکش بود !! باز کردن پرده طول کشید گفت دستام خسته شد وایس کمی استراحت کنم منم خسته شده بودم آوردمش پایین شلوارش رفت بالا ساقهاشو دیدم
گفت بازم مثل اول بردمش بالا ایندفعه دهنم رو کسش بود یاد یک صحنه از فیلم نیمه سوپر افتادم که از رو شورت کس زنه را میخورد تا اونجا که گردنم به عقب میرفت تا کردم دهنم خیلی راحت لای پاش رو لبهای کسش تنظیم شد دستامو بردم رونهای گوشتی و نرمشو دونه دونه با باز کردم پاهاشو خوب باز کرد تا سرم بین پاهاش جابشه!! بغلش کردم حالا اینبار سرم کامل لای رونهاش بود و دهنم رو کسش که فکر کردم بخار دهنم خیسش کرده نگو خودش خیس کرده بود چون مزه خاص خیلی لذیذی را حس کردم که کمی شور هم بود و مزه وبوشو دوس داشتم بکشم تو ریه و تو دهنم حس میکردم انگار یکتا هیچ حسی نداره و فکر میکنه حرکاتم طبیعیه!
اتفاقات و حرکات زیادی هر از گاه با یکتا داشتم اما جرأت زیاده روی نداشتم تا این اواخر تقریبا به صفر رسید دیگه حسرت اون روزهای گذشته را میخوردم و بدجوری یخ کرده بودم!
حالا هی مامان و یکتا برام دنبال زن بودند
هرچه مامان و یکتا میگفتن زن بگیر ابدا نمیتونستم تصمیم بگیرم اول اینکه خونه نداشتم درآمدمون کفاف اجاره کردن خونه را نمیداد مامان به محمد اصرار میکرد خونه اجاره کن جامون تنگه معذبیم محمدم گوشش بدهکار نبود از طرفی هر دختری را میگفتن با یکتا مقایسه میکردم انگشت کوچیکه یکتا نمیشد نمیدونم این چه معیاری برای من بود همه را با الگوی یکتا میسنجیدم
محمد نماز خوان و اهل روزه و مسجد بود نه بابام نه من پامون به مسجد و گذرمون به کوچه نمازو روزه نمیافتاد هر از گاه محمد منو بابا را سرزنش میکرد بابام هم مسخرش میکرد که دین ساخته بشره و امام و پیامبران همه چرت و حرف مفتن بعضی وقتا حتی بحثشون به مشاجره میکشید مامان آرامشون می کردم منم کمک بابا میشدم که بمن فحش و ناسزا هم میگفت و بارها تهدیدم میکرد که باید تو را لو بدم که داری به مقدسات توهین میکنی اینجا فقط یکتا بود به دادم میرسید و اعتراضش بالا میرفت که محمد عقب نشینی میکرد میگفت چکار کنم کاش داداش نبودیم یه تیر حرامت میکردم (محمد از طرف بسیج کلت در اختیار داشت) که تو باشی به دین توهین نکنی
تقریبا پنج سال از عروسی محمد و یکتا میگذشت مامان از طرفی هم بی صبرانه منتظر نوه بود اونم نوه پسر اما یکتا قصد حاملگی نداشت اینو مامان میگفت!
الان که مینویسم سال ۴۰۲ است داره تمام میشه اواخر بهار امسال بود محمد گفت یه ماموریت داریم میریم سوریه مامان شیون و گریه یکتا هم مخالف رفتنش شد اما محمد به حرف کسی گوش نمیداد رفت درست ده روز بود سوریه بود از طرف بسیج یکی اومد تو مغازه با بابام خیلی آمرانه صحبت کرد بابام پیشانیشو گذاشت رو میز پیشخوان دیدم هق هق گریه اش در آمد شستم خبر داد به محمد چیزی شده نامه ای دست بسیجی بود میشناختمش اونم دستماشو در آوردو الکی دیدم مثلا گریه میکنه تا نامه را دیدم فهمیدم محمد مرده!!
خلاصه بعد گریه و شیون همه و مریض شدن مامان که بستری شد جنازه محمد را که داخل کیسه پلاستیک پلمپ شده بود بطور متلاشی همه جانبه دفن کردن
مراسم هفتم و چهلمش تمام شد یه آخوند گردن کلفت با همون مرد بسیجی اومدن مغازه با بابام حرف زدن و این ملاقاتها هی تکرار شد و بابامم چیزی نمیگفت تا یکی از این روزا باز ملای گردن کلفت پیداش شد برای بابام یه نهجالبلاقه آورده بود گفت این هدیه از طرف و اختیارات خودم است بابام هنوزم که هنوزه قران و نهجالبلاقه و امثالهم براش پشیزی ارزش نداشت خیلی رک گفت من از این کتابا خوشم نمیاد ببر برای خودت گفت کتاب امیرالمؤمنینه گفت اونم مثل همین خامنه و خمینی بوده دست از یقهام بکشید پسرمو کشتین حالا اومدین سراغ زندگی و آسایش نمانده ام؟!
نهجالبلاغه را با زور داد دست من گفت بابات عصبانیه حقم داره اینو بده بهش خودش باز کنه
رفت بابا عصبانی بود دید کتاب دست منه ناراحت شد گرفت پرت کرد کوچه کتاب نبود فقط جلد بود!؟ توش کلی دلار و ۱۲۴ عدد سکه بهار بود!!! زود بابا جمع کرد کسی هم ندید !
دلارها را شمردیم همه صد دلاری آکبند سه بسته ۱۰۰تایی بود داستانش طولانیه
تا رفته رفته مغز بابامه آخونده شست حرف از محرم و نا محرمی میزد شستم خبردار شد که آخونده چشمش دنبال یکتاست نزدیک مهر ماه بود دیدم بابام داره با یکتا حرف میزنه که دخترم تو دیگه اینجا برای منو علی نامحرمی جوانی مردم حرف در میارن اجازه بده صیغه یک مرد مناسب و پولدار بکنیمت یا ببریم بذاریمت خونه مادرت (یکتا فقط یه مادر پیر داشت پدرش در زازلهی پل زهاب مرده بود) یکتا گریهمیکرد که نمیرم منم نمیتونستم هیچ کاری بکنم تا مامان باخبر شد با بابام وارد بحث شد که زنگ خونه را زدن درو زدم دیدم آخوند با یه خانم پیری یاالله گویان وارد خونه شدن شیرینی و دسته گل !!
بابا احترام کرد مامان هم پشت سرش بفرما و بفرما بعد از تعارفات و آخونده ایه ای خواند و کلی جفنگیات که در خانه که دو نامحرم سر کنند چه میشود و چها از بابام اجازه خواست خطبه صیغه برای یکتا بخوانه حالا یکتا هم بی خبر مامان رفت اتاق یکتا منم پشت سرش یکتا وقتی شنید آخوند اومده صیغش کنه شوک شد و هاج و واج که این چه کاریه و شدیدا مخالفت کرد گفت خودمو میکشم
اصلا فردا خودم تنهایی میرم شهرمون پیش مامانم
مامان گفت باشه زوری نیست فکر کردم موافقی
مامان رفت به اتاقی که بقیه بودن یکتا با گریه و هق هق افتاد بقلمو منو با مشتهایش کتکم زد که تو که داداشم باشی باید یه گردن کلفت بیاد منو صیغه کنه تو چرا گذاشتی؟
گفتم ساکت باش برم ببینم چی شد
رفتم دیدم الحق مامان جواب دندان شکن به آخوند و اون پیر زنه میده و شیرینی دسته گلشونو داد دستشون اخونده قبول نکرد پنجره هالو باز کرد هر دو را پرت کرد تو کوچه گفت بفرمایید بیرون بابام اما ظاهرا راضی نبود انگار سکه و دلارها تأثیرشونو کرده بودند
آخونده گفت آقای وثاقتی لطفا اون نهجالبلاغه را بیارید تحویل دهید من میرم
تا بابام چیزی بگه رفتم آوردم با همه محتویاتش دادم زیر بغلش سکه ها را شمرد دید درسته دلارها هم دست نخورده بود رفتند
روزها گذشت پچ پچ تو خونه افتاد!
یک روز مامانم گفت عده میدونی چیه گفتم بله گفت عده یکتا باید تمام شه باید یکتا را عقد کنی !
برام قبول کردنش ممکن نبود چطور میتونستم زن محمد را زن داداشم را بگیرم
گفتم مامان نمیشه
گفت خفه شو این ناموس ماست نمیتونیم رهاش کنیم
من که اون همه علاقه به یکتا داشتم گفتم که حس میکردم او از من خوشش نمیاد
مامان گفت به کسی نگو تا به وقتش
از طرف بنیاد شهید چپ و راست بابا را شارژ میکردن باز اون ملا دندان تیز کرده بود در واقع خونبهای محمدو به بابا دادن یک واحد یکخوابه در محله خودمون گرفت منو گفتن نامحرمی شبا باید اونجا بخوابی یکتا انگار دیگه اون یکتای پر انرژی نبود با لباس پوشیده و غم به چهره روزگار میگذرانید
منم دیگه قضیه عده و این حرفا را از یاد برده بودم تا ۱۳ دی مامان زنگ زد بیا فردا ۱۴ دی بریم دفتر خانه ازدواج … وااای دنیا را کوبیدن رو سرم خدایا چرا این دختر مظلوم را اذیت میکنند مگه برده است اون که منو نمیخواد چرا؟
به مامان گفتم تو را خدا دست وردار
گفت نیای مجبوریم تا بابات از جات امضا بزنه ولی خوبیت نداره یکتا سرشکسته تر میشه
رفتم و خیلی ساده چند جا را امضا کردم یکتا هم مثل من امضا کردو همان شب دیدم هر چه جهازیه داشته با وانتی آوردن تو خونه جدید مدتها گذشت یک ماه و چند روزی من تو اتاق میخوابیدم درو می بستم یکتا تو هال حمام و توالت فرنگی داخل اتاق بود توالت ایرانی تو ابتدای ورودی یکتا صبح قبل من بیدار میشد میرفت خونه مامان من ساعت ده میرفتم مغازه پیش بابا
شبا یاد اون روزای نخست عروس شدنش میفتادم چند بار خواستم برم بغلش کنم یخ بینم با یکتا اندازه قطب جنوب شده بود انگار نامحرمیم و همه هم شاهد تجاوزم هستند
دختر خاله ام فوت کرد همه رفتیم ختم
فامیل ها از دور دست و نزدیک دو شبانه روز اونجا بودم همه جمع شدند
هر که منو میدید ازدواجم با یکتا را تبریک میگفت و تحسینم میکردن که ناموستون را نذاشتی تو خونه کسی دیگه بره ولی من حس میکردم انگار دارن سرزنشم میکنند یکتا با گشاده رویی از همه طوری رفتار میکرد خودمم تعجب میکردم دختر داییم که یه زمانی همبازیم بود گفت علی حسودیم شد به یکتا خدا محمدو بیامرزه این برای تو زاده شده بود خوبه بچه دارم نشدن!
هوا خیلی سرد بود زمستانه دیگه منو یکتا لباس گرم مناسبی نپوشیده بودیم شب قرار بود باز خونه دایی رضا باشیم
مجبور شدیم زودتر بیایم خونه رسیدیم خونه دیدیم واااااای چقدر خونه سرده دو روزه بخاری خاموشه و پنجرهی آشپز خونه هم باز مونده کلی برف تو کف آشپزخونه ریخته حتی به هال هم کولاک کرده هر کاری کردیم بخاری هال روشن نشد که نشد !! اونم تنها بخاری ساختمان بود
یکتا گفت چکار کنیم گفتم بریم خونه مامان
گفت مامان و بابا موندن تو خونه دایی رضا که،
مگه کلید داری؟
گفتم نه
هال از آشپزخونه هم سردتر بود ولی اتاق خواب لااقل درش بسته بود برف توش نبود! یه هیتر ضعیف برقی که کرسی برقی بود اونو زدیم روشن شد مگه اونم چقدر گرما داشت؟! یکتا میز جلو مبلی را آورد دو تا پتو انداخت روش هیترو گذاشتم زیرش و کرسی درست کردیم یکطرف من یکطرفم یکتا دراز کشید بعد مدتی کرسی حسابی داغ شد لباسامو یواشکی که یکتا متوجه نشه در آوردم شورت زیرپوشم موند
یه نگاهی به زیر کرسی انداختم دیدم واااای خدای من اون باسنی که بیش از پنج ساله حسرت دیدنشو داشتم الان زیر نور ضعیف هیتر مثل دنیای لذت پشت به میز اندازهی بلندی میزم بیشتر لخت هیچی هم تنش نیست بدون شرت لبهای پف کرده و زیبای کسش که تو هیچ فیلمی ندیده بودم برای نخستین بار کس واقعی را تماشا کردم!!!!
هیتر اتومات کرد و خاموش شد یواش اومدم بیرون فضای اتاق از آباژور بسیار ضعیف تا حدودی روشن بود نگاه کردم دیدم یکتا خوابه موبایلم خاموش روی کرسی بود ورداشتم یواشکی سرمو کردم زیر پتو(کرسی) فلاشو زدم تازه فهمیدم کس چه شکلیه و چقدر هوسناکه؟!!
زدم رو فیلم که برای آیندم داشته باشم بقدری دوربینو نزدیک کسش کردم که دیگه تار شد
یکتا تکانی خورد موبایلو چسبوندم شکمم تا خودشو جابجا کرد فکر کردم چرخید به پشت خوابید چند دقیقه جرأت نکردم سرمو بکنم زیر کرسی تا دیدم خیلی عادی خوابه باز رفتم زیر دیدم باز مثل قبل باسنش سمت منه فقط دستش از لای پاش رو کسشه بی حرکته باز فیلم گرفتم دیگه داشتم از شق درد میترکیدم دستمو دراز کردم خیلی نا محسوس زدم به باسنش کمی بیشتر کمی بیشتر دیگه کف درستم رو باسن داغ و نرم یکتا بود قلبم ۱۰۰۰ تا میزد هیچ تکانی نخورد
انگشتمو یواش گذاشتم رو چاک کسش دستم مثل بید میلرزید خیلی آرام انگشتمو کردم تو چاکش حس کردم خیسه و داغ کمی بیشتر فشاردادم بیشتر رفت تو چاکش تو ذهنم گفتم عجب عمقی داره چاکشو چه داغه؟!
انگشتم تا ته رفت توش تازه فهمیدم اونجا سوراخ کسشه یکی دو بار انگشتمو توش بالا پایین کردم تا تکانی خورد و با عجله دستمو کشیدم حالا خیس عرق و لرزان !!!
به شیطان لعنت دادم و پشتمو کردم سمت کرسی و خوابیدم تا حس کردم سردمه فهمیدم باز فنر هیتر از محل بریدگی زغال کرده و نمیشه تا باز نکنم درستش کرد سرما زیاد و زیادتر شد یکتا هم انگار بیدار شد بله یکتا پا شد پتو های خودشو که تو هال بود جمع کرد آورد اومد سمت من یواش کشید رو من خیلی یواش پتو های روی میزم تا کرد سمت من ، حالا دارم زیر چشمی می بینم یه پیرن سبز کمرنگ خواب تنشه تا دولا میشه سفیدی باسنش مثل شبنما معلومه میزو ورداشت هیترو جمع کرد پتو ها را رو من مرتب کرد معلوم بود سردشه اومد گوشه سمتی که روم بود بلند کرد پشت بمن اومد زیر پتو ها خودشو چسبوند به من منو انگار برق بگیره تنم لرزید یکتا هم حس کرد ولی محل نذاشت باسن نرمو لختشو درست چسبوند رو کیرم
کیرم از استرس شل شده بود تا نرمی و لطافت پوست یکتا را حس کرد لحظه نشد سفت شد
خجالت کشیدم هنوز فکر میکردم بخاطر سرما خودشو فشار من میده
تا بزبان اومد گفت علی مگه منوتو زنوشوهر نیستیم؟
با لرز گفتم چرا
گفت میبینم مردونگیتم بیداره
گفتم تقصیر من نیست نمیتونم جلوشو بگیرم باور کن
خنده کوچولو کرد گفت بی شعور خوبه منو کسی دیگه بغل کنه و کیرشو بذاره تو کسم؟!
بدجوری هول شدم و به رگ غیرتم خورد
گفتم غلط میکنن!
گفت پنج ساله منتظرم تا بغلت باشم حالا که حلال همیم باز داری از من فرار میکنی؟
گفتم من فدات بشم تو از من فراری بودی
گفت من فرای بود برم روتووو
یادته پرده را عوض میکردیم چرا منو نگاییدی؟
یادته اومدی لخت رو تخت دراز کشیده بودم فقط ملافه را دادی کنار کسمو اونم وقتی پاهام کیپ بود دیدی و رم کردی؟
یادته از پنجره کوچه را نگاه میکردم کسی خونه نبود شلوار نازکی پام بود بدون شورت از پشت کیرتو گذاشتی لای پام درست رو سوراخ کسم و فقط کتفامو ماساژ دادی حتی خودتو تکانم ندادی هر چه من تکان دادم تو مثل مجسمه کاری نکردی؟
من تو را کوچه دیدم داری میای خونه شورتمو در اوردم اون شلوار نرم و نازکو پوشیدم که منو بکنی مثل همون موقع تعویض پرده اما تو رم کردی؟
یادته شبی خواب بودم در اولین زمستان عروسیم پاتو دراز کردی انگشت شستتو کردی تو کسم اومدم پیشت بدون شلوار کاری باهام نکردی؟ بابا و مامان هم خواب بودن؟!
و …
دیدم همهی اون کارهایی که من کرده بودم و او نگو خودشو بمن تسلیم کرده بوده من خر نمیدونستم یادشه تازه فهمیدم چقدر دلش میخواسته من فکر میکردم یا ترحم میکنه یا زله شده یا نمیدونه !!
بله همه این ناکامی ها را گفت
اضافه کرد وقتی با هم عقد غیر عادی کردیم دیگه حس زنانگیمو کشتم اما نشد که نشد
مثل اینکه یخ تو را باید یخ زمستانی چنین سرد آب میکرده من دنبال آتش بودم نگو باید یخ می ریختم تنت خخخخ
من گریه ام گرفت و اشک ریزان لخت شدم اون تنها پیراهنشم در آوردم دیگر سرما به تنم کاری نبود برای نخستین بار در ۳۱ سالگی نخستین سکسمو با زنی که پنج سال ملکه ذهنم بود انجام دادم
از همون شب یکتا آبستن شده الان دوماهه ابستنه منو یکتا خوشبخت ترین زنو شوهر دنیا هستیم هر شبم یکی دو بار سکس داریم
نمیدونم ادمین گرامی سرگذشتمو که طولانی هم هست تو سایت میذاره یا نه اسمها همه و همه واقعی هستند الان منو یکتا شمال هستیم رشت ویلا آپارتمان دوستم که کلیدشو داده اینجا برف زیادی باریده بهترین خاطراتمون را داریم میسازیم
ممنونم علی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید