این داستان تقدیم به شما
سلام. من مانی هستم. یه پسر با احساسات لطیف زنونه. همیشه به سمت مردا گرایش داشتم و از رابطه با دخترا فراری بودم. دچار افسردگی بودم و از اینکه شرایطم اینطوریه حسابی مایوس. خیلی وقتا میخواستم به مردان نزدیک بشم ولی ترس و خجالت مانع میشد . همیشه نیازهامو سرکوب میکردم. فقط زمانهایی که تنها میشدم میتونستم از دنیای دخترونه خودم لذت ببرم…به محض اینکه تنها میشدم میرفتم سر وقت کمد خواهرم و با کنجکاوی مشغول لباساشو لوازم آرایشش میشدم. خودمو آرایش میکردم و شرت و سوتینشو به تنم امتحان میکردم. دیدن بدن سفید و تپلم با اون لباسا حسابی هیجان زدم میکرد. سینه هام از زمان بلوغ کمی رشد کرده بود. سینه های که تو لباس مردونه و پسرونه باعث خجالت میشد اینجا تو لباسای خواهرم حسابی جا خوش میکرد و دلربا بود. به خواهرم مونا حسودیم میشد که میتونه آزاده همه اینا رو بپوشه بدون ترس و بدون قضاوت. بگذریم….
ما ساکن طبقه آخر یه ساختمون ۴ طبقه ایم. هر طبقه هم دو واحده. یه سالی می شد که یه خانواده جدید اومده بودن واحد روبرویی ما ولی ما هیچوقت باهاشون ارتباطی نداشتیم و فقط گاهی تو راهرو همو میدیدیم و سلام علیکی میکردیم. میدونستم که یه خانوم و آقا هستن که دو تا پسر و یه دختر دارن. اسمشونو نمیدونستم. ولی گاهی پسر بزرگشونو میدیم . یه پسر جذاب و چهارشونه خوش هیکل…هربار که صدای درشون میومد میدوییدم از چشمی در نگاه کنم ببینم اونه یا نه. خلاصه یه دل نه صد دل عاشق شده بودم . هروقت با خودم ور میرفتم تو تصوراتم به اون فکر میکردم که بغلم کرده و بوسم میکنه و نازم میکنه و با هم سکس میکنیم. تقریبا دیگه فقط به یاد اون خودمو میمالیدم.
نزدیک عید بود. با خونواده تصمیم داشتیم بریم شمال…هر وقت بحث مسافرت میشه قند تو دلم آب میشه و تا جای ممکن سعی میکنم نرم. این بارم همینطوری شد. کلی بهونه آوردم که باید پروژه آخر ترممو کامل کنمو نمیتونم بیام…اینقد اصرار کردم تا راضی شدن. دو روز قبل عید بود که رفتن.
به محض اینکه مطمئن شدم رسیدن شمال عملیات من شروع شد. رفتم حموم. تمام بدنمو کامل شیو کردم. سه ساعت تموم طول کشید. اومدم بیرون جلوی آینه خودمو ورانداز کردم. از دیدن بدن سفید و کون تپل و ممه های قلمبه ام داشتم دیوونه میشدم…به این فک میکردم که چقد این بدن میتونه برا مردا جذاب باشه. ولی هیچ مردی نداشتم تو زندگیم. آرزوم بود خودمو برای یه مرد اینطوری خوشگل میکردم. از پشت بغلم میکرد و باهام عشق بازی میکرد. این حسرتا دیوونه کننده بود. تو همین فکرها بودم که یهو صدای همسایه روبروییمونو شنیدم…بدو بدو دوییدم سمت در ببینم چه خبره…دیدم دارن چمدون میبرن پایین. پسر مورد علاقه منم یه چمدون بلند کرده و میبرد. بازوهاش دیوونم میکرد. دستمو بردم سمت دودولمو خودمو مالوندم. یهو غمگین شدم. اونام داشتن میرفتن مسافرت. برگشتم نشستم رو کاناپه. نمیدونم چرا دلم تنگ شد. احساس کردم دیگه نمیبینمش. دلتنگش میشدم. تو همین فکرها بودم که کم کم چشام گرم شد و خوابیدم.
وقتی بیدار شدم شب شده بود. خونه تاریک تاریک. منم لخت رو کاناپه. دلم گرفته بود. پس فردا هم که عید بود و من تنها و بی کس. برای اینکه یکم از این وضع درآم همونجوری نشستم و گوشیمو درآوردم و شروع به پورن دیدن کردم. کم کم حشری شدم. دودولمو دست میزدم..پستونمو میمالیدند. تصمیم گرفتم امشب یکم با خودم حال کنم. مثل همیشه رفتم دستشویی خودمو حسابی آماده کردم. برگشتم و رفتم سر وقت کمد آجیم. لوازم آرایشیشو برداشتیم و خودمو حسابی خوشگل کردم. تو کشو لباس زیراش یه عالمه شورت و سوتین رنگی رنگی و خوشگل بود. از بینشون یه شرت و سوتین سفید داشت که روش قلبای صورتی بود . من عاشقش بودم. خیلی دخترونه بود. سریع پوشیدمشون. دودولم چون کوچیکه راحت تو شورتش جا خوش کرد و سوتینش اسفنجی بود و ممه هامو درشت تر نشون میداد. دوس داشتم همینجوری بپرم تو بغل پسر همسایمون.
یه آهنگ قری گذاشتم و شروع کردم به قر دادن برای خودم. کونمو تکون میدادم و سینمو میلرزوندم. مشغول همین کارا بودم که یهو تصمیم گرفتم لباس زنونه بپوشم و از آپارتمان برم بیرون. حس لذت بهم میداد اینکه مثل دختر برم بیرون. ساعت ۱۱ شب بود و میدونستم راهرو خلوته و کسی نمیبینه. تازه همسایه ها اکثرا نبودن.
برگشتم سر کمد مونا. یه ساپورت خوشگل صورتی داشت پوشیدمش. یه تاپ نیم تنه مشکی ام پوشیدم که روش عکس میکی موس داشت. جلو آینده وایساده ام. حسابی کردنی شده بودم. ساپورتمو تا زیر سینم آوردم بالا. کون گرد و قلمبه ام افتاده بود بیرون. میدونستم دل هر مردیو میبره. رفتم و کفش پاشنه بلند مامانمم پوشیدن…موهامم باز کردم انداختم رو شونم. عین جنده ها دور اتاق قدم میزدم. خواستم برم تو راهرو آپارتمان قدم بزنم ولی دلهره ام میگرفت.نکه کسی ببینتم. خلاصه حشر بهم غالب شد. و رفتم سمت در. خیالم راحت بود حداقل تو طبقه ۴ کسی نیس. درو باز کردم. پامو گذاشتم بیرون. همه جا ساااکت بود. صدای نفس نفس و تپش قلبم میومد فقط. اوج شهوت و استرس. از اونجا که مطمئن بودم هیشکی نیس ترسم کم شد. قر ریز میزدم. سینمو تکون میدادم. کونمو میمالوندم به در خونه همسایه روبرویی. از شدت شهوت داشتم دیوونه میشدم. رفتم از تو خونه یه زیر انداز آوردم با چنتا بادمجون و وازلین و دستمال کاغذی. تصمیم داشتم این بار تو راهرو با خودم ور برم. حشری ترم میکرد. بادمجونارو بترتیب اندازه چیدم و شروع کردم. ساپورت و شورتمو کشیدم پایین و سر بادجونو چرب کردم و گذاشتم رو سوراخ کونم. اروم آروم ماساژش میدادم تا نرم شه. همزمان با نوک ممه هام بازی میکردم. کم کم کونم باز شد و بادمجونارو میکردم توش. و تلمبه میزدم. تصور اینکه تو راهرو اینکارو میکنم و این راهرو تا همین امروز صبح اونقد شلوغ بود و الان من دارم اونجا با کونم ور میرم دیوونم میکرد. کامل تو دنیای خودم بود که یهو در روبرویی واشد…
یدفه نابود شدم. از درون فرو ریختم. به معنای واقعی مردم. سست شدم. پسر همسایه درو باز کرد و منو دید. با یه لبخند رو لبش. سریع پا شدم و هول هولکی هر چی اطرافم بود برداشتم دوییدم تو خونه.
دنیا رو سرم خراب شد. به خودم لعنت فرستادم که چرا همچین کاری کردم. این چه غلطی بود. چقد احمق بودم. پسره نرفته بود مسافرت. تمام بدنم یخ کرده بود و از حس خجالت و بی آبرویی داشتم میمردم. یه ساعت تموم رو زمین دراز کشیدم و گریه کردم.
نزدیکی ساعت یک بود که یهو زنگمونو زدن. خشکم زد. تو یه لحظه هزار تا فکر اومد تو سرم. حتی فک کردم شاید مامان اینا برگشتن ولی گفتم اونا که کلید دارن. لرزون لرزون رفتم سمت در. از تو چشمی نگاه کردم. هر کی بود انگشتشو گذاشته بود رو چشمی نبینمش. بازم زنگ زد. گفتم کیه. گفت منم. همسایتون. باز نگاه کردم از تو چشمی. دیدم همون پسره اس. تعجب کردم. لباس تنش نبود و بالاتنه عضلانیش لخت بود. فهمید نگاش میکنم سینه های چپ و راستشو بالا پایین کرد و بوس فرستاد. از تعجب شاخ درآوردم. یعنی فهمیده بود که من دوسش دارم؟
نمیدونستم چکار کنم. گفتم بهش صبر کن. دوییدم دسشویی و شروع کردم پاک کردن آرایشم. صورتم افتضاح شده بود. خط چشم ماتیک و کرم پودرها اصن نمیرفت. اونم هی در میزد. نمیدونستم چکار کنم. همینطوری دوییدم لباسای خواهرمو درآوردم و شلوار و پیراهن خودمو پوشیدم. با همون وضع آشفته و آرایش درب و داغون رفتم درو باز کردم.
دیدم فقط یه شلوارک پاشه و زیراندازی که جا گذاشته بودم تو دستش. از من یه هوا بلندتر بود و برا دیدنش سرمو بردم بالا.
هیکلش داشت دیوونم میکردم ولی برای اینکه پر رو نشه خیلی جدی و عصبانی بهش گفت چیه آشغال چیکار داری. نمیدونم چرا اینطوری باهاش حرف زدم. دست خودم نبود.
زیر اندازو بهم داد. اونم دستانش میلرزید. گاهی لبخند میزد گاهی اخم میکرد از استرس. یهو بهم گفت:« لازم نیست بترسی. مطمئنم باش به هیشکی نمیگم. راستش ناراحت شدم که ترسیدی.». نمیدونم چرا بغضم گرفت و گریه کردم.
یهویی دستشو دورم حلقه زد و گفت که ماجرا بین خودمون میمونه و گفت درکم میکنه. تمام بدنم داشت میلرزید و رو زمین ولو شده بودم و اونم بغلم کرده بود.
بهم گفت: «اشکاتو پاک کن عزیزم. منم از این کارهای احمقانه میکنم بعضی وقتا. خجالت نکش. گی بودن مشکلی نداره.» باورم نمیشد اینقد پسر با درکی باشه. نمیدونم چرا ولی وقتی اینو گفت محکم بغلش کردم. ده دقیقا تموم. بعد بلند شدم گفتم بیا بریم داخل. رفتیم تو خونه. چراغارو خاموش کردن و فقط یه آباژور روشن بود. روم نمیشد نگاش کنم. پرسیدم اسمت چیه گفت شاهین. کمکمم آروم شدم. شروع کردیم حرف زدن. از علاقم بهش گفتم. اینکه چه روحیاتی دارم. اینکه آرزومه باهام مثل یه زن رفتار بشه. با اینکه تا حالا باهاش حرف نزده بودم ولی چون بهم حس اطمینان داد کم کم بهش اعتماد کردم و راحت حرف میزدم. اونم محترمانه گوش میکرد. و بعدش گفت که از چشمی در همچیو از اول دیده. مردم از خجالت.
بهم گفت تو چرا نرفتی مسافرت که من کل ماجرا و گفتم. جالب بود که اونم گفت که مسافرتو پیچونده که دو هفته با دوس دخترش خوش باشه. تو همین حرفا بودیم که بهم نزدیک شد. اروم آروم بدنمو میمالوند. در گوشم با خنده گفت که این آرایش بهم ریخته رو صورتم خیلی سکسه. شهوت یهو اومد تو تنم. حس کردم که بلاخره چیزی که ماهها منتظرش بودم داره رخ میده. اجازه دادم راحت باشه. جلوشو نمیگرفتم. با دو دستاس منو بغل کرد. دستشو از لای دکمه های پیرهنم برد داخل با سینم ور رفت. باورش نمیشد اینقد درشت باشه.هیچ حرفی بینمون نبود. تو تاریکی مشغولم شده بود. لباشو آروم چسبوند رو لبام و ریز ریز بوس کرد. اروم آروم شروع کرد به خوردن لبام و لپام. گوشامو میخورد. در گوشم قربون صدقم میرفت و صدای مردونش با تهریشش دیوونم میکرد. یدفعه جابجا شد و منو بغل کرد و نشوند رو پاش. با یه دست قدرتمندش بدنمو گرفته بود و با اونیکی شروع کرد شلوارمو در بیاره.
شلوارمو کشید پایین. یهو انگار برق از سرش پریده باشه. گفت این چیه چه پاهای سفید و تپل و خوشگلی داری چه شورت نازی چه دودول کوچولوییی. از مال دوس دخترمم ناز تره. با این تعریفش قند تو دلم آب شد و خودمو تو بغلش لوس کردم. کونم و دودول فندقیم تو شورت خال خالی مونا داشت دیوونش میکرد. بدون مکث پیرهنمو در آورد. و قربون صدقه سینم و کونم و شورت و سوتینم میرفت.
کم کم زیرم احساس کردم کیرش داره بلند میشه. من محکم تو بغلش بودم و کیرشو حس میکردم. اروم کونمو تکون دادم رو کیرش. متوجه چراغ سبزم شد. گفت چیه توله. با ناز گفتم کیییرتو میخوام. اینو که گفتم انگار آتیش گرفت. بلندم کرد. خوابوندم زمین. شروع کرد در کونی زدن.
اینقدر جسه اش بزرگ بود که اصلا نمیتونستم مقاومت کنم. محکم به کونم سیلی میزد. جفتمون حشری شده بودیم. صدای شالاپ شولوپ سیلی هاش کل فضا رو گرفته بود. داشتم میسوختم ولی خب راه فراری نبود. میگفت میخواد کونمو سرخ کن. تو همون حال شلوار خودشم کشید پایین. باورم نمیشد. یهو به کیر گنده افتاد بیرون. یهو ترسیدم. تا حالا کیر به اون بزرگی از نزدیک ندیده بودم. ته دلم آب شد براش. عین نینیا که دنبال سینه مادرشون میگردن خودمو از زیرش کشیدم بیرون و لبامو بردم سمت کیرش. کاملا بی حیا شده بودم و دست خودم نبود. اینبار شاهین بود که فرار میکرد و من کیرشو به دهن گرفته بودم. کیرش خوش عطر بود و بوی شامپو میداد. معلوم بود تازه از حموم در اومده.
شاهین همینجوری عقب عقب رفت و افتاد رو مبل. منم رفتم چند متر عقب تر. پاهاشو باز کرد و کیرش بلند کرد. ۱۸ سانت کیر. درشت و کلفت. بهم اشاره کرد بیا بخورش. منم چهاردست و پا رفت سمت کیرش. چشام تو چشاش بود. کیرشو با دست گرفتم و سرشو بوسیدم. از اینکه بلاخره داشتم کیرشو میخوردم خوشحال بودم. خوشحال ترین آدم دنیا. انگار یه عمره میشناسمش. باهاش راحت شدم. در حالیکه تو چشماش خیره بودم کیرشو کردم تو دهنم. احساس غرور زنانه داشتم. مرد خودمو رام کرده بودم. با دهنم. با زنانگیم. دیگه خجالتی نداشتم. با ولع کیرشو میخوردم. صدای ماچ مولوچم کل خونه رو گرفته بود. از انقباض ماهیچه هاش لذت میبردم. امشب شب ما بود. شب زفاف ما.
من تا حالا کیر واقعی تو کونم نرفته بود و فقط با بادمجون و اینا خودمو باز کرده بودم. واسه دادن دل تو دلم نبود. ولی نمیخواستم زود تموم شه واسه همین اونقد براش ساک زدم تا آبش بیاد و بیشتر منو بکنه.
وسطای ساک زدن بهم گفت ناراحت میشی بهت فحش بدم. گفتم نه. گفت جوووون. جنده کوچولوی خودمی پس. یه لیس بزرگ از کیرش زدم و گفتم اوهوووم.
بعد بیست دقیقه ساک کم کم حس کردم آب شاهین داره میاد. تصمیم گرفتم بخورم آبشو. محکم لبامو دور کیرش حلقه زدم و بالا پایین کردم. یهو دیدم کیرش نبض زد تو دهنم و دهنم پر از آب شد. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم. اوق زدم و یکمش ریخت ولی محکم نگه داشتم که بیرون نیاد. وقتی آروم شد دهنمو باز کردم و بهش نشون دادم. و جلوش همرو تا قطره آخر قورت دادم. قبلا تجربه شو داشتم و آب خودمو زیاد خورده بودم.
اینکه برای اولین بار آب یکی دیگرو میخوردم دیوونم میکرد. لذتبخش بود.
شاهین بدنش عرق کرده بود و ولو شد. منم رفتم دهنمو شستم برگشتم تو بغلش. دستاشو دورم حلقه کردم و کونمو دوباره چسبوندم به کیرش. اونم از پشت پستونمو گرفت و شروع کرد به مالوندن. بازی بازی میکرد. بهش گفتم شاهین میشه منو بکنی. زیر گردن و بوسید و محکم سینمو فشار داد گفت چشم عشششقم. خانومی جنده ی من امشب تو شیکمت دو تا بچه میکارم.
اینو گفت و منو خوابوند. وازلینو برداشت زد به کیرش. سیخ سیخ شده بود و از شهوت داشت میمرد. بدون مقدمه در جا تمام کیرشو کرد توم. جییغ بلندی کشیدم. گفت ناله کن جنده هیشکی نیس به دادت برسه. امشب تا صب میگامت. تحویل سال باید رو کیر من جشن بگیری. آروم شروع کرد عقب جلو کردن. من پاهام رو شونش بود و اون بالا سرم. عرقش میریخت رو صورتم. عرق حاصل از خستگیِ کردن من. بهش گفتم دردشو تحمل میکنم و راحت باش. یهو دیوونه شد. و محکم بغلم کرد که جم نخوردم و با سرعت تلمبه زدنو شروع کرد. هیچ راه فراری نبود. ناله میکردم. چیغ میکشیدم. هیچی حالیش نبود. احساس میکردم کونم حسابی پاره شده. دستمو بردم سمت کونم لمسش کردم دیدم تا ته کرده توم. دستمو آوردم بالا دیدم خونی ام. در گوشم گفت دیگه زن خودم شدی.
بهم تبریک گفت. سرشو اورد پایین ممه هامو بوسید. و گفت امشب مامان میشی. دوس داری؟ منم اشکم درومده بود گفتم آره. کمرش خیلی قوی بود نیم ساعت تموم منو کرد. یهو دیدم ناله میکنه. تو کونم داغ شد. تمام آبشو ریخت داخلم.
من اون شب زن شدم. و شاهین شوهرم.
نوشته: مانی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید