این داستان تقدیم به شما

سلام.اسم من لیلاست.بیست و هشت سالمه..چند وقته یه مشکل خیلی بزرگ دارم که واقعا موندم باید چکار کنم…

***

اتفاقی که برای من افتاد از جایی شروع شد که بخاطر هزینه های دانشگاه دنبال کار بودم.من با مادرم زندگی میکنم که مامانم اسمش لادن هست و ۴۶ سالشه و کارای حسابداری یه شرکت بزرگ رو انجام میداد که برای کار بهش گفتم که با رییسشون صحبت کنه.که خداروشکر احتیاج به منشی داشتن.روزی که رفتم شروع به کار کردم که بعد از یک هفته شدم منشی مدیرکل.اسم مدیرکل مون،حاج اکبر بود که‌ حدودا ۵۸ سالش بود.خلاصه تعریف کنم براتون که یه شب مامان بام صحبت کرد و فهمیدم حاج اکبر از من خواستگاری کرده….. اونم ازدواج دایم.
 
 
منم هم بخاطر مامانم هم بخاطر اوضاع مالی حاج اکبر،قبول کردم.زن حاج اکبر سرطان سینه داشت و چندسال بود فوت کرده،اکبر یه پسر داشت که تازه از خدمت اومده بود و اسمش کامران بود.اکبر منو عقد کرد و عروسی مختصر گرفتیم و منو مامانم رو برد خونه خودش.کامران با اکبر مثل دوتا دوست بودن و با ماهم خوب بود رفتار پسرش.مامانم هم اصلا روی حرف اکبر حرف نمیزد.همیشه به من میگفت شوهر و شانس خوبی گیرت اومده و حواست باشه.اکبر ۵۸ سالش بود ولی کیر بزرگی داشت و عجیب بود که‌ با این سن اینقدر پر انرژی منو میکرد.هفته دوم عروسیمون بود که‌ برنامه ویلا شمال رو ریخت و به مامانم گفت که وسایل جمع کنه که همه با هم میریم.کامران و مامان رفتن به سری خرید کردن قبل حرکت و اکبر منو خوابوند و دوبار ارضا شدیم تا مامان اینا اومدن و راه افتادیم سمت شمال.رسیدیم و مامان یه لیست داد کامران که بره خرید کنه برا یخچال و آشپزخونه.اکبر هم سونا بخار رو روشن کرد و منو صدا زد.
 
 
توی سونا پر از بخار،چشم چشم رو نمیدید.اومد بیرون و صدا زد لادن خانم،مامان اومد و گفت برید سونا خستگیتون در بره منم حوله تمیزا رو بیارم.اکبر رفت و مامان گفت وااای لیلا چکار کنم،نیام زشت نیست.گفتم چرا بابا….این امل بازیا چیه؟توی بخار چیزی معلوم نیست.یه گوشه میشینی.منو مامان رفتیم داخل.با شرت و سوتین نشستیم.صدا ماشین اومد،کامران اومده بود.سونا تقریبا ده متر بود و دو ردیف صندلی داشت.اکبر اومد داخل و مامان دست به دیوار رفت اون سر سونا و اکبر پیش من نشست.سرم رو گذاشتم روی پاش که کیرش رو درآورد داشتم ساک میزدم دیدم کامران اومد داخل،یه لحظه هول کردم که اکبر گفت کامران برو روبرو بشین.سریع پاشدم توی گوش اکبر گفتم مامانم لخته،اکبر یه چشم غره رفت بهم و گفت خجالت بکش،کامران رفت و ما صحبت می‌کردیم و مامان هم با کامران حرف میزدن و سایه شون رو میدیدم.اکبر منو برد با خودش توی حمام کنار سونا….اکبر داشت آماده میشد کون بکنه،بهش گفتم اکبرررررر،یه چیز بگم؟گفت بگو،گفتم که‌ کامران مردی شده برا خودش،اینجور کنار مامانم،ممکنه جوونی باعث شه فشار بیاد بهش و نتونه خودش رو کنترل کنه….اکبر زد زیر خنده،همونجور که از کون میکرد یهو گفت اتفاقا ثواب هم داره.برگشتم سمتش و گفتم مسخره،شوخی بدی بود.اکبر یه چشم غره رفت بهم و گفت دیگه توی این مسیله دخالت نکن.مگه بچه هستن.دلشووووره خیلی بدی گرفتم.زود کاری کردم اب اکبر بیاد و از حمام اومدیم بیرون.تا اومدیم باز توی سونا که بعد بریم رختکن،دیدم سریع مامان و کامران از کنار ما پریدن سمت حمام….

 
 
یه لحظه توی بخار حس کردم مامان سوتین نداشت،اکبر بهم گفت بذارم کوسمو بخوره که من برا مطمین شدن رفتم تا صندلی هایی که کامران و مامان نشسته بودن که از چیزی مطمین شم که برق از سرم پرید وقتی سوتین مامان رو دیدم روی صندلی،برگشتم سمت حمام که اکبر دستم رو گرفت و گفت چته،زدم به دست اکبر و گفتم کامران داره مسخره بازی در میاره….گفتم اکبررررررررر،لادن،مامانمه هااااا.اکبر دست برد سمت بینی اش و گفت هیسسسسسس.در رو باز کرد و داشتیم گوش میدادیم،اکبر هم بغلم کرده بود یهوووووو،وااااااااای خاک بر سرم…..جلو اکبر اب شدم از خجالت وقتی صدا مامان رو شنیدم داشت میگفت……کامرااااان،مگه قرار نبود فقط سوتین در بیاری،الان بابات میادا،یا لیلا میاد زشته باهم اومدیم حمام…..کامران فقط صدا بوسه و خوردنش میومد،اکبر داشت میخندید،مامان هم هی میگفت بخدا شرتم رو در نمیارم…برا یک دقیقه اینا رو شنیدیم از مامان…….نه….نه کامران،بهت اطمینان کردم…..نه…..کامران……خب همینجوری خوبه،…..،آی آی،آخخخخخخخخ،یوااااااااش،که بعدش صدا تلمبه زدن کامران اومد و اکبر منو برد بالا…
 
 
 
منم زدم زیر گریه…..اکبر هم میزد به شوخی….دید خیلی ناراحتم که گفت میخوای صیغه بخونم بینشون…..من بیشتر خجالت زده بودم که مامان گذاشته کامران اینجور بکنه اونو.فکر کردم دیدم حداقل اینجور اینقدر زشت بنظر نمیرسه.وایسادیم یکساعت گذشت دیدیم نیومدن.اکبر و من رفتیم سونا،در حمام رو باز کردیم که با تعجب دیدیم وااای هنوز توی سکس هستن.یه لحظه اکبر گفت تو بمون همینجا،از پشت در کامران رو صدا کرد و رفت توی قسمت حمام،کامران صدا کرد،تا کامران گفت بله،پرسید لادن خانم،کامران پرسید بابا تنهایی،اکبر گفت آره،لیلا بالاست….کامران تا اینو فهمید گفت لادن پیش منه،مامان بدبخت با صدا لرزون گفت آقاااااااااااااااا اکبر،بغض گرفته بودش از خجالت و به اکبر میگفت،کامران حالش بده،هرچی میگم جا مادرت هستم،منو آورده داره اذیتم میکنه.اکبر به کامران پرید و گفت خجالت نکشیدی با زن نامحرم….باید صیغه بخونم…..به مامان گفت صیغه میخونم که این مدت گناه وار نشید.در رو باز کردن اومدن بیرون…….واااای،مامان شرت کامران پوشیده بود و دستش جلو سینه هایش بود.کامران پست فطرت هم برا مسخره بازی شرت مامان رو پوشیده بود…..تمام گردن و سینه ها مامان کبود بود.اکبر صیغه رو خوند و مامان و کامران گفتن قبلتم،مامان به اکبر گفت زشته جلو دخترم….چی بهش بگم…..
 
 
اکبر هم به مامان گفت لیلا فهمید کامران زوری اومده سمتت و حالا هم که زن و شوهر هستین که اکبر پشت کرد بهشون داشت نیومد بیرون دیدم کیر کامران که درش آورده و باز مامان رو برد حمام.داشتم لوازم شام رو میچیدم،دیدم کامران اومد بالا و یه لیوان شربت خورد،دیدم مامان نیومد…..آروم رفتم طبقه پایین سمت سونا و حمام…… که……بمیرم برا مامانم…..نمیتونست پاهاش رو جمع کنه…..اعصابم خورد بود ولی خواستم جور دیگه نشون بدم و زدم به شوخی و خنده و به مامان گفتم حال عروس خانم چطوره،دیدم بغضش ترکید و آروم گریه کرد و معذرت خواهی کرد و گفت فکر نمیکردم باباش توی سونا باشه و این کارو کنه.بعد بهش گفتم حالا که صیغه شدین،با حالت گریه و خنده گفت مامان برام بلیط بگیر برم تا پسرت منو نکشته،این که‌ سیر نمیشه….خندم گرفت و رفتیم بالا.اکبر بیشرف هم سر سفره شام دوتا سکه کادو داد مامان و با به لحن گفت مبارکه که مامان از خجالت داشت میمرد.از همون جا کامران پررو تر شد.یه موردی پیش اومد که اکبر باید حتما حداقل برای دو سه ساعت برمیگشت تهران و کارش رو انجام میداد و باز برمیگشت شمال.شبانه راه افتاد که هرچی خواستم باش برم نذاشت.ساعت ده بود که‌ رفت.من و مامان نشسته بودیم پای صحبت،کامران بیرون بود،با خجالت از مامان پرسیدم کامران دیشب چش بود داد زد که مامان گفت خاک بر سرم،فهمیدین،گفتم اره…

 
مامان پرسید اکبر بیدار شد،البته اکبر بیدار شده بود و قربون صدقه پسرش میرفت که سر خودش رفته،ولی به مامان گفتم نه اکبر خواب بود….که مامان گفت دوشبه کامران مست میکنه و پیله شده بود از پشت که دیشب حریفش نشدم.از اینکه کامران چطور توی سونا راضیش کرده بود پرسیدم که فهمیدم چند وقته دور از چشم من به لادن میگفته مامان،مامان ساده من هم توی سونا سر گذاشته روی پاش که کامرانم بدون شرت و کیرش باعث شده مامان یه حالی شه و جلو کامران نگیره….خلاصه توی همین صحبتا بودیم که ساعت سه شد،کامران اومد،یکم غذا دادمش….دست مامان رو گرفت و برد توی اتاق…..منم دراز کشیدم…..فهمیده بودم مست کرده باز.نمیدونستم مامانم راضیه یا بخاطر من چیزی نمیگه…..توی همین فکرا بودم دیدم چراغ اتاق روشن شد،وقتی برگشتم فکر کردم خواب میبینم…..مثل سیخ نشستم روی تخت،کامران بود،لخت با کیر شق…..کیرش دو برابر اکبر بود…..آروم توی همون حالت مستی گفت کاندوم داری؟من که خشک شده بودم،دست بردم زیر گل میز کنار تخت و دو سه تا کاندوم دادمش.از اتاق رفت بیرون….من هنوز هنگ بودم….به خودم گفتم مسته و نفهمیده و یه لحظه نگران مامان شدم….رفتم دیدم در اتاقشو نبسته….لادن خانم رو دیدم داره ساک میزنه…..یه لحظه گفت کامران دراز بکش،اون هم مست،افتاد و دیدم مامان خانم ناقلا با کوس نشسته روی دهنش و کامرانم میخوره.باز کیر کامران رو دیدم وقتی مامان داشت مینشست روش،خودم داغ شده بودم.رفتم روی تخت و ساپورت رو دادم پایین و دست گذاشتم توی شرتم که نفهمیدم کی خوابم برد دیدم سر و صدا میاد.پاشدم….دیدم صدا مامانه،اینقدر از کون کرده بوده که صدا مامان دراومده،سریع رفتم و مامان رو فرستادم دستشویی و برگشتم کامران رو ببرم زیر دوش ولش کنم.کیرش سرخ شده بود و  باد کرده بود…
 
برا مامان گریه ام گرفته بود،یه لحظه دیدم کامران خم شد طرف من،حواسم بود نیفته روی زمین،یهو توی یه چشم به هم زدن دیدن ساپورت پام نیست.تا خواستم بفهمم چی شده،دیدم نفسم بند اومده و کامران از پشت چسبیده بهم و کیرش تا زیر سینه هام میاد و میره.با هر تلمبه،من یه آخ بلند میگفتم که مامان فهمید قضیه رو و هر چی در حمام رو زد،من که نا نداشتم تقلا کنم،اونم داشت مثل بنز کوس میکرد.منم دوش رو باز کرده بودم شاید به خودش بیاد،به خودش اومد ولی خواست از دلم در بیاره شروع کرد کوس خوردن.بقول مامان میگفت وقت نمیشد مال تو رو بشمارم،خیلی ارضا شدم…..از حمام زد بیرون که مامان اومد منو برد اتاقم و خوابید پیشم.بهش گفتم به اکبر میگم،مامان اصرار میکرد نگو و من عصبانی.فردا اکبر شب راه افتاد و مامان و کامران طبق معمول،منم دراز کشیده بودم که موبایلم زنگ خورد ساعت سه شب.برداشتم دیدم یه شماره ناشناس،جواب دادم دیدم پرسیدن شما افای اکبر…..میشناسید.؟گفتم زنش هستم که آدرس بیمارستان رشت رو داد و ما تا رسیدیم فهمیدیم اکبر تصادف بدی کرده و ضربه مغزی شده و توی کما است.دوهفته این وضع ادامه داشت تا اکبر هم به رحمت خدا رفت.
 
تا چهلم درگیر مراسمات بودیم و کامران هم خیلی داغون شده بود.مراسم چهلم تمام شد و کامران یک هفته توی شرکت میخوابید.حتی از مامان پرسیدم،کامران چشه،که فهمیدم اصلا پیش مامان هم نرفته…..توی مراسم جالب بود جلوی همه منو مامان لیلا صدا میزد.من اون کاری که بام کرده بود رو دیگه فراموش کرده بودم.تا مامان یه روز اومد و گفت کامران میخواد توی مسجد دهات که زمین و ویلا دارن مراسم بگیرن و منم استقبال کردم.راه افتادیم رفتیم ویلا…..من بیاد اکبر سونا رو روشن کردم و خودم تنها رفتم سونا که کامران و مامان اومدن….پیش هم نشسته بودیم که کامران و مامان داستان صیغه ای که اکبر خوند رو تعریف میکردن،هم خنده هم گریه دیدم انگار مامان دستش توی شرت کامرانه.من روم رو کردم اونور که مامان رفت حمام و کامران رو صدا کرد دیدم کامران روبروم ایستاده داره گردن ام رو میماله،چشمام رو بستم،باز کردم واااای باز کامران کیرش رو درآورد،پریدم عقب،بهش گفتم بخاطر بابات،هر کاری کردم ول نکرد و مامان صدا کردم،تا مامان اومد دیگه کامران روم بود…..

 
مامان اومد هر چی قربون صدقه کامران رفت ولی کامران بهش با حالت تشر گفت برو حمام.دیگه بدم نمیومد،به مامان اشاره کردم بره…..بعد یکی دوساعت بیخیال من شد….اکبر رحمت خدا رفته ولی الان چندماهه،کار کامران شده کردن منو مامانم.وضع مالیش عالیه،هوای ما رو خیلی هم داره ولی مامانم میگه هفته گذشته که رفته بودن شمال،دوتا عمه هاش و زن عمو کوچیکه اش اومده بودن ده میلیون قرض بگیرن،به بهونه صحبت در مورد مشکلشون بردشون حرف بزنه باشون،عمه کوچیکه اش منو کشیده کنار که میشه بریم اون اتاق ببینیم از پنجره که چی میگه زن عموش،تا گردنبند گذاشته گردنش،برش گردونده شلوارشو داده پایین،عمه کوچیکه دویده پیش خواهرش و گفته مامان الان شر میشه،هر چی به خواهر بزرگه گفتم نه بابا،کامران منظوری نداره،عمه اش هم گفته معلومه!بردم دوتاشون دیدن داشته زن عموهه رو میکرده،عمه بزرگه اش گفته من رفتم نگاه نکنیدا.مامان گفت داشتم شاخ درمیاوردم،به کامران گفته آخه اون عمه ات هست،خندیده گفته من از چهارده سالگی پول میدم عمه هام و میکنمشون.رفتیم با مامان دفتر یه دکتر روانپزشک،باور نکرده،کامران رو بردیم که گفته زن بابام رو دوست دارم.منم حریف کردن اون نمیشم.از طرفی میبینم مامانم رو هم میکنه ولی نمیتونم از این خونه برم.از طرفی تحمل کارا کامران رو ندارم.رفتم دفتر یه وکیل و به عنوان محرم،قضیه رو بهش گفتم.برا پسفردا نوبت داد باز رفتم اونجا که نفر اخر رفتم داخل که نزدیک بود وکیله منو بکنه.از ترس برگشتم خونه و فعلا باش میسازم.ولی گیر داده بچه میخواد ولی دیگه تحمل ندارم…
 
 
نوشته: لیلا پول پرست

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *