این داستان تقدیم به شما
زیر آسمان خاکستری رنگ مرد جوان تا روبه روی آپارتمانی که آدرسش را روی کاغذ یادداشت کرده بود می رسد . چندتا دنده خالی میکند و موتور را خاموش می کند . کمی باد می وزد و پلاستیک کوچک در دستش خش خش میکند .
روبه روی ساختمان می ایستد . یک بنای بلند با پنجره هایی با شیشه های رفلکس آبی که حالا انگار کسی سیاهشان کرده بود و سیاه بودند . ساختمان رد باران های سال های گذشته روی دیوارهای بیرونی آن پیداست . خطوط زرد کثیف و کلفت که مثل نقشه ای از مرزهای کشورها یا استان هاست . و در گوشه ها و نزدیک به لبه ی پنجره ها کثیفی و گرد و خاک آب خورده نقوش سیاه و نامشخصی ساخته است . یک آیفون ارزان قیمت توی دیوار فرو کرده اند .
.زنگ شماره ی سه را می زند …
-بله؟
-سفارشتون رو آوردم
-چه سفارشی ؟
-پیتزا
-پیتزا نخواسته بودم
-مگه شما اشتراک سیصد سیزده نیستید؟
-نه . سیصد وسیزده.نه . من اصلا اشتراکی ندارم .
-آ….. .
-خدانگهدار
با صدای قِرِچْ صدا قطع می شود . مرد جوان سیگاری آتش می کند . توی تلفن همراه کوچکش شماره ای میگیرد .
“سلام . داوودم . بزن این سفارش آخری رو چک کن آدرسشو بهم بگو دوباره ”
در سکوت سیگار می کشد.ابرها توی آسمان شکمشان باد کرده و تیره شده اند . مرد جوان سیگار به دست ابرهارا نگاه می کند . منتظر است . “عجب . اینکه میگه سفارش نداشته . ”
سیگار را پایین می گیرد. صدایی توی شکم آسمان بلند می شود . چندتا سنگ کوچک را با نوک کفش های کهنه اش شوت می کند.
” خب می گی چیکار کنم الان ؟ ”
سیگار را به دهانش می برد.تاکمر سیگار می سوزد .
” باشه ”
تلفن را توی جیب شلوارش فرو می کند . راه می افتد می رود سمت آیفون ارزان قیمت روی دیوار . زنگ سه . می فشارد . زیر انگشت های سبزه و تیره اش .
– بله ؟
-ببین خانوم من الان زنگ زدم گفتن پیتزا سفارش دادید .
-باورکنید آقا من غذا درست کردم خودم.چرا پیتزا سفارش داده باشم ؟
-شما اشتراک دارینآخه .
صدا خرخری می کند و قطع می شود . مرد صدای رئیسش را به یاد می آورد.تلفنن را وسط حرف زدن با همکارش گرفته بود و خیلی سرراست و صریحگفته بود پیتزا را بدهد و زودی برگردد وگرنه کارش را از دست می دهد . بعد به یاد یک کاناپه ی خیس در باران می افتد که به یاد نمی آورد کی و کجا آن را دیده بوده . به اطراف نگاه می کند . ردیفخانه ها با فاصله ی پنج دقیقه ای از شهر ساخته شده اند . در اطراف بیابان های قهوه ای رنگ و بی آب و علف تا نزدیک آسمان پیش رفته اند . باران شروع می شود . اول دانه های زیبا . دانه های آرام و بی خطر . بعد شدت می گیرد. مرد خودش را زیر سایبان کوچک سردر فلزی آپارتمان پناه می دهد .موتورش زیر باران شسته می شود و می بیند که چطور دانه های باران با بی تفاوتی روی زین براق موتور سر می خورند . اندوهی بی دلیل قلبش را پر می کند .ناگهان صدایی از آیفون بلند می شود. یکنفر چیزی میگوید و زود هم صدا قطع می شود . مرد بنظرش آمده بود که صدا چیزی شبیه به « الان میام .» یا « اومدم واسا» گفته باشد . خیلی زود در فلزی پشت سرش باز می شود. دختری جوان پول را به مرد رد می کند . مانتو پوشیده. لب هایش باریک و چشمانش درشت است.پای چشم اش از بی خوابی سیاه شده و کیست های کوچک زیر چشمش کمی پف کرده . ..
-ببخشید . معلومه خسته اید . ولی واقعا گفتن به من این اشتراک پیتزا خواسته . اگه پیتزا رو نگیرید از من اخراجم می کنن .
زن لبخند زورکی ای می زند . آرام است . مرد دوست دارد به او بگویید که دلش می خواهد بغلش کند .نمی داند این فکر از کجا به ذهنش خطور کرده است . وقتی خداحافظی می کنند باران هنوز می بارد . موقع حرف زدن با زن حتی شدتش بیشتر هم شده بود . زن زیر سایبان توی حیاط با اطمینان از خیس نشدن در آرامش تمام حرکاتش را کرده بود . قبل از بستن در مرد برمی گردد .
-ببخشید
-بله
-میشه من توی خیاط خونه اتون زیر این سایبون واسم تا بارون بند بیاد؟!
– باشه بیا .
بعد سری تکان داد و در را بیشتر باز کرد.
– موتورت از این میاد تو؟ تنگ نیست؟
– میارمش داخل نمیخواد در پشتی رو باز کنین. همین بهتره .
– باشه یکمی اینور اونورش کن میاد تو .
موتور را زیر سایبان می گذارد . زن خداحافظی می کند و می رود بالا . قبل از رفتن تعارف می کند که بیاید بالا و ناهار بخورد . زن مهربانی است .
پنج نخ سیگار می کشد . ششمی را توی دهان گذاشته بود که زن دوباره باز میگردد . زیر باران می ایستد .نمی آید زیر سایبان.با همان پاکت پیتزا.همان لباس ها. ده دقیقه ای می شد که خداحافظی کرده بود و رفته بود . مرد جوان نگاهش می کند . «چرا اینقدر قشنگه» .تو ذهنش در کثری از ثانیه هزار فکر میگذرد . زن پاکت پیتزا را معصومانه در دستش نگاه داشته است . زن می پرسد پیچ گوشتی دارد یانه . مرد جوان و زن تا طبقه ی یک میروند ومرد جلوی قفل در زانو می زند . زن نگران است . می گوید باد باید در را بسته باشد . « هرچی هم در می زنم شوهرم در رو باز نمی کنه . گمونم خواب رفته . ولی می ترسم رفته باشه حمومی چیزیو یچیزیش شده باشه. » مرد جوان پیچ های قفل را باز می کند . بعد بلند میشود و قفل را از جا میکند . در حالا مثل در های خانه های بی در وپیکر روی لولا می چرخد و باز می شود . « آقا میشه بامن بیاید تو ؟ می ترسم اتفاقی افتاده باشه . خواهش می کنم منو تنها نذارید » . مرد صبورانه لبخند می زند . باهم داخل می شوند . خانه وسایلش کامل است . مشخص است سه چهار سالی می شود که توی این خانه اند . مرد می پرسد می تواند سیگار بکشد یا نه . زن قبول می کند . مرد جوان سیگار را روشن می کند و انگار که واقعا دنبال یک جسد یک مرده و یک لاشه ی بو کرده بگردند پاورچین پاورچین داخل سالن خانه قدم برمی دارند. زن برمی گردد و چشمان ترسیده اش را به مرد جوان نشان می دهد . بالشتکهای پای چشم هاش که پف کرده اند و بی خوابی از سر وروی زن می بارد مرد را دوباره غافلگیر می کند و احساس ترحم دلش را مملو می کند . بعد خیلی ناگهانی صدایی که هیچ فکرش را نمی کردند به گوششان می رسد …
هردو سر جا میخکوب می شوند. صدا از اتاق خواب زنو مرد آمده . دوباره تکرار می شود و صدایی زنانه از ته دل آه می کشد . مرد نمی داند چرا احساس بدبختی می کند . دستش را می برد جلو و دست زن را میگیرد و می کشدش عقب . «بهتره نریم تو و نبینی » . زن ماتش برده . برمیگردد و به صورت مرد جوان خیره می شود . بیرون از پنجره باران شدید تر شده . یکنفر آوازخوان از زیر پنجره تو کوچه رد می شود و صدای خواندنش تا داخل می آید . « اما کِی ؟ یعنی در روخودش ….؟ …وای … پیتزاهم خودش ……؟» بعد انگار که ناگهان جسد عزیزترینش را دیده باشد دستانش را برای نترکیدن گریه در آن جلوی دهانش می گذارد و به صورتش فشار می دهد .انگار گریه و مصیبت را با کف دست هاش به پس می راند . دهان زیبایش پشت دست هاش پنهان میشود . دستانش را برنمیدارد . دست چپ کمی بعد پایین می آید ولی دست راست روی دهانش میماند .
چشمانش گشاد تر می شوند و باورش نمی شود . مرد را نگاه می کند . بعد در اتاق را بعد باز مرد را . صدای آه بلندتری کشیده می شود و بعد صدای مردانه ای هم می آید که در آن به زن می کوید چطوری بخوابد . زن بی آنکه دستش را از دهانش بردارد می رود جلو و در را هل می دهد . در تا نزدیک دیوار عقب میرود . یک زن چهاردست و پا شده و صورتش را به تخت خواب چسبانده . صورتش با بدنش تفاوت رنگ دارند . مردی نسبتا جوان و کمی چاق با حرارت مشغول تلمبه زدن کیر سیاهش توی تن زن است و کس زن سیاه وکثیف بنظر می رسد . مرد متوجه حضور آن ها نشده . زن شده . صورتش به سمت در اتاق است . غرق در شهوت و زیر سلطه ی مرد است ونمی تواند مرد را از گاییدن باز دارد .مرد جوان می دود جلو و زن مرد را از پس افتادن نجات می دهد . وقتی که مرد جوان دست زن را میگیرد و سعی می کند با خودش ببرتش زن از ته دل جیغ می کشد . انگار قدرتش را باز یافته دستش را از جلوی دهانش برمیدارد ومرد جوان آنموقع متوجه می شود که دست زن داشته جلوی بیرون آمدن چه چیزی را میگرفته است . بعد باز دستش را جلوی دهانش سد می کند. انگار که از راه دهانش ممکن است همه چیزش بیرون بریزد و زندگی اش به پایان برسد .مرد کیرش را از کس زن بیرون آورده و پتویی را چنگ زده و ترسیده آنسمت تخت ایستاده و خیره به زن نگاه می کند . زن مرد جوان را که نگهش داشته پس می زند و داد می زند . « با این ؟ با این گدا گشنه ی کولی؟ » و به زن کولی اشاره می کند.
مرد فقط با چشمانی گشاده زن را نگاه می کند . نمیتواند توی ذهنش وقایع را به هم بچسباند . زن مرد به کولی نگاه می کند . مرد جوان ایستاده جم نمی خورد . کولی تند تند لباسش را می پوشد . می گوید ببخشید خانم رفیعی و بلند می شود برود . خانم رفیعی یکی می خواباند توی گوش زن . زن هیچ نمی گوید و فرار میکند .
-حالا می دونی چیکارت می کنم احمق بی شعور ؟ یادت میدم زندگی رو . زن برمی گردد. مرد جوان را نظاره می کند .« منو با خودت می بری؟»
باران بند آمده بود که راه افتادند . بر ترک موتور زن صورتش را به کمر مرد جوان چسباند و مرد اندوهی شبیه بارانی در جنگل توی دلش باریدن گرفت .
موتور را روبه روی ساختمانی که آجرهای قرمز رنگ دارد متوقف می کند . خانه اش توی این ساختمان است .یک واحد کوچک که یک سالن کوچک و یک اتاق دارد با کمترین وسایل خانه . همان ها هم درب و داغان و کهنه . کلید درب حیاط و کلید در واحد را جلوی زن می گیرد .زن کلیدهارا با شرم از مرد می گیرد .
-ساعت ده شب میام خونه. برات پیتزا می فرستم اینجا . بعد میام صحبت می کنیم . هرچقدر خواستی می تونی اینجا بمونی . برو بالا و سعی کن چندساعتی بخوابی . به اون شوهرت هم فکر نکن .
-زودی میای؟
-ده شب . اگه تونستم زودتر میام …
بعد سیگارش را به زن رد می کند. زن با پاکت سیگار و لباس های نم دارش می رود تو .زن قبل از خداحافظی یکی آتش می کند و برای مرد جوان دست تکان می دهد . مرد حس می کند زن شدیدا زیباست.
نوشته: کایوگا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید