این داستان تقدیم به شما
سلام به همه
اسم من یاسر هست و مادرم زهره
مادرم وقتی چهارده سالش بود زن دوم پدرم شد که سنی ازش رفته بود
مادرم وارد خونه ای شده بود که بچه های پدرم از مادرم بزرگتر بودن واسه همین پدرم یک خونه براش گرفت
توی شهری که مابودیم این جور ازدواج ها خیلی رسم هست و اتفاق میفتاد،البته شهر که چه عرض کنم یک روستای بزرگ
سال بعدش من دنیا اومدم
پدرم خیلی با سیاست بود و زن اول و بچه هاش خایه نداشتن رو حرفش حرف بزنن
وقتی که من دنیا اومدم تمام سهم ارث رو مشخص کرد و قانونی به نام زد ولی شرط واگذاری رو بعد مرگ گذاشت،هر دو سه سال یک بار هم اگر مالی اضافه میکرد تقسیم میکرد
پدرم به من مادرم میرسید و برخلاف بقیه بچه هاش گذاشت درس بخونم،باشگاه برم،امکانات خوبی برام فراهم کرد ولی هیچ وقت رابطه گرمی نداشتیم
همه دار ندارم مادرم بود، ولی منم در اون شهر تقریبا روحیات مردهای دیگه رو داشتم کلا زن رو خیلی پایین میدیم،البته زنها دخترها هم چون در این شرایط بزرگ شده بودن این مسئله رو طبیعی میدین و مشکلی باهاش نداشتن
هیجده سالم شد و پدرم با پارتی پول منو معاف سربازی کرد
ولی چندماه بعدش فوت کرد
دایی من مثل کوه پشت ما در اومد و تا قرون آخر سهم ارث ما رو گرفت ولی بچه های زن اول کینه بدی از منو مادرم گرفتن
واسه همین دایی من خونه و هرچی به نام مادرم بود فروخت ما رو آورد کرج
توی شهر خودمون واسه اینکه حوصله مادرم سر نره و کمتر غر بزنه بابام واسش یک بقالی کوچیک گرفته بود که ماست،سرشیر، شوینده این چیزها میفرخت و منم بعضی وقتها کمکش میکردم
توی شهر خودمون با اون پول که با ما رسید میتونستین بهترین خونه بخریم ولی توی کرج یک خونه شصت متری یک مغازه کوچیک لبنیات هم باز کردیم
دایی منم که بازنشسته بود و خودش هم ساکن کرج به ما کمک کرد
بعد شش هفت ماه کلا افتادیم روی روال
انگار نه انگار گذشته ای داشتیم
زهره مادرم یک زن متوسط،سبزه،با اندامی متوسط بودش
کلا یک آدم معمولی
وقتی کرج اومدیم زندایی و دختر دایی ام به مامان زیاد سر میزدن
باهم پچ پچ میکردن و مامانم سرخ سفید میشد
بعدها دایی با زبون بی زبونی بهم گفت مامانت جوون هست و بهتره ازدواج کنه
با اون تفکر عصریخبندانی که من داشتم شدیدا مخالفت کردم گفتم اول سر مامان میبرم میزارم رو سینه اش بعد خودم میکشم
دایی ام یک کتک مفصل بهم زد،اگر پسر دایی ام و دامادش نبودن به خاطر این حاظر جوابی استخون سالم تو تن من نمیذاشت
منم جرات نداشتم جواب داییم بدم چون کوچکترین بی احترامی به دایی ام باعث میشد پسردایی هام گردن منو مثل چوب خشک بشکونن
ولی همین دعوا باعث شدش،کلا قضیه ازدواج کنسل بشه تا من یه مدت اینجا زندگی کنم و باورهام عوض بشه
من باشگاه میرفتم با چندتا دوست جدید اشنا شدم
از اونهایی که شوخی خارمادری راحت باهم میکنن ولی بامن اصلا نمیکردن
واسم جای تعجب داشت ولی کم کم برام عادی شدش
وضع مالی ما بهتر شدش و هم برای خودم و هم مامان یک گوشی هوشمند خریدم
بهش یاد دادم چه کار کنه
اون زمان تلگرام فیلتر نبود،اینستا تازه اول راهش بود
وقتی وارد این فضا ها شدم انگار دنیای جدیدی جلوم ظاهر شدش
مامان زهره هم مثل من بود،
چندروزی بود که حین کار تو مغازه متوجه شدم رفتارش طبیعی نیست نمیدونم چم شده بود که رفتم دوربین مغازه رو چک کردم
باورم نمیشد،
متوجه شدم وقتی نبودم یک پسری که چهار پنج سال از من بزرگتر بود حدودا بیست پنج ساله اومده مغازه و داره با مامان لاس میزنه
کرکره مغازه نیمه بود
مشخص بود اولین برخورد اونها هست و مامان داشت با اکراه مقاومت میکرد
معلوم بود ملاقات اول اونها هست به هر زحمتی بود مامان چندبار بوسید و از روی لباس با سینه هاش ور رفت
وقتی دست کرد لای پای مامان ،زهره انگار بیهوش شدش
شول شول شده بود ولی خودش جمع کرد
با دفتر حساب زد رو سینه اون پسر و با حالت گریه ازش خواست بره
فیلم دروبین صدا نداشت
وقتی اون پسر رفت دیدم مامان پشت دخل کف زمین نشسته زار زار گریه میکرد
دلم واسش سوخت
واقعا دلم براش میسوخت
از یک طرف مبخواستم اون پسر پیدا کنم خونش بریزم
از طرفی میدونستم آبروریزی میشه و وضع از این هم بدتر میشه
تا شب بارها بارها فیلم نگاه کردم
بیست سالم بود توی اوج شهوت
میشد دید که زهره از همه تنش داره آتیش میباره
ولی ترس باعث شده همون یکم لذت کوفتش بشه
شب موقع شام دووم نیاوردم
بهش گفتم: مامان میدونم دوست پسر داری،فیلم تو اون پسره توی مغازه دیدم،نمیخواد انکار کنی،واسه ابروی خودمون دایی تمومش کن،وگرنه میدونی چی سر خودت من میاد!! از این به بعد گوشی خودت نمیبری، همون ساده استفاده کن،
مامانم مثل گچ سفید شده بود،ریز داشت گریه میکرد داشت میرفت سمت گوشی اش بهش گفتم دستت بهش نخوره
بعد شام مامان رفت توی آشپزخونه
تمام گوشی اش برانداز کردم
دیدم یک پسری توی گروه تلگرامی بهش پیام داده بود و بعد از یک ماه تلاش اخر مخ مادرم زده بود
البته مادرم هیچ عکسی از خودش توی پروفایل نداشت ، پسره خیلی زبون باز بود و ساعتها با مادرم چت میکرد
مادرم خیلی مقاومت میکرد ولی کم کم نرم شدش چت سکسی شروع شد!!
کار به جایی رسید که پسره عکس فیلم کیرش برای مامان فرستاد ،مامان هم براش چندتا عکس بی صورت و با لباس خونه بهش داد ولی سراخر عکس لخت و کوس کونش هم داد
توی حال بودم و داشتم صدای گریه مامان میشنیدم
یک ساعتی طول کشید تا همه چی رو خوندم
بعد اتفاق مغازه بین پسره و مامان دعوای سختی سر گرفت و مامان تهدیدش کرد اون بچه هم جفت کرد دیگه پیام نداد
تقریبا همه چی تموم شده بود
رفتم آشپزخونه،دیدم از ترس داره جونش بالا میاد،انتظار هر کاری ازم داشت
بالا سرش بودم! دلم واسش کباب بود،
توی چت هاش از بدبختی هاش نوشته بود
از ظلم هایی که بهش شده
از جوونی که تباه شد هیچی ازش نفهمید
از چیزهایی گفت که من پسرش خبر نداشتم
شایدم داشتم ولی به روی خودم نمیاوردم
کلا چت زهره با اون لاشی بیشتر شبیه یک مرثیه بود
عین بچه ها خودش جمع کرده بود منتظر بود بزنمش! مادرم منتظر بود که پسرش اون رو کتک بزنه،
نشستم جلوش بغلش کردم
بغض هر دوتای ما ترکید،حرفی نمیزدیم ولی گریه امون ما رو بریده بود!
اون شب در سکوت گذشت فرداش توی مغازه وقتی که خلوت شد
حرف باهاش باز کردم،
گفتم مامان تقصیر منه که نزاشتم ازدواج کنی،نباید اینکارو میکردم!
اونم انگار یک حرفی تو گلوش گیر کرده باشه گفت: مامان فدات بشه،اون روز خدا خواست مخالفت کنی،دایی ات یکی رو واسه من لقمه گرفته بودن که به ظاهر همه چی اش درست بود،هم طایفه خودمون بود ولی بعد مشخص شد یک عوضی هست واسه پول میخواد زنش بشم! دایی ات هم فهمید میخواست واسه اون روز که دست روت بلند کرد بیاد حلالیت بگیره ولی پسر دایی هات نزاشتن چون گفتن هنوز بچه ای،وقتی بزرگتر شدی بهت میگن
من: دم دایی گرم همیشه حواسش به ما هست،ولی خوب اینجور واسه تو هم سخته سی پنج ساله هستی ولی خیلی جوونتر نشون میدی،تر تازه! میخوام بگم اگر کسی به درد بخور پیدا شد زنش بشو
من مخالفتی ندارم
مادرم داشت هاج واج نگام میکرد،البته حق هم داشت زندگی تو شهر بزرگ باعث شد دیدم به زندگی عوض بشه
مادرم: چی میگی تو یاسر، واسه دختر عین پنجه افتاب شوهر پیدا نمیشه مخصوصا توی این شهر در ان دشت،اون وقت واسه من پیدا بشه؟ تازه اونم به دردبخور؟ نکنه انتظار داری یک پسر شناسنامه سفید،سالم،تر تمیز، که دستش به دهنش برسه بیاد منو بگیره؟ چندتا اومدن که سنشون قد بابای مرحومت هست بلکه بیشتر، اونها زن نمیخواستن کلفت میخواستن اخر عمری جمع جورشون کنه،،،دلت خوشه پسر،ولمون کن بزار به بخت خودم کنار بیام! عشق عاشقی از من گذشته،
دیدم باز میخواد گریه کنه که دوباره بغلش کردم
کلا توی این چندسال وقتی بابا فوت کرد و دیشب بود که زهره رو اونجور محکم بغل میکردم
کمی آروم شدش به کاراش رسید ولی از اون روز به بعد خیلی بیشتر باهم حرف زدیم درددل میکردیم،گوشی اش هم بهش داده بودم
رابطه من وزهره خیلی نزدیک تر شده بود
تا یک روز که با دوستام تصمیم گرفتیم بریم یه جا بشینبم عرق بخوریم،قبلا فقط با یکی دوتا از اونها میخوردم ولی اون روز چند نفر دیگه هم بودن،میشه گفت پارتی بود! یکی از هم باشگاهیی ها که رفیق خوبم بود بهم گفت یاسر اینجا که میریم همه بی چاک دهن هستن توی مستی اگر شوخی بد کردن به دل نگیر
به حرف اونها یک سانت دامن خارمادر ما بالا پایین نمیشه ،در کل مبخوام بگم سفت بازی در نیار… به فرزاد گفتم:باشه داداش تو هم اینقدر زیرپوستی باکلاس بودنت تو سرم نزن!فهمیدم که اوپن مایند هستید،
باهم رفتیم اون مهمونی و برخلاف انتظارم یک مهمونی عالی بود،دختر پسر
هرکی هم دست دوست دخترش گرفته بود آورده بود البته بودن زنهایی که کمی سن بالاتر بودن
به قول دوستم اونها معتاد میلف هستن، عاشق زنهای جاافتاده میانسال
جالب اینجا بود که بیشترین احترام و جلب توجه در مجلس همین زنهای باتجربه داشتن، البته از مهارت اونها در جلب توجه نباید گذاشت
دخترهای جوونتر با اونکه میخواستن خودشون بی توجه نشون بدن ولی مشخص بود دارن جر میگیرند
منو فرامرز چندتای دیگه سیاه مست رفتیم توی باغ نشستیم،عین کوسخول ها به ترک دیوار هم میختدیم
از خاطرات گفتن اونها داشتم جر میخوردم،شوخی های مادری خواهری صدتا یک قرون! یهو یکی از اونها جدی به فرامرز گفت:داداش امشب به خواهرت سلامم برسون بگو بابت کون دادن دمش گرم،عجب کوس کونی داره ماشالله!خواهر جنده ای هستی که نگو،
فرامرز هم با شوخی خنده جوابش داد،اون یارو اومد کنار فرامرز نشست و چندتا از چتهای خودش خواهرش نشونش داد تازه دوزاری ام افتاد یارو جدی جدی خواهرش داره میکنه،که هیچ فرامرز هم میدوته و مشکلی نداره
فرامرز: کوس آبجی من به مامانت رفته ،وقتی داری میکنی اش فکر کن مامانت گاییدی
پسره: اخخخ پسر اگر مامانم پایه بود همین امشب میکردمش،لعنتی نمیدونی چه آتیشی هست یه بار خواستم بکنمش حشری اش کردم ولی دقیقه نود پا نداد،فرامرز من اخر مامانم میکنم بیین کی گفتم
اون دوتا کنار من نشسته بودن و اروم داشتن راحت از کوس کون خار مادرشون مبگفتن تخم چپشون نبود حتی عکسای اونها رو به هم نشون میدادن
اون پسره روش به من کرد گفت:داداش شرمنده حواسم به شما نبود از بس این مادرجنده داره کاسبی خواهرش میکنه،
کوسکش هست دیگه جدی اش نگیر
فرامرز: داش یاسر غریبی میکنه
پسره:داداش از خودت بگو،
منم گفتم با مادرم زندگی میکنم و پدرم فوت کرده
فرامرز با خنده گفت:داداش ما با بیوه سر میکنه
فرامرز البته بعد حالیش شد چی گفت کمی ترسید خیلی مست بود
منم گفتم: یک بیوه غرغرو هرکاری میکنم شوهر کنه بره خونه کنم مکان نمیشه که نمیشه
فرامرز اون پسره دیدن من راه افتادم سر شوخی باز کردن،کلا ده بیست نفری توی باغ نشسته بودیم هرکی تو حال خودش
پسره:داداش شوهر خواستی من درخدمتم سه شماره حل میکنم
فرامرز: کسشر میگه ،پسرم به حرفاش توجه نکن،هرچی میخوای به بابا فرامرز بگو، ای جووون چه پسر رشیدی دارم!!
من: والا این مامانم اونقدر سفته که نمیدونم چطور به بابام داده و منو پس انداخته
پسره:داداش من دکترای میلف بازی دارم جوری بکنمش من تو فرامرز سه شیفته باید بکنمیش
هیچی دیگه بحث به اینجا باز شدش حرف رفت روی کوس کون مادر خواهر هم دیگه و گفتن حرفهایی که بیشتر بوی واقعیت میداد،مثل سکس فرامرز با خواهر بزرگش که متاهل هم بود و اون پسره هم یکبار کردش،یا اون پسر که چندتا عکس یواشکی از مادزش گرفته بود البته با اون تیپی که جلوی پسرش مینشت حدس من این بود که اونم مادرش گاییده
اون شب دیر وقت رفتم خونه
فردا جمعه بود تا لنگ ظهر خوابیدم
زهره میدونست کجا رفته بودم ولی گیر نمیداد، یکم تفریح حقم بود
اونم واسه اینکه تنها نباشه رفته بود خونه دایی
ظهر صدام کرد تا نهار بخورم،چشام که باز کردم حرفهای دیشب مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد شد
ترکیبی از خشم،شرم،بیخیالی،تهی بودن داشتم
کلافه کلافه شده بودم،
زهره وقتی خونه بود کلا لباس پوشیده میپوشید، یک جور عقیده بود
فکر اینکه فرامرز با خواهرش سکس میکنه
اون پسر با مادرش
یا حرفهایی که زدیم مثل زنگ ناقوس توی سرم بود،مثل اینکه یکی بگه خورشید از این به بعد از غرب طلوع میکنه،
همه چی من به هم ریخته بود،یک پسر بیست ساله که تا دوسال پیش توی شهر کوچیک بودم و حتی گربه لگد نزده بودم
الان داشتم با این تابوها سرکله میزدم
مثل یک آدمی که میخواد یک فکری از ذهنش بره ولی هربار تلاش میکنه بدتر به اون فکر میپردازه،
در اوج شهوت بودم و مادرم هم واقعا سرحال بودش،
یک جوون بیست ساله و یک زن سی پنج ساله تنها باهم داشتن زندگی میکردن
موقع نهار هربار سرم بالا میاوردم تصور لخت مادرم جلوی چشمم بود،یا اینکه توی سکس چه کار میکنه، ولی بعد به خودم لعنت میفرستادم
زهره متوجه رفتارم شد ازم سوال کرد چم شده بهش گفتم کمی سردرد دارم،اون مادرم بود خوب میدونست دارم دروغ میگم ولی نمیدونست توی سرم چی میگزره
گفت میره دوش بگیره
منم بلند شدم رفتم توی اتاق، یاد فیلم مادرم و اون پسره افتادم توی گوشی ام داشته بودم که اگر مادرم اون شب زد زیرش بهش نشون بدم
شروع کردم به دیدنش
ولی اینبار یک جور دیگه
حواسم روی بدن زهره بود،وقتی پسره باهاش لاس میزد میشد دید سینهاش چقدر بزرگ شدن،میشد دید یه جاهایی صورت پسره رو میچسبونه به صورتش تا محکمتر ازش لب بگیره
میشد دید که اون پسر چطور کون مادرم رو چنگ میزنه
دستش که لای پاش گذاشت رسما داشت از هوش میرفت
پسره مادرم رو بغل کرده بود که زمین نخوره
به خودم اومدم دیدم دارم با فیلم مادرم با کیرم بازی میکنم!
داشتم جر میگرفتم،همون جا جق زدم که کمی آروم بشم ولی نشد که نشد!
خودم جمع جور کردم،زهره از حموم اومد،معمولا لباس تمیزش با خودش میبره تو حموم و اونجا عوض میکنه ولی اون روز اینکار نکرد باهمون لباس در اومد
توی اتاق بودم بهم گفت برم بیرون تا لباسش عوض کنه موهاش خشک کنه،بهش گفتم من سرم درد میکنه نا ندارم بلند بشم پتو میکشم روم هرکاری میخوای بکن،
خودم رسما زیر پتو لخت بودم
زهره کمی غر غر کرد رفت بیرون اتاق وقتی دوباره اومد دید بالشت رو صورتم هست و انگاری خوابیدم
صدام کرد جوابی نشنید،
خیلی اروم شروع کرد لباسش در اوردن زیر چشمی منو میپایید،تا اینکه فقط یک شرت تنش بود،وقتی خیالش از من راحت شد ،شروع کرد با موهاش ور رفتن لباس انتخاب کردن
زیر چشمی بدنش دیدم، انگار نه انگار یه شکم زاییده باشه اصلا لش نبود، یک سینه هفتاد پنج سربالا،پوست سبزه ، کونی که کوچیک بود ولی مشخص بود سفت بودش
بری ده ثانیه همه افکارم ریختم روی هم که به اندازه ده ساعت میشد،
اخرم تصمیمم گرفتم گفتم هرچی میخواد بشه
چرا باید به غریبه بده ولی به من نه
اصلا چرا باید واسه ارضا خودش با غریبه لاس بزنه که همش منتظر آبرو ریزی باشیم
من قدم بلند بود هیکلم رو فرم
زهره سرش پایین بود اصلا تو عالم خودش بود
کیرم سیخ سیخ شده بود،فقط شرت پام بود،کیرم از گوشه شرتم زده بود بیرون
بلنددشدم از پشت بغلش کردم
صورت همو تو آینه دیدیم
داشتم گردنش مبخوردم
زهره انگار برق سه فاز بهش وصل کردی ، مثل گچ دیوار سفید شده بود،هیچ واکنشی نداشت
انگار داشتی با مجسمه سنگی دست میزدی
بلندش کردم گذاشتم روی زمین خیلی آروم لب گردنش میخوردم
این اتفاق ظرف ده ثانیه رخ داد،زهره به خوذش اومد با لکنت به زور میگفت:یاسرر یاسررر یاسرر نکن مادر،تو رو خاک آقات نکن،من مادرمت ،پسر توبه کن، یاسرر نکن به خاک آقات خودم آتیش میزنم!
همون جوری تو بغلم نگاش کردم یک قطره اشکش پاک کردم گفتم: چرا تو نباید زن من بشی؟ چرا باید بدمت دست غریبه؟ نکنه من ایرادی دارم؟ نکنه از من بدت میاد؟
پتو رو گرفت دور خودش پیچید همون جور خیره گفت: خفه شو ،میدونی چه غلطی داری میکنی؟ منم دوست دارم منم عاشقتم ولی مادرتم، زنت که نیستم، کی گفته پسرم ایراد داره هرکی گفته غلط کرده، ولی نمیشه یاسر ،
یه جوراییی در بهت حیرت بود اصلا نمیدونست چی داره میگه، بهش نزدیک شدم گفتم :حداقل بزار به سینهات دست بزنم ، مثل اون پسره، به همون خاک اقا دیگه تمومش میکنم،
از من اصرار از اون انکار،کمی حالش سرجا اومده بود قاطی داد بیداد، گریه ،فحش هم میداد
اخرش گفت بیا ذلیل مرده فقط از روی پتو بزار این داستان تموم بشه ،وسایلم جمع میکنم برمیگردم
از روی پتو شروع کردم به ور رفتن با سینهاش، وسطاش میگفت تموم شد؟ برم؟
ولی دستم کردم زیر پتو قشنگ گرفتم تو دستام،
زهره نشسته بود کنج دیوار منم سرم تپ بغلش بود، دیدم کمی نرم شد رفتم زیر پتو شروع کردم خوردن سینه هاش، موهام چنگ میزد که نخورم ولی دیدم بیخیال شدش، داشت از حشر میترکید ولی به روی خودش نمیاورد
یکی از دستام گذاشتم لای پاش دیدم رسما دراز کشید، حواسم بود زیاده روی نکنم که مثل اون پسره نشه
خوابیدم روش فقط مه مه ها گردنش میخوردم
از روی شرت با کوسش ور میرفتم، قشنگ داشت آه اوف میکرد، سینه اش توی دهنم بود شده بودن عین سنگ، همه زورم میزدم عقلم سر جاش باشه،
میشد صدای زهره شنید که ریز میگفت:آخ مادر نکن، ولم کن برم!! بعد پنج دقیقه بهش گفتم :دیدی خوشت میاد،
اونم گفت: بمیری بچه از روم بلنددشو
گفتم به پشت بخواب یکم ماساژ بدم
به زور برگردونمش شروع کردم ماساژ دادن
میشد داغی کیرم روی کونش حس کنه وقتی مطمئن شد بیشتر از ماساژ پیش نمیرم شول کرد
منم دیدم مقاومت نمیکنه از نوک انگشتاش تا فرق سرش به بهترین شکل ماساژ دادم، وسطش بی هوا گفت اخ خدا خیرت بده
دیگه مطمین شدم کارم نداره دست به کار احمقانه نمیزنه
بعد چند دقیقه بلند شدم از روش
بهم گفت: قول دادی دیگه همه چی تمومه
من میرم خونه دایی ات
یاسر برگردم بیینم هیز بازی در میاری به خاک آقات میرم
منم حرفی نزدم
خودم زنگ زدم به فرزاد بهش گفتم بیاد خونه ما،
با فرزاد از هر دری حرف زدیم،فرزاد میدونست یه چیزی میخوام بگم روم نمیشه خودش حرف پیش کشید
گفت: یاسر دیشب خوش گذشت رفقای باحالی داشتم مگه نه؟
من: آره مخصوصا اون پسره که دوست پسر خواهرت بود
فرزاد با خنده: اره سه شماره مخ خواهرم زد یک حالی کردن تموم شدش
من:جدی جدی با مادرش؟آررره؟!!
فرزاد: من چه میدونم ولی این مادر جنده به گربه محلشون هم رحم نمیکنه، خواهرم بهم گفته بود که خیلی وحشی میکنه
من که تا بناگوش سرخ بودم: خواهرت مگه بهت میگه؟
فرزاد: اره همه روابطش میگه، همین داماد ما توی یکی از این پارتی ها عاشق خواهرم شد، اون موقع خواهرم با یکی دوتا بود الان هم هست البته ولی دامادم به روش نمیاره
دیگه ادامه ندادم،فرزاد میشناختم وقتی کار به اینجاها بکشه شروع میکنه همین جور سوالات از من پرسیدن کمی کسشر گفتیم
بهش گفتم دنبال یک دوست دختر یا مطلقه هستم دارم پاره میشم،اگر خونه ام مثل الان خالی بشه ییارمش
فرزاد که خداخواسته بود گفت: اینبار که مادرت رفت شهرستان دوست دخترمم میارم باهم بکنیم قبلا اونقدر یوبس بودی تخم نداشتم بهت بگم، اونم چندتا دوست توی دست بالش داره
من: فرزاد دنبال جنده پولی نیستم خودت وضع منو که میبینی،دنبال این نیستم بیان تیغم بزنن
فرزاذ: خشک خالی هم که نمیشه مگه اینکه یک سن بالا چیزی جور کنه واست،ولی بهانه نگیر بگی سرش کجه کونش کجه
من:سولاخ باشه دیوار باشه ،دارم پاره میشم حالا هم برو مادرم بیاد داستان میشه ،
فرزاد: مادرت گاییدم یاسر این چقدر خشک هست، یک نفر پیدا کن صیغه اش کنه بره دیگه ، میخوای قاب کنی بزنیش به دیوار؟
فرزاد رفت ،زهره هم تقریبا اخر شب اومد،از شهوت داشتم پاره میشدم،
رفتم عطاری یک دونه قرص ترمادول چهل گرفتم یک سومش خوردم، فشنگ نعشه میکرد و حکم تاخییری داشت
مامان اومد ،انگار نه انگار ظهری خبری شدش میشد تشویش تو چشماش دید ولس وقتی دید منم بیخیال هستم پیش خودش گفت یک هوسی بود یک غلطی کرد تموم شد ،بهتره همش نزنه
شام خوردیم ،خوابیدم
مامان رفت توی اتاق خوابید ولی قشنگ حس میکردم بیداره
یا امشب یا هیچ وقت!!
در باز بود رفتم تو اتاقش به شکم خوابیده بود و مثلا در خواب عمیق هست
رفتم کنارش دراز کشیدم از پشت بغلش کرددم، واکنشی نشون نداد، با دستام از روی لباس با کونش ور میرفتم ،خیلی آروم با کمی بغض گفت :یاسر تو قول دادی
به شکم خوابوندمش دوباره ماساژش دادم
حین ماساژ گفتم ،زهره(هیچ وقت با اسم صداش نکرده بودم) تو زنم هستی، اینقدر اذیت نکن،نه خودت رو نه منو،من که واسه مادرم درد سر درست نمیکنم
خود من رفتم دوست دختر گرفتم(به دروغ) داشت واسم دردسر میشد الکی گفت حامله شده ازم میخواست بیفته گردنم
اینو که گفتم زهره انگار برق بهش وصل شدش بدون هیچ شرم حیایی بلند شد نشست جلوم گفت : چه غلطی کردی؟
منم شروع کردم یک داستان سرهم کردن که اره یک زنی بود سی دو سه ساله، چسبید بهم منم یک بار سکس کردم ، بعد گفت حامله هست،به فرزاد گفتم خودش گوش زنه رو پیچوند دکش کرد،
یکمم ننه من غریبی در آوردم که به منم فشار میمود نمیدونستم چه کار کنم این حرفها
زهره هم شروع کرد فاز نصحیت گرفتن که زنها اینجورن اونجورن این حرفها
وقتی آروم شدش گفت:خاک بر سرت تو با این سن رفتی یک زن نزدیک هم سن منو گرفتی باهاش کار خاکبرسری کردی؟
من: چی میگی مامان، فرزاد و دوستام با زن میانسال تازه بزرگتر از شما سکس میکنن، مزه اش ده برابر بیشتر از این دختر بچه های غرغرو گردن افتاده هست که هیچی حالیشون نیست!
زهره با کمی خجالت : خاک عالم آخر زمون شده قبلا مردها دنبال دختر بچه بودن الان پسربچه ها دنبال بیوه سن بالا
من دیدم که آروم شده بی مقدمه چسبیدم بهش با حالت قلقلک خنده شروع کردم با مه مه هاش ور رفتن بهش میگفتم : حالا فهمیدی چرا چشم دنبال این هلو بلوری ها هست؟حالا فهمیدی چرا اون بچه دنبال مخ زدنت بود
زهره با حالت خنده جدی: نکن دیگه برو راحتم بزار
من: یکم بده بخورم میرم
اونم با اکراه یکی از سینهاش در اورد کرد دهنم
یکم که خوردم گفتم به شکم بخواد یکم سر شونه هات فشار بدم خستگی ات در بره، همزمان تی شرتش در اورم
شروع کردم به ماساژ دادنش
هر دوتا میدونستیم قراره چه اتفاقی بیفته فقط داشتیم مقدمه اش آماده میکردیم
قشنگ با کونش ور میرفتم شلوراکش تا نیمه دادم پایین، الان وقتش بود
یک بالشت برداشتم به زهره گفتم :شکمت بیار بالا خانومم بزارم زیرش،
چند ثانبه صبر کرد ولی داد بالا
بالشت گذاشتم، یکم کیرم خیس کردم گذاشتم سر کوسش…
اونقدر خیس شده بود که با کمترین فشار تا خایه رفت توش،از بس سکس نکرده بود تنگ ننگ بودش،بالشت محکم گاز میزد ، صداش در نمیود، اروم اروم جلو عقب میکردم وقتی حسابی جا باز کرد شلاقی شروع به کردنش کردم،
دستام روی شونه کمرش بود داشتم عین دیوونه ها میکردمش اخر صدای اه اوووف زهره بلند شدش
وسطش هی میگفت بکن بکن
من: نشنیدم بلندتر بکو
زهره : بکوووون بکوووون دارم میمیرم
هر کاری میخواستم میکرد
بهش گفتم حالا نوبت تو هست بشین روش
اومد نشست،
میشد دید که دوست نداره چشم تو چشم بشیم،محکم صورتش گرفتم شروع کردم لب گرفتم ،اونم دید همه پرده ها دریده شده شروع کردن خوردن لبام
خودش کیرم گرفت کرد تو کوسش بالا پایین میپرد، تا حالا تو عمرش اینجور کوس نداده بود
اون شب تا نزدیکی صبح کردمش، همون حالت لخت کنار هم خوابیدیم
از اون به بعد مثل زن شوهر کنار هم میخوابیدم، سکس میکردیم ، حتی دعوا قهر اشتی میکردیم
تا اینکه یک خواستگار خوب برای مامان اومد
یک معلم حدود چهل دو سه ساله که از زنش جدا شده بود و بچه نداشت و توی همون کوچه ما خونه داشت
باید تصمیم درست میگرفتیم، با دایی حرف زدیم دیدیم مرد خوبی هست مامان شرط کرد که باید توی همون کوچه باشیم
مرده هم قبول کرد، علی اسمش بود و کلا بی آزار بی صدا بود
ازدواج کردن،بعد یک مدتی علی و مامانم خوب باهم کنار اومدن،ولی مامانم همیشه میمود و باهم سکس میکردیم ولی به مرور کمتر شد
من و فرزاد هم توی خونه خالی ،سکس های زیادی تجربه کردیم یه جورایی اشباع شده بودم و مادرمم فهمیده بود
البته از این موضوع ناراحت نبود
الان بیست پنج سالم هست و هنوز با مادرم سکس میکنم،
میدونم خیلی ها بهم توهین میکنید ولی این چیزی هست که دوسش دارم،
توی این سایت خیلی ها تجربه سکس با خواهر یا مادر خودشون دارن ولی جرات ندارن بگن، اگر شما تجربه کردی یا کسی میشناسی که تجربه کرد اینجا بازگو کن
نوشته: یاسر
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید