این داستان تقدیم به شما
در رو باز کردم و بوی میخک و شکلات ،مثل یه رویای شیرین و بازیگوش به مشامم رسیدند.عمیق نفس گرفتم و باز هم از سایش کف ونس هام و سنگ های بکر لذت بردم.سرشونه های آشفته ام رو مرتب کردم و مستقیم به سمت دختر پشت پیشخوان رفتم.موهاش چتری بود و با یه دستمال سر مابقیشو پشت سرش جمع کرده بود…درست مثل اون روزهای من
-میتونم کمکتون کنم؟فکر میکنم موجودیمون تموم شده و الان مغازه رو باید ببندیم.اما کافه پشت مغازه هنوز بازه…باید از خیابون قبلی واردش بشید
لبخندش سنخیتی با بی حوصلگی چشم هاش نداشت
+با خانم لارسون کار داشتم
_ایشون به اشپزخونه سر کشی…
ارکید…خدای من
صداش مثل یه نت آبی رنگ بود.به سمتش برگشتم.پیرمرد دوست داشتنی من.. ،توی شلوارک یشمی و بلوز آستین کوتاهش بیشتر شبیه مامورهای پلیس توی تعطیلات بود تا یه مرد عاشق که به عشق کونچتا سال ها دور از وطن اصلی خودش،ایتالیا رو انتخاب کرده باشه.
دست هاش که به دورم حلقه شد ابروهای دخترک در هم رفت.منو میشناخت؟!
دختر عزیز من….
مثل گربه بینیمو به شونه هاش کشیدم و سعی کردم بغض نکنم
×کارمن بعد تمیز کردن فِرها میتونی..
پشت به کونچتا بودم ولی میتونستم تصور کنم مکثش بخاطر دیدن منه.به سمتش برگشتم و گذاشتم اولین قطره ی اشکم رژ گونه ام رو خط بندازه
×خدای من…خدای من…خودتی ارکید؟
به موهای کوتاه نقره ایش لبخند زدم.به عشق آلبرت.به لبخند کشیده ی تمام روزهای دانشجوییم که برام دسرهای گلاب و زعفرونی درست میکرد تا از طعم نوستالژیکش خوشحال بشم و به جای قهوه مشروب به خوردم میدادو با شیطنت میگفت بهتره چیزی بخورم که متناسب سن و سالم باشه!
به واقعی ترین صورت خاطراتم لبخند زدم و کمی بعد روی میزهای گوشه ی کافه قهوه میخوردیم و من از روزهام میگفتم و آلبرت از گسترش کافه و میزها و در نهایت از تعطیلات تدارک دیده اش که مسلما من نمیتونستم توش شرکت کنم…
راستی سارا هم تو راهه…
چشم هام درشت شد ولی سعی کردم نگاهمو روی قهوه ثابت نگه دارم.حتی لحن شمرده و تفهمیمی آلبرت هم عجیب بود
نمیدونی ارکید….شما دو نفر برای سکته دادن من کافی هستید…به اون هم میگن نوه؟تو چی؟تو واقعا گلی ارکید؟!
کونچتا چشم غره ی نمایشی ای در تایید حرف آلبرت به من رفت و باعث شد لبخند شیدای آلبرت کشیده تر بشه
*تو که رفتی سارا هم به آپارتمانش برگشت.اوایل بیشتر بهمون سر میزد ولی ….
ورود کارمن به کافه ی روباز پشت شیرینی پزی صحبت آلبرت رو قطع کرد..مشکل این دختر با من چی بود؟تقریبا پشت به من رفتنش رو اطلاع داد و با لحن مریضی ازم خداحافظی کرد!
لپ های کونچتا از لبخند فروخورده اش بیرون زده بود .بعد رفتنش بهم گفت :از بس آلبرت از تو تعریف میکنه،کارمن یکمی به تو حساس شده
چشم هام درشت شده بود
-به من؟ ندیده
*ندیده؟ شوخی میکنی؟من و سارا در حال دق دادنشیم…توربانشو دیدی؟شبیه عکس های تو ست روی دیوار خاطرات کافه
این حجم تقلید رو باور نمیکردم؟به چشمم اومده بود،موها ،لباس ها ،رنگ رزی رژلب اون روزهام.اما دوست نداشتم به دلیلش فکر کنم.
کارمن بیخود نگران بود.یه دخترک دانشجوی فرانسوی پشت کافه به جای منِ همیشه ساکت و گریزون.همین ها برای خودش منظره ی زیباتری بود..سعی کردم فکرمو متمرکز صدای فوق العاده ی آلبرت نگه دارم
*یه بار تمام گل ها و پیچک هایی که تو وسط کافه ی جنگلی ما کاشته بودی رو هم جابه جا کرد ولی من بهش گفتم اگه یه دوست پسر مثل تارزان میخواد بهتره عاقلانه تر عمل کنه
به قهقهه خندیدم.آلبرت معتقد بود من با هاله ی رنگی دورم عامل ارتقای فروشم!هیچوقت نفهمیدم گرایش من رو میدونه یا نه… اما همیشه سر مسائل عاطفی با بچه ها شوخی داشت ،و منظورش از تارزان همکلاسی جذابم بود که هر صبح توی کافه ی الحاقی شیرینی پزی صبحونه میخورد و از بین سرخس های آویز به من لبخند میزد …
×تو واقعا بدجنسی آلبرت
*عزیزم خب طبیعیه که کم بیاره…تمام مشتری ها دنبال ارکید بودن،کارمن هم که طوطی.اواخر حس میکردم لهجه ی فارسی پیدا کرده!..
×آلبررررررت
=چی رو از دست دادم؟چی باعث شده که کونچتای دلبر آلبرت عصبانی بشه؟
آلبرت سر میز بود و زودتر خودشو به سارای عزیزش رسوند.با لذت بغلش کرد و همزمان به سوزنامه اش ادامه داد
*سارا سارا…کجا بودی شوالیه ی من…من تنها مونده بودم بین چشم غره های کونچتا و …
=لابد ارکید مخوف با اون زبون نیش دارش؟
قهقه ی آلبرت و سارا نمیتونست صدای قلبمو که تو گوش هام میزد خنثی کنه
موهاش کوتاه بود.برخلاف من که موهام رو تا کمرم بلند کرده بودم.
بهش لبخند زدم اما اون عمیق نگاهم کرد و بعد خیلی معمولی بغلم کرد.لحظه ی ورودم به اونجا منتظر اومدنش بودم..اما چشم های بیخیالش نه.منتظر چیز دیگه ای بودم و این آرامش من رو آروم نمیکرد بلکه برام گنگ و مرموز بود.نشست و سریع اوضاع رو به دست گرفت:
=خب حالا که من اومدم بهتره کیک هم داشته باشیم البته به شرطی که ناخن های کارمن توش نباشه!
.
.
.
.
تا نیمه های شب و بستن کافه روی میز دنج قدیمی به تئوری های آلبرت در مورد حسادت کارمن خندیدیم و آخر شب سارا گفت که قصد داره با دعوت من به خونه اش ،فرصت شیرینِ کشتن من با سم توی شیرینی صبحونه ی فردام رو از کارمن بگیره!
و حالا توی تراس آپارتمانش دور از قوس های باروک شیرینی پزی کوچنتا خیره به ماه سیگار دود میکرد و من روی صندلی نرم مورد علاقه ام به ارکیده های روی میز گوشه ی اتاق خیره بودم
_هموناست؟
نگاهش رو برنگردوند،میدونست که منظورم ارکیده هاییه که تو آخرین دیدارمون به زمین کوبیده بودمشون
+اوهوم
سعی کردم لحنم کنایه آمیز نباشه اما چندان موفق نبودم:
_تو واقعا درمانگری سارا…همه چیز تو دستهات معجزه…
+چرا برگشتی؟
سیگارشو پرت کرده بود و کامل به سمت من چرخیده بود.اگرچه خونسرد و سخت به نظر میرسید ولی من گارد پشت چشم هاش رو میدیدم.هم قد بودیم و سال ها توی باشگاه پشت دانشگاه به هم مشت کوبونده بودیم و فرار از مخمصه و تجاوز رو تمرین کرده بودیم!..
از موضعم عقب گرد کردم.تاکتیک سارا ناشناخته بود.بدون سرخوردگی و گناه منو بازخواست میکرد!
_برگشتم تا توصیه نامه هام رو ارتقا بدم
+سه روزه تورینی،تو دارسنا اتاق گرفتی و دیروز ریتا گفت که کارهات تموم شده…چی شد که موندی؟
تعجب نکردم. ریتا پیش نویس هام رو برام کامل کرده بود و در جریان اومدن من بود.دوست مشترک من و سارا بوده و لابد سرعت انتقال اطلاعات به واسطه ی ریتا بود که کوتاه شده بود.نیاز به تظاهر نبود.یه چیزهایی به باد رفته بود و من فقط پی دلیل و اعتماد به نفسم بودم.شاید بهتر بود بیتعارف جلو میرفتیم.
بلند شدم و به سمتش رفتم و به چهارچوب در تراسش تکیه دادم:
_ماه رو یادته؟ماه و پلنگ
از این تغییر موضوع گیج نگاهم کرد اما به خودش مسلط شد.ازم چشم گرفت و به ماه نگاه کرد و سری به تاسف تکون داد….لبخند زد
+فکر میکنم تو اون رگ شیدات رو از انگور ما و ماه خودت گرفتی ارکید…یادمه
تاسفشو نمیفهمیدم…جسورانه بهم نزدیک شدو پشتم ایستاد.به ماه نگاه میکردم.سرش رو پایین آورد درست کنار گوشم لب زد.
_یادمه….پلنگ هایی که بی نتیجه میپریدن
دست هاش رو روی کمرم به حرکت درآورد و پایین شکمم قفل کرد.سرش رو بیشتر خم کرد و روی شونه ی لختم رو بوسید
_بی دفاعم ارکید…قبول.من بیرحمانه از ارتفاعت افتادم …
کف پاهام رو منقبض کردم تا محکم بمونم.نفس هام آروم بود.میدونستم ضربه اش رو چک میکنه و حواسش هست…
+من داستان جدیدی دارم سارا
بی توجه به من دورم پیچید و به روبه روم اومد و تمام نور مهتاب رو ازم گرفت.انگار که دنبال تمثیل باشم،آشفته شدم.انگشت های پام رو جمع کردم
_برام بگو ارکید…من به داستان هات مشتاقم
لبخند زدم؟نمیدونم.قصدشو داشتم اما حس نمیکردم لب هام جهت پیدا کرده باشند…
لبهام رو به جلو بردم و روی لب هاش نجوا کردم:
_داستان ماه و برکه.بدون ارتفاع.بی زخم
و لب ها رو به سمت چونه اش بردم و آروم بوسیدم.از هوای لب هاش نفس گرفتم.دست هاش سفت تر شد اما هنوز محکم نبودند
_ماه بی دفاع یه برکه که به بالا و پایین رفتن های آروم برکه اش راضی بود
دست هام صورتشو قاب گرفت و ادامه دادم
_سنگ انداختی پلنگ دوست داشتنی…اینه که بی رحمانه ست…
و لبهاشو به کام گرفتم…ثابت و مسکوت.بی هیچ حس اضافه ای.لبهاش تکون خورد و جسد لبهای من همون طور بی تکون موند.لب هاش رو جدا کرد و من دست هامو پایین کشیدم.
عصبانیش کرده بودم.قبلا ها توی تمرین این من بودم که این امتیاز رو زود از دست میدادم .اما حالا انگار نوبت اون بود…ادامه دادم:
_اونیکه از آسمون افتاد من بودم.اونیکه برکه نشین شد من بودم.اونیکه حتی آرامش برکه اش رو از دست داد من بودم سارا
اشک هام سر ریز شد و صدای نفس های سارا منقطع شده بود..
_چرا؟هان؟چرا تو عوضی بودی؟اگر با یه مرد بودی انقدر نمیشکستم…
دردمند نالید:
+من اون پلنگ عوضی طماع بودم ..اما تو ماه من بودی ارکید…ماه مَّن
من هم امتیاز خونسردی رو از دست دادم!از حرفهاش میلرزیدم….از دست های محکم شده اش رو پهلوهام.از بغضی که با ساعت ها مشاوره اشک میشد و تموم نه…از چراهای مونده توی گلوم.از روانشناسم که معتقد بود باید این نقطه ی سوگواری رو حل کنم و باور کنم که یه باخت ساده ست.
من یه صندوقچه ی خاک خورده داشتم که بازش کرده بودم.گرایش دوگانه ی من ،که روی طلاییش نخ کش شده بود…
با چشم های خیسش تلخ لبخند زد:
+نلرز شاپرک کوچولو…من حسود بودم…به کاستا که صبح ها توی کافه بهت لبخند میزد…به تمام لبخندهای طلاییت که حتی حواست بهشون نبود…عادت به باخت ندارم.میخواستم برنده باشم.با این رابطه ی موازی…همه ی قصه همینه
دستشو به صورت پایین مونده و پر از اشک و دردم رسوند و موهامو با لبخند دردناکی به عقب روند
+آلبرت چنان زیر گوشم کشید که نمیتونستم کامل بخندم…بهم گفت که تو رو اسیر خودم کردم.تو حق داشتی چیزهای بزرگتری رو تجربه کنی.دروغگو و گناهکار بودم…گذاشتم بفهمی….من کافی نبودم ارکید…تحمل رفتنت مجازات من بود…من هیچوقت خودمو نبخشیدم
انگار از همه چیز مطمئن بودم و منتظر تایید زیبایی خاطراتم توسط سارا ،تا این صندوقچه رو ببندمو راهی میلان بشم.تا باور کنم تمام خاطراتم نپوسیده و هنوز بخش های درست و بی نقابی توش هست و با همون ها بپذیرمش…اما انگار کافی نبود.یه اعتراف و بعد قرار بود دوباره همه چیز زیبا بشه؟
…توی یک لحظه اتقاق افتاد.محکم تو شکمش کوبیده بودم..بعد هم با زانوم توی پاهاش تا دست هاش باز بشه.سر آخر هم محکم به جهت مخالفم هلش داده بودم که برای حفظ تعادل دستش به میز نزدیکش گرفته بود و گلدون ارکیده ام دومین سقوطش رو تجربه کرد…هنوز هم آماتور بودم.هنوز هم زودخودمو خسته میکردم اما شکستن گلدونم تداعی روز بدی بود و عقلمو سرجاش نشوند.روزیکه با سارا به حد مرگ کتک کاری کرده بودم و بعد همه چیز رو رها کردم…
کنار تراس سر خوردم و از درد بازگشته ی روزهام زجه زدم
_چرا همون موقع نگفتی….چرا بعدش نگفتی؟
+توضیحی در کار نبود ارکید.من مقصر بودم.درد میکشیدم و نمیدونستم با ارتباط مجددم با تو میتونم دووم بیارم یا نه….من لِزم اما تو دنیای دیگه ای داری.من وقتی تو رو از خودم روندم میدونستم چه بلایی سر خودم میارم …میدونستم تنها دختری رو که میتونم عاشقش باشم رو پر میدم….برگشتنت خیانت بزرگتری بود…تو اونقدرهام همجنسگرا نبودی شاپرک…
تیز نگاهش کردم.چه فهمیده!
اون روزها تماما اشک میریختم.توی راه.وقت کتاب خوندن….تمام روزهام رو دنبال نقص گشته بودم.به میلان انتقالی گرفته بودم و مشکلات مالیم برگشته بود . به سختی سرکار میرفتم و درس میخوندم و برای هیچ فکری وقت نمیذاشتم.و حالا توجیه این بود…اونقدر همجنسگرا؟اونقدر ها عاشق چطور؟
نالیدم:
_من مرده بودم سارا…بعد از تو من واقعا مرده بودم
چشم بست و سرشو به چارچوب تکیه داد
_تا وقتی جیسون پیدام کردم
پلک هاشو باز کرد و دو قطره اشک از چشم های ویرونش تا روی قوس تماشایی گونه اش خط انداخت
_دارم روی پیشنهاد ازدواجش فکر میکنم
لبخند دردناکی زد و بهم خیره موند…
دست هامو پای چشمم کشیدم تا این سیل روی گونه هام کم بشه.به ماه نگاه کردم و ساکت موندم.توضیح دادنش بی فایده بود…
+میدونم..بهم زنگ زده بود و گفته بود میای اینجا
مات بهش نگاه کردم…
_از…از کجا؟
+شماره؟از ریتا…شماره ی ریتا رو داشت.روانشناست میدونست تو میخوای زودتر از موعد درمانت به آخر داستان شیرجه بزنی و بهمون اخطار داده بود
+بهتون؟
-_خب پارسال بود که جیسون شماره ی منو از ریتا گرفته بود.هر دوی ما نگرانت بودیم ارکید.تو با اون پیش روانشناس میرفتی و من تازه میفهمیدم چه فضاحتی به بار آوردم
بهم لبخند زد.ناباورانه نگاهش میکردم.چند راند جلوتر بود؟
جیسون سرمایه گذار شرکت جدیدی بود که توش کار میکردم.انتخابش تو سرمایه گذاری منو یاد آلبرت مینداخت و با خودم میگفتم لابد اون هم یه کونچتا داره…غافل از خواب های طلاییش
من به نزدیک شدن های جیسون بدبین بودم و کلافه از اصرارش تموم حرفها و گذشته امو تو صورتش تف کرده بودم.اما اون با لبخند گفته بود چیزی نیست که نشه حلش کرد و یکی از دوستانش که روانشناس بود رو معرفی کرده بودو حتی پیشنهاد همراهی داده بود.من هم معتقد بودم حق با اونه که لازمه باهم بریم ،چون به وضوح عقلش رو به زوال رفته!…
از خاطره ی توهین های عجیبم به جیسون لبخند زدم و سارا گنگ نگاهم کرد…درمونده بودم اما آرومتر..نه بی تلاطم اما آرومتر.انگار با فهمیدن حمایت هاشون دلگرم شده بودم و لایه ی ضخیم یخ دور قلبم باز میشد
_میدونی چیه سارا…فکر میکنم حق با روانشناسمه،دنیا سوپرایز های قشنگی داره…
روی زانوهام به سمتش رفتم و شاخه ی گل رو از برگ ها جدا کردم.خیره به گل لبخند کشیده تری زدم و نگاهمو به نگاه خیسش کشوندم
_هووووم….فالانوپسیس…شاپرک تو
دست هامو جلو بروم و سعی کردم ارکیده ها رو بین موهاش جاگیر کنم
_اومدم اینجا تا ببینمت و بپرسم چرا…ببوسمت و مطمئن شم هیچ چیزی نمیتونه این خاکسترو دوباره سرخ کنه…مثل یه عوضی عاصی
لبخند زد و آروم گفت:
+میدونم…من هم این نقطه رو گذروندم وقتی از خودم حالم به هم میخورد و میخواستم ازم ببُرّی…اون بار هم این گلدون شکست…
لحظه ی کوتاهی از طنز آخر جمله اش خندیدم اما نگاهمو حفظ کرد…سکوت شد و من باز شکستمش:
_سارا تو برای من یه خاطره ی قشنگی…سعی کردم فراموشت کنم اما درستش اینه که بپذیرمت.میخوام واقعا بپذیرمت
سرمو کج کردم تا گل ها رو بالاتر ببرم
+مثلا اینکه با همین گل بیام و ساقدوشت شم؟
اینبار واقعا خندیدیم…
_مثل این ارکیده،تو فراموش نشدنی هستی…هربار که فالانوپسیس سفید ببینم نه شاپرک و ماه که یاد تو میفتم
به صدام رنگ شیطنت دادم و ادامه دادم:
_شاید تو هم باید بپذیری و به کارمن توجه کنی و اون وسطا یه بار ارکید صداش کنی تا انتقام منو ازش بگیری!من کی دستمال سر نارنجی چرک بستم؟
خندید.از حرکتش ارکیده شل شد و به پایین اومد.با اخم نگاهش کردم اما اون با دقت نگاهم میکرد
+کارمن تو سبک من نیست….جیسون رو دوست داری؟
چشم هام رو بین چشم هاش گردوندم.سنگ و سخت بود و خونسرد.انگار سارای چند دقیقه قبل که به حماقتش اعتراف میکرد رفته بود و همون سارای مطمئن به خود برگشته بود.آه کشیدم و حین مرتب کردن گل ها گفتم:
_اولین بوسه مون و اولین رابطه مون تو چراغ های روشن بود.اگر تاریک میشد میترسیدم تو رو تصور کنم
ناباور خندید
+خب؟
_و خیلی طول کشید بفهمه نقطه ضعف من گردنمه نه سینه هام
قهقهه زد…
+تو احتمالا خوشبخت میشی ماه کوچولو
به چشم هاش خیره شدم.بغلش کردم و بعد شونه هاشو تو دست هام گرفتم:…
-برای تو هم همین آرزو رو دارم …پنجه هات رو بالا نگه دار!
نوشته: ارکیده ی برفی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید