این داستان تقدیم به شما
بیست و پنج سال پیش توی روستا زوجی که صاحب فرزند نمیشدن میرن بهزیستی و سرپرستی یه پسر بچه رو قبول میکنن که بابا مامان واقعیش به هر دلیلی میزارنش سر راه و میرن دنبال زندگیشون…
فریبرز و لیلا زوجی که اوایل زندگی بعد از یه تصادف زندگیشون بهم میریزه چون فریبرز قدرت جنسیشو از دست میده و دیگه نمیتونه با همسرش رابطه ای داشته باشه… با این حال لیلا با اصرار پدرش به پای فریبرز می مونه و تصمیم میگیرن بچه ای رو بیارن و بزرگ کنند
من علی هستم همون بچه سراهی که الان توی شهر دیگه تنها زندگی میکنم؛ منی که تا دو سال پیش سوگلی و جگر گوشه لیلا خانوم بودم؛ مامانْ جانِ کودکی و عشق جانِ جوانی…..ولی الان دیگه کنارش نیستم. بعد از اینکه فریبرز به رابطه منو لیلا پی برد. بخاطر آبروش تو روستا فقط منو از خونش بیرون کرد. منم مجبور شدم از روستا برم و دنبال کار بگردم. با اینحال تو این دو سال خیلی زنگ زدم ولی فریبرز، گوشی لیلا رو ازش گرفته و تلفن خونه رو قطع کرده. آخرین تماسی هم که داشتم با فریبرز بود که کلی بد و بیراه گفت و اینم گفت که بابا مامان واقعیم رو میشناسه ولی بهم نمیگه کیا هستن!!!
از وقتی فهمیدم فرزند واقعی فریبرز و لیلا نیستم هفت سالی میگذره؛ واقعیتی که شاید اگر نمیفهمیدم زندگیم به سمت دیگه ای میرفت.
لیلا من رو مثل پسر واقعی خودش بزرگ کرد و از هیچ چیز کم نگذاشت ولی خودش همیشه یه چیزی رو کم داشت و میدونم که رنج میبرده تو این همه سال، تا وقتی که 18 سالم شد و همونموقع ها بود که لیلا ماجرای اوایل زندگیشونو برام گفت. بخاطر وابستگی شدیدی که بهش داشتم خیلی برام سخت بود که باور کنم لیلا مامان واقعیم نیست. اونموقع لیلا 39 سالش بود ولی با اینکه این همه سال رابطه ای نداشت بازم شادابی صورتش رو حفظ کرده بود و بدنش هم رو فرم بود.
وقتی بهش گفتم چرا از فریبرز جدا نشدی؟ گفت پدرش بخاطر رفاقتی که با پدر فریبرز داشتن اجازه طلاق بهش نداده و مجبورش کرده که بمونه و زندگی کنه.
چندماه گذشت و من دیدم کاملا عوض شد و دیگه نتونستم با فریبرز و لیلا مثل قبل باشم.. فریبرز هم دیگه اخلاقش با من فرق کرده بود و صمیمتمون کمتر شده بود ولی من تو کشاورزی مثل یه پسر واقعی کمکش میکردم.
مامان لیلا ولی اخلاقش با من بهتر شده بود و همیشه بهم محبت میکرد منم مامان خانوم صداش میکردم.
یکسال بعد درست تو ماه تولدم آذر بود، یه روز بارونی و سرد بود که فریبرز بخاطر عمل خواهرش رفته بود شهر و من و لیلا تو خونه موندیم. عصر بود که به خونه اومدمو برخورد خیلی صمیمی لیلا رو با خودم حس کردم البته لیلا کلا زن خیلی مهربون و ساده ای هست و همیشه در غیاب فریبرز قربون صدقه های فرزندی رو بهم میگفت ولی اونروز من حسم خیلی مثبت تر بود چشم فریبرز رو دور دیده بود و رفتارش خیلی صمیمی تر بود.
لیلا سرما خورده بود سوپ درست کرده بودو پتو رو پیچیده بود به خودش و تلویزیون میدید منم رفتم کنارش نشستم و کلی خوش و بش کردیم و با اینکه دایم عطسه و ابریزش داشت میخندید منم که احساس سرما و لرز کرده بودم بخاریو زیاد کردم و همراه لیلا تلویزیون دیدم تا اینکه غروب شد و لیلا بلند شد که بره یه بشقاب سوپ بریزه بوخوره که نگاهم رفت روی کونش و یلحظه فکر کردنش اومد تو ذهنم ولی خندم گرفت طوری که لیلا گفت چیه به چی میخندی منم گفتم هیچی همینطوری خندم گرفت لیلا گفت نکنه به من میخندی منم گفتم راستش شلوارت رفته بین باسنت نگاهم خورد الکی خندم گرفت لیلا هم دستشو برد پشتش و شلوار راحتی و سفید و گل گلی صورتیش که زیر پتو عرق کرده بود و چسبیده بود به رونهاش و کونش رو از بین لمبه های کونش کشید بیرون و گفت خاکککک…خجالت بکش پسر هیزی نکن به خودت بخند. منم در حالی که نمیتونستم جلو خندم رو بگیرم گفتم ببخشید مامان خانوم. یه بشقاب سوپ برای خودش ریخت و یکی هم برای من ریخت و اورد داد دستم و گفت داغه بوخور سینت حال بیاد منم گفت جان؟ حال بیاد؟ که خندید و گفت منظورم اینکه گرم بشه میچسبه تو هوای سرد. در حالی که به سینه های بزرگش تو پلیور قرمز رنگش خیره شده بودم بشقابو گرفتمو تشکر کردم بعد ازش پرسیدم فریبرز کی میاد اونم گفت عمه معصومه فردا قراره عمل کنه تازه چند روزم بستری میشه فریبرز باید پیشش بمونه منم که منتظر چنین موقعیتی بودم تا هم بعد از این همه سال به لیلا خانوم یه حالی بدم، هم آمپر خودمو که بدجور چسبیده بود بیارم پایین رفتم تو فکر که راه حرفو باز کنم،با گوشیم یه اهنگ خفن عاشقانه گزاشتمو گفتم لیلا جون فقط خودتو خودمو عشقه… همینطوری که داشت سوپ میخورد با تعجب بهم نگاه کردو گفت چیییی؟ لیلا جون؟!!! با یه لبخند مرموزانه گفتم خب چیه جون دیگه؟ حرف بدیه مگه؟ گفت تا چند لحظه قبل که مامان خانوم بودم چی شد یدفعه؟ مگه همسن توام که اینطور صدام میکنی؟ منم گفتم سخت نگیر جان من دیگه..
لیلا پاشد اومد بشقاب خالی جلوی منو از رو میز برداشت و با لبخند مخفی تو چهرش گفت خوبه بهت رو ندادم و اینطوریه… و با بشقاب خودش برد تو اشپزخونه و برگشت نشست رو مبل و پتو رو باز پیچید دور خودش و تلویزیون تماشا کرد من پا شدم رفتم دسشویی وبعدش رفتم تو اتاق که لباسامو عوض کنم که دیدم شرتای من رو شسته و پهن کرده رو بند تو اتاق (انقدر آب منی زیاد و چسبناکه که ماشین لباسشویی زورش نمیرسه و لکه هاش می مونه و مجبوری باید با دست و صابون شست)
یکم خجالت زده شدم و برگشتم و گفتم دستت دردنکنه چرا زحمت کشیدی تو که حالت خوب نیست میزاشتی خودم بشورم که با حالت مسخره گفت بخوام منتظر تو بمونم کل حموم شرتای تو میشه بعدشم تنبلی میکنی خوب نمیشوری منم حرصم گرفت شستمشون. جلو خندمو گرفتم گفتم خب چیکار کنم هر چی میشورم نمیره. گفت تا بچه بودی که شلواراتو خیس میکردی الانم که مرد شدی اینجوری… بلند شد رفت دسشویی؛ من تو ذهنم مشغول بود که چی بگم از یه طرف سرماخوردگی ضد حال بود، میترسیدم الان حوصله نداشته باشه.
بعد از کلی وقت از توالت اومد بیرون منم با خنده گفتم چه خبره، تو که بیشتر از من اونجا می مونی؛ با حالت کلافگی گفت قرص سرماخوردگی خوردم شکمم سفت شده خب چه کنم حرفش تموم نشده گفتم موهاتو رنگ کردی قشنگ شده گفت عه؟ اره حنا و قهوه گزاشتم خوب شده؟ از مشکی خسته شده بودم منم گفتم عالی شدی مثل دختر بیس ساله شدی؛ خندید و گفت خفه شو خودتو مسخره کن. گفتم نه به جان خودم مسخره چیه خیلی جوون شدی کلا به تخته جوون موندی…
با حالت تو خودرفتن سرشو تکون داد و گفت هعی علی چی بگم دارم پیر میشم، من که زندگی نکردم اخه… من رفتم سرشو بوس کردمو گفتم مامان لیلا تو هنوز جوونی این چه حرفیه…
یه اهی کشید و گفت پارسال که گفتم بهت من پاسوز فریبرز شدم اونم که بعد اون تصادف کلن افسردگی گرفت و دیگه تا همین امروز به من محل نگزاشته من کسی رو ندارم در حالی که با دستمال دماغشو پاک میکرد رفت نشست رو مبل و گفت صدبار بهش گفتم مرد خونه رو بفروش برو خارج عمل کن که قبول نکرد…..
من از حرفای لیلا فهمیدم بدجور تو کف یه سکسه و فک میکنه دیگه راهی نداره. من که فاز احساسی گرفتم رفتم کنارش نشستم و دستمو انداختم پشت گردنشو و کشیدمش سمت خودم و گفتم این حرفو نزن تو منو داری عزیزم من…
من دوستت دارم لیلا!!!
هیچ تکونی نخورد و حرفی نزد فقط حس عجیبی اومد سراغم منم دیگه هیچی نتونستم بگم بعد چند لحطه اروم خودشو ازم جدا کرد و گفت علی امروز مشکوک میزنیا! عزیزم؟ لیلا؟ لیلا جووون؟
خجالت بکش دوست ندارم اینطور صدام کنی قرار نشد بهت بگم مامان واقعیت نیستم دیگه بهم نگی مامان!!! منم گفتم چرا بهم گفتی مامان واقعیم نیستی؟ یکم فکر کرد و گفت بلاخره باید میفهمیدی. گفتم خب اگه نمیفهمیدم چی میشد؟! مونده بود چی بگه گفت چه میدونم فریبرز گفته بود بهت نگم ولی نمیدونم چرا بهت گفتم یعنی نباید میگفتم؟ گفتم نه خیلی هم کار خوبی کردی گفتی ولی میخوام بدونم چرا گفتی یه دلیلی باید داشته باشه… که جوابی نداشت و گفت خب حالا که میدونی دیگه ولی همون مامان لیلا صدام کن منم دوستت دارم… حالا یکم فاصله بگیر سرمانخوری ازم….
من دستم رو شونه لیلا بود و داشتم با فکر سکس راست میکردم…. پیش خودم گفتم من کجای کارم اون چی میگه! گفتم سرما که چیزی نیست چیزای دیگتم میخورم….. یدفعه تعجب کرد و گفت چی؟!!!! علی خفه شو پاشو برو حوصله شوخی ندارم باز پررو شدی تو چرا امشب انقد میای میچسبی به من اصلا برو تو گوشیت چطور شبا که فریبرز هست مثل یه پسر خوب تو گوشیتی؟
گفتم لیلا جون من دوستت دارم جدی میگم فقط نگام کرد بعد یه عطسه محکم کرد و گفت علی لطفا تمومش کن شوخی نکن باهام حالم خوب نیس نمیبینی؟
رفتم یه بشقاب سوپ براش ریختمو اوردم گفتم میخوام بهت سوپ بدم گفت بده خودم میخورم مگه دست ندارم. با خنده گفتم خب من الان میخوام بهت سوپ بدم مثل بچگیام که تو بهم سوپ میدادی، ممه که هیچوقت نتونستی بدی ولی سوپو خوب بهم میدادی حالا منم میخوام بهت سوپ بدم ممه که ندارم بهت شیر بدم… اونم از حرفای من خندش گرفته بود گفت چه بیشرفو ببین چقد پررو شدی علی این لوس بازیارو درنیار بده من بشقابو با اصرار بلاخره راضی شد من بهش سوپ بدم در حالی که داشتم قاشق سوپ میزاشتم دهنش میگفتم جون بوخور عمو ببینه. خندید و گفت چقد لوووسی تو فقط از اینکه من بهت ممه ندادم به ذهنت میرسه؟ مرد شدی ممه میخوای مثل بچه ها از کجا معلوم که بهت ممه ندادم گفتم خب په نه په ممه خالی حتما میدادی بهم خندید و گفت اره گولت میزدم شبا ممه میزاشتم دهنت بعد که شیر خشک بهت میدادم دستتو میزاشتی رو ممه و میخوابیدی…. گفتم عه عه واقعا؟ پس گولم زدی اخ اخ پس ممه هم دادی و خبر نداشتم.
لیلا خندش گرفته بود و اب از دماغش راه افتاده بود گفت خب بسه دیگه لوس بازی بسه پاشو برو یه دستمال کاغذی نو بیار اب دماغم راه افتاد از بس خندیدم. هر چی سوپ بود ریختی رو لباسم قاشقو میزاری دهنم یا تو چونم…
منم خندم گرفته بود بلندشدم رفتم دستمال بیارم که گوشیم زنگ خورد فریبرز بود حال و احوال کرد و حال لیلا رو پرسید و گفت هتل گرفتن فردا هم قراره برن بیمارستان
به گوشی لیلا هم زنگ زد بعد تماس با من و میخواست بفهمه اوضاع چجوریاست انگار فریبرزم همون چیزی که من تو ذهنم بود رو فکر میکرد. راستی فریبرز اونموقع 50 سالش بود ولی چون خیلی سیگار میکشید خیلی پیرتر میزد.
لیلا گفت علی من امروز فقط سوپ خوردم و رفتم زیر پتو، خیس عرق شدم باید برم یه دوش بگیرم ولی من اجازه ندادم گفتم نه نه نرو حموم الان سرماخوردی بزار حالت خوب شد برو کف صابون و شامپو برات خوب نیست گفت اخه کلافه شدم بینی هامم گرفته من… من که شدید رفته بودم تو کف سینه های بزرگ لیلا اونارو لخت تصور میکردم و فقط خیره شده بودم بهشون که گفت الو کجایی خسته نشدی از هیزی کردن داری چیو نگا میکتی نکنه ممه میخوای؟ با خنده گفتم اره کیه که نخواد که خندید و گفت چقدر پررویی تو شوخی کردم جدی گرفتیا بشین تلویزیون ببین تا من برم یه دوش بگیرم….
بعد رفت تو اتاق که لباساشو دربیاره و بره حموم که اخر اتاق خواب بود قبلش هم باید هیتر برقی روشن میکرد تا حموم گرم بشه… من که بدجور راست کرده بودم گفتم تا قبل حموم باید ترتیب کارو بدم این لیلا خودشم میخواد
پنج دقیقه نشده بود یهو رفتم تو اتاق و چشمم افتاد به لیلا که داشت بند کرست سفیدش رو از پشت باز میکرد یدفعه سرشو برگردوند و با دیدن من جیغ کشید و گفت واااای خدااااا علی تویی چرا در نمیزنی احمق ترسیدم برو بیرون دارم لباسامو درمیارم
من به کمر و شونه ها و بازوهای تپل و سفییید لیلا خیره شده بودم که لیلا همینطور که پشتش به من بود و با دستش کرستشو نگه داشته بود گفت علی برو بیرووون زشته نگا نکن.
منم میخکوب شده بودم و بدجور راست کرده بودم در حالی که بندکای کرستش ول شده و بود و دستاشو گزاشته بود رو سینش که کرستش نیوفته برگشت سمت منو نگاهش افتاد به پایین تنم که شلوارم اومده بالا! با حالت تعجب گفت علییییی مگه با تو نیستم برو بیرون درو ببند معلوم هست چت شده؟ منم فقط به ذهنم میرسید که بگم لیلا من دوستت دارم….
لیلا که شوک زده با دهان باز منو نگاه میکرد گفت علی مسخره بازیو تموم کن برو بیرون زشته حالم خوب نیس داری ترسناک میشی علی. من رفتم روبروی لیلا ایستادمو لپشو محکم بوس کردم گفتم من جدی ام لبلا، من عاشقتم لیلا باور کن عاشقتم… لیلا همینطور مات منو نگاه میکرد و با دستاش محکم کرستش رو رو سینه هاش گرفته بود منم چشمم زوم شده بود رو خط سینش و شرتمو داشت پاره میکرد این لامصب. لیلا که سرش تا زیر چونه من بود نگاهشو از من پایین برد و دید که بدجور راست کردم بعد خودشو یکم کشید عقب و گفت پس بگو چرا از عصری که اومدی اینجور شدی..
من که حدس میزدم داره نقش بازی میکنه و اونم از خداشه گفتم لیلا تو خودت گفتی مامان واقعی من نیستی چرا گفتی؟ لیلا من عاشقتم نگو که تو هم به من حس نداری؟
علیییییی من گیج شدم چی داری میگی؟!!!!…. گفتم لیلا من شبا با فکر تو میخوابم میفهمی؟
لیلا سکوت کرده و بود و سرشو کج کرده بود و فقط نگام میکرد تا اینکه باز رفتم روی شونشو بوس کردم گفتم لیلا تو من رو داری نمیزارم ارزوهای جوونیت به باد بره بخدا عاشقتم… لیلا که واقعا شوکه شده بود با صدای اروم گفت علی واقعا تو به من حس داری یا اون حرفایی که زدم؟ گفتم لیلا به جان هردومون یکساله که میخوام بهت بگم دوستت دارم من یکساله عاشقتم برای همین گفتم خوب کاری کردی واقعیتو گفتی….
میتونستم ذهن لیلا رو بخونم که الان تو دلش چه خبره که داره این حرفارو ازم میشنوه
لیلا گفت نمیدونم چی بگم علی چرا زودتر بهم نگفتی؟ الان مخم کار نمیکنه
من که میخواستم بخندونمش گفتم تو منو گول میزدی با ممه دیگه نه؟ که بلاخره خندید و گفت پررووو دیوونه منم گفتم عاشق اون دیوونه گفتنتم لیلا عاشق علی گفتنتم و رفتم گونشو بوس کردم که گفت علی سرمامیخوری من همونموقع لباشو بوسیدم، با دستش منو عقب زد و با صدای پر از ناز و عشوه گفت عه علللللی بسه لوسسس… منم محکم بغلش کردم لیلا هم بغلم کرد سرشو گزاشت رو سینم منم شونه داغشو که تب داشت بوس میکردم فقط نمیدونستم تب شهوت بود یا تب سرماخوردگی چند لحظه نگذشته بود که سینم خیس شد سر لیلا رو از سینم جدا کردم و بین دو تا دستم گرفتم صورتشو گفتم عه عه گریه ممنوع دیگه لیلا جون خیلی دوستت دارم الهی من قربونت بشم. لیلا اشکشو با اب بینیش که راه افتاده بود با ساق دستش پاک کرد و گفت خدانکنه منم دوستت دارم و یه لبخند زد.
در حالی که ازم جدا شد کرستش از رو سینه های بزرگش افتاد و نوک صورتی سینه هاش جلوی چشمم برق زد؛ با دیدن سینه های نرم لیلا داشتم روانی میشدم و هر لحظه میخواستم بخورمشون. باز محکم بغلش کردمو شروع کردم گردنشو که حرارت سوزان داشت پشت هم بوس میکردم دستام از کنار پهلوش روی سینه هاش بود لیلا هم دستاشو گزاشته بود روی شونه هام چند دقیقه فقط صورت و گردن و شونه هاشو بوس میکردم نوک سینه هاش محکم چسبیده بود به سینه ام و حرارت عشق و شهوت بینمون بود لیلا که از خودش بیخود شده بود و حالش دست خودش نبود لاله گوششو با لبام میگرفتم، یدفعه احساس کردم پشتم از روی زیرپوشم سرد شد. کف دستای لیلا یخ کرده بود من بی توجه سرمو بردم پایین و خط و چال سینه های لیلا رو چندتا بوس ابدار کردم و با خنده گفتم ممه میخام ممه لیلا هم خندید و گفت خفه علی و با دستش سرمو چسبوند به سینش منم لبامو گزاشته بودم بالای سینه لیلا و دستام برده بودم پشتش و کمر و شونه های همدیگرو دست میکشیدیم
بدجور راست کرده بودمو داشت اذیتم میکرد بلاخره بعد از ده دقیقه یه ربع بوس و بدن مالی از هم جدا شدیم و من شلوارمو کشیدم پایین چند قطره اب حشرم ازم اومده بود لکه شده بود روی شرت سبز رنگم نوک کیرمم از کنار شورتم زده بود بیرون
لیلا رو زیر چشمی نگاه کردم دیدم بدجور داره نگاه میکنه خیره شده به کیرم. من باز خندم گرفت گفتم خب چیه ممه ی من اینه؛ خوبه منم با این گولت بزنم بخوابی؟ خندید و گفت خاک عالم… علی چقد بیشرفی گمشو… گفتم ای جان ببین چه نازی میکنه الهی فدای ناز کردنت بشه علی…
شرتمو که کشیدم پایین, کیرم یدفعه مثل اینکه از قفس ازاد شده باشه پرید بیرون من که خندم بند نمی اومد گفتم آخیش راحت شدم له شد تو شورتم… لیلا تا کیرمو دید خندش گرفت و گفت اوه اوه پس بگو چرا این شرتا یه روز خوش ندارن چیه این؟
به زور خندمو جمع کردمو گفتم این بیچاره از دست این شرتا روز خوش نداره همیشه اسیره یکی نیس که ازادش کنه که … لیلا هم که جلوی خندشو نمیتونست بگیره همینطور که میخندید بهش نگاه میکرد گفت علی خفه شو دست برنمیداری از مسخره بازی؟
من در حالی که زیرپوشمم درمیاوردم تا با شرتو شلوارم تا کنم و بزارم یطرفی گفتم مگه مال فریبرزو ندیدی بنظرم از مال من که بزرگتره
لیلا هیچی نگفت یه دستشو به کمرش زده بود و یه پاشو گزاشته بود جلو و با یه دستش موهاشو مرتب میکرد. گفتم هان؟ جواب منو بده مگه مال فریبرز بزرگتر نیس ؟ لیلا باز جواب ندادو گفت علی حالا تو هم سرمامیخوری اتاق سرده لرز کردم
رفتم بخاری اتاقو تا اخر زیاد کردم گیر سه پیچ داده بودم باز سوالمو تکرار کردم و که بلاخره گفت نهههه این چه سوالیه علی از فریبرز لطفا چیزی نگو نمیخام الان یادش بیوفتم گفتم ببخشید و رفتم دستشو گرفتم بردمش نزدیک بخاریو و محکم بغلش کردم گفتم خودم گرمت میکنم عزیزم و شروع کردم به مالیدن کمر و شونه هاش… پاهامو به پاهاش نزدیک کردم تا کیرم بچسبه به رونش که هنوز تو شلوار گل گلیش بود
لیلا همینطور که سرش رو سینم بود گفت علی بار اولی که با فریبرز پیش هم رفتیم من یه نوجوون بودم که خیلی میترسیدم اونشب فریبرز برعکس تو خیلی خجالتی بود شلوارشو که دراورد مثل تو خندید و اومد پیشم منم خیلی هیجان زده بودم اولین بارم بود مال یه پسر رو میدیدم با اینکه از تو خیلی کوچکتر بود ولی من از همونم میترسیدم…شش ماه نشد تو رویا بودیم که همه چی کابوس شد…حیف بعد اون تصادف چندبار رفتیم پیش هم ولی دیگه نتونست بلندش کنه هر بار که گریش میگرفت دلم میسوخت اونم شرمنده میشد تا اینکه دیگه هیچوقت نیومد پیشم…..
من همینطور که داشتم موهای لیلا رو نوازش میکردم حالم گرفت و گفتم الهی من نباشم درک میکنم واقعا متاسفم ببخشید که اسم فریبرز اوردم فراموشش کن نمیخوام حالت بگیره الان من اینجام لیلا جان من عاشقتم عزیزدلم منوتو رویای شیرین میسازیم و شروع کردم چشمای پر اشکشو بوس کردن. خب میدونستم که یاد قدیم افتاده و منم باید دلداریش میدادم سعی میکردم بخندونمش با خنده گفتم خب حالا تو به من ممه بده منم به تو ممه بدم باش؟ باز با حالت حرص خوردن که مهربونی از چهرش میریخت نگام کرد منم گفتم قربون حرص خوردنات اون چشمای قشنگت… بعد یه بوس زیر گلوش کردمو رفتم رخت خواب و انداختم کنار بخاریو رفتم دستمال اوردم که اب بینیشو پاک کنه دراز کشیدیم کنار هم و شعله بخاری هم تا اخر زیاد بود چندتا لب ازش گرفتم که گفت علی حالا فردا سرمامیخوری گفتم کاش من سرمای تورو بوخورم من تورو بوخورم و سرمو بردم بین سینه هاشو شروع کردم بوسیدن و نوک سینشو گزاشتم دهنم و شروع کردم میک زدن که لیلا سرمو گرفت با دستاش و آهش دراومد معلوم بود حسابی حشری شده
با ناز و عشوه همش میگفت علی منم روی سینه هاشو بوس بارون کردم. خودمو محکم چسبونده بودم به لیلا اونم حسابی حال میکرد چندبار دستشو زد به کیر و خایه هام ولی من به روی خودم نمیاوردم تا اینکه فهمیدم شدید دلش میخاد دستشو گزاشتم روی کیرم و با دستم نگه داشتم تا بگیره با کیرم عشق میکرد منم که حسابی حرارتم زده بود بالا.اونقدر گرم عشق بازی بودیم که نفهمیدم چطوری اومدم روی لیلا از روی شلوار روناشو که گوشتالو و پنبه ای بود دست میکشیدم. طاقتم برای دیدن کسش سراومده بود و دلم میخواست دستمو بزارم روی کسش چندبار از روی شلوار دستمو بردم بین چاک پاش..لیلا هم پاهاشو محکم بهم فشار میداد.دستم که از روی شلوار به کسش خورد یه آهی کشید و یه علییی با حالت حشریش گفت، منم گفتم جوووون فدات شم. واقعا کسش تپل و نرم بود دستمو انداختم به کش شلوارش و توی عقب جلو دستمو بردم تو شرت و شلوارش لیلا هم نفس تو سینش حبس شده بود…دستمو بردم لای پاشو گزاشتم روی کسش، شرتشو کسش خیس خیس بود. کف دستم چاک کس تپل و داغ و مرطوبشو حس میکرد. کیرم داشت میترکید، با ضربان قلبم اونم بالا پایین میشد و رگاش زده بود بیرون و هر لحظه پر میکشید به سمت کس لیلا…لیلا هم هر از گاهی با دستای نرم و لطیفش به کیرم دست میکشید. با اشاره دست از لیلا خواستم تا کون و کمرشو بیاره بالا و شلوارشو از پاش دراوردم و رونای سفید و چاقش دیوونم کرد با دیدن شرت توری سفیدش که حسابی جلوی کسش خیس شده بود ددگه داشتم کلافه میشدم میخواستم مثل دیوونه ها از ساق پاش تا مغز کسشو لیس بزنم. لیلا یه پاشو اورد بالا و شرتشو از پاش دراورد و انداخت بالا سرش. با دیدن این حرکتش فهمیدم بدجور کسش طلب کیرمو کرده ، پاهاشو باز کردم به کس سفیدش که یکم مو داشت زل زدم. لیلا خندید و گفت چی شد؟ هنگ نکنی نگو که تو گوشیت شبا نمیبینی منم خر…. من که هیچی برای گفتن نداشتم فقط خم شدمو چندتا بوس ابدار و صدادار روی رونش کردم و از بالای شکمش تا روی روناشو دست میکشیدم لیلا هم یه دستشو گزاشته بود روی سینش و یه دستشم روی سر و گردن من میکشید…شروع کردم به لیس زدن داخل رونش و دستمم گزاشته بودم روی کسش لیلا هم طاقتش سر اومده بود و همش میگفت علی دارم میمیرم زود بااااش من که دلم میخواست التماس کنه میگفتم جووون چی میخوای چی دوس داری الان؟ لیلا ددگه حسابی کسش اب باز کرده بود و چشمو ابروشو درهم کشیده بود و فقط با ناز میگفت علی من با انگشتم چاک کسشو باز کردم تا مغز صورتی کسشو ببینم و سوراخ کسش که باز و بسته میشد. اب از کیر خودمم بدجور راه افتاده بود
به لیلا گفتم دلت میخواد کیرمو بکنم تو کس نازت؟ لیلا هم میگفت اره علی زود باش گفتم باید برام بوخوریش تا بکنمت. بعد از وسط پاش بلند شدم و دراز کشیدم کنارش اونم نشست و خودشو کشید سمت کیرمو خم شد کیرمو گرفت و اروم سر کیرمو کرد تو دهنش اب حشرمم همینطور داشت میرفت و با تف لیلا مخلوط شده بود لیلا هم پایین کیرمو محکم با دستش گرفته بودو لباشو لوله کرده بود و کیرمو میکرد دهنشو درمیاورد منم موهاشو از تو صورتش پس میزدم و قربون صدقش میرفتم و میگفتم جوون فدات بشم بوخور مال خودته.
چند لحظه برام ساک میزد که حس کردم دارم منفجر میشم تا اومدم به لیلا بگم داره میاد ابم پاشید بیرون لیلا سریع سرشو عقب کشید ولی دهان و چونش پر منی شده بود با عصابنیت گفت علیییی چرا زودتر نگفتی حالم بد شد من که تند تند نفس میزدم مخم هنگ کرده بود اعصابم داغون بود که نتونستم جلوی ارضا شدنمو بگیرم لیلا بلند شد رفت صورتشو شست و برگشت تو اتاق و اومد کنار من که دراز کشیده بودم نشست پشتش به من بود و زانوهاشو بغل گرفته بود، نیم ساعتی حرف نزدیم تا من باز اروم اروم داشتم راست میکردم ولی اون حرارت لیلا کم شده بود برگشتو دید که باز راست کردم خندید و با عشوه دستشو برد زیر موهاش منم نشستم از پشت لیلا رو بغل کردمو دور شکمش دستمو بهم چفت کردم و باز گردنشو بوس کردم و صدای نفسای گرمم لیلا رو حشری میکرد و حرارت کمرش که به شکمم بود و حرارت بخاری که به کمرم بود منو بدجور داغ کرده بود؛ شروع کردم سینه هاشو مالیدن و چنگ زدن بعد تو همون حالت اروم دادمش جلو تا خم بشه و به حالت سجده کونش قمبل شد جلو صورتم از پشت انگشتمو میکشیدم وسط چاک کسش و لیلا هم اه و ناله میکرد و میگفت علی بکن منو لامصب دیوونم کردی چندلحظه ای که کسشو مالیدم به حالت داگی شد و منم پشتش رو زانوهام، بعد یه تف انداختم کف دستمو مالیدم سر کیرم که باز مثل اول راست و شق شده بود گزاشتم لبه های کسش که خیس و لیز بود و با یه فشار کوچولو تمام کیرمو تو کسش جا دادم لیلا که از لذت زیاد داشت از حال میرفت چنان اه و ناله ای میکرد که میترسیدم همسایه ها صداشو بشنوند. منم داشتم حال میکردم و پیش خودم میگفتم اخه چرا باید این همه مدت کس به این خوبی و نازی بدون کیر مونده باشه، میخواستم حسابی بهش حال بدم خودمم که تو فضا بودم همینطور محکم تلمبه میزدم تو کسش و با انگشتم سوراخ کونشو نوازش میکردم، همینطوری که کیرمو با پیچ و تاپ میکردم تو اون کس گوشتیش بهش میگفتم دارم چیکارت میکنم عزیزم لیلا هم میگفت علی بکن هیچی نگو فقط بکن منم میگفتم چشم عشقم جرت میدم و با شدت و محکم میزدم که از برخورد کیرم به کسش صدای شلپ شلپ خفن دراومده بود من که ابم تازه اومده بود بعید میدونستم حالا حالاها بتونم ارضا بشم ولی پنج دقیقه نشد که لیلا با آه و ناله زیاد بدنش ول کرد و همینطور که با دستام پهلوهاشو محکم گرفته بودم شروع کردن به تکون تکون خوردن و همینطور که پشت هم میگفت علی علی… ارضا شد..
چند دقیقه ای به حالت دمرو دراز کشید و منم دستم به کیرم بود که نخوابه؛ لیلا بالاخره برگشت و طاق باز با یه حالت خسته مچ دستشو گزاشته بود روی پیشونیش و یه پاش تو دلش جمع بود و یه پاش درازکش، من رفتم اروم خوابیدم روش و دستامو گزاشتم کنار بدنش همینطوری که زیر گلوشو بوسیدم کیرمو اروم گزاشنم دم کسشو با سرکیرم چوچولشو نوازش میکردم لیلا هم دیگه چیزی نمیگفت تا اینکه باز کیرمو کردم تو کسش و شروع کردم سینه هاشو مالیدن که صدای اوه و اوهش باز دراومد من هر از گاهی نوک سینشو میخوردمو گاهی هم ازش لب میگرفتم. کمرم خسته شده بود و لیلا هم ازم خواست تا زود ابمو بیارم و از روش بلند شم منم چند تا تلمبه محکم زدم و اخ و اوخ لیلا رو دراوردم و وقتی که احساس کردم ابم با فشار داره میزنه بیرون سریع کیرمو کشیدم بیرون و ابمو ریختم از بالای کسش تا روی نافش…. نفس نفس میزدمو منم بدنم سست شده بود کنار لیلا افتادمو منم مچ دستمو گزاشت رو پیشونیم و دیگه نای بلند شدن نداشتم صدای شعله های بخاری فقط تو اتاق میومد و هردومون به سقف نگاه میکردیم تا اینکه لیلا روشو به من کرد و یه لبخند زد منم جواب لبخندشو با لبخند دادم و پا شد با بی حالی شرت و شلوارشو برداشت و رفت حموم منم کنار بخازی خوابیدم….
فردا صبحش با گلودرد شدید از خواب بیدار شدمو دیدم بالشت و پتو لیلا هم کنار منه؛ منم که لخت لخت عقلم اومده بود سرجاش زود پاشدم رفتم حموم. لیلا هم باز برای هردومون سوپ درست کرد.
چندسال رابطه منو لیلا ادامه داشت و در غیاب فریبرز با هم سکس داشتیم تا اینکه یه مدت که من مسافرت بودم لیلا خیلی حالت تهوع داشته و دائم بالا میاورده هر چی هم به فریبرز میگفته چیزی نیس به هر حال مشخص بوده حالش خوب نیستو فریبرز میبرتش شهر و میفهمند که لیلا حامله است. من مسافرت بودم که فریبرز بهم زنگ زد و خبرم کرد… من که فهمیدم ماجرای منو لیلا رو فهمیده جرعت نمیکردم برگردم روستا… فریبرز چندبار بهم زنگ زد و گفت نترس هیچ کاریت ندارم بیا این آبروریزی رو جمعش کن ببرش شهر بچه رو سقط کنید تا تو روستا آبرومون نرفته، چون همه اهل روستا میدونستن فریبرز دیگه نمیتونه بچه دار بشه…
با هزاردردسر بچه رو انداختیم و برگشتیم روستا و اونموقع بود که فریبرز گفت باید از خونش و از روستا برم منم که دیگه نمیتونستم اونجا بمونم تنها راهم رفتن بود و اینکه لیلا رو فراموش کنم ولی نه تنها نتونستم بلکه هرروز دلتنگشم
راستی چندوقت پیش زنگ زدم خونه و فریبرز بالاخره جوابمو داد و بهم گفت پدر مادر واقعیم کیا بودن شاید برای شما هم جالب باشه بدونید که یه پسر ودختر جوان، 9 ماه قبل از اینکه منو تحویل بهزیستی بدن تو روستای کناری رابطه ای داشتن و پسره فرار میکنه و دختره هم از ترس خانوادش چیزی نمیگه تا شکمش بالا میاد و بعد از زایمان من!!! متاسفانه برادراش….
پایان.
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید