این داستان تقدیم به شما
شب مه آلودی بود، داشتم می رفتم به یه ایالت دیگه. چند ساعتی بود که رانندگی می کردم و یه جورایی خسته بودم. داشتم رادیو گوش می کردم تا خواب نبره. باید شصت کیلومتر قبل تر نگه می داشتم، قهوه و نون بیگل می گرفتم، ولی می خواستم، قبل اینکه برا شب جایی واستم، بیشتر برم. یه خورده خواب آلود هم بودم، ولی حواسم به جاده بود. می خواستم قبل اینکه جایی برا خواب نگه دارم ، یه خورده بیشتر برم. یه هویی چشمم افتاد به زن جوونی که دست شو تکون می داد و بالا پایین می پرید. خوشگل بود و لباسای نازکی پوشیده بود. رفتم طرفش و شیشه رو پایین دادم.
-کمکی لازم نداری؟
-اگه اشکالی نداره، می تونم تا جایی باهاتون بیام؟
-حتماً، کجا می خوای بری؟
– واقعاً مهم نیست کجا برم، فقط می خوام از اینجا برم.
در ماشینو باز کردم و گذاشتم بیاد سوار شاسی بلندم بشه. چمدون شو گذاشت صندلی عقب و نشست کنارم. درو بست و منم دست مو طرفش دراز کردم.
-من جو مورگان هستم و عاشق اینم که برسونمت. من دارم می رم، جشن فارغ التحصیلی پسرم تو نیوجرسی. می تونم هر جایی تا اون حوالی و یا هر جایی که دوست داری ببرمت.
-اسم من بتی هست. ممنونم آقای مورگان. تو فرشته نجاتم شدی امشب. مطمئن نیستم می خوام کجا برم، ولی خیلی خوشحالم که سوارم کردی. از صمیم قلب ازت ممنونم.
-آقای مورگان خیلی رسمیه، لطفاً جو صدام کن.
بتی خندید. به نظر می رسید، بعد اینکه بهش گفتم می تونه ما با من بیاد، خیلی خوشحال شده. همه نگرانی ها تو چهره اش محو شده بود. مطمئنم، اون دیگه نگران این نبود که این راهو خودش تنهایی بره. خوشحال بودم، بتی از اون دست مسافرای سر راهی دردسر ساز نیست. اون خیلی خوشگل بود و شبیه مدلا بود. گیسای بُلندشو بافته بود و چشمای آبی قشنگی داشت. بهترین قسمت بدنش، سینه هاش بودن، پستونای بزرگی داشت. پاهای کشیده و خیلی برنزه و کون خوش فُرمی داشت.خیلی خوشگل بود. یه تاپ سفید و زیرشم یه سوتین نازکِ سفید پوشیده بود. می تونستم از زیرش نوک پستوناشو ببینم. یه شورت گیلاسی تنش بود که چند جاش چاک خورده بود. کفشای تخت طلایی رنگی پاش بود. عجیب بود که تنها بود. اون خیلی خوشگل تر از اینی بود که این راهو تنها بره. آدمای بد زیادی تو دنیا هستن. فکر می کنم، خیلی خوش شانس بوده که تا حالا مشکلی براش پیش نیومده. ما یه خورده رفتیم و بتی هیچ حرفی نزد. این بچه مشکلات زیادی داره. امیدوار بودم داستانی که داره، از اون بداش نباشه. متعجب بودم چرا تنهاست. حدس می زدم، دوست داره داستانشو برام تعریف کنه. بلاخره چشماشو باز کرد و خواستم حرفمو بگم.
-بتی چطوره بریم، چیزی واسه ت بگیرم بخوری. بریم مُتل تا بتونی بری یه دوش بگیری و یه جای خوب بخوابی. خوبه؟
-من پولی ندارم واسه اینا بهت بدم.
-من حساب می کنم، می خوام کمکت کنم. یه رستوران لب جاده ای هم هست.
-من زندگیمو مدیون خوبی شما هستم. از یه روز پیش هیچی نخوردم.خیلی ممنونم از لطفت.
چند کیلومتر دیگه رانندگی کردم و کنار یک رستوران و متل نگه داشتم.
-چرا اینجا وای نمی ایستی تا یه اتاق بگیرم و برگردم بریم چیزی واسه خوردن بگیریم.
-باشه.
از شاسی بلند پیاده شدم، رفتم طرف متل. یه زن جوون پشت میز پذیرش بود.
– یه اتاق می خوام.
-بله حتماً، بفرمائید.
پولو حساب کردم و کلیدو ازش گرفتم. برگشتم طرف ماشین، بتی اونجا منتظرم بود.
-بریم چیزی بخوریم؟
-آره
بتی از ماشین پیاده شد و همراهم اومد. یک رستوران ارزان قیمت اون ور بود. اواخر عصر بود. رفتیم گوشه رستوران، رو یه میز دو نفره نشستیم، بتی جلوی من نشست. یک پیشخدمت اومد و منوی غذا رو بهمون داد.
-اسم من جنیسه، می تونم براتون نوشیدنی بیارم.
-من یه آیس تی با لیمو می خوام، بتی تو چی می خوای؟
-کک کولا دارین؟
-بله.
جنیس رفت نوشیدنی هامونو بیاره، وقتی برگشت غذا رو سفارش دادیم.
-بتی هر چی می خوای سفارش بده.
-پنیر گریل شده با گوجه می خوام.
-سیب زمینی سرخ شده می خواین؟
-بله، ممنون.
-برای شما آقا؟
-استیک و پیاز سرخ شده.
جنیس رفت و بتی بهم لبخند می زد. می تونستم بگم خوشحاله که می خواد غذا بخوره، دلم براش می سوخت. نمی دونستم داستانش چیه. هنوز بهم چیزی نگفته بود.
-چطور دختری به خوشگلی تو تنهاست؟
-مادرم یه آدم الکلی بود و من مجبور بودم، دوست پسر الکلی شو برسونم خونه. از این وقت تلف کردنا خسته شده بودم و با دوست پسرم فرار کردم. بعدش اون با چند تا جنده بهم خیانت کرد. اعصابم خورد شد و ولش کردم. نمی دونم می خوام چیکار کنم. خیلی خوشحالم شما سوارم کردین.
بتی با گیساش بازی می کرد، اونا رو می پیچید دور انگشتش. اون به همه سوالایی که داشتم، جواب داده بود. خیلی خوشگل بود و از اینکه تو همچین وضعی بود، ناراحت شده بودم.
-فامیل دیگه ای نداری؟ دوستی، آشنایی، کسی که بری پیشش بمونی؟
-نه.
-می دونی می خوای کجا بری؟
-واقعاً نه.
باورم نمی شد، این زن، هیچ جایی نداشت بره. خیلی احساس بدی داشتم، فقط می خواستم مواظبش باشم. حس می کردم، واجبه کمکش کنم. اون خیلی خوشگل تر از اینی بود که تو همچین وضعی باشه. می ترسیدم، گیر آدمای ناجوری بیافته، ببرنش جندگی. حالا وظیفه ام بود، ازش مواظبت کنم.
-تو می تونی، تا موقعی که تصمیم بگیری می خوای چیکار کنی، پیش من بمونی.
-واقعاً؟ تو فرشته ای. نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم.
جنیس با غذاهامون اومد. همه شون خیلی خوشمزه به نظر می رسیدن. بتی غذاهاشو با ولع خورد. انگار از قحطی برگشته بود. خوشحال بودم تونستم کمکش کنم. موقع خوردن غذا، یه خورده حرف زدیم. خیلی دختری خوبی به نظر می رسید. براش یه ساندی با بستنی و برای خودم یه قهوه سفارش دادم. هیچ وقت ندیده بودم، کسی اینجوری غذاشو تند بخوره. اون واقعاً لذت می برد. خوشحال بودم تونستم براش یه غذای خوب بگیرم.
-بریم یه دوش بگیری و بری بخوابی.
بلند شدم، به جنیس انعام دادم و صورت حسابو پرداختم. رفتیم طرف ماشین تا وسایلو برداریم. بتی چمدون شو برداشت و باهم رفتیم طرف اتاق. یه تخت سایز ملکه تو اتاق بود.
-بتی تو می تونی رو تخت بخوابی، من رو کاناپه می خوابم.
-می تونیم، باهم روش بخوابیم. تو خیلی بهم لطف داری.
-اگه اینطور می خوای، باشه. وگرنه من رو کاناپه راحتم. چرا نمی ری دوش بگیری؟
-باشه، ممنون.
بتی لباساشو از چمدون در آورد، روی تخت گذاشت. یه لباس شب و یه شلوار برداشت. بهم لبخند زد و رفت حموم. تا برگرده، تلویزیون تماشا می کردم. بتی با لباس شبش اومد. فوق العاده شده بود. خیلی خوشگل شده. لباس شب خیلی بهش میومد، شلوار سفیدش هم همینطور.حس شهوت رو تو دلم حس می کردم. از چند سال پیش که زنم فوت کرده بود، سکس نداشتم. دیدن این دختر خوشگل، هوسو تو دلم انداخته بود. ولی نمی خواستم هیچ کاری باهاش بکنم، مگه اینکه خودش بخواد.
-راحت باش، من می رم یه دوش بگیرم.
-باشه.
رفتم حموم، لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش. کیرم بلند شده بود. از اینکه کیرم شق شده بود، تعجب کرده بودم. احتمالاً دیدن بتی تو لباس شب، یه خورده هیجان زده ام کرده بود. از اینکه تحریک شده بودم، خجالت زده شده بودم. کیرمو تو دستم گرفته بودم و می مالوندمش. حسابی شق شده بود. دستمو رو تخمام می مالیدم و به پستونای سفتش فکر می کردم. اون حلقه قشنگ پستوناش و نوک صورتی شون. پستوناش بزرگ بودن. باورم نمی شد، عجب سینه های قشنگی داشت. فکر نکنم، کُسش مو داشت، اگرم داشت، نرم و قشنگ بودن. هر چی بیشتر بهش فکر می کردم، کیرم سفت تر می شد. همینطور که آب گرم رو پشتم می ریخت، دستامو تند بالا پایین می بردم. وقتی داشتم به کس نازش فکر می کردم، تقریباً آبم اومد. امیدوار بودم، اون نفهمه داشتم بهش فکر می کردم. بعد جلق زدن، حس بدی داشتم. از زیر دوش بیرون اومدم، یه شلوارک و تیشرت پوشیدم. درو باز کردم، دیدم بتی لخت رو تخت نشسته. فوق العاده خوشگل شده بود.
-همه چی رو به راهه بتی؟
-بیا بغلم کن، می خوام ازت بابت لطفت تشکر کنم.
-احمقانه است، تو چیزی بهم بدهکار نیستی.
-می خوام بغلم کنی، می خوام امشب با تو باشم.
-این کارا لازم نیست، من فقط کمکت کردم.
-بغلم کن، می خوام دوستم داشته باشی.
رفتم رو تخت، بتی اومد رو رونام، پاهاشو دو طرف پهلوام گرفت. گیساش رو شونه اش افتاده بود. خوشگل شده بود. نوک پستوناش سفت شده بودن. دستمو دورش گرفتم و بهم خودم نزدیک کرد و یه لب داغ ازش گرفتم. زبونم تو دهنش می رقصید. داشتم آروم با کونش بازی می کردم، اونم محکم فشارم می داد. ولش کردم، تیشرت مو کندم و دوباره محکم بغلش کردم. پستوناشو رو جلوی سینه هام حس می کردم. بدن عالی داشت. باورم نمی شد، می خواد با من باشه.
-لطفاً باهام عشق بازی کن، لازمه حس دوست داشته شدن داشته باشم.
اون عملاً داشت، ازم خواهش می کرد، دوستش داشته باشم. دختری به این خوشگلی از پیرمردی مثل من می خواست دوستش داشته باشم. حس می کردم، کیرم باز سفت شده. الان بیشتر تحریک شده بودم. بتی پاهاشو از دور پهلوام برداشت، بلند شدم، شلوارک مو در آوردم. دیگه آه و ناله در اومده بود…
به خودم نزدیک ترش کردمو و یه لب داغ ازش گرفتم. هر دومون رو تخت خوابیده بودیم، انگشتام نزدیک کسش بود. داشتم با موهای کسش بازی می کردم. موهای کسش تاب داشت، منم می پیچوندمشون. باورم نمی شد، می خواستیم، عشق بازی کنیم. انگشتامو رو کسش کشیدم. نفس نفس می زد و ناله می کرد. کسش سفت و خیلی خیس شده بود.
-بتی پاهاتو باز کن، الان می خوام مزه ت کنم.
بتی پاهاشو باز کرد و من رفتم طرف پاهاش. کسشو باز کردم و با موهاش بازی کردم. یواش یواش انگشتامو کردم تو کس تنگش و بعد انگشتامو می زدم داخل و بیرون می آوردم. داشت آه و ناله می کرد و با پستوناش ور می رفت. کسش خیس بود. انگشتمو در آوردم و شروع کردم به لیسیدنش. تمام کسشو لیسیدم. زبونم دراز بود و می تونستم تا عمق کسشو حس کنم، زبونمو بیشتر بردم تو کسش.
-اوه جو، همینجا، خدا!
داشت از لیس زدنم لذت می برد. از مزه کسش خوشم میومد. کسش مزه آناناس و نسیم دریا رو می داد. زبونمو بیشتر و بیشتر تو کسش بردم. اون بلند شده بود، پامو به روناش فشار می داد. پاهای درازش دور سرم بودن. داشت آه و ناله می کرد و با لذت نفرینم می کرد و از کارم لذت می برد.
-هی گاوه، دارم ارضا می شم. لعنتی.
آب کسش اومد و منم خوردمش. از این دختر شیطون سیر نمی شدم. دوست داشتم با نوک پستوناش بازی کنم. رفتم طرف صورتش و یه لب محکم ازش گرفتم. می تونست با لبام کس خودشو مزه کنه.
-الان می خوام عشق بازی کنیم.
بتی جا به جا شد، طوری که کس نازش بالای کیرم بود. یواش اومد روم و کیرم آروم رفت تو کسش. یه خورده سرمو بلند کردم و با پستونای سفتش بازی کردم. نوک پستوناشو تو دستام گرفته بودم
و فشار می دادم. این کارم آه و ناله شو در میاورد. اونم رو کیرم بالا پایین می رفت. منم کونشو گرفته بودم و کمکش می کردم. باورم نمی شد، این دخترک جنده می خواست باهام باشه. از حس خوب کس گرمش خوشم میومد. سرعتمو زیاد کردم و کیرمو تو کس دوست جوونم گذاشته بودم و تند تند می کردمش. کیر سفتمو تو کسش می کردم و اونم داشت آه و ناله می کرد.
-رو زانوات بشین، می خوام محکم تر بکنمت.
-باشه.
اون رو زانواش نشست. سرش پایین بُرد و کون قشنگشو بالا کرد. بردمش لبه تخت و دوباره شروع کردم با کسش بازی کردن. باز خیس شده بود، کیرمو فشار دادم تو. وقتی داشتم می کردمش، پستوناش تکون می خوردن. می زدم به کونش که هر بار تندتر و تندتر جیغ می زد. می خواستم آبمو بریزم تو کسش، ولی مطمئن نبودم، قرص خورده باشه.
-می خوام آبم رو بریزم تو دهنت، بیا رو زانوات بشین، کیرمو ساک بزن.
-باشه.
جا به جا شد و رو زانوش نشست. از تخت بلند شدم و جلوش واستادم. دور کیرمو لیس زد. وقتی داشت می خوردش، به چشمام نگاه می کرد. انگار تو این کار با تجربه بود و از اینکه داشت بهم حال می داد، لذت می برد. هر جور ساک زدنی رو امتحان می کرد. یواش با گوشه دهنش می خوردش. رو کیرم تف می کرد و تند و محکم تر ساک می زد. حس فوق العاده ای داشتم، زانوام می لرزید، دوست داشتم منفجر بشم. بهترین ساکی که بود که به عمرم دیده بود. انگار واقعا از اینکه باتون بزرگمو ساک می زد، لذت می برد. دهنشو گرفتم و دهنشو کردم. اون خودشو با سرعتم هماهنگ کرد. مثل یکی از اون جنده های فیلمای سوپر بود. انگار این دختره واقعاً عاشق کیر بود. نمی تونستم صبر کنم، آبم تو دهنش بیاد.
-دهنتو کامل باز کن، آبم داره میاد…
بتی کیرمو از دهنش در آورد و با دهن باز جلو نشست. آبم با فشار اومد و محکم داد زدم. اونم همه شو خورد. هر دومون رو تخت دراز کشیدیم، محکم گرفته بودمش و یه لب جانانه ازش گرفتم.
-عالی بود، عجب دختری هستی.
-ممنونم که منو سوار کردی و مثل یه پرنسس باهام رفتار کردی.
-تو تا هر چه قدر که دوس داری، می تونی پیشم بمونی. من مراقبت هستم، نیازی نیست نگران چیزی باشی. تو تا هر چه قدر که دوس داری، پرنسس منی. تنها شرطم اینه بهم بگی کی آماده ای بری. فقط یه دفعه ای، وسطای شب ول نکنی بری، بهم بگو آماده ای بری، منم درک می کنم.
-من هیچ وقت ولت نمی کنم، تو بهترین آدمی هستی که تا به حال دیدم. عاشقتم جو مورگان.
بتی رو دستام خوابش برد. می دونستم، خیلی خوشحاله منو پیدا کرده. اون شب دوباره عشق بازی نکردیم. فرداش صبحونه خوردیم و راه افتادیم بریم جشن فارغ التحصیلی پسرم. اون شب من بتی رو نجات داده بودم و اونم منو نجات داده بود…
ترجمه: فرید نیو زولاند
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید