این داستان تقدیم به شما

اسمم رضا هست و اون زمان ۲۸ سالم بود، وضع مالی خانواده ام خوب و کارمم هم دلالی ماشین و زمین،خونه (،کلا هرچی) هست
پدرم مشاور املاک داره از طریق ایشون با بازار اشنا شدم
قدم حدود ۱۸۰ و بدن ورزیده دارم،
به خاطر کارم خوب لباس می پوشم و به خودم و هیکلم میرسم!
دوست دخترهای جورواجوری داشتم ولی قرار نیست در مورد اونها بگم، چون همه تجربه اش کردن و چی خاصی در اون نیست!
بابت کار پدرم به بانک رفته بودم، چندمین بار بود اومده بودم، اعصابم از کاغذ بازی خورد میشد ولی باید انجامش میدادم
شروع کردم به تکمیل مدارک و تمام مشخصات خودم رو نوشتم، یک گوشه نشسته بودم تا نوبتم بشه، احساس بدی داشتم چون چندین بار برای کارهای مشابه به بانک مراجعه کرده بودم سریع کارم پیش رفته بود ولی اینبار خیلی اذیت شده بودم، جرات اعتراض هم نداشتم چون ممکن بود همه چی بدتر بشه!!
توی حال خودم بودم و داشتم موزیک گوش میکردم،که یهو یک پیام واسم اومد
خیلی خلاصه بود بود!!
سلام اقا رضا
شما چقدر خوشتیپ هستی!
 
متعجب شده بودم،چون ابدا با این خط دختر بازی نمی کردم و خیلی کم به افراد میدادم،چون به نآم خودم بود، شاید توی یک سال دو سه بار باهاش زنگ میزدم!!
یک فکری مثل برق از ذهنم گذشت! نکنه داشتم مدارک تکمیل میکردم یکی دیده؟
توی اون وضعیت انتظار و برای ارضا کنجکاوی جوابش دادم
_ممنون از شما،نظر لطفت هست، ای کاش معرفی میکردی یا من هم شما رو میدیم،تا نظرم بگم
+فکر نکنم برای شما جذاب باشم ولی چند باری که دیدمت خیلی سرسنگین و متشخص بودید همین باعث شد به شما پیام بدم
یا خدا،،،، یکی از کارمندهای بانک بود!! ولی اخه کی؟ پرونده من ده دست چرخیده، هرکدوم از این خانومها میتونه باشه، سرم رو بالا نیاوردم و بهش پیام دادم
_ای کاش از جانب من تصمیم نمی گرفتید، چون حس کنجکاوی من شدید تحریک شده و مایل هستم شما رو ببینم، خواهش میکنم قبول کنید
ماشین من دوتا کوچه پایین تر پارک شده ،مثل یک ماجراجویی بهش نگاه کن و بیایید!!
مشخصات ماشینم رو دادم ،بلند شدم و رفتم سمت باجه و گفتم اگر زیاد زمان میبره من فردا بیام، البته آخر وقت بود و نیم ساعت دیگه بانک بسته میشد
از بانک بیرون رفتم و به اون شماره پیام دادم
_من توی ماشین دراز کشیدم، بابت کار بانکی ام خیلی اذیت شدم، در ماشین باز هست، دوست دارم چشمم که باز میکنم شما رو ببینم،خوشحالم کن و بیا…
جوابی نمیومد ولی واقعا سردرد داشتم، صندلی دادم و عقب و داراز کشیدم، هوا بهاری بود و اون موقع روز ناخودآگاه خوابت می گرفت
نمیدونم چی شد که واقعا خوابم برد! صدای باز بسته شدن در ماشین بیدارم کرد،،،
ای واااای من! تصورم به هرکی میرفت الی این خانوم
خانوم کمالی که دهن منو بابت وام آسفالت کرده بود،اون در یک قسمت دیگه بود تقریبا هر بار به مانع ایشون برخورد میکردم
یک خانوم حدود سی ساله، توپر، بسیار سفید و قد کوتاه و از انگشتر دستش مشخص بود متاهل هست
سلام علیکی کردم،دیدم یک ساعتی هست خوابیدم

 
 
منتظر شده بود که همه کارمندها برن بعد سوار ماشین من شد، در حد چند جمله سلام احوال پرسی ازم خواست که راه بیفتم تا کسی ما رو نبینه
بین راه کلی از من معذرت خواست واسه پیامی که داده بود و اینکه عامدانه کارم رو طول میداد
منم به دروغ بهش گفتم ،دل به دل راه داره
تا حالا واست سوال نشده بود چرا پدرم یکبار واسه پیگیری کارش نیومده و هرساعتی که شما میگفتی بیام من نیم ساعت زودتر می رسیدم؟
کمالی: وآاااا، اقا رضا نگو دیگه!! کسی ندونه فکر میکنه من هیجده سالم هست، معلومه واسه من نبود،واسه وام بودش!!
من: یک دختر هیجده ساله بهم حس نداره،پس نه از نگاهش و نه از صداش حس مثبتی ارسال نمیشه، ولی وقتی با شما حرف میزدم با اونکه خیلی اداری و رسمی بودی، احساس خوشایندی داشتم، حتی وقتی که میگفتی کارم چند ساعت ممکن هست طول بکشه و بهتره چند روز دیگه بیام ولی میموندم…، من بیزار هستم زیر چشمی کسی رو نگاه کنم و حس عدم امنیت بهش بدم،ولی وقتی صدام میکردی واسه همون لحظه هم کلامی با شما شاد میشدم…
کلا شروع کرده بودم کس لیسی،خانوم کمالی
واقعیتش این بود کار خاص دیگه ای نداشتم و مجبور بودم اون کار بانکی رو در سریعترین زمان انجام بدم، توی اداره جات هم باید سه پیچ بشی
روزی هم نبود به این جنده خانوم صد بار فحش ندم، از بس که ازم مدارک گرفته بود
این حرفها رو که میزدم کمالی از خجالت سرخ سفید میشد کاملا مشخص بود خوشش اومده
من کلید یک خونه نیمه مبله رو داشتم که اون اطراف بود، اونقدر گرم صحبت بودیم که سر راست رفتم سمت اون خونه
به خانوم کمالی گفتم: امکانش هست تشریف بیاری بالا، والا توی خیابون اونم بعد از ظهر چرخیدن زیاد خوب نیست، بالا راحت تر میشه حرف زد
احساس کردم شوک شد چون فکرش نمیکرد همه چی اینقدر سریع رخ بده،
اروم دهنم بردم سمت گوشش گفتم: نترس خانوم کمالی، من آقا گرگه نیستم، هرچی باشه پرونده من دست شماست!!!
کمالی: وای اقا رضا به خدا اینقدر سریع آمادگی اش نداشتم!!
من: حالا فکر کن یک ماه از آشنایی ما گذشته
نزاشتم جواب بده، در پارکینگ زدم رفتم داخل
در ماشین واسش باز کردم اونم با اکراه پیاده شد
میشد استرس و کمی ترس درش دید
رفتیم داخل خونه،،،
 
 
روی مبل نشست و من رفتم توی آشپزخونه تا آب خنک بیارم و با بیسکویت آجیل کمی پذیرایی کنم
داشت از خونه و خودم سوال می کرد، کارم چطوره این حرفها
منم کنارش نشسته بودم و داشتم جواب میدادم،انگار توی یک محیط عمومی هستیم
متنفر از هول بازی هستم و اینکه یک دختر یا خانوم با اجبار و اضطراب با من سکس کنه!

سر صحبت به شوخی و خنده باز شدش،کاملا راحت بود
جالبش اینجاست که هنوز مقنعه سرش بود و داشتیم بگو بخند میکردیم
یهو گفت: آقا رضا کجا میشه دست صورت بشورم!!؟
سوالش عجیب بود چون توی اون خونه نقلی کاملا مشخص بود توالت کجاست
من بدون مقدمه: توالت اونجاست حموم هم کنارش ، تا شما یک دوشی بگیری من حوله تمیز بیارم،
منتظر جوابش نشدم و رفتم سمت اتاق خواب
اونم حرفی نزد و رفت سمت حموم!!
به هر حال بچه که نبودیم، میدونستم قراره چه اتفاقی رخ بده
دو سه دقیقه بعد وقتی صدای دوش آب اومد،منم لخت شدم و رفتم توی حموم
منو که دید با دستاش خودش پوشوند(مثلا من تنگم) بدنش حرف نداشت
کمی شکم داشت ولی سینه های عالی، کوس توپل و از همه مهمتر یک کون گنده، من میگم کون شما بگو کووووووون!
شروع کردم توی حموم خوردن لب و گردنش! اخخ که چقدر میچسبه توی حموم
از گردنش شروع میکردم تا نوک سینه هاش
متوجه شدم روی سینه هاش خیلی حساسه
توی حموم حسابی لیف کشیدمش و تمیز تمیز شدیم
توی اتاق خواب همه چی آماده بود
خوابید روی تخت ، شروع کردم به خوردن کسش
اهههه از نهاد این زن بلند شدش!! دستم برده بودم زیر کونش همه کوسش توی دهنم
 
 
 
دهنم بود با دستاش سرم فشار میداد سمت کوسش!! چه کیفی میداد
وسط خوردن با صدای نازک گفت اووووف رضا کیرت بزار دهنم!!
مدل ۶۹ شدم ، من زیرش خوابیدم، با اونکه سنگین بود ولی حال میداد
کیرم من ۱۷ سانتی بود و تا خود خایه تو دهنش میکرد در میاورد، با چنان عشقی ساک میزد که تا حالا تجربه نکرده بودم
کلا سکس با بزرگتر از خودم تجربه نکرده بودم با اونکه دوستانم چندین بار پیشنهاد داده بودن و میگفتن معنی واقعی سکس با بزرگتر از خودت میفهمی، واقعا درست میگفتن!!
وقتی که حسابی از خوردن کیر کوس سیر شدیم بهش گفتم الان نوبت چی هست؟
دیدم چیزی نمیگه!!
دم گوشش گفتم تا نگی چی میخوای خبری نیست!!
با خنده و آروم گفت: کیر
بهش گفتم: اینجوری که تو گفتی من دول دارم نه کیر
کمالی اینبار کشیده تر و بلندتر گفت: کیرررر میخوام رضا کیرررررررر
من: حالا شد، ببینم چقدر دوووم میاری زیر کیر
شانسی که آورده بودم این بود توی ماشین قبل دیدنش تاخیری خورده بودم و اثر کرده بود
کمالی: تو بکن باش من تا صبح میدم
جلوی ما یک آینه قدی بود و هر دو تا صورت همو میدیم
اصلا آینه لذت سکس دوبرابر کرده بود
کیرم گذاشتم دم کوسش با یک فشار دادم داخل
کوسش خیس خیس بود ،برخلاف انتظار تنگ تنگ عین دختر بچه!!
یک آهی کشید شروع کردم کردنش!! اخخخ این زن داشت از حشر ،غش میکرد!!
صدای شالاپ شلوپ کل خونه گرفته بود، وقتی میکردمش کونش عین ژله تکون میخورد!!

 
 
مدل داگی شدش و شلافی تو کوسش میکوبیدم
از بغل داشتیم توی آینه به هم نگاه میکردیم
من به سینه های هشتاد پنجی که داشت و اونم به کیرم که تا دسته تو کوسش میرفت میمود!!!
اونقدر کوسش ترشح داشت که همه شکمم خیس شده بود
بعد از نیم ساعت متوجه شدم کمی خسته شده
به شکم خوابوندمش و کیرم لای پاش گذاشتم و شروع کردم شونه هاش ماساژ دادن
شول شول کرده بود،،، یک صدای ریز آه اووف میکرد
دم گوشش گفتم: آبمو میخوری؟
اروم گفت: تا قطره آخرش!! فقط بیشتر بکن ،بازم میخوام
توی همون حالت باز شروع کردم کوسش گاییدن، بعد بیست دقیقه آبم اومد و گذاشتم دهنش و همش رو خورد قورت داد
رفت توالت ، دستی به سر صورتش کشید و دهنش شست دوباره اومد بغلم!!
بهش گفتم: این خانوم کمالی اسم کوچیک نداره صداش کنم؟
_وای خدا مرگم بده ، بهت نگفتم؟؟ من مرجان هستم،،، اونقدر همه چی دور تند بود اصلا نفهمیدم چی شد
+نفهمیدی کی سوار ماشین شدی، کی اومدی توی تخت، کی اومدی بغلم… اخخخخخ مرجان دوست دارم گازززت بگیرم بخورمت
_وای نه تورو خدا، بدنم کبود بشه شوهر بی بخارم گتد میزنه به اعصابم
تو بغل هم بودیم، به خاطر اینکه حرف شوهرش پیش اومد کمی ناراحت شدش، از تو کیفش گوشی اش در آورد و شروع کرد عکسهای شخصی اش نشون دادن
شوهرش یک مرد قد کوتاه و چاق بود با موهای کم پشت
مرجان: آخرین باری که باهم سکس داشتیم واسه چهار ماه پیش هست، حتی روز و ماهش رو هم یادداشت کردم! نه اینکه الان اینجوری باشه، از همون روز اول ازدواج یخ و بی بخار بود! سکسش هم مثل عذاب هست! حدود یک سالی هست به فکر طلاق افتادم…
از تو کیفش چند تا بسته قرص در آورد و نشونم داد
مرجان: باورت میشه تو این سن دارم قرص اعصاب و روان میخورم، از هر نظر شوهر و پدر خوبی واسه من و بچه ام هست ولی این موردش داره روانی ام میکنه، یکی دوبار به سرم زد دوست پسر بگیرم ولی پشیمون شدم، امروز دیگه طاقت نیاوردم گفتم هرچه باد باد!

 
کمی مکث کرد و با حالت بغض گفت: آقا رضا تورو خدا شما دوست خوبی واسم باش، باور کن همین الان هم استرس دادم مبادا ازم سو استفاده کنید یا اذیتم کنید، من اصلا تجربه دوست پسر هم نداشتم ، یهو شوهر کردم تا الان!!
با این حرفش یه جورایی بهم برخورد ولی چون صادقانه و از روی ترس گفته بود، نوازشش کردم سرش گذاشتم روی سینه ام و بهش گفتم: نمیدونم چه کاری کردم که اینجور در موردم فکر میکنی، ولی من هیچ آزاری بهت نمیرسونم،اینجور آدمی نیستم!!
بنده خدا یهو زد زیر گریه، کاری از دستم برنمیاد گذاشتم خودش سبک کنه
وقتی خالی شد ،فقط میبوسیدمش و نوازش میکردم
تا اینکه ساعت حدود پنج شدش
رضا من باید برم ، اگر اجازه بدی منو برسون دم بانک سوار ماشین خودم بشم!
من: باشه فقط خودت تا بانک رانندگی کن تا آدرس اینجا رو یاد بگیری، اگر دوست داشتی باز بیایی!!
مرجان با یک عشوه ناز: واااااا، سیرمونی نداری؟
من: مگه تو داری کوس توپول من!!، اخخخ مرجان چی میشه یک شب تا صبح باهم باشیم!!!
مرجان : اووووف ،حالا نه اینکه فقط منو داره، حداقل سه چهار تا دوست دختر داری!!
من: دوست دخترهای من نهایت یک ساعت سکس کنن اونم با کلی غررر ،ولی تو بعد یک ساعت موتورت روشن میشه
بعد کمی بگو بخند سوار ماشین شدش رفتیم نزدیک بانک و اونجا خداحافظی کرد
اون روز سکس خیلی خوبی داشتم واقعا خوش گذشت
فکر خودم این بود ، دیگه سمت من نمیاد و انرژی اش تخلیه شده
ولی شبش کلی باهم چت بازی کردیم! خیلی کم در مورد سکس میگفتیم بیشتر از خودم،کار ،کاسبی و اونم از زندگی و خانواده اش
پس فردا صبح بهم زنگ زد و گفت یک سر بیام بانک
رفتم و دیدم همه کارهام شده، منتظر چندتا امضای من هست
رفتم توی اتاقش و طبق معمول خیلی رسمی بهم گفت اینجا دیگه کاری ندارم و چند روز دیگه پول به حساب پدرم واریز میشه
به بهانه چک کردن مدارک بهش پیام دادم:
_مرجان چرا اینجوری میگی اینجا کاری ندارم؟ دلم ریخت! میخوای کات کنی؟
+با خودم فکر کردم این جوون از من بهتر خیلی دوروبرش هست، فقط واسه وام درگیر من شده، تورو خدا ببخش آقا رضا من الکی اینهمه کارت طول دادم الان دیگه آزادی
_دستت درد نکنه، این بود رسمش!!
بهش نگاه کردم و گفتم: خانوم کمالی فکر کنم پدرم یک سری مشکل دارن شاید کلا از گرفتن وام منصرف بشیم ، شرمنده
مرجان خیلی اروم بدون اینکه همکاراش بفهمن: تورو خدا بشین رضا ،چرا اینجوری میکنی؟
من سرم نزدیکش کردم گفتم: تو چرا اینجور با من رفتار میکنی که انگار فقط دنبال سواستفاده ازت هستم
بهم پیام داد و نوشت: بعدازظهر باش خونه، مدارک هم امضا کن ،اونجا باهم حرف میزنیم!!
 
 
مدارک امضا کردم و رفتم خونه مجردی ام
حدود ساعت دو زنگ در زد و اومد بالا
نزاشتم حرف بزنه، بغلش کردم و شروع کردم بوسیدنش!! کار به حرف نرسید و مثل قبل رفتم سراغ سکس
ولی اینبار بهش گفتم: واسه تنبیه و اینکه اینقدر اذیتم نکنی باید از کون بکنمت!!
مرجان: وای رضانکن، همین کوس هم درد میگیره چه برسه به کون، اصلا تحمل ندارم
از من اصرار از اون انکار
آخرش هم راضی شد
گفت بزار برم توالت توش تمیز کنم بعد!!
رفت توالت و برگشت
دوست نداشتم اذیت بشه واسه همین فقط سر کیرم گذاشتم، کمی جلو عقب میکردم،خودش هم متوجه شد
بهم گفت: رضا با دستات دو طرف قمبل کونم بکش، بعد یهو بزار تو، من میخوام از کون بدم ولی تا حالا نشده، بالشت میذارم رو دهنم تو هم منو محکم بگیر در نرم!!!
+مرجان اذیت میشی ،همین قدر هم ممنون
_ایییییشششش ،لوس نشو دیگه ، الان که حسش اومد بکن توششش
 
من هم دو طرف قمبل کونش گرفتم و با هر تقه کمی میفرستادم داخل ،وقتی تا نصفه رفتش ، تا خایه کردم تو کونش! رسما جر خورده بود،
محکم داشتمش تا کونش جا باز کنه، از گوشه چشمش اشک میمود، با دستام با کوسش بازی میکردم تا تحریک بشه کمی که باز کرد اروم اروم شروع کردم جلو عقب کردن، بعد مدتی دیدم راحت میره میاد، حالا موقع گاییییدنش بود
اخخخخخ میگاییدمش، شما نمیدونی کون قمبل، تمیز ، تنگ گاییدن یک زن سگ حشر چه حالی داشت
اون روز کوس کون بود که از مرجان گاییده میشد
آبم هم خالی کردم تو کونش
بیچاره نآ نداشت حرکت کنه

بعد سکس توی خونه موند،کمی کار خونه انجام داد، عین یک کدبانو و زن زندگی!! با تمام سکسهای که کردم متفاوت بود، یک چیز دلی و احساسی بین ما شکل گرفت
جالبه که اصلا به دختر دیگه ای فکر نمیکردم چون همه جوره منو ارضا میکرد
اگر قبل از این رابطه به من میگفتن با زنی مثل مرجان (از نظر سن و هیکل) اینجور وابسته میشم، بهش میخندیدم
برخلاف انتظار شماها از شوهرش خیلی راضی بود ولی دیگه طاقت سرد بودنش نداشت، هرچندماه سکس میکردن که اونم به زحمت به بیست دقیقه میکشید
بعد اون روز هر هفته ،یکی دو روز باهم بودیم
مرجان همیشه ناهار درست میکرد و می اورد باهم میخوردیم،
خیلی واسم لذت بخش بود تا اینکه از یک شماره ناشناس بهم زنگ زد.
بهم گفت شوهرش فهمیده دوست پسر داره و به رفتارهاش شک کرده
به زور گوشی رو ازش گرفته و چندتا از چت ها رو خونده، مرجان همیشه چتها رو پاک میکرد، شانسی که آوردیم توی اخرین چت هم فقط احوال پرسی ساده بود، بین اونها دعوای لفظی سختی در میگیره، مرجان هم دست بچه میگیره میره خونه مادرش
گریه میکرد و خیلی ناراحت بود، از طرفی توی این دوماه که باهم بودیم حال روحی اش کاملا دگرگون شده بود و حتی با شوهرش هم خیلی خوب رفتار می کرد، یک وابستگی مثبتی بین من و اون پیدا شده بود، از طرفی تحمل برگشتن به روال سابق نداشت
من مغازه شوهرش رو میدونستم کجاست
نمیدونم چرا،ولی شاید احمقانه ترین کار زندگی ام انجام دادم
 
رفتم جلوی مغازه اش پارک کردم،از روی تابلو شمارش گرفتم منتظر موندم مغازه خلوت بشه،کارش فروش لوازم برق صنعتی و خانگی بود مثل کابل،سیم برق، ترانس و …بهش زنگ زدم!
بعد احوال پرسی سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم من دوست پسر خانومت هستم، نذاشت حرفم تموم بشه و فحش خار مادر و ناموس صدتا یک قرون بهم میگفت، گذاشتم قشنگ خالی بشه ،منو تهدید میکرد به اینکه میکشمت!!
بهش گفتم میخوام از نزدیک همو ببینم حرف بزنیم،میخواست آدرس یک بر بیابون بده که خودم سرراست رفتم تو مغازه اش
یک مرد حدود چهل ساله،قد کوتاه و کمی چاق! از نظر بدنی مثل آب خوردن میتونستم لهش کنم ولی این کارم اوضاع رو خراب میکرد
نذاشت حرف بزنم و با من گلاویز شد، توی دعوا با کابل سه تا محکم زد به پشتم چنان زد که صدای استخون هام شنیده شد!!
همسایه اومدن جدامون کنند، اونم فقط فحش میداد، ولی اشاره نمی کرد واسه چی داره منو میزنه!
توی دعوا بهش گفتم: آقا مرتضی من که خودم اومدم، والا اگر کلاهبردار بودم میرفتم پشت سرمم نگاه نمیکردم، شما هم که نه مدرکی داری نه فاکتوری! من دزد و مال مردم خور نیستم، الان هم که با پای خودم اومدم، بسسس کن دیگه چرا آبرو ریزی میکنی!!؟
همسایه ها هم که فهمیدن دعوا مالی هست آقا مرتضی رو آروم کردن ، منم بردن بیرون، بهشون گفتم آقا مرتضی ضامن من شد که از یکجا خرید کنم ، ولی اوضاعم بهم ریخت ، اون آدمی که بهش بدهکارم از چشم ایشون میبینه، منم که الان اومدم فقط بگم بهم مهلت بده والا ما مال مردم خور نیستیم( یک جوری حرف میزدم صدام بشنوه) مرتضی هم که نمیخواست داستان همه بفهمن مثلا با سر تایید میکرد
من رفتم توی ماشین نشستم، اونم دید که اون ور خیابون هستم
یکی دو ساعت بعد وقتی بعد از ظهر شد، همه بستن خودش بهم زنگ زد و‌گفت بیاد تو مغازه
کمی آروم شده بود ولی همچنان عصبی!!
نشستم جلوش و شروع کرد حرف زدن
نیم ساعت حرف زد، خلاصه اش این بود که از زندگی اش برم بیرون، این کار درستی نیست دنبال یک زن شوهردار باشه
وقتی همه حرفاش زد بهش گفتم : آقا مرتضی من با این سن و پول که دارم تا دلت بخواهد دوست دختر داشتم و دارم
شروع کردم عکسها و حتی چت های چندتا از اونها رو نشون دادم
بهش گفتم خوب نگاهشون کن،از هر نظر از خانومت سرتر هستن، هر موقع دلم بخواهد میبرم مکان خودم ،سکس میکنیم هرکی هم میره پی زندگیش! بدون دردسر و حاشیه
مرتضی: خوب مرد ناحسابی واسه چی افتادی دنبال زن من؟

 
منم شروع کردم از سیر تا پیازش واسش گفتن،حتی گفتم که وقتی باهم هستیم چقدر از خوبی هات میگه ولی دیگه طاقتش تموم شده
من: آقا مرتضی مردونه این دوماه حالش بهتر نشده؟ اگه واسه سکس بود ،همون دوبار واسم بس بودش ولی یه جور احساس مسئولیت به خانومت دارم،، اگر من بیخیالش بشم یا ازت طلاق میگیره یا میره دنبال یک پسر دیگه چون بهش مزه کرده، حالا خودت فکر کن با یک بچه و طلاق گرفتن چه به سرت میاد
توی دادگاه که همه میفهمن شما سرد هستی! حالا خودت بگو من برم مشکلت حل میشه؟
مرتضی: تو مجرد هستی این چیزها رو نمیفهمی!
من: آقا یک جور بگو من بفهمم، مرجان هر هفته سه چهار بار میخواد، خیلی داغ هست، ولی شما که نمیتونی، یعنی کمتر مردی بتونه، اونم ده دوازده سال!! نگو نمی فهمم ،درک میکنم ولی شما بگو الان چه کار کنیم؟
من اگر دنبال خراب کردن زندگی ات بودم این دوماه که باهاش هستم زندگی رو واست جهنم میکردم، ولی خودت دیدی اعصاب و روانش آرام تر شده،زندگی خودت بچه ات هم راحتر شده
مرتضی حرص میخورد میشنیدش
آخرش به حرف در اومد گفت: میگی کسکشی زنم کنم،
من: مرد حسابی این چه حرفی هست ، باشه سکس نمیکنم ولی بزار چت کنیم که یهو به هم نریزه، توی این مدت شما هم فکرات بکن
مرتضی: یعنی باهاش دیگه نمیخوابی
من: نمیتونم بهت ثابت کنم ولی حرفم رو قبول کن، اگر ریگی به کفشم بود پیش ات نمیومدم
اگر موافقی زنگ بزن به مرجان و در مورد امروز و حرف زدن به من شما بهش بگو، اینجوری بهتره ،
مرتضی: چطور بهتره؟
من: حداقل منت سرش میزاری ،جای منت هم داره چون داری از خودگذشتگی میکنی!!
مرتضی اروم تر شده بود ،و گفت: ازت خوشم اومد، داشتم میزدمت دست روم بلند نکردی، با اون حرفات هم به همسایه ها خوب قضیه رو جمع کردی، در مورد حرفات فکر میکنم ولی اگر گفتم برو، میخوام بری و پشت سرت هم نگاه نکنی!!
باهاش دست دادم و ازش خدا
 
خداحافظی کردم، دلم مثل سیر سرکه میجوشید
وقتی رفتم خونه فهمیدم چه گوهی خوردم، همه چی رو به شوهرش گفتم و مدرک دادم دستش،شماره منم گرفته بود، صدتا فکر اومد تو ذهنم تا اینکه مرجان بهم پیام داد
بعد بهم زنگ زد،قضیه ملاقات منو از دهن مرتضی شنیده بود و خیلی خوشحال شدش، چون مرتضی بهش گفته بود میتونه فقط در حد چت باهم باشند نه بیشتر
تقریبا هر روز باهم چت داشتیم، دلمون یک ذره واسه هم شدش ،یک ماه سیاه به همین منوال گذشت، هشت شب تا ده شب بیشتر وقت واسه چت نداشتیم با اونکه هر دوتا میتونستیم این قضیه رو دور بزنیم اصلا بهش فکر هم نمی کردیم و به هم پیشنهاد هم نمیدادیم!! ولی جونمون داشت به سر می رسید!
بعد یک ماه مرتضی نرمتر شدش و گفت هر موقع دوست دارید میتونید چت کنید یا زنگ بزنید،
مرجان داشت بال در میاورد،چون مرتضی شرط کرده بود بعد یک ماه تصمیم میگیره ماها باهم باشیم یا نه
من به مرجان یک پیشنهاد دادم!! بهش گفتم شتر سواری که دولا دولا نمیشه، به مرتضی بگو آخر هفته میخوای شام منو دعوت کنی تا بیشتر باهم اشنا بشیم
مرجان یک ساعت بعد زنگ زد و از خوشحالی داشت بال درمیاورد، گفت کلی خواهش و اصرار کردم اونم قبول کرد
مرتضی مشروب خور بود و منم واسه اون شب بهترین مشروبی که میشد پیدا کردم
لباس مرتب پوشیدم رفتم خونه اش
خدایی خونه اعیونی داشتن، همه چه شکیل و مرتب بود، اصلا این زن کدبانو تمام عیار بود،اون هم یک لباس خونگی ولی پوشیده، تنش کرده بود!
فضای خونه سنگین بود و حرفها در حد اوضاع کسب کار میگشت تا اینکه چشمم خورد به ps5 ،من عاشق فوتبال زدن بودم
به مرتضی اشاره کردم گفتم آقا مرتضی شما هم که اهل دل هستی؟
مرتضی با تعجب نگام کرد و منم به کنسول اشاره کردم
 
گل از گلش شکفت! پنج دقیقه بعد داشتیم بازی میکردیم و تو سرکول هم میزدیم و کری میخوندیم
من خودم عشق بازی بودم ولی مرتضی هم خوره بازی بود، اصلا حواسم به ساعت نبود

یک نگاه به مرجان کردم از ترس خشکم زد، چشماش گرد شده بود از عصبانیت ،
مرجان: یکی نمیاد کمک من سفره بچینم؟
من: آقا مرتضی خانومت صدات کرد ،من تیم میچینم
مرتضی: الان شد خانوم من؟ جمع کن خودت رو ، پاشو برو
از اون طرف هم مرجان زیر لب هی داشت غر میزد، میدونستم که اشکش تو مشکش هست و هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه، منم بلند شدم رفتم پیشش
ارومش کردم گفتم: خدایی اگه بازی نبود ،ده تا مهمونی هم میگرفتی یخ من و مرتضی باز نمیشد
مرجان با حالت عصبی: این کنسول لعنتی شده هوو من خاک بر سر،هم شوهرم ،هم دوست پسرم جوری بازی میکنن انگار من تو این خونه نیستم، یک روز این کوفتی از پنجره پرت میکنم بیرون!
من: یک ساعت خودت نگه داشته باش، چشششم ،هرکاری بگی میکنم واست
شام خوردیم مشروب بیار، بعد خودت آماده کن میخوام جلوی مرتضی از کوس کون بکنمت!!
مرجان هیجان زده و آروم گفت: وای خدا مرگم بده مگه اکی داد؟ من از همین الان استرس گرفتم!!
من: نه نداده ،دیدی که اولش عین برج زهر مار بود، تو کار خراب نکن ،بقیه اش با من
 
قصدم آروم کردن مرجان بود و هیچ نقشه ای نداشتم، رفتم سر شام ،مرتضی هم مثل قحطی زده ها داشت میخورد چون میخواست بریم سربازی،
وقتی هم که نشستیم به بازی مرجان مشروب اورد، مشروب میخوریم ،مست مست بازی میکردم
قهقهه میزنیم و کری میخوندیم! این ادم واقعا عشق بازی بود!
مرجان هم مست بود و لم داده بود روی مبل و داشت این دوتا بچه بزرگسال نگاه میکرد
بهش چشمک زدم و با اشاره بهش گفتم بیاد وسط ما
اونم نکته رو گرفت ولی قبلش رفت توی اتاق خواب لباسش عوض کرد و سوتین و شرت پوشید روش هم یک لباس شب حریر قرمز پوشید
شرت که چه عرض کنم چند تا نخ بیشتر نبود
مرتضی چشاش گرد شد ولی بدون توجه به مرتضی وسط ما نشست و مزه میخورد، فوتبال ماعا رو نگاه میکرد، بعد چند دقیقه سرش گذاشت روی پای مرتضی و پاهاش روی پای من، با پاش با کیرم ور میرفت!!
نمیدونم مرتضی چی دم گوشش گفت که جاش عوض کرد، اینبار سرش روی پای من بود و داشت با کیرم ور میرفت
البته از روی لباس، دیدم خیلی اوضاعم خیط شده بلندش کردم و شروع کردم ازش لب گرفتن
اولین لب گرفتم دیگه شروع شد، بالای یک ماه بود که داشتم جر میخوردم،
 
چنان لب بازی میکردیم که فکر کنم صداش تا سر کوچه هم میرفت، سینه هاش در میاوردم میزاشتم دهنم، به مرجان گفتم همین وسط حال دراز بکش!!
اونم یک پتو گذاشت کف حال و من مرجان شروع کردیم
اونم چه شروع کردنی!! لباسش پاره کردم همه تنش میخوردم، اروم اروم خودمم لخت شدم!! مدل شصت نه شده بودم و کوسش دهنم بود، میدونستم مرجان دیوونه ساک زدنه، اونم چه ساک زدنی!! کیر خایه تا دسته گذاشت دهنش

یک نگاه به مرتضی انداختم دیدم روی مبل نشسته و با یک لبخند ما رو نگاه میکنه، مرجان ولی از دیدار اول هم بیشتر تحریک شده بود ،داغ داغ بودش
حالا وقت گاییدنش بود، مرجان با اونکه وزن بالایی داشت اومد روی من، خودم خیلی این مدل دوست داشتم چون سینه هاش بالا پایین میپرید! اونم سینه های هشتادوپنج سفت و خوردنیش
کیر خودم اروم گذاشتم لای کوسش ولی اونقدر خیس شده بودش که بدون هیچ فشاری تا خایه رفت، اونقدر خیس که آدم فکر میکرد مرجان شاشیده، بالا پایین میشد و آه اوووف میکرد، یک لحظه حس کردم مرتضی نیست، باورم نمیشد
مرتضی نشسته بود روی زمین خم شده بود و داشت نگاه میکرد چطور کیرم تو کووس زنش میره
مرجان توی این وضعیت اذیت میشد، به شکم خوابوندمش ، خودش رو نزدیک مرتضی کرد و سرش رو کنار اون گذاشت، داشتم لب بازی میکردن و دم گوش هم حرف میزدن،
منم محکم از کوس میگاییدمش ، کل اتاق شده بود بوی کوس و سکس!! وقتی میکردمش کونش رو چنگ میزدم ، اون کوون سفید ،ژله ای که با هر بار گاییدنمش تو کوسش موج میزد
مرجان اونقدر سگ حشر شده بودش که مرتضی رو بغل کرده بود و چنگ میزد
وسط سکس روش رو برگردوند و بهم نگاه کرد گفت: رضا جون توش تمیز کردم!!
منظورش کونش بود و دوست داشت بکنمش ، توی اون مدتی که باهاش بودم تقریبا همیشه از کون گاییده بودمش
مرتضی با تعجب نگاه می کرد چون کیرم به نسبت بزرگ بود، کمی که با سوراخش ور رفتم ، کیر گذاشتم روی سوراخ کونش!! مرجان خوب میدونست من یهو و تا خایه میکنم تو کونش! چون از درد و فشاری که میبره لذت میبردم!
با یکی دوتا عقب جلو کردن کیرم رو تا خایه کردم تو کونش، کمی ناله کرد ولی سریع جا باز کرد، به مرتضی گفتم با دستش ،با کوس مرجان بازی کنه، اونم انجام ش داد، چشماش چسبونده بود به کون زنش و داشت نگاه میکرد ولی یهو به مرجان گفت داگی بشه،
مرتضی هم لخت شدش، کیر متوسطی داشت
کیر من هنوز تو کون مرجان بود ،نمیدونستم مرتضی میخواد چه کار کنه
دیدم اون و مرجان مدل شصت نه شدن و شروع کرد به خوردن کوس زنش
کوسی که چند دقیقه پیش کیر من توش بود
حالت عجیبی بودش ، با گاییدن کون مرجان تخمام میخوره تو صورت مرتضی
اینکار مرتضی شهوت مرجان رو به اوج رسوند، ارگاسم کامل شدش،
داشت از حال میرفت ، سکس تموم کردم و مرتضی رفت واسش شربت اورد و منم بغلش کردم
محکم بغلم کرده بود و داشت خیلی ریز گریه میکرد
منم قربون صدقه اش میرفتم و نازش میخریدم
 
 
مرتضی شربت آورد و خوردیم، دوباره مرجان اومد تو بغلم، با اونکه قبلا بیشتر سکس می کردیم ولی اینبار خیلی انرژی ازش رفته بود، وسط من و مرتضی خوابیده بود از دوطرف محکم بغلش کرده بودیم،،
یک چرت ریزی زدیم
وقتی بیدار شد، اروم بهم گفت: تو ارضا نشدی ، میدونم عشق کونم هستی،بریز توش
من: امشب خیلی خسته شدی، بزار یک وقت دیگه
مرجان: نه ،هوس کردم ، امشب یه جوری هستم ، انگار سیر نمیشم ،فقط کمی آروم تر بزار ،
بدون اینکه منتظر جواب من باشه به شکم خوابید قمبل کرد و با دستاش دو طرف کونش کشید، وقتی این کار میکرد شهوتش به اوج می رسید مرجان هم خوب اینو میدونست
اروم اروم کردم تو کونش،از صدای آه اوف و شالاپ‌شلوپ کون مرجان مرتضی بیدار شدش، اینبار با گوشی خودش بدون اینکه صورت مشخص باشه از سکس ما فیلم میگرفت، یک لحظه ترسیدم ولی ترسم بی مورد بود چون خودش هم در سکس حضور داشت
کیرم تو کون مرجان بود، از پشت سینه هاش چنگ میزدم و گردنش میخوردم
مرجان اونقدر حشری شده بود ،اه اوف میکرد که کیر مرتضی هم سیخ شده بود،،،،
وسط سکس رو به مرتضی گفتم:: مرد چه عشقی میکنی تو که اینجور کونی همیشه زیر کیرت بوده
مرجان در حالی که داشت گاییده میشد گفت: فقط به تو دادم، هیچکی کونم نذاشته!! در حد لاپایی چندبار مرتضی اونم نامزدی کرده
مرتضی با خنده : انگاری کون خیلی دوست داری!
منم گفتم: کی هست که دوست نداشته باشه
حدسم در مورد مرتضی درست بود ولی باید مطمئن میشدم
یا امشب ،یا هیچ وقت!!
سرعت سکس بیشتر کردم و با شدت آبم تو کون مرجان خالی کردم، مرجان هم توی همون موقعیت موند میدونستم تا ده دقیقه از جاش تکون نمیخوره
رو به مرتضی گفتم: نظرت چیه دوتایی بریم حموم، خیلی عرق کردم ،
مرتضی هنوز کمی مست بود و اثر مشروب از سرش نرفته بودش، قبول کرد
توی حموم شروع کردیم به شستن خودمون ، لیف برداشتم و بدون اجازه از مرتضی شروع کردم به پشتش لیف کشیدن ،اونم دستاش گذاشت روی دیوار که راحت تر بکشم
مرتضی هم مثل مرجان سفید بود و کم مو!

 
کیرم میخورد به ران مرتضی ،دیدم کاری نمیکنه بدون اینکه حرفی بزنیم ،احساس کردم مرتضی هم راضی هست
کیرم رو گذاشتم لا پاش، مرتضی هم کمی جابه جا شد و شروع کردم به لاپایی زدن، از پشت هم با سینه هاش ور میرفتم
من قبل اون شب صدسال سیاه این مدل سکس نمیکردم ولی اون شب لازم بود انجامش بدم ،نه اینکه بدم اومده باشه ، ولی اصلا در تصورات هم نبود این مدل سکس انجام بدم،
دیدم مرتضی خوشش اومده و ریز داره میگه جونم ،اوفف،
بهش گفتم :میخوری؟
با سر تایید کرد و برگشت
چشم تو چشم شدیم
بهم گفت: مردونه بین خودمون باشه، به وقتش خودم به مرجان میگم
من: مطمئن باش
اونم شروع کرد به خوردن!! کمی ناشی بود ولی این کارش یعنی صددرصد واسه ادامه رابطه من و مرجان مشکلی ایجاد نمیکنه
ده دقیقه توی حموم بودیم که صدای مرجان بلند شد
پسرها کجایید؟
اول مرتضی رفت بیرون و بعد من اومدم
مرجان هم چند دقیقه بعد رفت دوش گرفت اومد
تا ساعت ده خوابیده بودیم، مرجان بلند شد،لباسش پوشید یه سر به بچه زد و بعد صبحانه درست کرد
مرتضی یک دست از لباس راحتی اش بهم داد شروع به خوردن صبحونه کردیم چیزی از دیشب اصلا نمی گفتم ،انگار نه انگار اتفاقی افتاده
بعد صبحونه مرتضی سر صحبت باز کرد
اقا رضا بابت دیشب ممنون، کمی واسم شوک آور بود ولی خوش گذشت
 
حفیقتش من توی اون یک ماه که گفتم رابطه نداشته باشید واسه مرجان یک به پا گذاشتم، مطمئن بودم که زیر حرفتون میزنید ولی دیدم عین این یک ماه مرجان میرفت سرکار میومد و دست از پا خطا نکرد، با اونکه توی خونه مثل اسپند روی آتیش بود و دلش میخواست زودتر بهت برسه
اینکارت نشون داد چقدر آدم مطمئنی هستی، منم خیلی فکر کردم، حقیقتش زن به خوبی مرجان نمیتونم گیر بیارم،هرکی دیگه بود با آبروریزی طلاق میگرفت
نه اینکه دوسش نداشته باشم، کلا آدم سرد مزاجی هستم،، از این به بعد هم هر وقت خواستی ،در این این خونه واست باز هست! چه من باشم چه نباشم، فقط بهم اطلاع بدین
مرجان نزاشت حرفهای مرتضی تموم بشه و پرید تو بغلش و شروع به بوسیدنش همراه با کمی گریه کرد( واسه گریه کردن همیشه دست به ماشه بود)…
بعد اون من و مرجان همه سکسها رو تو خونش انجام میدادیم، حیلی وقتها وقتی داشتم مرجان میگاییدم، مرتضی سر می رسید و با لذت ما رو نگاه میکرد
حتی توی مهمانی و جشن تولد ها هم دعوتم میکردن ،البته بعدها خواهر مرجان بو برد که اونم ماجرای دیگه ای داره
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
 
 
نوشته: رضا سوتی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *