#فانتزی
مقدمه:
داستان سکسی
لبانت لات
چشمانت هُبَل
و اما سیبِ پر گناهِ گلویت
شانههایت عُزّیٰ
کنارِ اورادِ تنت مبعوث میشوم
آغوشِ تو حرای من است
ای کسانی که ایمان آوردهاید به آغازِ فصلِ سرد!
بتکده تنِ این مرد را
لب به لب
مُهر میکنم
همانا این کعبه بر همه جز من تعطیل است
تعطیلا!
منی که از این پس دیگر
فقط یک میمِ معطل است و
نونی که تنها در تنورِ بی جهنمش
میخواهد تا همیشه بسوزد
و این آیههای بیتاب هرگز باطل نمیشود
و خدا بر عقوبتِ پر عذابِ این جنون شهادت داد،
شهادت دادنی!
چشم که باز کردم، پتوی سبکی که روم انداخته بودم توجهمو جلب کرد. گلهای سفیدش تو زمینه سرمهای بدفرم به دلم مینشست. جنس نرم و مخملیش بدن برهنه مو نوازش و قلقلک میداد.
از زیر پتو که بیرون اومدم، باد سرد کولر لرز عجیبی به تنم انداخت. پنجره ی اتاقو باز کردم و از تراس نگاهی به بیرون انداختم. همونطور که پتو رو با یه دست دور خودم گرفته بودم، دست دیگه م رو بالا آوردم و براش تکون دادم و از اون لبخندای گشادم که میگفت قلبشو خراش میده براش زدم.
طبق معمول با بالاتنه برهنه و یه شلوارک داشت وسط درختای باغ میوه میچید و پمپ رو زده بود تا استخر رو پر کنه.
میدونست هلو دوست ندارم ولی همیشه به زور یه تیکه به خوردم میداد. میگفت بدون تو نمیخورم.
برگشتم تو اتاق و یه ربدوشامبر ساتن نازک پوشیدم و رفتم پایین. تو آشپزخونه داشت میوه میشست و برای خودش سوت میزد.
ارسلان؟ صبح بخیر آقا…
خندید و دلم ضعف رفت برای چینای کنار چشمش.
سلام خوشگلم.
جلو اومد و بوسه ای کوتاه روی لبم کاشت و ادامه داد:
صبح توهم بخیر جوجه.
لبامو غنچه کردم و به کانتر تکیه زدم.
من گشنمه.
تنبل خانم نزدیک ظهره. برو تو آلاچیق اونجا بساط صبحونه پهنه.
موهامو که هیچوقت نمیذاشت ببندم با ناز پشت گوشم فرستادم.
عه ارسلان؟ تقصیر توئه نصف شب بازیت میگیره! هنوز کمرم درد میکنه بخاطر اون پوزیشن جدیدت.
نزدیکم شد و لب پایینم رو میون لبهاش گرفت و کمی کشید. دستشو پشت کمرم انداخت و منو به خودش نزدیکتر کرد.
ازت سیر نمیشم لعنتی… هی دلم میخوادت.
شلوارکشو کشیدم پایین و از دستش فرار کردم. روی صندلی راحتی آلاچیق نشستم و یه صبحانه ی مفصل به همراه میوه های تازه خوردم.
نازگل… امروز برنامه ت چیه؟
برنامه خاصی ندارم ولی شاید عصر خواستم با تارا و مهشید برم خرید. چطور؟
خندید و گفت:
امروز بیخیال خرید شو، برات برنامه دارم.
با تعجب و خنده نگاهش کردم و گفتم:
باشه چه برنامه ای؟
چشمکی زد و چیزی نگفت.
از ظهر گذشته بود که موهامو بالای سرم با کش محکم بستم و لخت پریدم توی استخر. طاقت نیاورد و اونم پرید توی آب تا همراهیم کنه.
بعد از کلی شنا و شوخی و بازی، بهم نزدیک شد و منو چسبوند به خودش. مردونگی ورم کرده شو کاملا حس میکردم.
لبامو با لباش گرفت و شروع کرد به بوسیدنم و دست کشیدن به تمام بدنم. هردومون خیلی زود مست هم میشیدم توی اون دوسال دوستی، به خوبی زبان بدن همو میشناختیم. انگار از ابتدا ما واسه هم ساخته شده بودیم.
با دستش که دور کمرم بود، باسنمو چنگ زد و دست دیگه ش رو گذاشت روی سینه م. لبامو ول کرد و سرشو برد پایین. برخورد زبونش با نوک سینه م، منو به ته لذت پرتاب کرد. مثل این بود که درون سیاه چاله ای پرتاب شده بودم و هرلحظه عمیقتر فرو میرفتم.
منو روی پلهی بالایی نشوند و شروع کرد به خوردن سینه هام و شکمم. من داشتم از لذت بدنشو چنگ میزدم و به خودم میپیچیدم. رون پامو بوسید و از هم بازش کرد. شروع کرد به خوردن و زبون زدن کسم. اول زبونشو از بالا تا پایین کشید و بعد، چوچولمو توی دهنش برد و شروع به مکیدن کرد. به نفسبه نفس افتاده بودم و درختای باغ درو سرم میچرخید.
آه عمیقی کشیدم و با لرزشی شدید ارضا شدم.
سرشو به سرم چسبوند و صورتمو نوازش کرد.
جونم عشقم؟ آخ نازگل دیوونتم دختر. میخوام بکنمت.
کنارش زدم و گفتم:
بذار یکم برات بخورمش.
دوباره خودشو جلوی من تنظیم کرد و گفت:
نمیخوام… دارم دیوونه میشم میخوام فقط بکنمت. پاتو بیار بالا جوجه زود باش.
یکی از پاهامو بالا بردم و اجازه دادم مردونگیش کسمو لمس کنه. آروم سر کیرشو فرو کرد داخلم. کم کم فشار داد. همزمان سینه هامو میخورد و کمرمو چنگ میزد.
با فرو رفتن کل کیرش توی کسم نفس عمیقی کشیدم که گفت:
جون! فقط خودم میکنمت دیوونه… فقط باید به من بدی.
و بعد از اتمام این حرف، شروع کرد به کردن و تلمبه زدن.
صدای ناله من و آه مردونه ی ارسلان تمام باغ رو پر کرده بود.
برخورد کیرش با رحمم چنان لذتی به من میداد که بیشتر از قبل خیس شدم و بدنم شل شد. دیگه نمیتونستم توی آب بایستم و گفتم:
آه… ارسلان من دیگه نمیتونم.
جون چشم عشقم بیا بریم بیرون.
سریع زیر اندازی پهن کرد خوابید روش. برعکس نشستم روش و کیرشو با دستم تنظیم کردم جلوی کسم و کامل نشستم.
تند تند و گاهی آهسته بالا پایین میشدم که نشست و شروع کرد به زبون
دیدگاهتان را بنویسید