این داستان تقدیم به شما

سلام،خاطره ای که میخوام براتون بگم رو برمیگرده به چند ماه پیش، قصه ازونجا شروع شد که من بچه بودم و هر وقت میرفتم پیش خالم چند روزی میموندم اونجا اخه یه شهر دیگه بودن، دختر خالم از من دو سال کوچیکتر، من الان بیستو یک سالمه، اون موقع شاید هفت هشت سالم بود،از داستان دور نشیم منو دختر خالم خاله بازی میکردیم و برا خودمون خونه بالشتی درست میکردیم و میرفتیم مهمونی هم و این کسشرا که تا جایی که یادمه بعدش زنو شوهر بازی میکردیم و دودولمو در میاوردم اونم شلوارشو یکم میکشید پایین از جلو میزدم به کسش، اون موقع که چیزی حالیم نبود، یبار مادرش مارو دید و دیگه نزاشت با هم خاله بازی کنیم، گذشت و گذشت تا امسال که دختر خالم مریض شده بود و با خالم اومده بودن شهر ما دکتر برن چون شهر خودشون کوچیک بود و دکتر خوب نداشت، من همش دنبال موقعیت بودم که باهاش تنها بشم و ببینم بازم میتونم مث قدیما انگولکش کنم یا نه…
 
الان دیگه همه چیز رو درباره سکس میدونستم و طعم سکس رو چشیده بودم و راستش چند وقتی بود سکس نداشتم و بد کف کرده بودم،از شانس بد من روز اول موقعیتش پیش نیومد و ضد حال خوردم،روز بعدش صبح مامانم و خالم رفتن خرید و من موندم و دختر خاله ی جیگرم که بخاطر حالش نرفته بود خرید با خالم، منم گفتم اگه الان تونستم بکنمش نوش جونم وگرنه بعدش بد حسرت میخورم، خلاصه این دختر خاله ی ما روی مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید،مبلامون طوری بود که یه تک نفره و کنارش کاناپه بود، اون روی تک نفره نشسته بود، من با خودم گفتم چطوری سر حرف زدن رو باهاش باز کنم یه فکری زد به سرم، گفتم برم رو کاناپه بشینم فاصلمون یه دسته مبله، بهش گفتم که چندتا عکس جالب دارم تو گوشیم میخوای ببینیشون، گفت بیار ببینم، منم داشتم به هدفم نزدیک تر میشدم، رفتم روی کاناپه نشستمو گوشیمو دادم دستش منم به بهانه ی اینکه نگاه کنم خودمو به طرفش مایل کرده بود، نمدونستم چجوری شروع کنم، قلبم روی هزار میزد، با خودم گفتم بزار با انگشتام بازوشو لمس کنم اگه ببینم راه میاد که دستشو پس نمیکشه و اگرم راه نیومد قطعا دستشو میکشه کنار، منم شروع کردم به زدن انگشتام به بازوش دیدم هیچی نمیگه کم کم با دو انگشت بازوشو میگرفتم دیدم بازم چیزی نمیگه، جرأتم بیشتر شد و بازوشو کاملا دوستم گرفتم و میمالوندم دیدم بازم چیزی نمیگه، با خودم گفتم جوووون سکسو افتادم، خلاصه بعد از پنج دقه مالوندن بازوش دیگه کاملا مطمئن بودم خودشم میخواد و دستمو اروم بردم سمت سینش و سینشو اروم توی مشتم گرفتم،چند ثانیه مکس کردم کاملا جفتمون سکوت کرده بودیم و فقط صدای تلوزیون بود،کم کم شروع کردم به مالوندن سینش و اون فقط سکوت کرده بود، من میخواستم سریع برم سر اصل مطلب چون امکانش بود خالم و مامانم برگردن و من ضد حال بخورم.
 
دستمو از بالای لباسش کردم داخل و سینشو اینبار لخت گرفتم توی دستم که دیدم اینبار عکس العمل نشون داد و با دستش دستمو بیرون کشید،نمیدونم این کارش از روی ترس بود یا اینکه پشیمون شده بود، اما فایده ای نداشت و کار از کار گذشته بود،منم با پررویی تمام دوباره دستمو بردم داخل و هرکاری کرد دستمو بیرون نیاوردم و دید چاره ای نداره دوباره سکوت کرد، من شروع کردم به مالیدن سینه هاش یکی دو دقه اینکارو کردم بعدش بهش گفتم بیا کنار من بشین روی کاناپه، زبونش باز شد و گفت چیکارم داری،گفتم بیا بشین میفهمی،گفت نه همینجا خوبه، دیدم راه نمیاد بزور دستاشو گرفتم بلندش کردم اوردم روی کاناپه گفت بگو کارتو گفتم هیس، میفهمی، بعد دستمو دوباره کردم تو لباسش و اینار راضی به مالوندن نبودم و سینه هاشو انداختم بیرون،سینه هاش با اینکه نوزده سالش بود خوب بود فک کنم هفتاد یا هفتادو پنج بود،شروع کردم به خوردن و دیدی خوشش اومده و چیزی نمیگه،بعد از چند دقه خوردن گفتم بلند شو بریم تو اتاقم،گفت چیکارم داری،طوری برخورد میکرد ک انگار تمایلی به اینکار نداره، منم گفتم بیا بریم کارت دارم،دیدم گوشیشو در آورد و گفت بزار زنگ بزنم دوستم میام الان،گفتم باشه فقط زود.

 
زنگ زد وشروع کرد به زنگ زدن و بحساب میخواست وقت کشی کنه که مامامش بیاد،اونروز شانس با من بود و خرید اینا طول کشیده بود و خبری ازشون نبود، خلاصه حرف زدنش ده دقه طول کشید و دیدم قطع نمیکنه منم رفتم دوباره موقع حرف زدنش ور رفتن با سینه هاش،دید چاره ای نداره و ول کن نیستم گوشیرو قطع کرد و گفتم بلند شو بریم گفت نه خوبه و دوباره به زور بردمش تو اتاقم،من اهل دروغ و بلوف نیستم راستش اتاق من تخت و این کسشرا رو نداره روی زمین میخوابم،اومد نشست توی اتاقم گفت چیکار داری،گفتم دراز بکش،گفت نمیخوام همینطوری خوبه،دیدم این زبون خوش حالیش نیست و دوباره به زور والبته کمک خودش، طوری وانمود میکرد که اره من نمیخوام خوابوندمش، شلوار خودمو کشیدم پایین، بد حشری شده بود،شلوار اونم تا بالای زانوهاش دادم پایین و یه تف انداختم لای پاش و شروع کردم تلنبه زدن،بعد از چنددقه ابم اومد و پاشیدم روی باسناش و با دستمال پاک کردم و بلند شد رفت توی هال و تلوزیون دیدن، منم توی اتاقم دراز کشیده بودم و سربلند ازینکه به هدفم رسیدم، بعد از بیست دقه مامانم و خالم اومدن و انگار طوری وانمود کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده،من توی اتاقم داشتم فیلم میدیدم که با خودم گفتم ای داد بیداد، چرا من نکردم توی کونش و لاپایی زدم،به خودم گفتم خاک تو سرت و دوباره فکر کردنش به سرم زد، ایندفه دیگه مقدمه ای در کار نبود و اگه موقعیتش پیش میومد یه راست میرفتم سر اصل مطلب…
 
راستش این اولین باره خاطرمو مینویسم،اگه خوب یا بد بود ببخشید، توی بعضی داستانا میبینم نظر میدن ک چرته و دروغه و فلانه، راستش برا من مهم نیست که کی چی فکر کنه، من چیزایی که اتفاق افتاد رو نوشتم. البته با کم و کاستی چون خیلی طولانی میشد، سکسم ادامه داره هنوز و چون حوصلم سر رفت باقیشو بیخیال شدم، اگه خوشتون اومد بگین تا ادامشو بنویسم ، امیدوارم شمام هرکسیو دوست دارین بکنین…

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *