این داستان تقدیم به شما

سلام، اول از همه خودم و معرفی میکنم
من ایلیام داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به شونزده سالگی من.
من تو شهرمون تو منطقه ی بزرگی تقریبا زندگی میکنم که همه ی ده تا محله همدیگرو میشناسن، من از سیزده سالگی تو منطقه یه اسمی روم گذاشتن به نام عروس مثلا شهرک ( نمیتونم اسم منطقه و بگم تابلوه مستعار میگم ) واقعیتش نه اینکه بگم خیلی خوشگل بودم و چشمام آبی و این حرفا نه، من فقط خیلی نمکی بودم و به قوله مامان بزرگم همیشه میگه چون بچه های اول دوتاشون دختر بودن بابات پسر میخواست من دعا کردم قرار بود تو دختر بدنیا بیای خدا پسر بدنیا آوردت، از داستان دور نشیم، من عاشقه گیم نت بودم و هستم و یه گیمریم واسه خودم.

اما این گیم نت رفتن من که از سن سیزده سالگی به بعد شروع شد خیلی دردسرا برام داشت، محله ی پایین شهر و همه عاشقه بچه بازی و متاسفانه … من یه بدی که دارم همیشه ی خدا اشکم سریع جاری میشد، یعنی تو گیم نت من یسره چشمام گریون بود وقتی ضعفه خودمو میدیدم و افغانیا اکیپشون انگشتم میکردن و حتی برای بعضی ها که میتونم بگم خیلیا گرفتن دولمم جذاب بود که حتی یک بار یکی از بچه ها که نوزده اینا بود تو سه ثانیه که دوله منو گرفته بود یه حالته ارضا بهش دست داد که میشنیدم بقیه میگفتن آبش امد، خلاصه همین چیزا باعث شد من واقعا به سمته رفیقای خلاف و لات کشیده بشم که البته خیلیم برام خوب بود تا قبل اون اتفاق، هیچکس جرات نمیکرد بهم دست بزنه همیشه پول گیم نتم اوکی بود هزار دقیقه کمتر شارژه آیدیم نبود و خیلی حال میکردم، بیچاره بابام همیشه میگفت با آدمای فلان نگرد، با یه پسره نامه محمد همیشه میگفت نگرد، پول از کسی نگیر، خونه ی کسی نرو، هممممیشه هم موهای منو کوتاه میکرد چون بنظرش جذابیت و کم میکرد، بریم یه چندسال جلوتر، دیگه من شده بودم آقای خودم و هرجا دوست داشتم میرفتم و تازه بلوغ و گذرونده بودم و وااااقعا ناز شده بودم، (بخدا قصدم تعریف کردن از خودم نیست ولی میخوام داستان و کامل بدونید) خیلی مغرور و اصلا به حرفه هیچ کسی گوش نمیدادم هرچی خودم میگفتم و قبول داشتم، یروز دو تا از بچه ها که هرکدوم از من حداقل هفت هشت سال بزرگتر بودن گفتن ایلیا بریم قلعه بشینیم قلیون بکشیم و سگارو بهشون غذا بدیم، من تا حالا نرفته بودم اینجور جاها و بازم با اینکه پرو شده بودم تا یه تایمی اجازه بیرون بودن داشتم، و اون موقع واقعا دوست داشتم برم گیم نت ولی نمیدونم غرور بود چی بود، گفتم آره و بزور تریپ لاتی برمیداشتم و گفتم بریم و من نشستم وسط…..

یه راهی و رفتیم که خیلی طولانی شد، من یه ترسه عجیبی تو دلم افتاد انگار که بند دلم پاره شد، بعد اون دوتا هم استرس داشتن، ککککله بدنم یلحظه بخاطره میتونم بگم حیائی که داشتم لرزید، پشت سریم راست کرده بود و من کامل حسش میکردم، من بغض تو گلوم گیر کرد، خر که نبودم بچه پایین شهر بودم و حالیم بووود این کلک کردنارو، به جلویی که اسمش جمشید بود گفتم جمشید من دیگه دیرم شد برگردونم خونه، اینو که گفتم یه مشت زد تو سینه خودش، بعد به پشت سریم گفت چقدر ناز داره، همین کافی بودم که من گریم سرازیر بشه، تو کل راه التماس میکردم، رسیدیم قلعه، پونصد متر زودتر زنگ زد درو باز کردن، آخ چی میدیدم !!! چهار نفر دیگه اونجا بودن ( دارم آه میکشم و مینویسم) من واقعا یه حاله ای از اشک جلو چشمام بود که نمیتونستم درست ببینم فقط بغض بی انتهام بود که تموم نمیشد، تا بردنم تو یکیشون گفت به به عروس شهرک، این گاری میوه فروشی داشت همیشه سر شهرک بود، گفتن بکن، خب طبیعتا من نکندم، انداختنم تو یه اتاقی بود درو قفل کردن سقفم بزرگ حدود چهار متر بدون هیچ پنجره ای نشستن به ورق بازی کردن، گفتن ما عجله ای نداریم، من نشستم از ترسم حتی به پرنده ها التماس میکردم کمکم کنید، یادم نمیره میگفتم اگر کمکم کنید به کسی نمیگم پرنده ها میتونن حرف بزنن با ادم (کس خل نبودم ترس وتخیلاتم بود) یک ساعت گذشت، دو ساعت، هوا تاریک شد، بابام و چیکار کنم ??? داشت از هشت هم میگذشت، صدا زدم جمشید تتتترو خدا بیا درو باز کن، گفت کندی ? گفتم ترو خدا ولم کن، گفت نچ بکن درو باز میکنم، گفتم فقط بکنم بعد میبری منو ? گفت آره، گفتم جمشید تروخدا کاری باهام نکنید، گفت بکن همه ی لباساتو، منم کامل لخت شدم، صداش زدم
وقتی صداش کردم یه ولوله ای شد بینشون امد درو باز کرد تا منو دید غرورم له شد….

با چشماش در اصل بهم تجاوز کرد، همه ی مردانگیم احساس کردم از دست رفت، سرم داشت گیج میرفت، امد جلو، اولین کاری که کرد یادم نمیره به تخمام دست کشید و سینه ی سمت چپم و لیس میزد و میمکید !!!! وسط این کاراش بودم که بهش گفتم جمشید تروخدا بریم ? گفت درد نداره به کسی هم نمیگیم، چشمام چهارتا شد، چیزی که زیر شلوارش میدیدم بیشتر منو میترسوند، تو یه حالت خلسه بودم که منو خوابوندن رویه حصیری که واقعا بدنم و آزار میداد، اول از همه محمد اومد که بقول خودشون پلمپمو باز کنه چون از همه کوچیکتر بود کیرش، بدون هیچ حالت تهوعی یا اکراهی شروع کرد به مک زدنه سوراخ کونم، چقدر عجیب بود اون حس، چقدر عجیب بود برام اون لحظات، دیگه واقعا احساس میکردم من یه مرد نیستم و تموم شد، ایلیا اگر مامان اینا بفهمن تورو به چه چشمی میبینن ??? دیگه روت حساب باز میکنن ??? نکنه به خالم هم بگن ??? خاله منو مثل جونش دوست داره و مطمئنا منو به چشمه دیگه ای میبینه، محمد کیرش و گذاشت زیر سوراخ کونم، وسط این افکارو ترس و عجز و ناتوانی بودم بهش گفتم محمد نکن فقط بزار لاپایی، گفت باشه میدونم و این حرفا خوشحال شدم، با اینکه دستورات چیزه دیگه بود، شروع کرد لاپایی زدن، هی کونم و باز میکرد تف بزنه من میترسیدم، یلحظه جمشید امد تو، من که نگاهش کردم محمد فرو کرد داخل سوراخ کونم، آه جیگگگگرم پاره شد حتی ننننفس نمیتونستم بکشم، چشمام کاملا بلار و برفکی میدید، یه لحظه تونستم زبون باز کنم، قشنگ این آهنگ که میگه زجه های بی امونم، گوش آسموووون و کر کرد…….. واقعا از جیغم گوش خودم هم کر شد، ولی انگار اشک من و جیغم باعثه تحریک بیشتر اون شد، و همون لحظه آبش امد، که درحالتی که داشت در میورد از توی سوراخ کونم تا روش و کاملا آبیاری کرد، ببخشید اینطوری میگم ولی یه حالتی شده بودم وسط اشک هام احساس کردم تو خودم دسشویی کردم، داخل کونم کاملا لزج شده بود، دست کردم ببینم خون و محتوای شکممه یا چیه که وای یادم نمیره دستم پر شد از اب منی اون، دونه دونه بعدش امدن، دردش کم نشد که هیچ هرکدومشونم که کارشونو میکردن سووووزشه بدتری حس میکردم، این که میکرد بعدی که میومد با آب منی قبلی میکرد، توی یک ساعت بالای ده بار منو کردن…

ساعت شده بود حدود ده شب، من با کونی که راه میرفتم حس میکردم از هم کاملا باز شدم و بردن تو حیاط قلعه آب و با یه سطل چرمی آوردن ریختن بین شیار کونم، آب چیه ??? همین آب که خورد به سوراخ کونم اشکمو در آورد، حالا جالب اینه اینقدر از خودم بدم امده بود که تو اون حالت لخت و عاجز وقتی سگ تو حیاط منو دید خجالت کشیدم، دستم و گرفتم جلوم و رفتم طرف اونجا که سطل بود، بعد از ریختن آب و سوزش من، منو رو همون موتور رسوندن خونه، من همه ی راه خواب بودم از خستگی، خدددداروشکر رسیدم خونه هیچکس از خانوادم نبود، بووویه حال بهم زنی از منی و عرق میدادم با کمی چاشنی پشکل، مجبور بودم برم حموم، بدون هیچ مایعی زیر آب داغ وایسادم و سوختم، هم از درد سوزشم هم از درد روحی ….
نوشته: ایلیا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *