این داستان تقدیم به شما
اون شب امیر و زنش بابچه ها مهمون ما بودن
تاآخرای شب گفتیم وخندیدیم
ساعت یک نیمه شب خواستن برن خونشون که نذاشتیم وگفتیم فردا تعطیله همین جا بمونین که اونا هم. قبول کردن
از سر شب نقشه کردن مژده زن امیر رو کشیده بودم
خیلی وقت بود تو کف او مونده بودم
اون شب خیلی شوخی کردیم چندتا چشمک هم به مژده زدم که با لبخند سرشو پایین انداخت ولی بازم بعد چند لحظه نگام کرد با نگاه شهوتناکی سراپای بدنشو دید می زدم و خودشم متوجه شد بازم چشمک زدم و باهاش شوخی کردم
ساعت یازده و نیم شب رفتم آشپزخونه و شربتی آماده کردم که توی لیوان های امیر و زنم قرص خواب آور ریختم
حدود یک ساعت بعدش دیدم امیر و زنم خواب آلودن
بااشاره سرمو کج کردم و به مژده فهموندم که امیر وزنم خوابشون میاد و بازم چشمک زدم و زبونمو دور دهانم چرخوندم مژده با شرم وحیا لبخندی زد و رو به امیر گفت انگار خوابت میاد
امیرگفت احساس میکنم امروز خیلی خسته شدم
زنم هم گفت بچه ها که توی اون اتاق مشغول بازی هستن اگه میخواین جاتونو بندازم بخوابین هم من و هم امیرآقا خوابش میاد
امیر گفت آره ولا بدجوری خوابم گرفته
گفتم اتفاقا من هم میخوام امشب زودتر بخوابم پس من و امیر همین جا می خوابیم
تو و مژده هم توی اتاق خودمون بخوابین بچه ها هم هروقت خواستن بخوابن توی همون اتاق می خوابن
مژده بلند شد و گفت پس شب همگی بخیر
و رفت توی اتاق خواب من و زنم
زنم هم رفت تشک و پتو برای من و امیر آورد
به اتاق بچه ها سر زدم دیدم هر کدوم گوشه ای خوابشون برده
گفتم رو این بچه ها رو پتو بکشید سرما نخورن
و خودم دوتا بالش برداشتم آوردم توی هال یکیشو به امیر دادم و یکیشم واسه خودم انداختم رو تشک
نیم ساعت بعد صدای خروپف امیر بلند شد و معلوم شد قرص ها کار خودشونو کردن
زنمو صدا زدم و گفتم بطری آب رو بیار بذار اینجا شاید شب تشنه شدیم
ولی جوابی نیومد معلوم شد اونم خوابش برده
بلند شدم و رفتم توی اتاق نور لامپ تیربرق داخل کوچه از پشت پرده توی اتاق را کمی روشن کرده بود
میدونستم زنم همیشه کنار پنجره میخوابه و اونی که این طرف خوابیده مژده س
هرکدوم پتویی روی خودشون کشیده بودن و رو تختخوابمون خوابیده بودن
شلوارمو درآوردم
برای شروع کار به بهونه اینکه دارم با زنم حرف میزنم به مژده نزدیک شدم و با نفس گفتم بطری آب رو که نیاوردی ولی من آبتو میارم و از روی پتو دستی به بدن مژده کشیدم
میدونستم بیداره ولی هیچی نگفت
خیال می کرد الان برمی گردم توی هال
ولی من بدون اینکه پتو رو کنار بکشم پشت مژده دراز کشیدم و دستمو انداختم دور کمرش و کمی اونو به خودم چسبوندم و گفتم بدجوری بی خوابی به سرم زده امیر هم مثل جنازه افتاده و صدای توپ هم اونو بیدار نمی کنه تو هم که مثل او امشب حسابی خوابت گرفت و فکر کنم اگه حسابی جرت هم بدم باز از خواب بیدار نمیشی ولی تا نکنمت خوابم نمی بره
خیلی یواش و آهسته پامو انداختم رو پای مژده که پشتش به من بود و باز از روی پتو دستی به بدنش کشیدم
و دستمو گذاشتم رو سینه او و باهاش بازی کردم
کمی پتو رو کنار زدم و رفتم زیر پتو
کیرم راست شده بود اونو به پای مژده کشیدم و کمرشو گرفتم و گفتم نه خیر تو از امیر بدتر خوابت برده
بهتر
که خوابیدی و لازم نیس دیگه باهات ور برم تا تو هم ارضا بشی
نهایتش ده دقیقه ای کارم تموم میشه و میرم سر جای خودم
شلوار مژده رو دادم پایین و کیرمو گذاشتم لای پاش تکانی خورد و خودشو کشید اون طرف تر
گفتم بخدا قسم تا آبم نیاد از اینجا نمیرم حتی اگه امیر هم ببدار بشه
و باز مژده رو کشیدم طرف خودم وپامو توی پاش قفل کردم دستمو گذاشتم رو کوسش
صورتمو جلو بردم تا ازش لب بگیرم که آهسته گفت چکار میکنی
نکن آقا حمید
اشتباه گرفتی زنت اون طرفه
دستمو جلو دهنش گرفتم و
گفتم هیس صداشو در نیار الان زنم بیدار میشه آبرومون میره
و همزمان چند بوسه از صورت و گردنش گرفتم و گفتم خواهش میکنم آروم باش و سینه هاشو می مالیدم
گفتم بذار زودتر کار رو تموم کنم تا بیدار نشدن وگرنه خیلی بد میشه
دیدم مقاومتی نمیکنه و بی حرکت مونده اونو بطرف خودم برگردوندم و لب رو لبش گذاشتم
گفت الان بیدار میشن آبرومون میره
خواهش میکنم برو بیرون
من هم فکر میکنم اصلا اتفاقی نیفتاده
گفتم مگه نشیدی قسم خوردم تا آبم نیاد بیرون نمیرم
گفت پس پاشو برو پیش زنت
گفتم نه عزیزم
تازه دارم به آرزوم میرسم
محاله ازت بگذرم
خودتم میدونی چقدر دوستت دارم. و باز ازش لب گرفتم
مژده توی آغوشم بود حالا اونم تحریک شده بود
گفت پس زودتر تا بیدار نشدن
گفتم با قرص هایی که بهشون دادم تا فردا محاله بیدار بشن و کیرمو گذاشتم روی کوسش
گفت برو پایین الهام بیدار نشه و اومدیم پایین
گفت پس همش نقشه بود و الکی بود هرچی گفتی
گفتم آره عزیزم
گفت من که راضی نیستم و فقط بخاطر اینکه آبروم نره چیزی نمیگم و شروع کردیم به لب گرفت اولش همراهی نمی کرد ولی وقتی شهوتش زد بالا او هم شروع کرد به پیچ و تاب دادن کمرش و خودشو به من چسبوند
اون شب سکس جالبی رو تجربه کردیم
وقتی کارمون تموم شد گفت این اولین وآخرین باره
گفتم تازه شروع کاره
از این به بعد ما دوتا مال هم هستیم
صبح که بیدار شدیم انگار نه انگار دیشب اتفاقی افتاده
مژده به الهام کمک کرد میز صبحونه رو چیدن و بعد از خداحافظی رفتند
روز بعد بهش زنگ زدم گفتم برنامه رو ردیف کن برای سکس های بهتر
اول قبول نکرد ولی کم کم ارتباطمون قوی تر شد و سکس های زیادی با هم داشتیم که برایتان تعریف خواهم کرد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید