این داستان تقدیم به شما
چند تا خونه دیگه رو هم دیدم قیمت ها خیلی بالا بود، اصلا به پول من نمیخورد. دلم نمی خواست برم خوابگاه. تعریفشو از چند تا از بچه ها شنیده بودم. خوابگاه دانشجویی قیمتش مناسب بود اما به درد من که خیلی به نظم و بهداشت عادت داشتم و یه جورایی وسواسی بودم نمی خورد. یه بار هم که با یکی از بچه ها رفته بودم و یکی از اتاق های خوابگاه پسران رو دیده بودم دیگه تصمیمم برای گرفتن خونه قطعی شده بود.
ولی با این قیمت ها انگار مجبور بودم دو سال کارشناسی ارشد رو تو خوابگاه بگذرونم. داشتم خودم رو تصور میکردم که دارم یکی از هم اتاقی ها مو قانع میکنم که کفش ها شو داخل اتاق نیاره که یکدفعه یه آگهی توجه من رو جلب کرد. اجاره آپارتمان به هم خانه، یک اتاق 14 متری. اگه با پولی که داشتم نمیتونستم یه خونه اجاره کنم حداقل یه اتاق رو که میتونستم اجاره کنم. اون خونه یکی از واحدهای طبقه پنجم یه آپارتمان هشت طبقه بود. واحد 502. پشت در ایستاده بودم و میخاستم زنگ بزنم. بعد از دیدن اون همه خونه انقدر خسته بودم که فراموش کرده بودم قبل از اینکه برم اونجا تماس بگیرم و هماهنگ کنم.
بالاخره زنگ رو زدم. یه دختر با قد متوسط و قیافه جذاب در رو باز کرد. تازه فهمیده بودم که این همه راه رو الکی اومدم. دیگه وقت زیادی نداشتم. باید به زندگی در خوابگاه رضایت میدادم.
– بفرمایید؟
– سلام! برای آگهی هم خونه اومده بودم. ببخشید مزاحم شدم. فراموش کردم قبلش تماس بگیرم.
ساکمو برداشتم و با درماندگی به سمت آسانسور رفتم. دختر گفت : خب چرا دارید میرید؟ از خونه خوشتون نیومد؟ چیزی رو که شنیده بودم باور نمی کردم. خانواده ما مذهبی هست. پدر و مادرم اهل نمازن و تو فامیل خانم ها معمولا حجابشون رو با شال و یا روسری تو مهمونی های خانوادگی رعایت میکنن. به خاطر همین، هم خانه شدن یک پسر با یک دختر برام قابل هضم نبود.
نمیدونم اون دختر یا بهتره بگم آزاده چرا اون روز قبول کرد که با من هم خانه بشه. شاید به خاطر دیدن خستگی و استیصال من در اون روز دلش به حال من سوخته بود و یا شاید چون قیافه من داد میزد که یه بچه مثبت تمام عیارم و یا اصلا شاید زیادی روشن فکر بود. به هر حال من با اون دختر یا بهتره بگم دخترها که سال سوم از رشته کارشناسی مدیریت رو میگذروندن هم خانه شدم. رویا نام دختر دیگری بود که در آن خانه زندگی میکرد. با اینکه اولش به شدت با آمدن من مخالف بود اما کم کم با اصرار آزاده و همچنین اخلاق و رفتار من راضی شده بود. اون جا یه خانه سه خوابه بود که صاحب خانه فقط به دو نفر اجاره داده بود و نباید میفهمید که نفر سومی هم در کار هست. اما رویا و آزاده برای کاهش مخارج به یه هم خانه دیگه هم احتیاج داشتن. چون صاحب خانه خودش در قسمت دیگری از شهر زندگی میکرد و خیلی کم پیش میومد که به خونه سر بزنه وانمود کردن اینکه تو اون خونه فقط دو نفر زندگی میکنن کار سختی نبود.
چند هفته اول صحبت کردن با اونا برای من که یه پسر خجالتی بودم خیلی سخت بود. اونا معمولا تو خونه لباس های باز و راحتی می پوشیدن و همین باعث می شد که وقتی می خواستم همون سه یا چهار کلمه در روز رو هم که شامل صبح بخیر، سلام و خداحافظ می شد، باهاشون حرف بزنم، سرمو پایین بندازم و نتونم تو چشمهاشون نگاه کنم. اما کم کم صحبت کردن و برقراری ارتباط با اونا برام راحت تر شد. دیگه با خودم کنار اومده بودم و میتونستم صبحانه رو با اون ها بخورم. گهگاهی هم عصرها جلوی تلوزیون می نشستیم و فیلم میدیم.
شوخی کردن و تیکه انداختن به من به یکی از تفریحات آزاده تبدیل شده بود و از اینکه هر دفعه سرخ میشدم لذت می برد. بعضی وقت ها به بهانه بیرون رفتن آرایش میکرد و خودشو در معرض دید من قرار میداد و وانمود میکرد که متوجه من نیست. منم که دیگه چشم و گوشم باز شده بود محو تماشای صورت زیبا و اندام بی نظیر اون می شدم.
یک روز با یکی از هم کلاسیهام به نام سیما برای حل کردن تمرین اومدیم خونه. هفته دیگه امتحان بود و سیما دختری بود که کل زندگی فقط در یک کلمه براش خلاصه شده بود: “درس”. تنها هدفی که در زندگی داشت این بود که بین دانشجوهای ارشد رتبه اول بشه و سهمیه ورود به دوره دکترای بدون کنکور رو بدست بیاره. من یکی از کسایی بودم که اون فکر میکرد ممکنه مانع رسیدن به هدفش بشم. به خاطر همین همیشه روزهای قبل از امتحان هر سوالی که داشت از من می پرسید و سعی میکرد که مطمئن بشه چیزی تو مغز من باقی نمونده که اون بلد نیست. گرچه این انتقال اطلاعات همیشه یک طرفه بود اما من کسی نبودم که بخام بخل ورزی کنم و همیشه اگر کمکی از دستم بر میومد دریغ نمی کردم.
وقتی که با سیما وارد خونه شدیم آزاده و رویا هم توی خونه بودن. من متوجه برق حسادتی که توی چشمای آزاده موج میزد شدم اما به روی خودم نیاوردم. با سیما رفتیم توی اتاق خودم و مشغول حل تمرین شدیم. بعد از حدود نیم ساعت آزاده با یک سینی و دو فنجان چای وارد اتاق شد و گفت: از خانوم پذیرایی نمیکنی؟ اینطوری زشته که!
خیلی تعجب کردم. هیچ وقت از این کارا نمی کرد. سیما تشکر کرد و یک فنجان چای برداشت. من هم که ماتم برده بود بدون اینکه چیزی بگم به آزاده زل زده بودم و یه فنجان چای برداشتم. بعدش اتفاقی افتاد که اصلا باورم نمیشد. آزاده یه بوسه روی گونه ام گذاشت و از اتاق بیرون رفت. من از خجالت سرخ شدم و ضربان قلبم به شدت میزد. این اولین باری بود که یه دختر منو بوسیده بود. می دونستم که آزاده مخصوصا این کار رو جلوی سیما انجام داده بود. اما سیما که انگار اصلا این ماجرا براش مهم نبود تنها کاری که کرد این بود که به زور یه لبخند مصنوعی زد و مشغول ادامه حرف زدن راجع به تمرین های آخر کتاب شد. اما من نمی فهمیدم چی میگه فقط لب ها شو می دیدم که داره تکون میخوره. تمام حواسم پیش آزاده و اون بوسه دلچسب بود. حتی فکرشو هم نمی کردم که میتونه اینقدر لذت بخش باشه.
چند هفته ای گذشت. رابطه من و آزاده دوستانه تر از قبل شده بود. اما اون بوسه دیگه تکرار نشد. یک روز اتفاقی متوجه شدم که رویا داره تلفنی با کسی صحبت میکنه و از اون در مورد اینکه برای تولد آزاده چی بخره سوال می پرسه. فهمیدم که فردا تولد آزاده هست! این بهترین موقعیت بود که بتونم علاقه خودم رو بهش نشون بدم. تنها چیزی که به ذهنم رسید یه ادکلن زنانه بود. شب زمانی که توی اتاق خودم نشسته بودم و داشتم درس میخوندم صدای رویا رو شنیدم که به آزاده گفت: تولدت مبارک! من هم میخواستم هدیه ای که براش خریده بودم رو بهش بدم. اما یکم مردد بودم. به خودم گفتم این که دیگه خجالت نداره. برو بهش بده دیگه. یه مدت با خودم کلنجار رفتم. بالاخره خودم رو راضی کردم. رفتم بیرون و اون بسته کادو پیچ شده رو جلوی اون گرفتم و گفتم تولدت مبارک. آزاده گفت: وای ممنون عزیزم! بقیه حرف ها شو دیگه نفهمیدم. این جمله برام خیلی شیرین بود. اون شب به هر سه مون خیلی خوش گذشت. کیک خانگی دست پخت رویا واقعا معرکه بود. آخر شب وقتی تو اتاقم بودم و طبق معمول مسواک رو سر وقت زده بودم و میخاستم چراغ رو خاموش کنم و بخوابم دیدم که آزاده اومد تو اتاقم. آخرین باری که اومده بود تو اتاق من همون روزی بود که اون بوسه فراموش نشدنی رو بهم هدیه داد. آروم اومد جلوی من ایستاد و لبخند زد. همون لبخندهایی که قند تو دل من آب می کرد. هیچ وقت تا این اندازه به من نزدیک نمی شد. بعد نزدیک تر شد و دست ها شو انداخت دور کمر من و گفت ازت مچکرم سعید! همون تاپ همیشگی رو پوشیده بود که از زیرش میشد سوتینشو دید. سینه ها شو روی سینه های خودم حس میکرم. هیچ وقت قلبم به این تندی نزده بود. داشتم از خجالت آب می شدم. خواستم منم دست ها مو بلند کنم و اونو تو آغوش بگیرم اما دستام بی حس شده بود. حتی لبخند هم نتونستم بزنم. بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم اصلا حس خوبی نداشتم. دوست داشتم سریعتر تموم بشه. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. پنج ثانیه همین طور گذشت اما برای من پنج سال بود. آزاده میخاست لب ها شو بذاره رو لب هام اما وقتی دید اینقدر معذب هستم فقط یه بوسه گذاشت رو گونه م و از اتاق بیرون رفت.
اون شب اصلا نتونستم بخابم. فقط به خودم لعن و نفرین میفرستادم. حتما باید از دست من خیلی ناراحت شده باشه. حتما فکر میکنه دوسش ندارم. آخه چرا نتونستم؟ چرا همیشه فقط لحظه آخر میفهمم که اینقدر سخته؟
چند هفته گذشت. آزاده دیگه مثل قبل به من توجه نمی کرد. از اون شب به بعد کمتر با من صحبت می کرد. فقط مواقع لزوم. امتحانات آخر ترم شروع شده بود و من مثل همیشه سخت مشغول درس خوندن بودم. یه روز بعد از ظهر، آزاده بعد از حمام کردن با حوله ای که دور خودش پیچیده بود از حمام اومد بیرون و رفت تو اتاق خودش. بعد از چند دقیقه منو صدا زد و گفت: سعید میتونی موهامو سشوار بکشی؟ گردنم خیلی درد میکنه. من رفتم تو اتاقش. دیدم مثل همیشه یه تاپ پوشیده که از فاصله چند سانتی که پایین تاپش با بالای شلوارکش وجود داره میشه یه قسمت از شکمشو دید. موهاش هنوز نمناک بود و کاملا گره خورده بود تو هم. با سشوار و برس نیم ساعتی درگیر موهاش بودم که تا پایین کمرش میرسید. به خودم گفتم چه خوب که موهای خودم انقدر بلند نیست و من مجبور نیستم هر دفعه اینقدر درگیرشون باشم.
“تو نباید اینقدر خجالتی باشی!” این جمله آزاده منو از افکار خودم بیرون آورد. فهمیدم منظورش چیه و خواستم به خاطر دفعه قبل ازش غذر خواهی کنم. اما قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: لباس هامو در بیار. همین که اینو گفت دوباره اون حس لعنتی اومد سراغم. آزاده میدونست که من بهش علاقه دارم برای من هم هیچ چیز لذت بخش تر از این نبود که اونو تو آغوش خودم بگیرم و میخاستم این حس رو تجربه کنم. بارها تو خیال خودم این کار رو انجام داده بودم اما تو واقعیت دقیقا زمانی که وقتش میرسید نمیتونستم.
اما این دفعه فرق می کرد. نمی خواستم مثل دفعه پیش گند بزنم. آزاده روبروی من ایستاد و تو چشمای من نگاه کرد. منتظر بود. من آروم دستامو که دائما میلرزید زیر تاپش بردم و با کلی بدبختی اون رو از تنش درآوردم. البته اگه خودش هم کمک نکرده بود هرگز موفق نمی شدم. بدن لختش روبروی من بود. الان میتونستم سوتین مشکیش رو که همیشه فقط هاله ای از اون رو از پشت تاپش میدیدم ببینم. ضربان قلبم رو همه جای بدنم حس میکردم. بعد با همون دستای لرزان لبه شلوارکشو گرفتم و آروم پایین کشیدم. وقتی لباس زیر مشکی که زیر شلوارک پوشیده بود رو دیدم دلم یکدفعه ریخت. با کمک خودش شلوارک رو کامل درآوردم. چند لحظه ای مات و مبهوت اندام زیبا و مسحور کننده اون شدم. بدون لباس انگار یه ادم دیگه بود. خیلی خوشکل تر شده بود. این دفعه برای درآغوش گرفتنش من پیش قدم شدم. دستامو بردم دور کمرش و اونو بقل کردم. آزاده هم لبخندی زد و منو بقل کرد. کاملا خودشو چسبونده بود به من. وقتی سینه های جذابشو که پشت سوتین زیبای مشکی پنهان شده بودن رو، روی سینه های خودم حس کردم رویاش و لذت وصف ناپذیری تمام وجودمو فرا گرفته بود.
در همین حال که هر دو غرق در عشق تو آغوش همدیگه بودیم رویا وارد اتاق شد. تا ما رو تو اون حالت دید عذرخواهی کرد و بیرون رفت. منم که یکدفعه جا خورده بودم هیچ چیزی نگفتم و با حالت خجالت زده ای از اتاق بیرون اومدم.
تعطیلات بین دو ترم بود. من به شهر خودمون اومده بودم. اما هیچ وقت تو خونه نگفتم که با دوتا دختر همخونه شدم چون می دونستم اصلا براشون قابل قبول نیست. خیلی دلم برای آزاده تنگ شده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بهش زنگ بزنم اما این کافی نبود. دو هفته گذشت، تعطیلات رو به اتمام بود. این اولین باری بود که من برای تمام شدن تعطیلات ثانیه شماری میکردم.
بالاخره تعطیلات به پایان رسید و من دوباره تونستم آزاده رو ببینم. هیچ وقت دلم برای کسی این قدر تنگ نشده بود. اما بعد از دیدن آزاده با یه بوسه از لب هاش به این دلتنگی پایان دادم. اولین شبی که بعد از تعطیلات به آپارتمان رفته بودم ساکم کف اتاق باز بود مشغول جا دادن وسایلم بودم. بعد از جا دادن وسایل حسابی گرسنه شده بودم. آزاده تو حمام بود. رویا توی اتاقش بود. پشت در اتاق رویا ایستادم و چند بار به در کوبیدم. رویا گفت بیا تو. رفتم داخل اتاق و ازش پرسیدم شام میخوری؟ گفت: نه من بعدا میخورم. رویا سخت مشغول آرایش کردن بود. به خودم گفتم احتمالا امشب خونه یکی از دوستاشه. من هم با اینکه خیلی گرسنه بودم صبر کردم تا آزاده از حمام بیاد بیرون و با هم شام بخوریم.
رفتم توی اتاقم و لم دادم روی تخت. آزاده از حمام بیرون اومد. اما ایندفعه مثل همیشه نرفت تو اتاق خودش اومد تو اتاق من. همون حوله همیشگی رو هم دور خودش پیچیده بود. همین که اومد تو اتاق در رو بست و حوله رو از دور خودش باز کرد و انداخت کف اتاق. من انتظار همچین چیزی رو نداشتم و نمی تونستم باور کنم. زل زده بودم به اندام زیبای آزاده. این اولین باری بود که سینه های نازشو می دیدم. اصلا این اولین باری بود که بدن لخت یه دختر رو از نزدیک می دیدم. وقتی چشم هام افتاد به بین پاهای آزاده قلبم تند تر زد. اصلا باورم نمیشد که الان جلوی من ایستاه باشه. بعد لبخند شیطنت آمیز همیشگیشو زد و گفت : چرا ماتت برده؟ بلند شو میخام لختت کنم. من کل بدنم کرخت شده بود. لرزان لرزان بلند شدم و به طرف آزاده رفتم. آزاده شلوار راحتی و تیشرتم رو درآرود. وقتی میخواست شرتم رو دربیاره اولش به طور ناخوداگاه مقاومت کردم. اما بعد تسلیم شدم. بعد همین طور که مقابل هم ایستاده بودیم همدیگه رو در آغوش گرفتیم. موهای نمناکش که روی بدنم کشیده میشد دیووننم می کرد. ایندفعه دیگه هیچ چیز بین بدن من و آزاده قرار نداشت و می تونستم تک تک اندامش رو روی بدنم حس کنم. بعد لب ها شو روی لب های من گذاشت و یه بوسه طولانی و لذت بخش به من هدیه داد. دختری که تا چند ماه پیش به خاطر تاپ و شلوارکی که می پوشید خجالت می کشیدم و نمی تونستم مستقیم بهش نگاه کنم الان تو آغوش من بود و داشت با آلت جنسی لطیف و ناز خودش، آلت جنسی من رو نوازش می کرد. من همون طور که غرق در لذت شده بودم از آزاده خواستم که بریم و روی تخت من ادامه بدیم. چون ایستادن در اون شرایط واقعا برام سخت بود. هر دو روی تخت روبروی هم به پهلو دراز کشیدیم. من مانند افراد کور تمام اندام بدن آزاده رو با دستهام لمس می کردم و آزاده هم از نگاهش معلوم بود که حسابی داره لذت میبره. این اولین باری بود که میتونستم بدن لخت یه دختر رو لمس کنم. دستم رو به طرف پهلوهایش میبردم و نوازشش میکردم. بعد دستم رو از کمر تا پایین میکشیدم و دست هام روی باسن آزاده قفل میشد. خوب با دست هام باسنشو نوازش می کردم اما هر بار عطشم بیشتر می شد. بعد انگار که تازه یادم اومده باشه شروع کردم به بازی با سینه های آزاده. خوب با دست هام لمسشون میکردم. انگار این آخرین باری بود که به من اجازه این کار داده شده اما هر کاری میکردم تشنه تر می شدم و بیشتر دوست داشتم که خودم رو در اندام زیبای آزاده غرق کنم. وقتی دیدم دست هام برای نوازش این اندام زیبا کافی نیست، با عطش وصف ناپذیری شروع به لیس زدن و خوردن سینه ها و بدن اون فرشته زیبا کردم. آزاده هم دیگه داشت دیوونه می شد و صدای آهی که از فرط لذت می کشید فضای اتاق رو پر کرده بود.
در همین حال صدای باز شدن در اتاق به گوش من رسید و من سرم رو به طرف در چرخوندم. رویا رو دیدم که با یه سوتین و شورت ارغوانی که به نظر میومد خیلی گران قیمت باشه دم در ایستاده بود. من با دیدن این صحنه کل بدنم بی حس شد. قد رویا یکم از آزاده بلند تر بود اما سینه های کوچکتری داشت. آزاده که از پشت منو بقل کرده بود گفت: رویا بهم گفت که خیلی دوست داره رابطه با یه پسر رو تجربه کنه. منم چون دیدم تو پسر خوبی هستی گفتم بیاد و با ما به چیزی که دوست داره برسه. رویا به من نگاه می کرد و منتظر بود ببینه که من چی میگم. اما من تو اون لحظه هیچی نتونستم بگم. بعد با نگاهی توام با تردید و شهوت چند قدم به سمت تخت اومد. سوتین و بعد شورتش رو آرام از تنش درآورد و روی زمین انداخت. وقتی دید من چیزی نمیگم اومد روی تخت و خودشو رو آروم انداخت تو بقل من.
من هم نا خودآگاه اونو تو آغوش خودم گرفتم. از اون لحظه به بعد واقعا نمی فهمیدم که دارم چه کار میکنم. رویا رو توی بقل خودم گرفته بودم و داشتم لب های ناز و رژ زده شو می خوردم. آزاده هم از پشت خودشو به من چسبونده بود و داشت منو نوازش می کرد. هر سه تامون روی تخت یک نفره من به سختی جا می شدیم. درست و حسابی که از رویا لب گرفتم و با سینه ها و بدنش بازی کردم دوباره رفتم سراغ آزاده. دلم نمیخواست اون شب تموم بشه.
چند دقیقه تو آغوش آزاده بودم و بعد دوباره رویا. با دست هام همه جای اندام زیباشون رو نوازش میکردم و سعی می کردم که جایی از قلم نیفته. از ساق پا تا ران ها و آلت جنسی و باسن و شکم و سینه ها و گردن. وقتی داشتم گردن آزاده رو لیس میزدم، رویا از پشت سینه هاشو روی کمرم می کشید و پاهاشو کرده بود بین پاهای من.
چون اونا دختر بودن من نمی تونستم از جلو باهاشون رابطه داشته باشم و از پشت هم چون یه بار امتحان کردم و دیدم براشون دردناکه دیگه این کارو نکردم. به جاش سعی کردیم که با روش های دیگه ای همدیگه رو به اوج لذت برسونیم. من با بوسه های طولانی، نوازش سینه ها و آلت جنسی، آزاده رو به ارگاسم رسوندم. وقتی دیدم داره از ته دل لذت میبره قند تو دلم آب شد. بعد اندام ناز رویا رو تو بقلم گرفتم و شروع کردم به لیس زدن سینه هاش. آزاده هم آلت جنسی رویا رو نوازش می کرد. بعد از به آرامش رسیدن آزاده و رویا نوبت من شده بود. من به پشت روی تخت دراز کشیده بودم. آزاده آلت جنسی من رو بین سینه های لطیفش قرار داده بود و ماساژ می داد. رویا هم سینه ها شو روی سینه های من گذاشته بود و دستشو انداخته بود دور کمر من و با لب هاش داشت با لب های من بازی می کرد. وقتی آزاده دید من دارم به اوج لذت میرسم اومد روی من خوابید و منو تو بقل خودش گرفت تا این احساس زیبا رو برای من شیرین تر کنه. بعد هر سه مون که دیگه رمق برامون نمونده بود تو آغوش همدیگه خواب رفتیم.
نمی دونم اون شب چرا آزاده قبول کرده بود که رویا وارد خلوت دو نفرمون بشه. این طور که معلوم بود اون دوتا دوستای قدیمی بودن و با این کار مشکلی نداشت. راستش منم از این رابطه سه نفره حسابی لذت برده بودم. بعد از اون شب من تقریبا تمام شب های دیگه رو تو بقل اون دو فرشته زیبا خوابیدم و چون اون تخت یه نفره برای هر سه تامون خیلی کوچک بود اون رو با یه تخت دونفره جایگزین کردم. البته این به این معنی نیست که هر شب همدیگه رو تا اوج لذت می بردیم. خیلی شب ها فقط همدیگه رو تو آغوش می گرفتیم و می خوابیدیم و از در کنار هم بودن لذت می بردیم. صبح ها معمولا آرایش اون آغوش سه نفره به هم خورده بود و هر کس گوشه ای از تخت خوابید بود. روزهایی که من زودتر از همه بیدار می شدم، نگاهم غرق در اندام هایی بود که هیچ وقت برایم عادی نمی شدند. تماشای آزاده و رویا زمانی که خواب بودن برام خیلی لذت بخش بود. پیچ و خم های بدن آزاده، موهایش که روی بدنش ریخته بود، آلت جنسی زنانه و لطیفش که بین پاها خودنمایی میکرد و سینه های زیبا تر از برگ گلش، همه و همه دیوونم می کرد. دلم میخواست تا شب بشینم و نگاشون کنم اما کلاس های صبح من معمولا خیلی زود شروع می شد و از اونجایی که من دانشجوی منضبطی بودم همیشه باید سر وقت در کلاس حاضر می شدم. به خاطر همین مجبور بودم طوری که اون ها رو بیدار نکنم ازشون دل بکنم و برم. البته بعضی وقت ها که یکی از دست ها و یا پاهای آزاده یا رویا روی بدنم افتاده بود مجبور می شدم بیدارشون کنم.
من دیگه اون پسر خجالتی سابق نبودم و صحبت کردن و وقت گذراندن با آزاده و رویا برام راحت تر و شیرین تر از قبل شده بود. بعضی از عصرها که هوا خوب بود با هم میرفتیم بیرون و قدم میزدیم. بعضی از شب ها هم تا دیر وقت جلوی تلوزیون لم میدادیم و فیلم می دیدیم. بعد از اون روزی که موهای آزاده رو بعد از حمام سشوار زدم چند بار دیگه از من خواست که این کار رو انجام بدم. منم این کارو دوست داشتم. ازشون یاد گرفته بودم که چطور باید موهای دخترها رو ببندم و گاهی اوقات من براشون این کار رو می کردم. رویا دوست داشت که موهاشو پشت سرش جمع کنم اما موهای آزاده رو که بلندتر بودن با تنها مدلی که بلد بودم پشت سرش می بافتم و اونو حسابی ذوق زده می کردم. یه بار از آزاده خواستم که نحوه آرایش کردن صورتشو بهم یاد بده. چند بار اول خراب کاری کردم اما چون میدونستم با این کارم خیلی خوشحالش میکنم سعی کردم که یاد بگیرم. آزاده زمانی که میخواست لباس های زیر جدید بخره از من می پرسید که چه رنگ و مدلی رو دوست دارم روی اندامش ببینم و با این سوالش منو دیوونه خودش می کرد.
یه بار به پیشنهاد رویا سه نفره رفتیم حمام. وقتی آزاده و رویا رفتن زیر آب و خیس شدن اندام های نازشون برام جذاب تر شد. من با شامپو بدن تا تونستم بدن اون دخترهای خوشکل رو که حسابی لیز شده بود ماساژ دادم. هر بار که دستام از روی سینه های خیس آزاده رد می شد انگار قند تو دلم آب می کردن. لذت نوازش آلت جنسی نرم و لطیف رویا هم زیر دوش دوچندان شده بود. اما برای من شیرین ترین لحظه زمانی اتفاق افتاد که آزاده و رویا با اندام خودشون که مثل لباسی دور بدن من پیچیده شده بود، مشغول نوازش کردن من شدن. اون روز انقدر تو حمام خندیدیم که وقتی اومدیم بیرون باورمون نمی شد سه ساعت اون تو بودیم.
حدودا یک سال به همین منوال گذشت که بعد رویا، کم کم از این رابطه سه نفره فاصله گرفت و با یه پسر دیگه دوست شد. اما رابطه من با آزاده هیچ وقت قطع نشد. الان دو ساله که با هم ازدواج کردیم و من حس می کنم که خوشبخت ترین مرد دنیام…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید