این داستان تقدیم به شما
وارد پادگان که شدم انگار تازه از خواب پریده و آرام و قرار نداشتم. بی اختیار راه افتادم به سمت مخابرات و شماره خونه رو گرفتم، اما نه هنوز وقتش نبود! ممکن بود حال مامان باز بد و از این طرف هم مشکلات مهشید بیشتر بشه. مغزم هنگ کرده و درست کار نمیکرد. با وجودی که مامان فهمیده بود میخوام چیزی بگم و چند بار هم پرسید چیزی شده، ولی باز دلتنگی رو بهانه کردم و همون حرفای معمولی رو زدم. برگشتم آسایشگاه و روی تخت دراز کشیدم و تمام عصر و شب رو به اتفاقات بعد از رفتن مهشید فکر میکردم. روزهایی که خونه دیگه رنگ و روی سابق رو نداشت و حال هیچکدوممون خوب نبود،. چقدر زجر کشیدیم تا شاید فراموش کنیم، ولی حالا انگارسرنوشت بازی جدیدی برامون در پیش گرفته.
روز بعد هنوز ناهار نخورده بودم که از دژبانی گفتند ملاقاتی داری. گمان میکردم ابراهیم باشه، دوست و همکلاسیم که توی یکی از پادگان مرزی خدمت میکرد و هر موقع مسیرش به اهواز میخورد سری بهم میزد باشه، ولی در کمال تعجب توی سالن ملاقات مهشید منتظرم بود! بیرمق و داغون، که چشمهای قرمز و پف کردهاش نشون میداد اونم حال و روز بهتر از من نداشته!
دوباره در آغوش هم قرار گرفتیم و همدیگر رو غرق بوسه کردیم. بیشتر از یک ساعتی به گلایه، بغض و سوتفاهماتی که باعث رنجش بیشترش شده بود گذشت. مهشید هم مثل ما روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بود و حسابی جنگیده بود، حتی یکبار هم بعد از یک دعوا راهی تهران میشه که مصادف میشه با رفتن ما از محل و خیال کرده بود که به عمد رفته ایم.
اما دیگه وقت گلایه و شکافتن قبر کهنه نبود، باید تلاش میکردیم تا روزهای خوبمون برگرده. مهشید بعد از قبولی در دانشگاه دیگه با عمهاش زندگی نمیکرد. بابای مهشید مثل بابا، شرکت نفتی بوده و ظاهرا اوضاع خوبی هم داشتهاند که همه اونا به مهشید رسیده بود. به خاطر همین بعد از قبولی در دانشگاه اهواز با سهمش خونهای خریده بود و ساکن اهواز شده بود.
تمام هفته رو عصرها یا مهشید میومد در پادگان یا من مرخصی شهری گرفتم و صحبت میکردیم. بعد از مشورت با مهشید، قرار شد به خاطر شرایط مامان، فقط بابا رو در جریان بزارم تا کم کم مامان رو با خبر کنه. روز چهارشنبه ساعت از یک گذشته بود که بهش زنگ زدم و موضوع رو گفتم. بابا هم لحظاتی دچار شوک شد و باورش نمیشد. خیال میکرد اشتباه کرده ام، ولی داستان رو کامل براش تعریف کردم و گفتم که هر روز میبینمش.
چهارشنبه شب رو با هزار ذوق و شوق به صبح رساندم چون مرخصی چهل و هشت ساعته گرفته بودم که دو روز رو کامل با مهشید باشم. دژبانی مهر خروج رو زد و خوشحال از درب پادگان بیرون رفتم. عده ای از سربازها که داشتند میرفتند مرخصی کمی جلوتر جمع شده بودند و خانواده ای رو تماشا میکردند. از این اتفاقها زیاد میافتاد که خانواده ها بیان جلوی پادگان ملاقاتی بچههاشون،مخصوصا اونایی که ابتدای خدمتشون بود و تازه از خانواده جدا شده بودند.
تا ماشین برسه منم از دور نظارهگر شدم. چه جالب! آقاهه چقدر شبیه باباست. دلم گرفت!کاش میشد دست مهشید رو بگیرم و بریم خونه و مثل گذشته بازم دور هم جمع بشیم! ولی این حد از شباهت عجیبه! نگاهی به خانم کناریش که یکی رو توی بغل گرفته وگریه میکرد انداختم ! عجباور کردنی نبود، خود بابا بود و اونا هم که توی آغوش هم بودند نه سرباز، بلکه مهشید و مامان بودند!! میدونستم مامان بفهمه لحظهای آروم و قرار نخواهد داشت ولی فکرش رو نمیکردم بابا به این سرعت بهش بگه و به این سرعت خودشون رو برسونند! بعدش مهشید اونجا چکار میکرد؟ در حالی که اشک منم سرازیر شده بود، خودم رو بهشون رسوندم. ظاهرا بابا عصر که میره خونه دلش آروم نمیگیره و بهش میگه سعید از مهشید ردی پیدا کرده، مامان هم گیر سه پیچ میده که بیان ببیند چه خبره و شام نخورده راهی میشوند، از این طرف هم مهشید اومده بود دنبال من و اینجوری جلوی پادگان به هم میرسند!
مامان لحظهای از کنار مهشید جنب نمیخورد و تمام حواسش به اون بود، مادر است دیگر کسی چه میداند که بر او چه گذشته؟! بابا قرار بود روز شنبه برگرده ولی مامان حاضر نبود دیگه مهشید رو تنها بذاره! هرچی من و بابا باهاش حرف زدیم و گفتیم، بی فایده بود چون اانگار اصلا نمیشنید! بالاخره قرار شده تا زمان مرخصی من بمونه تا کمی آروم بشه و با هم برگردیم.
خوشبختانه شبهایی که پست نداشتم، میتونستم مرخصی بگیرم یا با چرب کردن سیبیل بچه های دژبانی جیم بزنم و ساعاتی رو با مامان و مهشید سر کنم. هر چند هنوز ته دلمان ترس از جدایی مجدد بود، ولی باز هم حسابی خوشحال بودیم. بالاخره بعد از یک ماه مامان برگشت و اون هیجانات روزهای اول هم از ما گرفته شد. دیگه آخر هفته ها اونم اگر پست نداشتم میرفتم پیش مهشید.
ساره، همون دوست و همکلاسی مهشید که باهاش زندگی میکرد، دختر فوق العاده زیبا، مهربون و خونگرم بود که توی این اتفاقات و رفت و آمد های ما کنار مهشید و خیلی مواظبش بود. خیلی سعی میکردم زیاد خونه نرم و مزاحمشون بشم، ولی خوب انگار مهشید درک نمیکرد و اصرار زیادی داشت برم خونه. ساره هم اصلا احساس غریبی نمیکرد و کنار ما راحت بود.
روز پنجشنبه صبح وقتی رسیدم خونه، ساره زودتر رفته بود کلاس و مهشید هم منتظر بود که من برسم خونه و بعد بره. رفتم خوابیدم تا مهشید بره کلاس و بیاد، چون قرار بود بریم جایی. نزدیک ظهر با صدایی بیدار شدم. انگار مهشید برگشته بود. نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم. بدون اینکه به صداش دقت کنم، خواب آلود رفتم توی سالن اما…
بهت زده جلوی در خشک شدم! ساره که انگار تازه از راه رسیده بود و به خیال اینکه من خوابم همون جلوی تلفن لباسهاش رو درآورده بود و فقط با یک شورت سوتین داشت با تلفن صحبت میکرد! مانتو شلوارش هنوز روی دستش بود. ابتدا پشتش به من بود اما با صدای سلامم، با ترس و شوک زده برگشت و حتی فراموش کرد که داره با تلفن حرف میزنه. برای چند ثانیه انگار بدن هر دومون قفل شده بود و توان عکس العملی نداشتیم. بالاخره به خودم اومدم و با تکرار پشت سر هم، ((معذرت میمیخوام)) برگشتم توی اتاق و نیم ساعتی روم نشد بیام بیرون. با وجودی که تمام ذهنم معطوف اندام موزون و خوش اندامش شده بود، اما اصلا حس خوبی نداشتم! بعید میدونستم که دوباره بتونم تو صورتش نگاه کنم. مزاحمت هام براش کم بود، اینم بهش اضافه شد! دستپاچه و بدون فکر وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون. ساره هنوز توی اتاقش بود، با خجالت اما بلند گفتم: ساره خانم به خدا شرمنده ام، فکر کردم مهشید برگشته، به خاطر همین سرزده اومدم بیرون. لطفا من رو بخشید، راستش دیگه روم نمیشه نگاهتون کنم، اگر مهشید اومد بهش بگید من کاری پیش اومده باید برگردم پادگان، بازم معذرت میخوام!
چندبار صدا زد آقا سعید! ولی حتی بند پوتین رو نبسته با عجله از در رفتم بیرون و مستقیم رفتم به سمت پادگان!
مهشید برای بار چندم با حرص تکرار کرد: خووب!
با تعجب نگاهش کردم، هنوز عصبانی بود، گفتم: مهشید حالت خوبه؟ چرا هی میگی خوب! خوب چی؟
با کمی غیض برگشت به سمتم: خوب و کوفت! خوب بگو چته؟ و زد زیر گریه: مگه من بغیر از تو، کی رو دارم کی اینجوری میکنی؟ طاقت گریهاش رو نداشتم و جیگرم داشت آتیش میگرفت، دست انداختم گردنش: آخه قربونت برم چرا خودت رو اذیت میکنی؟ من سربازم و اختیارم… گریه کنان پرید توی حرفم: سعید من که خر نیستم، خودت گفتی که پنجشنبه و جمعه ها وقتت آزاده! یهو چی شده که چهار هفته پشت سر هم پست داری؟ حالا که بعد از هشت سال پیدات شده باید التماست کنم که بیایی ببینمت؟!
مجبورش کردم بزنه کنار و دستاش رو گرفتم توی دستم: مهشید، فدای اون چشمای خوشگلت برم، چرا بچه بازی در میاری! سرباز که اختیارش با خودش نیست! دستاش رو از توی دستم کشید و با تحکم: سعید، یا درست بگو موضوع چیه یا الانم پیاده شو برو سر سربازیت! منم فکر میکنم دیگه هیچکس رو تو دنیا ندارم.
از سماجتش خنده ام گرفت و با حرص گفتم: همیشه از این سرتق بودنت، حالم بهم میخوره! باشه، موضوع ساره است!
چشماش گرد شد: چه ربطی به ساره داره؟
مهشید ساره داره با تو زندگی میکنه، درست نیست من هی مزاحمتون بشم!
با لحنی بچگانه: به ساره چه ربطی داره؟ حالا که بعد از هشت سال خانوادهام رو پیدا کرده ام، باید از ساره اجازه بگیرم که داداشم بیاد خونهام؟ ناراحته بره خوابگاه!
دستش رو دوباره گرفتم و با حالتی نصیحت گونه: مهشید جان این حرف رو نزن عزیز من، ساره همیشه یک دوست خوب برات تو بوده و توی این مدت هم که ما هِی توی رفت و اومدیم اون طفلی…
شیطنتش گل کرد و با تمسخر: هـــا، پس بگو! آقا چشمش ساره رو گرفته و دیگه یادش رفته خواهر داره!
زدم زیر خنده و صورتم رو برگردوندم: نه، یک لحظه زبون به دهن بگیر!
نه و کوفت خوب مثل آدم از اول بگو تا من باهاش صحبت کنم نه مثل بچه ها برو خودت رو توی پادگان قایم کن!
در حال خندیدن یکی زدم روی پاش و موضوع رو براش تعریف کردم. در حال مسخره کردن و خندیدن راه افتاد و رفتیم به سمت خونه. راستش فکر میکردم ساره موضوع رو براش تعریف و یا گلایه کرده باشه، ولی رفتار و عکسالعمل مهشید نشون میداد بی خبره. وارد خونه که شدیم حین سلام و احوالپرسی با ساره، سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم. اونم خیلی عادی رفتار کردو انگار اتفاقی نیفتاده.
مهشید در حالیکه مانتوش رو از تنش درمیاورد: ساره میشه لطفا با سعید یک دوری توی شهر بزنید من یکم کار دارم!!
انگار برق گرفتم! دستپاچه و همراه با اخم نگاهی به مهشید کردم و گفتم: خوب کارت رو بکن تا سه تایی با هم میریم!
همراه با لبخندی شیطانی چشمکی زد: نه من باید یک کاری رو انجام بدم خونه ساکت باشه بهتره! معلوم بود ساره هم از درخواست مهشید جا خورده، با مِن و مِن و تو رودربایستی گفت باشه!
دنبالش رفتم توی اتاق و عصبانی گفتم: مهشید چه کار میکنی؟
با همون شیطنت همیشگی و با صدای بلند: مگه دلت براش تنگ نشده بود؟ برید یکم دل بهتون باز بشه! دست گذاشتم دم دهنش و با غیظ گفت: مهشید اذیت کنی برمیگردم پادگان!
چرخید به سمتم دستاش رو گذاش روی شونههام وپیشونیش رو چسبوند به پیشونیم: ساره دختر خوب و نجیبیه! برو یکم توی شهر بچرخید اونم حال و هواش عوض بشه!
یکم بده بستون کردیم وازش خواستم بی خیال بشه ولی از همون بچگی وقتی به چیزی گیر میاد کوتاه بیا نبود. با حرص از اتاق اومدم بیرون و پشت سر من ساره رفت توی اتاق!
بچهها نرید تا آخر شب! زود بیایید تا بریم برای شام! در حالی که اون بوس فرستاد من با اخم گفتم: هر موقع گرسنهات شد، یک چیزی بخور ما خودمون شام میخوریم!
خنده کنان: بی خود! دیر بیایید کشتمتون!
کمی که از خونه فاصله گرفتیم، هر دو فقط چشم به خیابون دوخته بودیم و حرفی نمیزدیم. بدون اینکه نگاهش کنم دوباره عذر خواهی کردم و ساره هم گفت: راستش منم مقصر بودم، عجله داشتم که زنگ بزنم خونه و یادم رفت که شما هم توی خونهاید! دوباره برای لحظاتی سکوت بینمون حکمفرما شد! یک جای خلوت توی خیابون ساحلی زدم کنار و پیاده شدیم. برای اینک یخ بینمون رو بشکنم، از نحوه آشناییش با مهشید پرسیدم و تشکر کردم که این چند وقته مراقبش بوده.
لبخندی زد: میدونی، وقتی مهشید اولین بار داستانتون رو تعریف کرد، باورش نکردم و دروغ چرا تا اون روزی که همو دیدید، همش فکر میکردم داستان سرایی میکنه! و حتی گاهی به خاطر رفتارش با عمهاش سرزنشش میکردم. حرفاش خیلی رویایی بود، خوب هرکسی دوست داره یک همچین خانوادهای داشته باشه، ولی هیچ رد و نشونه ای از شما نبود و فقط حرفای مهشید بود!
ساره حرف میزد و منم گوش میکردم. وقتی از کابوسهای شبانه مهشید میگفت و جیغ زدناش، گریهاش گرفت و لحظاتی گریه کرد. نمیخواستم بیش از این ناراحت بشه، دستمالی توی جیبم نبود با دست اشکاش رو پاک کردم و شروع کردم شوخی کردن و مثلا پشت سر مهشید حرف زدن.
برگشتیم خونه و بعد از کمی شوخی و سربه سر گذاشتم با مهشید راه افتادیم برای شام. قبل از سوار شدن آروم در گوشم گفت: ساره پیتزا پپرونی خیلی دوست داره!
نگاهی بهش کردم: خوب به من چه؟
با حرص کمی گوشم رو کشید: به من چه و کوفت!
خنده ام گرفت. هنوز ننشسته توی ماشین، خوب بچه ها، شام چی بخوریم؟! سعید چی دوست داری؟
میخواستم کمی سر به سرش بذارم و یک چیز دیگه بگم ولی با اخمش، گفتم: تو که میدونی من عاشق پپرونیام! ساره بنده خدا که از موضوع خبر نداشت با تعجب گفت: چه جالب! منم پپرونی دوست دارم!
جلوی یک فست فودی توقف کردم. مهشید همراه با پوزخندی: خوبه من گفتم شام بریم بیرون، حتی یکی تون نپرسید تو چی دوست داری؟ در حالیکه از نمایشش خنده ام گرفته بود گفتم: مگه ما فضولیم بپرسیم چی دوست داری؟ شروع کرد ناز و مثلا لج کردن، صورتش رو بوسیدم: قربون خواهر خوشگلم برم باشه اصلا میریم هرجا تو بخوای!
با خنده پیاده شد: لازم نکرده! شما رفتید تصمیمتون رو گرفتید، بی خودی سر من منت نذارید!
خنده کنان رفتیم تو و سفارشمون رو دادیم. قبل از نشستن رفتم آبی به دست و صورتم زدم و برگشتم. تا به میز برسم مهشید با عجله از جاش بلند و در حالیکه میرفت جهت مخالف ساره: سعید تو اینور بشین، من میخوام روبه روت بشینم که خوب ببینمت!
دراز کشیده بودم توی رختخواب و داشتم اتفاقات رو مرور میکردم. از یک طرف به اندام و هیکل ساره و زیباییهاش و از یک طرف به کارها و رفتار مهشید! خیلی وقت بود که به هیچ دختری فکری نکرده بودم، اما ساره واقعا ارزشش رو داشت که ذهن و خیالم رو درگیر کنه ولی…
یهود در باز شد و ساره در حالیکه فقط یک تاپ و شلوارک کنفی چاک دار که چند سانت زیر باسنش رو پوشیده بود، عشوه کنان اومد توی اتاق! لبخندی جذاب روی لباش بود. متعجب نیم خیز شدم که اگر اشتباه اومده متوجه بشه، ولی ظاهرا آگاهانه بود و اشتباهی در کار نبود. در رو بست و تکیه داد به دیوار. در حالیکه سعی میکرد مستقیم نگاه نکنه: مهشید گیر داده بیام پیش تو بخوابم! شوکه و عصبی با خودم زمزمه کردم: مهشید چه غلطی داری میکنی!
با صدای پر از عشوه و ناز ساره دوباره توجهم بهش جلب شد: خوب اگر دوست نداری میرم؟!
هنگ کرده بودم. نمیدونستم چی بگم و فقط کلمات از دهنم خارج میشد:
ها؟ نه! نمیدونم! یعنی، نه مشکلی نیست!
در کنار بهت و شوک من دوباره لبخندی رو لبش نشست و بدون حرف اومد جلو و به آرومی پشت به من دراز کشید کنارم!
سعی میکردم افکار خودم رو منحرف کنم و بهش توجه نکنم، ولی مگر میشد؟ بوی اودکلنش و تصور اندامش داشت کار خودش رو میکرد… در حالی که طاقباز بودم، زیر چشمی خیره شده بودم به باسنش و قلب بین پاهام شروع به تپیدن کرد. آروم چرخیدم به پهلو و بهانه سرما گوشه پتو رو بلند کردم و انداختم روش، اما دیگه دستم رو نکشیدم و چرخوندم دور شکمش، با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم: ساره یکم بیا اینورتر سرما میخوری! و کامل چسبوندمش به خودم و سرم رو بیشتر لای موهاش فرو کردم. سرش رو کمی بلند کرد و دستم رو که بالای سرش دراز کرده بودم، کشید زیر سرش. برای لحظاتی بدون حرکتی سر کردیم. ولی خوب تا کی؟ پس تکلیف اون طفلی که لای پاهام داره خودش رو جر میده چی میشه؟ آروم دستم رو سُر دادم زیر تاپش و گذاشت روی شکمش با بر خورد کف دستم با شکمش نفس بلندی کشید و باسنش رو بیشتر به عقب هل داد . با این کارش کیر وامونده ما هم از خود بیخود شد و هرزگاهی ضربهای به زیر باسنش میزد! دستم رو به آرومی حرکت دادم و شروع به نوازش و مالیدن کردم. کم کم تعداد نفس های ساره بیشتر شد و بدنش به جنب و جوش افتاد. کشی به بدنش داد و سرش رو کمی چرخوند رو به بالا، جوری که بینی من با لاله گوشش مماس شد. لبام رو چسبوندم به روی گردنش و بوسیدم، با صدایی آمیخته به لذت آهی کشید و خودش رو بیشتر توی آغوشم جا داد و همزمان کف دستش رو گذاشت روی صورتم. با لمس داغی دستش کیرم هم انگار زنجیر پاره کرد و با شدت بیشتری دل دل میزد و میکوبید به زیر باسن ساره! تعداد بوسه ها رو بیشتر کردم و همزمان دستم رو از روی شکم کشیدم رو به بالا و رسوندم به روی سوتین سینه هاش و خواستم بگیرم توی دستم ولی یهو ساره با شیطنت خودش رو کنار کشید و ازم فاصله گرفت! دست رو برد به سمت گردنش که بگیرم و تکرار میکردم ساره اذیت نکن! ساره…
ساره و کوفت، پسره بی حیا! با تعجب چشمام رو باز کردم. مهشید قهقهه زنان بالای سرم بود و هیچ خبری از ساره نبود!
همانطور خنده کنان و باشیطنت: اگر ساره خانم اجازه میدن، پاشو برو پادگان تا دیرت نشده!
نگاهی به ساعت انداختم. توی جا کشی به بدنم دادم و خمیازهای کشیدم: لعنت بهت مهشید که توی خواب هم از دستت آرامش ندارم!
با شیطنت دراز کشید کنارم و گیر داد که چه خوابی دیدهام و سر بهسرم گذاشت.
راستی سعید، ساره از اون گردنبند که برای مامان درست کردی خیلی خوشش اومد!
سری تکون دادم و گفتم آره قشنگ بود!
سرش رو بلند کرد و با حرص خیره شد بهم: سعید خنگی؟ منظورم اینه یکی براش درست کن،!
خندهکنان دستم رو گذاشتم روی صورتش و خوابوندمش: مهشید باز شروع کردی؟
چند دقیقهای کلکل و شوخی کردیم و بلند شدیم. در حالی که میرفت به سمت در، سفارش میکرد مراقب خودم باشم: سعید من به ساره گفتم که داری براش درست میکنی!
مهشید!
مهشید و کوفت، به من ربطی نداره! این مشکل خودته!
پایان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید