داستان سکسی تقدیم به شما
حامد…
زود برو اتاق فرمانده، کارت داره…
بعد از یه تمرین سنگین فقط همینو کم‌داشتم…
باشه،الان میرم .
اتاق فرمانده اخرین طبقه ساختمان شیش طبقه قرارگاه بود …
ـ بیا تو
سلام .امری داشتی ؟
ـ تمرین خوب بود ؟
بله خوب بود
ـ بشین بگم یه چایی واست بیارن .
احترام هیچوقت بهم حس خوبی نمیداد ،چون به تجربه فهمیدم هر احترامی یک چشم داشتی به همراه داره …
مرسی
نشستم و به پیشونی بلندش خیره شدم …پیرمرده هوسباز ،شبی با یه زنه
الانم سرش تو گوشیه و به قول خودش تو اینستاگرام دنبال یه کیلو گوشت میگرده واسه شامش…
با من کار داشتی سید؟
ـ صب کن بچه
کارای مهمتری دارم …نمیتونم کل روزو بشینم این خنده‌های زیر لبیتو ببینم .
ـ اگه بدونی چقد طرفدار داره همین لبخندا…در ضمن با مافوقت درس حرف بزن
کارتو بگو سید …مستقیم برو سر اصل مطلب
گوشیو‌کنار گذاشت و شق نشست
_ باشه …
ببین ما همه اینجا تبعیدیم …از منه فرمانده تا توی سرباز .
از اونجایی که خیلی دوست دارم و کارتو قبول دارم ،میخوام یه کار بزرگ بهت بدم که هم خودتو خلاص کنی از این جهنم ،هم مارو از دست خودت…
با یه لبخند موزیانه بهش رسوندم که میدونم لطفی در کار نیست
بفرما…
ـ میخوام بادی گارد یه خانواده مهم باشی …
همش یک ماه ،بعد برو به زندگیت برس
ممنون بابت پیشنهادت ولی من راحتم اینجا و تا هر زمانی طول بکشه تحمل میکنم
ـ اول اینکه پیشنهاد نبود ،یه دستور بود …
حرفشو قطع کردم
منم کم سرپیچی از دستور نداشتم
ـ بزار عرضم منعقد بشه بعد گوهتو بخور بچه
خب
ـ میدونی زبونم تنده پس به دل نگیر …
تو حالا حالاها اینجایی ،نمیخوام تلف شی
تا وقتی اینجایی انگار اصلا وجود نداری.
خودتم میدونی ما رسمی نیستیم .
ما فقط تفاله ایم .ولی تو الان فرصت داری خودتو نجات بدی …فرصتی که من بیست سال منتظرش بودم و نصیبم نشد …
حرفاش عین واقعیت بود …ریش سفیدی که به نابغه علوم نظامی معروف بود و چند بار جورمو کشید تا سرپا بمونم
بعد از یکساعت صحبت بالاخره قانعم کرد که برم .
قرار شد فردا ساعت نه صبح خونه طرف باشم و خودمو معرفی کنم .
شب چمدونامو بستم سمت تهران.
رضا :نری اونجا کس ببینی مارو فراموش کنی رئیس .
محمد: اووف حامد بکن ناموسا …جای مارم خالی کن
بیخیال بابا خدایی …چی میبافین شماها .
پدرام: بچه ها اب نیست ؟مردیم از تشنگی …
رضا به خشتکش اشاره کرد و گفت: اب هست ولی کم است …یخورده هم گرم است
و بلند خندیدیم…
پدرام : اینقد کس گفتی کیرم راست شد ،حالا مرد باش بیا بخوابونش
بچه ها ول کنین امشب این مسخره بازیارو …مثلا شب آخره ها.
من باشون بزرگ شدم ،خوب میدونستم دلشون خونه و الان دارن فیلم بازی میکنن که حالشون خوبه .
رضا :داداش حالا که میخوای بری میشه بگی چی تو اون دلت داری که هیچوقت نگفتی بهمون ؟
اذیتم نکن امشبو داداش …
ـ باشه باووو … کیرم دهن پدرام
پدرام: دیوث تر از تو عکس تو شناسنامته
رضا تو کارش استاد بود و با نمک ترین موجود تاریخ بشریت با اختلاف.
چهار صبح راهی شدم …
چه لحظه سختی بود …
یه کابوس جلو چشام ،یه آه ته سینه م ،یه دریا خون تو دلم ،یه حنجره قفل ،یه بغض سنگین و البته یه خنده رو لبام…
وقتی وارد خونه اقای احمدی شدم دقیقا مثل یک یتیم از دونه دونه پله ها غربت و بی کسی خودمو حس کردم
یه خونه بزرگ و درندشت …
یه خانوم‌ میانسال جلوی در ورودی چایی میخورد . چهرش مهربون میزد
سلام .حامد صبوری هستم .از طرف سرهنگ رحیمی …
نزاشت حرفمو تموم کنم
× میدونم کی هستی، کفشای کثیفتو بنداز همینجا برو تو
کفشام تمیزن خانوم
× بندازشون دور ،با من یکی به دو نکن
چیزی نگفتم‌ و با حس تحقیر کفشامو درآوردم و رفتم داخل رو یه مبل دو نفره نشستم و همش به تحقیرم فکر کردم. اولین بارم نبود …
با صدایی خش دار به خودم اومدم :
ـ اقا حامد؟
بله .آقای احمدی؟
ـ بله .خوش اومدی پسرم .اینجا مثل خونه خودته ،راحت باش
راحتم ممنون
بعد از تعارفای معمول :
ـ ما اینجا سه نفریم ، منو همسرم و دخترم الهه …فک کنم با همسرم دم در اشنا شدی ،زهرا خانوم…
بله .خدمتشون رسیدم…کاره من چیه اینجا …ببخشید البته
ـ از خانوادم محافظت کن…تعریفتو خیلی شنیدم …میگن پشت سرتم چشم داری
حرف زیاد میزنن، من در خدمتم ،امیدوارم لازم نباشه کاری کنم .
ـ لطفا اینجا اخماتو بازکن ،یه اتاق واست مرتب کردیم …میتونی اونجا استراحت کنی
مرسی …
دلم هنوز اونجا بود ،پیش رفیقایی که هفت سال باهم زندگی کردیم و امروز بدون هیچ پیش زمینه ای ترکشون کردم…
ساعت حدود سه بود که الهه اومد خونه …یه دختر فوق العاده زیبا و با پرستیژ .به عمرم این زیبایی رو نمیتونستم تصور کنم.
نگام کرد و گفت شما؟
بادیگاردتون هستم
با خنده ای بلند لحن رسمیمو مسخره کرد .
ـ اخم کنی فک میکنی خیلی زور داری ؟به قیافه ت نمیخوره اینکاره باشی شازده .
ـ اسمم حامده ،فامیلم صبوری
اوه اوه نه بابا ،واقعا ،بگو به قران ،هنوز تو شوکم ،بگو جون عمه م
جون عمه م
خندشو جمع کرد و گفت
ـ هر کی هستی باش ،اینجا واسه ما ادا درنیار اقا کوچولو .وقتیم باهات حرف میزنم نگاتو به کفشام بنداز و فقط بگو چشم
من نوکر شما نیستم . بادیگارد شما هستم .
ـ هر کی هستی باش ،فقط از من بترس …
ترس تنها حسی بود که باهاش بیگانه بودم .
دوسال جنگ با تروریست ها تو سوریه ،بارها زخمی شدن و تا سر حد مرگ رفتن ،و مسائلی با این محوریت جایی برای ترس من نمیزاشت .
با یک سکوت طولانی در مقابل تشرای اون ،پدرش جلسه دوستانه مارو بهم زد
ـ دخترم منتظرت بودیم ،بیاین ناهار
× بیایم ناهار؟ یعنی این میخواد با ما ناهار بخوره
پدر یه نگاه از رو شرمندگی بهم انداخت و با صدایی اروم به دخترش گفت
ـ دخترم به ایشون احترام بزار ،ایشون داره به ما لطف میکنه .کشش ندیم بهتره، بیاین…
سرتاسر وجودم حس نفرت بود …خدا لعنتت کنه رحیمی .از جهنم فرستادیم جهنم…
سر میز ناهار حس عجیبی داشتم، حس عدم تعلق ،حس زندانی بودن ،نفرت،غربت،اجبار و البته خجالت…
مادر و دختر با دقت غذا خوردن منو دید میزدن و هر ازگاهی به همدیگه تنی میکوبیدن .وقتی اقای احمدی متوجه شرم من شد سعی کرد منو بالا بکشونه .شروع کرد به سوال پرسیدن‌…
ـ تو خانواده ثروتمندی داری ،چرا اومدی تو این کار؟
اولین سیلی رو خوردن و یخورده به من خیره شدن.ولی هیچوقت اهل لاف و دروغ نبودم.
من خونواده ثروتمندی ندارم…این کارم به زور به دست اوردم .ساید تنها کاریه که بلدم
یه خنده بلند سر گرفت و ترکشش پدر رو هم خندوند …
× فدای دل مهربونت بابایی …ولی نکن از این کارا
و بازم اوار خنده ها رو سرم ریخت .
ـ رحیمی گفت کوماندو هاشو تمرین میدی و حسابی استادی تو جنگ و درگیری
تمرین میدم …دومیشو نمیدونم
ـ از داعش چه خبر ؟ خیلی نفوذ کرده انگار
فرمانده های خوبی دارن، میدونن از کجا حمله کنن …
× داعش؟ داعشه واقعی ؟
ـ بله دخترم .اقا حامد از بهترین تکاورای جنگ سوریه بود …یه تنه یه گردانو حریفه
مرسی از غذاتون …خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه خانوم
○ من‌غذا نمیپزم …
در هر صورت ممنون
نگاه های سنگینشونو حس میکردم .یخورده اروم تر شده بودن و‌ با احترام بیشتری حرف میزدن .
رفتم تو حیاط یه سیگار اتیش کردم …
چند دقیقه بعد الهه صدام زد که اماده باشم باهاش برم خرید .
ـ خوبی بادیگارد
ممنون
ـ میخوام بدونم با بادیگارد خرید کردن چجوریاس…
یه خنده کنایه داری گوشه لبش خونه داشت . وقتی برگشتیم حدود ساعت یازده شب بود .
کل مسیر تیکه مارک‌بودن خریداشو نثارم میکرد .
شام رو خوردیم …من تشکر کردم و رفتم سمت حیاط
ـ کجا میری حامد جان ؟
میرم تو حیاط. نگهبانی بدم
بمب خنده منفجر شد…
ـ عزیزم پادگان نیست که تا صبح پست بدی…برو استراحت کن ،الهه امروز خیلی خسته ت کرده .
بشدت سر درگم بودم.هیچ وقت تو این شرایط نبودم.اگه محافظم چرا باید بخوابم ؟اگه محافظم چرا باید تحقیر شم ؟ ایا من نوکر شاهزادم؟
من فعلا تو حیاطم …
شبتون بخیر
حدود ساعت چهار صبح بود ‌.غرق در دود سیگار و خیره به تاریکی ته باغ ،سکوت محض و نسیم خنک ،فکرای پر درد ، اندوه‌ و حسرت …
بیاد اوردم شبی رو که شاهد قتل مادرم بودم اونم توسط پدرم…
بیاد اوردم تنها برادرم تو دستام جون میداد و هیچ فریادرسی نبود…
بیاد اوردم شبایی که واسه خرجیم‌ تو رینگ مسابقه با غولهای زمونه دست به دستکش بودم …
بیاد اوردم روزی که تنها هدفم انتقام بود
ولی هرکاری که کردم نتونستم بیاد بیارم طرف انتقامم کیه؟
پدرم؟
یا قاتلای برادرم؟
یا روزگار؟
با پدرم تسویه شد ،با قاتلای برادرم تسویه کردم ،
ولی حریف روزگار نبودم…
روزی که به قرارگاه سری شرق کشور تبعید شدم و کامل محو شدم از بودن برای زنده موندن .
ریشه ضخیم افکارم با صدای نازک الهه پاره شد.
ـ بیداری؟
ـاوه اوه چرا گریه کردی؟
ـببخش که ناراحتت کردیم
خوابم نبرد. بخاطر شما نبود …
حس شرم زیادی داشتم از رگ اشک رو صورتم …نگاه اون خیلی ترحم انگیز به لبای من بود که چی میخوام جوابشو بدم
ـاز چی ناراحتی؟
ـوالا طوری حرف میزنی و راه میری که ادم فک میکنه قلب نداری .
هر کی مشکلات خودشو داره.
هر کیم یه دنیایی داره.
چرا نخوابیدین ؟
ـاین یعنی به تو ربطی نداره درسته؟
برین بخوابین لطفا .
ـ خوابم نمیاد .دوس دارم دردودل کنی باهام
ببخشید ولی من نه دردی دارم نه دلی .
ـ جفتشو داری ،مثه خودم…
من میرم بخوابم. شب بخیر
ـ باشه برو شب خوش
به شبای سخت عادت داشتم بود ولی اون شب خیلی سخت بود ،شاید بخاطر محیط جدید بود ولی خوشبختانه چیزی به صبح نمونده بود .
نوشته: Reza…elh

نوشته مرتبطی وجود ندارد

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *