این داستان تقدیم به شما
ازم خواست روی صندلی بشینم و کامل داستان رو تعریف کنم بی کم و کاست و دروغ.
گفتم چه فرقی میکنه من چی بگم؟ از دید شما همیشه این مرده که مقصره و کسی حرف یه جوون مثل من رو باور نمیکنه. از گوشه چشمام اشک سرازیر شد و با اصرارش شروع به گفتن کردم:
18سالم بود که علی داداشم با نگار آشنا شد. علی تو محلمون مغازه موبایل فروشی داشت و نگار هم یکی از دخترهای محل که با چندبار رفت و آمد به مغازه دل علی رو برد و علی بدرقم خاطرخواه این دختر شد. علی پسر خیلی ساده ای بود و نگار اولین دختری بود که وارد زندگیش شده بود. واسه همین خیلی زود دلش رو باخت و اسیر نگار شد.
وقتی بحث ازدواج باهاش رو تو خونه مطرح کرد همه مخالف بودن. تو محل پشت سر نگار کم حرف و حدیث نبود. دختری که کنار ظاهر زیباش دلبری کردن رو هم خوب بلد بود. درنهایت کسی حریف علی نشد و بالاخره این وصلت شکل گرفت.
بار اول که به خونشون رفتم، با دیدن سر و وضع و لباس پوشیدن نگار از خجالت سرخ شدم و سرمو زیر انداختم.
اما علی بهم خندید و ازم خواست راحت باشم. میگفت نگار تو رو محرم و برادرخودش میدونه. ولی کم کم فهمیدم دلیل این ظاهر و عشوه های نگار محرم دونستن من نیست. نگاههای نگار از جنس نگاههای خواهر،برادری نبود و تو هرفرصت و دور از چشم علی اندام خودش رو بیشتر به رخم میکشید و سعی میکرد من رو تحریک کنه.
بعد از دیدن این رفتارها از نگار که مدام زننده تر و بیشتر میشد تصمیم گرفتم دیگه به خونشون نرم.
دلم واسه علی میسوخت و مدام میگفتم کاش همه اینها برداشت اشتباه ذهن من باشه. اما اشتباهی در کار نبود. این زن بیخیال نمیشد. به هربهونه ای خودش رو به خونمون میرسوند و ابراز دلتنگی میکرد. با گفتن لفظ “داداشی” من رو متقاعد میکرد که نگاه و رفتاراش بی منظوره ولی تو هربرخورد و نزدیک شدنش کامل حس و نیت اصلیش رو متوجه میشدم. وقتی تو اتاقم تنها بودم وارد میشد و با کمی گریه از مشکلات عادی زندگیش میگفت و خودش رو تو بغلم جا میداد. متوجه تغییر ریتم نفس هاش و خماری چشماش میشدم و خودم رو ازش جدا میکردم ولی گریه هاش بیشتر میشد و میگفت: بزار تو بغلت آروم بشم داداشی! هرچقدر بیشتر ازش فاصله میگرفتم انگار بیشتر تحریک میشد و با جسارت بیشتری واسه اینکه منو همراهش کنه قدم برمیداشت.
دیگه هرجا که نگار بود از کنار پدر مادرم تکون نمیخوردم. هربار هم با زنگ زدن واسه کاری ازم میخواست برم خونشون، با هزار بهونه بهش جواب رد میدادم. همین باعث شد که شروع به پیام دادن بهم بکنه. هرروز رفتارش غیرعادی تر میشد. پشت سر هم انواع پیامها و جوکهای سکسی رو برام میفرستاد. با اینکه از هر ده پیام یکی رو جواب میدادم اما دست بردار نبود. داشت تند میرفت و بی حیاتر از همیشه از نیت و خواسته خودش حرف میزد. باید جلوش رو میگرفتم و به این وضع پایان میدادم. ازش خواستم این رابطه رو تموم کنه و به علی فکر کنه. گفتم کسی با داداشش ازین حرفها نمیزنه و اگه ادامه بده مجبورم قضیه رو به علی بگم. جوابم رو با انبوهی از رکیک ترین فحش ها داد و گفت: لیاقت نداری و دیگه آدم هم حسابت نمیکنم پسره ی اُمُل!
شما بگین دیگه چیکار باید میکردم؟
چند روزی گذشت و دیگه پیامی نداد و من هم با آرامش به درس و دانشگاهم مشغول بودم. تا اینکه اونروز نحس علی باهام تماس گرفت:
_معلومه تو کجایی؟؟ چرا جواب گوشی نگار رو نمیدی؟ نمیگی شاید اتفاقی افتاده باشه؟ من اومدم بندر و خونه نیستم. نگار حالش بده. تو که میدونی این دختر بیچاره به خاطر من با خونوادش هم رابطه نداره! به تو زنگ زده تا بری و برسونیش بیمارستان ولی معلوم نیست چه مرگت شده که جوابش رو ندادی. زود خودتو برسون و به دادش برس….
با پرخاش حرفاش رو بی وقفه زد و قطع کرد. حتی مهلت نداد بهش بگم نگار اصلا به من زنگی نزده و من بی خبر از حال ناخوش اونم.
تا خودم رو به خونه اونها رسوندم ده بار دیگه علی بهم زنگ زد و نگران حال نگار بود.
به خونشون رسیدم و زنگ آیفون رو زدم. نگار در رو باز کرد. وارد طبقه سوم شدم. در واحد رو نیمه باز گذاشته بود. داخل شدم و در رو بستم.
_آبجی نگار؟ نگار؟ کجایی؟
با صدای ناله هاش من رو به سمت اتاق خواب کشوند. روی تخت زیر پتویی که تا صورتش رو پوشونده بود دراز کشیده بود. کنارش رفتم.
_چی شده نگار؟
_شروع به گریه کرد و حرفی نزد.
_خوب بگو دیگه. با توام نگار. علی نگرانته. مشکلت چیه؟ پاشو بریم دکتر.
با همون صورت پراز اشک پوزخندی زد و گفت:
_علی خودش من رو به این روز انداخته الان نگران منه؟ از درد نمیتونم راه برم . تمام ماهیچه های بدنم از تیر میکشن!
_چرا آخه؟ مگه علی….
_آره همون علی. همون برادرت. جوری به مشت و لگد گرفت منو که بیهوش شدم….. بعد هم به بهونه جنس آوردن و رفتن به بندر گورش رو گم کرد و رفت…..
باورم نمیشد. علی؟؟ هنوز از حرفاش گیج بودم و نگار متوجه این حالم شد.
دستش رو از زیر پتو بیرون آورد و دستم رو گرفت. گفت تنم پر ازکبودیه،کاش میشد نشونت بدم تا باور کنی.
_آخه چرا؟ دلیلش چیه نگار؟ مگه چیکار کردی؟
_گریه اش بند اومد. با لحن جدی و کمی عصبی گفت: چون صبرم تموم شد و بهش گفتم دیگه از سکس خبری نیست! چون گفتم دیگه خسته شدم از اینکه با من ارضا بشی و من رو بی تفاوت تنها بزاری. بهش گفتم که حتی عرضه یه بار ارضا کردن من رو هم نداشته. گفتم که خیلی از شبها بعد از خوابیدنش به ناچار چجوری خودم رو ارضا و آروم میکنم…… گفتم که مرد نیست……
کنارش لب تخت نشستم و با تعجب به حرفاش فکر میکردم. تو شوک حرفاش بودم که پتو رو کنار زد. چشمام به سمت بدنش که کامل لخت بود چرخید. صورتم رو برگردوندم. سریع نشست و خودش رو از پشت بهم چسبوند. سینه هاش رو محکم به کمرم فشار میداد، پشت گردنم رو دیوونه وار شروع به بوسیدن و لیس زدن کرد و کنار گوشم با نفس های پر از شهوت میگفت:
_بهت دروغ نگفتم. من مریضم! خیلی هم مریضم. تو میتونی من رو آروم کنی. دستش رو روی آلتم گذاشت و شروع به مالیدن کرد. میخواستم خودم رو از دستش رها کنم ولی دیگه دیر شده بود. انگار پاهام به زمین قفل شده بودن. تلاش های نصف و نیمه من واسه جدا شدن از نگار بیشتر داغش میکرد و من هم کم کم اسیر شهوت و شرایطی که توش قرار گرفته بودم شدم.
چیکار میتونستم بکنم؟ یه جوون 21ساله تو اوج شهوت با اصرار برادرم وارد این خونه شدم و الان هم با فریب و وسوسه نگار تو این دام افتاده بودم.
آروم با اصرار و کمک نگار روی تخت دراز کشیدم. با شهوت دیوونه وارش شروع به درآوردن لباسهام کرد.حس عجیبی داشتم. لذت آمیخته به ترس و عذابی که از درون داشت بهم فشار میاورد. درگیر یه کشمکش درونی بین عقل و شهوت بودم که بوسه های نگار و خیسی زبونش روی آلتم رو حس کردم و کم کم این عذاب جاش رو به لذت داد. چشمام رو باز کردم و چند دقیقه ای خوردنش رو نگاه کردم. حرفاش در مورد علی و اینکه ارضا نشده تو ذهنم مرور شد و خواستم بیشترادامه نده. به محض شنیدن حرفم روی آلتم نشست و خودش رو با شهوت و سرعت زیاد با پیچ و تاب دادن تنش بالا پایین میکرد. دیگه غرق لذت بودم و همراهش شدم. شروع به سیلی زدن و خوردن سینه هاش کردم. خیلی طول نکشید که بلند شد و کنارم دراز کشید. خواست برم رو تنش و محکمتر ادامه بدم. روی تنش همزمان با خوردن لب ها و گردنش اونقدر ادامه دادم که بالاخره با فشار ناخنهاش به کمرم و زدن چندتا جیغ از لذت، آروم گرفت و من هم کمی بعد ارضا شدم و کنارش دراز کشیدم.
از سکوتم متوجه حس عذابم شد و گفت: بیخود عذاب نداشته باش! من خیلی وقته که تصمیم گرفتم با کسی غیر از علی رابطه داشته باشم تا ارضا بشم. چه بهتر که اون یه نفر تو باشی… با ناراحتی و تعجب از این همه دورویی نگارگفتم: تمام قضیه کتک کاری و کبودی و مریضی و… همه واسه فریب من بود؟؟
_خنده تلخی زد و گفت: تو حال من رو نمیفهمی
بلند شدم. درحین پوشیدن لباسهام به صفحه گوشیم نگاه کردم و گفتم: عجیبه از وقتی رسیدم خونه دیگه علی زنگی نزده و حالت رو نپرسید. آخه خیلی نگران بود……..
نگار با شنیدن حرفم با ترس و نگرانی زیاد از روی تخت بلند شد و با عجله لباسهاش رو پوشید …..
_چی شد نگار؟؟
_زود بپوش و برو. میترسم علی بندر نرفته باشه و همه این ها نقشه و برنامه خودش باشه. آخه مدتی هست که باهاش مشکل و بحث دارم و خیلی شکاک شده.
لباسمو سریع پوشیدم و خواستم برم که نگار گفت: اول به علی زنگ بزن و سراغی بگیر. تو پذیرایی نشستم و شماره علی رو مدام میگرفتم. یا جواب نمیداد و یا ریجکت میکرد. دلم شور میزد و نگار هم مثل دیوونه ها دور خونه میچرخید. چند دقیقه ای گذشت و در عین تعجب علی وارد خونه شد. به هردومون نگاهی کرد و بی اعتنا به سلام کردن ما به سمت اتاق رفت و در رو بست. نگار دستپاچه و دیوونه وار پشت در اتاق از علی میخواست بیرون بیاد و بگه چی شده.
چند دقیقه بعد علی با چهره برافروخته و با گوشی که ازش صدای فریادهای نگار حین سکسمون شنیده میشد از اتاق بیرون اومد.
_میدونستم… میدونستم توی هرزه فرصت رو از دست نمیدی. شک نداشتم لنگاتو باز میکنی براش جنده خانم….
گوشی رو به زمین کوبید. به سمت نگار حمله ور شد. دستاش رو دور گردن نگار فشار میداد و با نفرت میگفت: زندت نمیذارم. اول تو رو میکشم و بعد هم خودمو. به سمتش رفتم و گفتم: داداش! داداش! ولش کن توروخدا. زشته همسایه ها….
_تو دیگه خفه شو! ببند دهن کثیفتو! جلو چشماش رو خون گرفته بود. نگار رو رها کرد و به سمت من حمله ور شد. فقط ایستادم و نگاهش کردم. سیلی، مشت، لگد…. عکس العمل من فقط اشک بود و سکوت. نگار تو اون حال فقط فکر خودش بود. موبایل علی رو برای پاک کردن فیلم از روی زمین برداشت و به سمت آشپزخونه رفت. علی متوجه شد و در حالیکه نفس نفس میزد و رمقی نداشت به سمت آشپزخونه دوید. روی زمین از درد افتاده بودم و صدای جروبحث اونها رو میشنیدم. به یکباره بعد از چندثانیه سکوت، نگار شروع به فریاد کشیدن کرد و از همسایه ها کمک میخواست………
به زحمت خودم رو به آشپزخونه رسوندم. علی رو کف زمین با سری غرق در خون دیدم. کنارش نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم.
_ علی… علی….چیکار کردی باهاش …..
جناب! این زن خودِ خودِ شیطانه. درحالیکه من تو شوک دیدن علی کنارش بودم ، اون در رو به روی همسایه ها باز کرد و فریاد میزد: شوهرمو کشت! به دادم برسین……
………………
زندگیم و همه هستیم رو ناباورانه از دست داده بودم. به ناچار پشت صندلی نشستم و شروع به تعریف کردم:
علی استثناء زندگی من بود. حاضر بودم بخاطر داشتنش بمیرم. از داشتن علی خوشحال و مست بودم . تنها چیزی که عذابم میداد و روحم رو ذره ذره میخورد امیربرادر شوهرم بود.
اوایل اون زل زدن هاش رو به حساب بچگیش میزاشتم و حس میکردم بخاطر محدود بودنش در دیدن پوشش زن و دخترها اینجوری منو نگاه میکنه. اما کم کم اون نگاه ها دریده شد و پر از شهوت. هر چقدر سعی میکردم باهاش تنها نشم اما اون یه جوری موقعیت رو فراهم میکرد. مجبورم کرد فاصلم رو از خونه پدر شوهرم بیشتر کنم و کمتر برم اما اون به هر دلیل مسخره ای به بهونه کمک به علی و صحبت با اون به خونمون میومد و با پستی دور از چشم برادرش دستای کثیفشو بهم میرسوند و حرفهایی میزد که از شنیدنش شرم می کردم.
تهدیدش کردم که به علی میگم و مدتی سایه شومش از زندگیم برداشته شده بود تا اینکه …….
علی برای خرید جنس قرار بود به بندر بره. دلم میخواست میتونستم باهاش برم، اما از شانس بد، سرمای بدی خورده بودم و تب و لرز منو از پا درآورده بود. علی در طول مسیرش تا فرودگاه چند باری زنگ زد و حالمو پرسید. بار آخر که تماس گرفت بهم گفت با امیر هماهنگ کرده بیاد دنبالم و منو به بیمارستان ببره. هرچی بهانه آوردم قبول نکرد و گفت اینجوری خیالم راحت تره و نمیتونم بزارم تنها با این تب توی خونه بمونی.
تب و لرز کم بود، استرس دیدن امیر هم بهش اضافه شد. خواب و بیدار بودم که صدای زنگ در رو شنیدم. قیافه امیر روی صفحه مانیتور مثل شیطان مجسم ظاهر شد. حتی دلم نمی خواست باهاش چشم تو چشم بشم. در رو زدم و ورودی رو باز گذاشتم و به سرعت به اتاق خواب رفتم تا آماده بشم. صداش رو شنیدم که اسممو صدا میزد. گفتم همونجا منتظر باش تا لباس بپوشم.
پشتم به در اتاق بود و متوجه نشدم کی وارد اتاق شد.
نفس هاش که به گردنم خورد انگار به تنم برق وصل شده بود. شوک زده خودم رو کنار کشیدم و با تشر ازش خواستم بره بیرون تا لباسمو بپوشم. اما امیر انگار کر و کور شده بود. چشم دوخته بود به چاک سینم که از بالای پیرهنم مشخص بود.آروم میومد سمتم و مثل دیوونه ها با خودش حرف میزد.
عقب عقب میرفتم تا به تخت رسیدم و با یه فشار دستش روی تخت افتادم. به سرعت روم خوابید. تلاش میکردم از دستش فرار کنم و خودمو از اون مهلکه نجات بدم اما تب و بیماری توان مقاومت رو ازم گرفته بود.
مقاومت های بی حاصل من امیر رو جری تر میکرد. یقه پیرهن مردونمو گرفت، از دو طرف کشید و با دیدن سینه های من دیوونه تر شد و اختیارشو به کلی از دست داد.
سرشو بین سینه هام فرو کرد و بو کشید. میگفت مدتها بود خواب این صحنه رو میدیدم. من مستاصل وسط برزخ گیر افتاده بودم و تقلا میکردم از زیرش بیرون بیام ولی هیکل مردونه و سنگینش مانع میشد. با دستهام روی سینش فشار میاوردم تا از خودم دورش کنم اما تکون نمیخورد، التماس ها و گریه هام حشری ترش میکرد، از روم بلند شد تا شلوارمو در بیاره، بدنم آزاد شد و خواستم فرار کنم که با کف دست محکم به قفسه سینم کوبید. برای چند لحظه حتی نتونستم نفس بکشم . امیر بی تفاوت از فرصت استفاده کرد و شرت و شلوارمو درآورد. سعی می کردم سرشو از بین پاهام بلند کنم و همراه با تلاشم جیغ میزدم تا شاید همسایه ای بشنوه و به فریادم برسه. داشتم کم کم تحریک میشدم و از خودم متنفر بودم بخاطر این حس.
امیر دست کشید و دستشو روی دهنم گذاشت که فریادم توی گلوم حبس بشه و به سرعت آلتش رو وارد تنم کرد.
وجب به وجب تنم رو می مکید و میخورد، و من با التماس و اشک میخواستم بس کنه.
امیر آلتش رو محکم جلو عقب میکرد. دستشو از دهنم برداشت و لبهام رو به دهن گرفت و همزمان با سرعت میکوبید، گردنم رو میمکمید و از خوشی منو بیشتر و بیشتر به خودش فشار میداد.
دیگه چشمام رو بسته بودم و منتظر بودم این کابوس زودتر تموم بشه. لذت ناخواسته ازین سکس و هم آغوشی با عذاب و درد وحشتناک روحم قابل مقایسه نبود. فقط صورت علی جلوی چشمام ظاهر میشد و اشک از گونه هام سرازیر. اونقدر ادامه داد تا ارضا شد و کنارم دراز کشید.
مسخ شده بودم و نمیتونستم این اتفاق رو هضم کنم ! از امیر متنفر بودم . حتی توان اشک ریختن هم نداشتم. داشتم خودمو محاکمه میکردم. حتی وجود امیر رو هم فراموش کرده بودم و در یک خلاء تهوع آور شناور بودم و نمیتونستم ازش فرار کنم.
با حرکت امیر به دنیای واقعی برگشتم و واقعیت سیاه و زشت جلو چشمم اومد …لب تخت نشستم و بلند بلند زار زدم و به بخت سیاهم فحش میدادم… همراه با گریه ناله میکردم .
من زن برادرت بودم لعنتی، ناموست بودم! چطور دلت اومد به برادرت خیانت کنی؟ حالا من چطور توی چشمهای علی نگاه کنم؟ چطور وقتی برگشت باهاش زندگی کنم؟ خودت روت میشه به چشمای علی نگاه کنی؟ کاش میمردی! من احمق باید روز اول به علی میگفتم! منم در این خیانت شریکم …
امیر بلند شد و بدون هیچ حسی مشغول پوشیدن لباسش شد و با صدایی آروم گفت: پاشو بپوش ببرمت دکتر علی صد بار زنگ زده باید سریع بریم بیمارستان تا بتونم بهش زنگ بزنم، اینجوری سکوت خونه تابلو میشه.
داد زدم : خفه شوووو، نمیخوام صدای نحستو بشنوم از اینجا گمشو برو بزار به درد خودم بمیرم.
ناگهان در اتاق باز شد و علی وسط چارچوب پیداش شد. توی چشماش همه چی بود، نگرانی، ترس، سوال، تعجب…
چشماش از من به امیر پرواز میکرد، دهنش باز و بسته می شد اما صدایی از گلوش در نمیومد! قفسه سینش به شدت بالا پایین میشد، دستهای مشت شدش میلرزید..
امیر سریع به طرف علی رفت و گفت: زنت منو فریب داد! میگفت تو ارضاش نمیکنی و تنش هوس منو داشته.
علی در حال شنیدن حرفهای امیر به من خیره شده بود بدون اینکه پلک بزنه گفت: پس مشغول کثافت کاری بودین که تلفن رو جواب نمیدادین؟ مردم و زنده شدم تا رسیدم خونه! هزار تا فکر توی ذهنم اومد که چه بلایی سرت اومده!
امیر یک ریز حرف میزد و دروغ پشت دروغ می بافت. از اینکه این مدت گولش زدم و بهش نزدیک شدم. حرفهایی که فکرش هم برام چندش آور بود چه برسه عمل بهش…
خفه خون گرفته بودم و مات علی رو نگاه میکردم و اشک میریختم. حتی نمیتونستم بگم دروغ میگه.
وضع و حال من گویای همه چیز بود ، پیرهن جر خورده و موهای پریشون، صورت خیس از اشک و شاید تمنای مرگ در چشمهام…
علی منو بهتر از خودم میشناخت…
با عجز به علی نگاه میکردم و منتظر عکس العملش بودم، این سکوتش عذاب آور بود.
علی به سمتم اومد، به چشمام نگاه کرد و گفت:نگار؟ امیر چی میگه؟
لال شده بودم ولی علی منتظر جواب من نشد، رو کرد به امیر و ادامه داد: پس اگر تمنای تن تو رو داشته چرا پیرهنش جر خورده؟ چرا صورتش از اشک خیسه؟ چرا در خونه رو که باز کردم مدام داد میزد و بهت فحش میداد؟
لعنتی تو برادر من بودی! کاش گذاشته بودم نگار از مریضی و تنهایی توی خونه بمیره ولی از تو نخواسته بودم که بهش سر بزنی! پست فطرت.
در کسری از ثانیه قیافه علی برافروخته شد و حرفهاش به فریاد تبدیل شد.
یقه امیر رو گرفت به هال برد و همزمان میگفت : میکشمت امیر، زنا کار نامرد! نمک میخوری و نمکدون میشکنی؟ تف به شرفت نامرد….
از ترس اینکه برای علی اتفاقی بیفته به سرعت مشغول پوشیدن لباس شدم تا همسایه ها رو خبر کنم.
دستام میلرزید و نمی تونستم دکمه های مانتو رو ببندم، با بدبختی دو تا دکمه بالایی رو بستم و به سمت بیرون از اتاق دویدم، صدای درگیری از آشپزخونه میومد.
به سرعت به طرف در خونه رفتم و با فریاد از همسایه ها کمک خواستم و به سمت آشپزخونه دویدم نیمه راه رفتن به آشپزخونه بودم که ناگهان صدای فریاد وحشتناکی شنیدم.
انگار زمان متوقف شده بود، پاهام بی حس بود و هرچی میرفتم نمیرسیدم.
علی رو دیدم غرق در خون روی زمین و امیر سرش رو بغل کرده بود و با گریه اسمش رو صدا میزد.
زانوهام تا شدن و اشکهام روی گونه هام میریخت علی رو از دست دادم جیغ میزدم و از همسایه ها کمک میخواستم…مدام این جمله ها توی ذهنم تکرار میشد: امیر هم زندگیت رو ازت گرفت هم شوهرتو….
دوباره به طرف در خونه رفتم و فریاد زدم: کمک کنین شوهرم رو کشت….
جناب قاضی این پسر یه بیمار روانیه. اگر عدلی هست حق منو از این دیوانه بگیرید. این آدم تمام زندگیمو سیاه و نابود کرد.
………………
هردو باهم روبروی بازپرس نشستیم. هیچ حرف و نگاهی بینمون ردوبدل نشد. بازپرس بعد از چند ثانیه سکوت و نگاه معنادار به ما گفت:
_جدا از تحقیقات خودمون از محل حادثه و شنیدن اظهارات همسایه ها که خیلی از حقایق رو روشن کرد، خوشبختانه علی با وجود جراحت و ضربه شدید به سرش، بعد از عمل سنگینی که داشت زنده موند و الان تحت مراقبت های ویژه است. خواستم بهتون آخرین فرصت رو بدم. قبل از بهوش اومدن علی و بیان اصل ماجرا………..
هیچکدوم قصد ندارین اظهاراتتون رو عوض کنید؟؟؟
……………..
با یه شور و اشتیاق عجیبی خونوادم رو راضی کردم تا با نگار ازدواج کنم. شاید به خاطر زیبایی بیش از حدش و خاطرخواه های زیادش بود که رسیدن بهش آرزوم شده بود. برای همین زیر بار مهریه سنگینش رفتم و
چشم بسته همه شرایطش رو قبول کردم. هرچقدر بابام خدابیامرز غصه خورد و باهام حرف زد تو کَتَم نرفت و چشم عقلم کور شده بود.
هنوز چندماه از زندگیمون نگذشته بود که تب و تابم فرو کشید و متوجه شدم نگار یه سراب از عشق بیشتر نبود . همه هوش و حواس و دلش جای دیگه بود.
بابام که فوت کرد، طبق وصیتش همه اموالش به جز خونه ای که به مادرم بخشید به من رسید. دو تا مغازه و چند تا پلاک زمین که مال کمی نبود.
رفتار نگار بعد این اتفاق زیرورو شد. محبت زیاد و سکس پشت سکس…..
یکی دوماه بعد شروع به بهونه گیری کرد که مغازه یا سه دنگ از خونمون رو به نامش بزنم. ول کن هم نبود و هرروز رو اعصابم رژه میرفت. دوباره درگیر موبایلش شده بود و سروگوشش میجنبید. انگار از کسی خط میگرفت. من هم زیر بار خواستش نمیرفتم و کم کم زندگیمون شد جهنم.
اگه زن زندگی بود و بهم علاقه داشت حرفی نبود، اما نگار هیچ احساسی بهم نداشت و فقط دنبال سواستفاده از همون سادگیم بود. من دیگه اما اون علی سابق نبودم.
وقتی دید حرف و خواهش اثری روی من نداره، شروع به تهدید کرد. میگفت مهریه خودش رو اجرا میزاره و همه چیز رو ازم میگیره. هرکاری از این زن برمیومد. تنم لرزید و ترس وجودم رو گرفت. این پول سهم من تنها نبود و من امانتدارش بودم.
فکرم درگیر حرفهای نگار بود. امیر که به مغازه اومد متوجه حال خرابم شد و واسش قضیه رو گفتم. امیر و نگار از اول مثل کارد و پنیر بودن و مدام از هم جلوی من بد میگفتن….
امیر با شنیدن حرفهام عصبانی شد و گفت: داداش مگه قرار نشد بعد تموم شدن دانشگاهم سهم من از اون پول رو بدی تا منم بتونم سروسامون بگیرم؟ مگه خرج دوا دکتر مادر و هزینه دانشگاه من و …. رو از همون پول نمیدی؟ حالا میخوای همه رو بدی دو دستی به این زن؟؟
_ میگی چیکار کنم امیر؟ خودمم دارم دیوونه میشم.
_ چیکار کنم نداره. تا دیر نشده و از چنگت در نیاورده همه املاک رو بزن به نام یکی دیگه. کسی که بهش اعتماد داری. اینجوری دستش به جایی بند نیست. فقط زودتر تا دیر نشده….
_به نام کی بزنم آخه. به کی میشه اعتماد کرد. مادر که هوش و حواس درست حسابی نداره. رفیق و فامیل و…. نگم ازشون بهتره.
امیر نگاه معناداری بهم کرد و گفت: یعنی به داداشت اعتماد نداری؟؟ بزار حق من و اون پیرزن رو زنت بالا بکشه….
هردو من رو تو منگنه قرار داده بودند. یکی تهدید و یکی اصرار.
اونروز به هردو گفتم میرم بندر. مغازه رو به امیر سپردم و گفتم بعد از برگشتنم میریم دفترخونه و همه چیز رو به نامش میزنم. به نگار هم گفتم هروقت خواست میتونه بره و مهریه خودش رو به اجرا بزاره….
با فاصله از خونه توی ماشین نشستم، حس بدی داشتم دهنم تلخ بود و تنم سرد ….انگارآدمی که منتظره تیغه گیوتین روی گردنش فرود بیاد ….انتظار تلخ و کشنده ای بود. هر دو چندباری زنگ زدن و از رفتنم مطمئن شدند. سکوت من تو این مدت در قبال کارهاشون و بازگو نکردن چیزهایی که فهمیده بودم، تو ذهنشون از من آدمی ساده و احمق ساخته بود و همین انگیزه من واسه اینکار بود.
حدود یکساعت بعد امیر رو جلوی خونه دیدم که به سرعت وارد خونه شد. یکساعتی منتظر بودم و چندباری هم به امیر زنگ زدم که جواب نداد. به سمت خونه رفتم حس عجیبی داشتم که نمی تونم وصفش کنم یه آدم رو دست خورده که این همه مدت بازی خورده اونم از زنی که عاشقش بوده و بخاطرش با همه جنگیده. وارد خونه که شدم هردو داخل پذیرایی مشغول صحبت بودند. با تعجب نگاهم کردند. نگار شروع به شکایت از امیر که اومده اینجا و داره تهدیدش میکنه و امیر هم از اومدنش اینجا واسه صحبت با نگار واسه بهم نخوردن زندگیمون میگفت… حالم از هر دوشون بهم میخورد اما سعی کردم خونسرد باشم.
به اتاق رفتم و در رو بستم. گوشی که جاساز کرده بودم برداشتم و گذرا فیلم رو دیدم. سکس پرهوس برادرم و همسرم. سکسی که توش پستی و رذالت هردو به خوبی مشخص بود و هرکدوم از مهارت اون یکی تو فریب من میگفت.
از اتاق بیرون اومدم. رو به هردو درحالیکه از گوشی تو دستم صدای هردوشون حین سکس به گوش میرسید ایستادم و گفتم: مدتی هست که از رابطه شما باخبرم. میدونم واسه رسیدن به اون املاک هردو با هم نقشه ریختین و در ارتباطین.
وقتی عزیزترین و نزدیکترین آدمهای زندگیت دورت میزنن تا نابودت کنن، باید بشی سنگ و قیدشون رو واسه همیشه بزنی.
خیلی سعی میکردم خونسرد باشم، اما داشتم از درون متلاشی میشدم. یکی هم خون و دیگری عشق! از هردوشون بازی خورده بودم…
هردو متوجه فیلم من از سکسشون شده بودند و با تعجب بهم اصرار میکردن که بشینم و حرف بزنیم. نگار لوندی میکرد و میخواست خودشو مظلوم جلوه بده اما نمی دونست با این کارش نفرتم ازش لحظه لحظه بیشتر می شه. فقط میخواستم زودتر از این دوزخی که زمانی بهشت موعودم بود فرار کنم. خندیدم و گفتم الان پلیس میاد و واسه اونها توضیح بدین. به سمت آشپزخونه رفتم و با خونسردی با گوشی خودم شماره 110 رو گرفتم که از پشت ضربه محکمی به سرم خورد، چشمهام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم…..
نوشته: مهران و سپیده
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید